۵۴۵

جوزف کلافه‌ام کرده است. اگر اخلاقیات، قوانین شرکت و البته صد و بیست کیلو عضله‌اش نبود، حتما تا حالا گرفته بودمش به باد کتک و لت و کوبش می‌کردم. من واقعا حوصله‌ی خیلی‌ها را دیگر ندارم. حوصله‌ی جوزف را که اصلا ندارم. جوزف کیه؟ جوزف همکار بیست و هشت‌ساله‌ی من است که شوربختانه در حال حاضر با هم روی یک پروژه کار می‌کنیم. مشکل جوزف چیست که می‌خواهم خرخره‌اش را بجوم؟ حواسش نیست. در واقعا فقط هر روز جسمش در شرکت را باز‌می‌کند و می‌آید  داخل و می‌نشیند پشت مانیتور. اما روحش یک جای دیگر است. روحش کجاست؟ پیش دوست‌دخترش که اتفاقا یک چهارراه بالاتر توی یک رستوران کار می‌کند. چرا روحش آ‌ن‌جاست؟ لابد خیلی دوستش دارد. واقعا جوزف صد و بیست کیلو عضله دارد؟ لطفا می‌شود یک دقیق سوال نکنید تا من حرفم را بزنم؟

روح جوزف همراهش نیست و فقط هیکل لکنته‌اش می‌آید. الان رفتم بالای سرش و اعتراض کردم بهش که چرا محاسباتش سایز لوله‌‌های فاضلاب فلان پروژه را به جای هشت اینچ، هشتصد اینچ نشان می‌دهد؟ مگر قرار است فیل در این پروژه بریند که این‌قدر لوله‌ها را کلفت در نظر گرفته است؟ اصلا توی باغ نبود. نگاهم می‌کرد اما چشم‌هایش کاملا خالی بود. تهی. کاملا مشخص بود که روحش کرکره‌ی چشم‌هایش را داده پایین و از در پشتی رفته یک چهارراه بالاتر. این مرد فقط جسمش را مثل زنبیل گذاشته این‌جا و خودش حضور ندارد.

من جوزف را درک می‌کنم. خودم هم خیلی وقت‌ها دچار این مرض عدم حضورم. البته «خیلی وقت‌ها» قید خوشبینانه‌ای است و بهتر است بگویم بیشتر وقت‌ها. روح و جسمم هیچ رقمه متصل نیستند به هم و هیچ کدام‌شان حاضر نیست با آن یکی همراه باشد. یکی می‌رود تولد بچه‌ی فلانی، آن یکی همان‌وقت می‌رود بستنی بخورد توی پارک. یکی‌شان می‌رود مهمانی و آن یکی می‌ماند خانه تا زیر پتو بخوابد. یا مثل الان جسمم دارد این‌جا می‌نویسد و به جوزف الدنگ فحش می‌دهد درحالی که روحم چند ساعت است که رفته کوه و شیرپلا را هم رد کرده است. من خیلی وقت‌ها (بیشتر وقت‌ها) حضور ندارم و روحم یک جای دیگری است که هیچ خبر ندارد کجاست.

این‌قدر خودم به حضور فکر کرد‌ه‌ام که مثل یک جن‌گیر خبره می‌توانم حضور یا عدم حضور روح آدم‌ها را بفهمم. کار سختی هم نیست. پیش آمده که در حال معاشرت با یک نفر بودم و دیده‌ام که جلوی خودم روحش بال زده و رفته یک جای دیگری و من را با صد کیلو گوشت و استخوان روی صندلی کناری ول کرده است. حتی صدای بال زدنش را هم شنیده‌ام. درست مثل نوجوان‌ چهارده ساله‌ای که به اجبار مادر و پدرش می‌روند خانه‌ی عموی پدرش جهت ولیمه‌‌ی حاجیه شدن زن‌عموی پدرش. یا مثل دوران قدیم که با لگد مدیر محترم مدرسه می‌رفتیم تا در تظاهرات سیزده آبان حضور به عمل برسانیم. که البته جسم‌مان حضور به عمل می‌رساند ولی روح‌مان می‌رفت دم دبیرستان نظام‌وفا جهت دختربازی.

البته این عدم حضور گزینه‌ی و مفر خوبی است و اگر نبود احتمالا آدم هنوز هشت سالگی را رد نکرده، روحش توی جسمش خشک و دفع می‌شد. شاید اصلا راز بقا همین باشد. تقسیم وظایف. مثلا اول صبح روح جوزف به جسمش می‌گوید: «تو برو سر کار و لوله فاضلاب‌ها رو سایز بزن. منم می‌رم یه چهارراه بالاتر پیش امیلی. توی همون آشپزخونه‌ی رستوران صله‌رحم رو به جا می‌آرم و بوس و غیره. شب خونه می‌بینمت». هر کدام‌شان مسئول سیر کردن خودش است. جسم، شکمش را سیر می‌کند و روح خودش را. لابد. اما هیچ کدام این‌ها دلیل موجهی نیست که در این ثانیه نخواهم با ذوالفقار امیرالمومنین، جوزف را به چند قطعه مساوی تقسیم نکنم. هشتصد اینچ؟ لوله‌ی فاضلاب است یا تونل کندوان؟

۵۴۴

اعتراف کنم که هیچ وقت بداهه به معنای کلمه ننوشته‌ام. این‌که بی هیچ هدف و موضوع بخواهم بنویسم و این اولین تجربه است. الان نمی‌دانم نهایتا چیزی نوشته می‌شود یا نه اما به زودی معلوم می‌شود.

هواشناسی گفته که جمعه ممکن است برف داشته باشیم. سه سال است که رنگ برف را ندیدیم. بار قبل هم که آمد، درواقع نیامد. یک چسه پودر سفید که هنوز به زمین نرسیده آب شد. ده سال پیش برف درست و حسابی آمد. آپارتمان ما روی تپه بود و این‌قدر برف آمد که راه خروجی بسته شد و حبس شدیم بالای تپه. سه روز تمام. آلکاتراس. هیچ کاری نداشتیم جز لرزیدن و چای خوردن توی بالکن یخ‌زده. چه اصرار عبثی داشتیم سرِ این کار. دو قرن پیش که دانشجو بودم هم یک برف این‌طوری آمد تهران. لبه‌ی پنجره‌ی خوابگاه رو به ساختمان اسکان می‌نشستیم و چای پشکل‌نشان می‌خوردیم و می‌لرزیدیم. البته آن‌وقت دلیل محکم‌تری داشتیم. دخترهای دانشگاه دلیل محکم ما بودند. این‌که ما را در آن هیبت سینمایی ببینند و دوست‌مان بدارند. کلا عشق دلیل محکمی است برای هر کار عبثی. حتی تراشیدن کوه بیستون. فوقش این بود که از بالا سُر می‌خوردیم توی شمشادهای حیاط یکی دو تا از استخوان‌هایمان می‌شکست. یا آنفولانزا می‌گرفتیم و جر می‌خوردیم. اما در عوض عشق را تجربه می‌کردیم و یک فصل در زندگی‌مان خلق می‌شد که می‌توان آن را داستان کرد. زندگی در غیر این صورت چه مهم است؟ آدم باید همیشه احتمال این را بدهد که هر آینه ممکن است اسکورسیزی زنگ در خانه‌ی آدم را بزند و بگوید: «می‌خوام از مهمترین اتفاق زندگی‌ات فیلم بسازم؛ تِخ کن بیاد». زشت نیست اگر آدم هیچ چیزی برای گفتن نداشته باشد؟ اصلا اسکورسیزی به درک. نباید توی زندگی‌مان چند تا اتفاق درست و حسابی افتاده باشد که آن دنیا بتوانیم حوری‌ها و غلمان‌ها را با آن‌ سرگرم کنیم؟ مگر چقدر آن‌جا می‌توانیم جفت‌گیری کنیم؟ کاش زودتر به این‌فکر افتاده بودم. نگرانم که نکند زندگی‌ام محتوایی به اندازه‌ی یک قصه‌ی کوتاه که پدربزرگی برای نوه‌اش تعریف کند تا بخوابد هم نداشته باشد. در حد رشادت بزبز قندی حتی. باید کاری کرد. باید رفت دنبال کمیاب‌ترین گل آبی دنیا که پشت بلندترین کوه جهان سبز می‌شود. همان گلی که ضمانت زنده ماندن یک لبخند است و برای رسیدن به آن باید قوی‌ترین خرس دنیا را پاره کرد. به هر حال یک کاری باید کرد که جلوی اسکورسیزی شرمنده نشویم و آن دنیا هم بین هر دو راند دو دقیقه بتوانیم نفس بگیریم و بگوییم «یه دقیقه آروم بگیر اینو تعریف کنم.»

خب توانستم بداهه بنویسم. اما هیچ وقت دیگر این کار را نمی‌کنم. عبث است.

۵۴۳

دو خط بنویسم و بروم پی کارم. امروز اولین روز کاری سال جدید است. هیچ فرقی هم با آخرین روز کاری سال قبل ندارد. انگار نه انگار سال نو آمده و باید یک چیزهایی عوض بشود. هیچ. کار همان کار است. ترافیک همان ترافیک است. ناتاشا همان ناتاشا است. سایز میلگردها و تیرآهن‌ها هم تغییر نکرده است. تنها فرق ماجرا این است که برای تاریخ، به جای بیست و چهار باید بنویسم بیست و پنج. که چون عادت ندارم بهش، هنوز به اشتباه می‌نویسم بیست و چهار و کسی هم متوجه نمی‌شود. خلاصه زندگی این‌ورِ سال تحویل با آن‌ورِ سال تحویل با هم مو نمی‌زند.

در عوض چند ماه قبل‌تر، منشی‌مان یک قهوه‌ساز جدید خرید برای شرکت. بس که قهوه‌ساز قبلی‌ تحلیل رفته بود و ظاهرش شده بود مجسمه و اسطوره‌ی ملال و نکبت. ناله می‌کرد. قهوه‌ را تف می‌کرد بیرون. گاهی وقت‌ها بالا می‌آورد. گاهی وقت‌ها هم سرِ گرم کردن قهوه مقاومت می‌کرد و آیس‌کافی ارائه می‌داد. همین شد که رگ غیرت منشی زد بالا و یک روز چهارشنبه، بهترین قهوه‌ساز جهان را خرید و آمد گذاشت توی آشپزخانه. یک صفحه‌ی دیجیتال دارد که چهار اینچ از مانیتورم بزرگ‌تر است. صبح بخیر می‌گوید. موقع دم‌کردن قهوه فیلم مستند نشان می‌دهد از جنگل بوته‌های قهوه. از کلایدرمن یک قطعه‌ی پیانو می‌زند. نهایتا قهوه که آماده شد می‌گوید «عزیزم، قهوه‌ات آماده‌اس. بوس».

اسمش را گذاشته‌ام «نفس». از آن چهارشنبه‌ای که نفس آمده به شرکت، امید به زندگی‌مان رفته بالاتر و اخلاق‌ها بهتر شده و پوست‌ها شفاف‌تر و دندان‌ها‌ براق‌تر و لبخند‌ها ملوس‌تر و راندمان کار بالاتر. تعریف نقطه‌ی عطف همین است. یک چیزی که زندگی‌ آدم را منقلب و به دو نیم تقسیم کند. دوران پیشا نفس و دوران پسا نفس. کاری کند که دیگر هیچ وقت زندگی مثل قبل نباشد و بنیان را کن‌فیکون کند. نه مثل نو شدن سال.

چند سال پیش، چهار نفر همکار که دوازده سانتیمتر به دور کمر و ران و غبغب‌شان اضافه شده بود، تصمیم گرفتند سال نو که آمد فقط سالاد کاهو بخورند و کرفس و با هم بروند باشگاه و خودشان را جر بدهد و برگردند به روزهای آرمانی و هالیوودی‌. که از دوم ژانویه هم واقعا شروع کردند. دو هفته رفتند و الحق جر خوردند و مثل برگ‌های چنارِ در فصل پاییز، ریختند و بی‌خیال ورزش شدند. دوباره خوردن همبرگر و ران گاو و ولو شدن روی مبل را گذاشتند در صدر اولویت‌های زندگی. تا این‌که سه ماه بعد شرکت‌مان الیویا را استخدام کرد. یک زن جوان که ترکیبی بود از زیبایی‌های شرق و غرب و الهه‌های یونان. وقتی وارد شرکت می‌شد انگار نسیم خنکی همه جا وزیدن می‌گرفت و شکوفه‌ها باز می‌شدند و آوای چنگ نواخته می‌شد و عطر زندگی پاشیده می‌شد روی سر و صورت بقیه. فهمیدید چقدر قشنگ بود یا بیشتر توضیح بدهم؟ پنج ماه از آمدن اولیویا نگذشته بود که تمام مردها (و البته دو نفر از همکارهای زن‌)، کل چربی‌های اضافه را سوزاندند. خودشان را جر دادند. پوست‌شان سبز شده بود بس که کاهو و بروکلی خوردند. دمبل و پرس سینه‌ی باشگاه‌ها را پکاندند. زندگی‌شان دو شقه شد. پیشا اولیویا و پسا اولیویا. اصلا سال نو یعنی اولیویا. نقطه‌ی عطف یعنی اولیویا. یا مقلب القلوب و الابصار یعنی اولیویا.  اتفاقی که بعد از رخ دادن آن دیگر نمی‌شد به عقب برگشت. چیزی به شکل دائمی تغییر کرده بود.

هدایت کاف همین را می‌گفت در مورد شیدا. یا درمورد مرگ پدرش. بعدها شیدا همین را می‌گفت درمورد خودِ هدایت. که آمدن هدایت به زندگی‌اش چیزی را به طور دائم عوض کرد. دوران پیشا هدایت و پسا هدایت. یک تغییر دائمی که برگشت به دوران قبل را ناممکن می‌کند. سال نو یعنی هدایت. یعنی رفتن سیاهی. یعنی آمدن سیاهی. یعنی لمس سرانگشتان کسی بر پوست ساعد دست. یعنی شب اول انفرادی. یعنی رفتن کسی. یعنی آمدن آن یک نفر. یعنی بیدار شدن. یعنی «نفس». این‌ها سال جدید آدمیزادند. خوب یا بد. وگرنه بیست و چهار بشود بیست و پنج. به من چه؟