حواسم نبود که این مرد زل زده به من. لابد توی دلش میگوید عکس نگیر عکاس الدنگ. شاید هم دارد فکرهای دیگر میکند. مثلا چطور با یک رول دستمال کاغذی و یک جعبهی خالی پلاستیکی و یک دریل میشود رفت خواستگاری یک زن دوچرخه سوار؟ یا لااقل از زن خواهش کند او را تا جایی برساند. روی همان میلهی سرد و سفت جلوی دوچرخه. حالا شاید هم توی راه یک جوری از او خواستگاری کرد.شاید هم دارد فکرهای بدتری میکند. نمیدانم.
بایگانی ماهیانه: مهر ۱۳۹۳
۳۰
آدم هر چقدر هم بچهگریز باشد و با دیدن بچه کهیر بزند، با دیدن دخترکان این شکلی وسوسه میشود تا پدری کند. اصلا دختر باید این ریختی باشد. بیخود و بیجهت خوشحال باشد و روی تُک پا بدود. موهای لختش با هر بار پریدن دخترک موج بگیرند و ناظر را افسون کنند. حالا اگر یک عروسک اسب تکشاخ سفید هم دستش باشد که فبهاالمراد. اگر یکی از دخترها را داشتم، احتمالا خونها میریختم. خون هر کسی که میگفت بالای چشمش ابروست. پاچهاش را به لبانش بخیه میزدم. اصلا خدا خر را شناخته که به او شاخ نداده. حکما من را هم شناخته و گفته «این داداشمون جنبه نداره، یه دفعه دختر ندید بهش ها».
خلاصه اینکه دو هفته پیش عکس این دخترک را گرفتهام، اما شک ندارم که در سالیان گذشتهی دور، یکی از آنها را داشتهام. شاید هم آمده بوده به خوابم. آدمی است دیگر. زمان توی مغزش پس و پیش میشود و نمیداند کدام اتفاق افتاده و کدام قرار است اتفاق بیافتد. کدام مال همان زندگیاش است و کدام مال زندگی بعدیاش. هیچ وقت برای شام چلوکباب را همراه با معجون عسل-موز-گردو- شیر نخورید. یا میافتید به چرندگویی یا کفر گویی. یا شاید هم هر دو.
۲۹
یادم نیست کجا این عکس را گرفتم. تاریخش برمیگردد به شش سال پیش. آنوقتها کسی نبود بگوید اخوی! مگر گل و برگ هم عکس گرفتن دارد؟ روحیهمان لطیف بود لاکردار. برگ گل بود. پشمک بود. پر قو بود. روزگار چنگ انداخت و رد خون گذاشت روی گوشت و پوست و تنمان. حالا زبر منم، سیخ منم، کاغذ سمباده منم. آخ شهرام کجایی؟ دولت منصور کجاست؟ نور کجاست؟ سینهی مشروح کجاست؟ چه شدیم ما؟ چه شدم من که حالا با دیدن گل عق میزنم؟
۲۸
اسم این طور عکسها را چه باید گذاشت؟ عکسهایی که از دونفر در حال سلفی گرفتن، گرفته میشود؟ سلف سلفی؟ سلف سرویس؟ آنتی سلفی؟ سوپر سلفی؟ چی؟ این دو پنجهی آفتاب از فرانسه آمده بودند برای سفر. تلاش میکردند با موبایل یک عکس سلفی بگیرند تا هم خودش باشند و هم خیابان پیچپیچی پشت سرشان. دمارشان درآمد تا عکس را گرفتند. بیست باری تلاش کردند. شاید هم بیشتر. خواستم بروم جلو و بگویم «بده به من دوربین رو تا ازتون عکس بگیرم». بعد به خودم گفتم چه کاری است. لذتی که در سلفی هست در باقلوا نیست. سلفی آدمها را به هم نزدیک میکند. مجبورند سرشان را روی شانه هم بگذارند، دست دور کمر هم بیاندازند و بچسبند به هم. مثل خرمای مضافتی. مثل آلوی خشک بخارا. مثل ماهی ساردین. سلفی بهانه است فقط. بهانه برای این به همپیچیدنها. حالا عکس خوب هم در نیاید، مهم نیست. مهم همان است که گفتم. حالا! شما هم اگر معذورات اخلاقی دارید و خجالتی هستید و دستتان به انتحار عاشقی نمیرود، موبایل بردارید و بیفتید به سلفی گرفتن با دلدارتان. سلفی از باقلوا هم بهتر است.
۲۷
آدمها را باید ثبت کرد تا از خاطر نروند. عکسشان را گرفت یا نوشتشان. این حقیقت واضحی است که این همه سال جلوی چشمم بوده و توجهی به آن نکردهام. حالا آرزو میکنم کاش هر کسی را که از زندگیام گذر میکرد، ثبت کرده بودم. ولو یک گذر چند دقیقهای. حافظه آدمیزاد از چغندر خام هم ذلیلتر است و چهرهها و خاطرهها را به مرور زمان قلع و قمع میکند. آن هم به صلاحدید و سلیقه خودش. این چغندر حالیاش نمیشود که هر کدام از این آدمهای گذری چیزی از خودشان هدیه میدهند به آدم. یک چیزی از خودشان جا میگذارند و بعد میروند.
رفته بودم سوریه. کی؟ تو بگو هفده سال پیش. میخواستم برای مهاجرت به کانادا اقدام کنم. که جور هم نشد. تور گرفته بودم. البته بیشتر تور من را گرفته بود و انداخته بود کنار یک مادر و دختر. دخترک پزشک بود و میخواست برود آمریکا برای گرفتن تخصص. مادرش هم آمده بود تا همراهش باشد. لابد روزهای آخر دلش میخواست با او باشد. ده روز با هم بودیم اما الان اسمش هم یادم نمیآید. زری؟ فرنگیس؟ حمیرا؟ ای چغندر نسناس. لاغر بود و صورت کشیدهای داشت. قبل از هر جمله یک دور زبانش را میکشید به لبهای نازکش که هیچ وقت ماتیک نمیخورد. انگار میخواست وقتکشی کند تا کلمههای خوب را برای جملهاش پیدا کند. توی آن ده روز صمیمی شدم با مادر و دختر. روز سوم مادرش گفت بیا برویم سر قبر شریعتی. یک گروه آدم الاغ با سنگ و چوب افتادهاند به جان در و پنجرهاش و خرابش کردهاند. گفتم برویم. حوصله دیدن قبر حضرت آدم و کلیسای قرون وسطایی نداشتم. از تور کشیدیم بیرون و رفتیم مرکز شهر دمشق و یک قوطی رنگ روغنی سبز و یک برس و جارو و چند دستمال نخی خریدیم. بعد هم سر قبر دکتر. قاب عکسش خرد شده بود کف زمین. شیشهها را شکسته بودند. زری یا فرنگیس یا هر که بود، پول داد به نگهبان قبرستان تا برود دو تکه شیشه و کمی بتونه بخرد و آنجا را شیشهدار کند. تا ساعت چهار بعد از ظهر رنگ کردیم، جارو کردیم و دستمال کشیدیم. در را بست و زری یا فرنگیس یا هر کسی که بود به نگهبان گفت «دکتر حرمت داره. نذار این کار رو بکنن». نگهبان نفهمید چه میگوید. شاید هم خودش را زد به نفهمی.
خسته و کوفته با دخترک و مادرش رفتیم یک ساندویچفروشی کوچک و ساندویچ خوردیم. چهره سوسیسفروش یادم هست اما هر چه زور زدم قیافه زری یا فرنگیس نیامد جلوی چشمم. تا دخترک توی این عکس را دیدم. آی دل غافل! این شکلی بود پس. فقط موهایشان فرق داشت. به چغندر خام توی کلهام گفتم احمق جان! دیگر به تو اعتماد نمیکنم. عکسش را این بار میگیرم که دوباره دریوزگی تو را نکنم. کامپیوترم از تو مهربانتر است.
دخترک خودش جلو آمد و دوربینش را داد دستم و گفت«میشه یه عکس از من بگیری؟»
لهجهی استرالیاییاش بیداد میکرد و مطمئن شدم که این زری یا فرنگیس نیست.
گفتم«آره. به شرطی که بعدش بذاری منم یه عکس از تو بگیرم!»
خندید و گفت«بگیر. ده تا بگیر.». اصلا نپرسید عکسش را برای چه میخواهم. حتما فهمید که شبیه زری یا فرنگیس است.
حالا خیالم راحت است. اگر هفده سال دیگر یکهو به ذهنم آمد که آن دخترک را کنار پل یادته؟ همون که لهجه داشت. از ملبورن آمده بود. موهایش را دم اسبی بسته بود؟ همون دختره شبیه زری یا فرنگیس بود که یک بار قبر دکتر را با او تمیز کردیم. حالا کجاست؟ لابد یک متخصص مغز و اعصاب شده و برو و بیایی به هم زده. اصلا من را به خاطر میآورد؟ عمرا!
۲۶
اینجا نزدیک خانه ما نیست. دور است. آنقدر دور که برای رفتن به آنجا مجبور بودم سوار هواپیما بشوم. برای هواپیما سوار شدن هم فرودگاه لازم است. من هم از فرودگاه بیزارم. به هزار و دو دلیل موجه. لااقل برای خودم موجه. دو تای آنها را میگویم و خود بخوان حدیث مفصل را. یکی اینکه فرودگاه بعد از “مرگ”، دومین عامل جدائیهاست. آدمها میروند توی فرودگاه و بعد گم میشوند، جدا میشوند و میروند سی ِ خودشان. برسد آن روزی که با بولدوزر فرودگاهها را خراب کنند و به جایش زمین فوتبال درست کنند. شاید هم پارک ارم و طرقبه و شاندیز. دلیل دوم اینکه فرودگاه محل تجاوز به حریم خصوصی آدمهاست. مخصوصا اگر موهایت سیاه باشد، پشم و پیله داشته باشی یا لهجه. هر چیزی که فکر مامور فرودگاه را ببرد سمت القاعده و بمب و مین و برج دوقلو و نفت و گزینه نظامی روی میز و انرژی هستهی آلبالو. اول چمدانها را میگذارند زیر اشعه ایکس. بعد هم باید کمربند و کفش و حلقه و ساعت وگوشواره و کلاه و کیف و خاک کف جیبهایت را دربیاوری.
بعد خودت را میفرستند توی یک استوانه شیشهای و میگویند دستها همه بالا. بعد چیزی میچرخد دورت. انگار میگوید الهی دورت بگردم. اما نه. تنها کاری که میکند این است که تن لخت و عور آدم را میاندازد روی مانیتور خانم سکیوریتی که کناری نشسته دارد به همه جای تو میخندید. این یعنی با آفتابه رفتن توی حریم خصوصی آدم. دست آخر هم مامور چلغوزی با احترام میگوید وا کن در چمدونِ بیصاحاب مونده رو! میگویم چرا؟ میگوید شی مشکوک داری. باز کردم. گرفت دستش و گفت این چیه؟ گفتم خمیر ریش! ما ایرانیها ریشهایمان از سبزه عید تندتر رشد میکند. قطرشان هم زیاد است. این هوا (نوک انگشت شست و سبابه را چسباندم به هم تا قطر پیاز موها را درک کند). گفت «شرمنده. خیلی زیاده این. نمیتونی ببری تو هواپیما. شاید دلت خواست با خمیر ریش ژیلت هواپیما را بکوبی زمین»
منطقی داشت بهتر از آب ِ روان. یادت بخیر سهراب. خمیر ریش را انداخت تو زبالهدان و گفت« فاصله بین شر و خیر قبلا یک تار مو بوده. حالا همین قدر هم نیست.بفرما سوار شو»
اینطور است که از فرودگاه بیزارم. تو بتراش هزار دلیل دیگر را.
توی هواپیما یک پرتقال از جیب کوله درآوردم. از جیب آن طرفی هم یک چاقوی سوئیسآرمی چند کارهی تیز و برنده. بغل دستیام گفت«اوه مای گاد! نایف!»
گفتم «آره ابله. نایف. ژیلت رو انداختن توی زبالهدونی، کارد رو کاری نداشتن. با این نایف میتونم خلبان رو سر ببرم، پوستش رو بکنم و هواپیما رو ببرم یه جایی توی اقیانوس هند بندازم تو آب. با خمیر ریش که نمیشد.»
بگذریم. خواستم بگویم برای این عکس، قربانی دادهام. یک بطری پر از خمیر ریشتراش ژیلت به قیمت یک دلار و هفتاد و پنج سنت. فدای سرت.
۲۵
این آدمهای حباب ساز را باید زد توی کلهشان. چوبشان را میکنند توی آب و صابون و فوت میکنند. همه هنرشان همین است. میشود حباب و بچههای خنگ و ساده میافتند دنبالشان. مثل بزغالههای چموش ِ توی علفزار که دنبال پروانه میدوند و جفتک میزنند. آخرش هم حباب میپکد توی صورتشان و تمام. دوباره روز از نو روزی از نو، به دنبال حباب بعدی. بالاخره یک روز یقه یکی از این بچهها را میچسبم و میگویم«احمق، ندو دنبال حباب. هیچ چیز توش نیست. باده همش. برو دنبال یه چیز بدرد بخور تر. مثلا بستنی.»
اگر یکی توی بچگی همین را به ما میگفت و منع حبابمان میکرد، حالا وضعیت همه بهتر بود و میدویدیم دنبال چیزهای بدرد بخور تر.
عکس را هم یک جایی گرفتهام دیگر. چه مهم است؟ حباب را بچسبید.
۲۴
تولد مادرم است. برایش کادو نخریدهام. لابد آنقدر دور هستم که عذرم خواسته است. شاید هم نه. اگر واقعبین باشم باید بگویم که اینطور نیست. اگر جای او بودم میگفتم«خب غلط کردی رفتی جایی به این دوری. نزدیک میماندی تا هر وقت دلت برایم تنگ شد یا تولدم بود، یک دسته گل میگرفتی و میآمدی دیدنم.» اما مادرم اینها را تا حالا نگفته است. شاید هم توی دلش گفته. اما حالا که کاری از دستم برنمیآید، گفتم لااقل اینجا یک تبریک برایش بنویسم. درست نمیدانم از چه کلماتی باید استفاده کنم تا مجرای درستی بشوند برای انتقال احساساتم. تا حجم آنها را متوجه بشود. بس که کلمات بیعرضه هستند و زورشان به احساساتمان نمیرسد. کم میآورند.
شاید باید از او تشکر کنم. تشکر کنم که مادرم است. اگر نزدیک بودم، حتما برایش یک روسری قرمز میخریدم. مثل قدیمها میپیچاندم لای کاغذ کادو، با یک کارت میدادم دستش. حتما آن را باز که میکرد مثل همیشه میگفت«چه قشنگ! سلیقهات حرف نداره». دو نفرمان میدانیم که سلیقه مزخرفی دارم برای خرید. آنهم خرید برای یک زن. کسی که خواهر ندارد، سلیقهاش بهتر از اینها نمیشود. اما به روی خودش نمیآورد و با چشمهایش میخندد. یک بار برایش نوشتم که چشمهایش هیچ وقت پیر نمیشوند. نمیدانم این خاصیت همه مادرهاست یا فقط توئی که معجزه داری. برایش نوشته بودم وقتی به چشمهای قهوهایات نگاه میکنم، دختر بیست و پنج سالهای را میبینم که تازه مادر شده است. اینها را که خوانده بود، بغضش ترکیده. این را خودش گفت وگرنه من آن لحظه پیشش نبودم. من خیلی جاها پیشش نبودم. همان جا برایش نوشته بودم که مامان، ما فقط فکر میکنیم بزرگ میشویم اما وقتی میرویم توی بغل مادرمان، تازه میفهمیم که هنوز چقدر بچهایم و چقدر دلمان مامان میخواهد. تو پیر نمیشوی و ما هم بزرگ نمیشویم.
به هر حال. گفتم تولد مبارکیاش را کلمه کنم و اینجا بگذارم. دوست نداشتم ایمیل کنم. بعضی چیزها را باید توی جمع گفت و انجام داد. مثل دوستت دارم و بوسیدن و عذرخواستن. باید توی جمع انجامشان داد تا نشان بدهی چقدر واقفی به کاری که داری انجام میدهی و چقدر اعتماد داری به خودت.
همین. خواستم تولد زن جوانی را تبریک بگویم و تشکر کنم که مادرم است.
۲۳
همه عکسها که توضیح نمیخواهند. عکس، عکس است. دخترک فیلیپینی داشت برای خودش رکاب میزد و هوا میخورد. با نزاکت از او خواستم پشتش را به من کند تا عکسش را بگیرم. در واقع نه! از او خواستم رویش را به سمت پل کند تا عکسش را بگیرم. قبلش هم به او گفتم چقدر کلاهت قشنگ است تا او را نمکگیر کرده باشم و دست رد به سینهام نزند. دخترک هم لبخند زد و قبول کرد. تازه خلاقیت هم نشان داد و انگار بخواهد پل را بغل کند، دستهایش را باز کرد. فکر کنم بابت همان تعریف از کلاهش بود. کاراکتر آدمیزاد را به هر عکسی که اضافه کنی، روح میگیرد.
۲۲
این روزها موبایلها از آدمها باهوشترند و هر کاری از دستشان برمیآید. عکس میگیرند،به اینترنت وصل میشوند، چراغقوه و مگسپران دارند و هیچ بعید نیست به همین زودی یک اپلیکیشن مستراح مجازی بسازند و آدم را از فشار هم بیرون بیاورند. غرض اینکه پای کوه که رسیدم و تابلوی هالیوود را آن بالا دیدم ، کرم به جانم افتاد تا خودم را برسانم نزدیکش. با موبایلم در میان گذاشتم و آدرس را داد. جاده شیبدار و تنگ و باریکی وسط خانههای ییلاقی و شیک. وسط راه همانطور که موبایل چپ و راستم میکرد و آدرس میداد، فکرم الکی رفت سمت عزتاله ضرغامی. دوست داشتم در آن لحظه با هم بودیم. مینشست کنارم، بادام زمینی میخوردیم و با هم میرفتیم تا آن بالا. همشهری هم که هستیم. دوست داشتم به موبایلم که خیلی باهوش است میگفتم شمارهاش را پیدا کن تا گپی باهاش بزنم. دوست داشتم در آن لحظه به ضرغامی میگفتم«عزت! دارم میرم تو دل مدیای شیطان بزرگ. دوست داری خار بشم برم تو چشمشون که دیگه واسمون سیصد رو نسازن؟ میخوای دریا بشم و غرقشون کنم؟ اصلا میخوای باد بشم و تابلوشون رو بندازم تو اقیانوس آرام؟ تو فقط جون بخواه»
بالا که رسیدم نظرم عوض شد. خیلی بزرگ بود. هم تابلو، هم قلب مدیای دشمن. همه چیزشان بزرگ بود. کاش تلفن عزت را داشتم. بهش میگفتم«عزت! بیخیال اینها بشو. خیلی بزرگند. من و تو را میخورند و یک آروغ رویش. نکن. اصلا فکر مبارزه فرهنگی با اینها آنهم با سپر و زرهای که ما به آن مجهزیم کار مضحکی است. با کلاه قرمزی و مهران مدیری و فرجالله که نمیشود رفت به جنگ غولِ دیوث دروغگو. بیا و اصلا سمت تفنگ آب پاشمان را بگیریم سمت یک مدیایی که زورمان به آن میرسد. مثلا مالاگاشی. الکی متهمشان کنیم به چیزی و با آب پاشمان خیسشان کنیم و دور همی بخندیم.»
تلفنم گفت«سر این پیچ که رسیدی فرمون رو بده به چپ». گفتم دیگر بس است. تا همین جا هم زیاد آمدهام. آدم نبیند بهتر است. ماشین را زدم کنار و با دوربینم از تابلو عکس گرفتم. چرا؟ خودم هم نمیدانم. شاید عکس را ایمیل کردم برای عزت و به او بگویم «عزت! بیا این هم عکس دشمنت. من دیگه نیستم. نبرد عادلانهای نیست. مثل این است که جواد رضویان را مجبور کنی با مهران غفوریان کشتی بگیرد. این دو نفر رو که میشناسی؟ دو تا از بچههای خط مقدماند.»
کاش عزت اینجا بود و میدید جام جمِ آمریکا را.