سال نو مثل عطسه است. آمدنش دست خود آدم نیست. میآید. بعد همه از سر عادت میگویند عافیت باشه. در واقع گفتن و نگفتن این جمله هیچ اثری فیزیکی در حال آدم ندارد. اما بهرحال میگوییم. انگار حالمان را خوب میکند. مثل جملهی عزیزم دوستت دارم. اثر فیزیکی ندارد. اما تا دلتان بخواهد تاثیرات شیمیایی میگذارد. پس سال نوی میلادیتان مبارک. شما بخوانید عزیزم دوستت دارم.
بایگانی ماهیانه: دی ۱۳۹۳
۵۶
یک همکار جوان هنگکنگی دارم که بغلم مینشیند. بغلم نه به معنای توی آغوشم. یعنی میز کناریام مینشیند. اسمش یونگ است اما ما صدایش میکنیم جاناتان. مثل من که اسمم فهیم است و بعضی صدایم میکنند فرانک. زیر پوستی لذت هم میبرم. جاناتان همیشه میخندد. جواب سلام را با خنده میدهد. حالت چطور است را با کرکر جواب میدهد. جوک بهش بگویی برای چند دقیقه میرود توی کما. من معتقدم (خیلی راسخ) که خدا موقع خلقت جاناتان، انگشتش را توی نافش جا گذاشته و دائم مشغول قلقلک دادنش است. اما عذابآورترین خصلت او سادگیاش است. خیلی صاف و ساده و بیغل و غش. مثل یک نوزاد بز که همین نیم ساعت پیش به دنیا آمده باشد. هیچ شیطنت و خرده شیشهای ندارد. هیچ. اسطورهی کسالت است. آدم بدون خباثت و شیطنت، مثل فرنی بدون شکر است. به لعنت خدا نمیارزد.
یک رستورانی همین بغل (به معنی کنار و نه آغوش) هست که یک گارسون بیستوخوردهای ساله دارد. موهایش را مرتب بالای سرش قارچ میکند و خیلی مودب حرف میزند. مثل پیغامگیر تلفن. لبخند که میزند گوشهی لبش چهار میلیمتر از هر طرف میزند بیرون. دقیقا چهار میلیمتر. انگار صاحب رستوران علاوه بر لباس فرم، یک لبخند هم گذاشته روی لبش. طراحی شده و منظم. گارسون، اسطورهی کسالت است. مثل جاناتان. آدم را مجبور میکند که زود به او بگوید “همون غذای همیشگی” و راهیاش کند تا برود. گارسون ساعت پنج کارش تمام میشود. اول از همه جلوی همان رستوران قارچ موهایش را باز میکند و ولشان میکند روی شانههایش. ژولیده و شانه نکرده. بعد هم یک سیگار روشن میکند. بدون لبخند. تازه یک اخم ملو هم دارد. بعد لخلخکنان، بیخیال و خسته سوار فورد ماستنگ کروکی پکیدهی مدل هشتاد و پنجاش میشود. بعد هم استارت و گاز و اینها. گارسون از ساعت پنج به بعد به یک موجود قابل تحمل تبدیل میشود. مثل فیونا در فیلم شرِک که بعد از غروب آفتاب تبدیل میشد به یک دیو دوستداشتنی. مثل دخترهای دبستانی که بعد از خلاص شدن ، جلوی در مدرسه مقنعههاشان را درمیآورند. شیطنت متافور جذابیت است.
حالا ماندهام چطور همهی اینها را به جاناتان حالی کنم. چطور به او بفهمانم که یک افزونهی بیخطری هست به اسم شیطنت که لازمهی هر زن و مرد آزاده است. چطور به او بگویم همیشه خندیدن، نایس بودن، مهربان بودن، منعطف بودن و مودب بودن خیلی ملالآور است. گاهی اوقات یک تشر و اخم و شیطنت و خباثت و کثافت برای تنوع لازم است.
۵۵
آپارتمان ستارخان تنها نقطهی اتصال مادی من و ایران بود. که آن هم حالا نیست. همسایهی بغلیمان آقا صادقپور بود. هیکلش درشت بود و دو تا سر داشت. نه دو تا سرِ جدا. دو تا سر که هفتاد درصد همپوشانی داشتند. مثل تو تا گریپفروت گنده که محکم به هم چسبیده باشند. هر بار میدیدمش یاد تقیدوسری میافتادم. تقیدوسری بهترین پنچرگیری دزفول را داشت. با یک کمپرسور باد و دو تا وانِ پر از آب چرک جهت غرقآب کردن تیوبها و تشخیص پنچری و پیدا کردن محل فیس کردن آنها. دکانش سر ِ مثلث بود. مثلث یک میدانی بود توی دزفول که گرد و دایره نبود. مثلث بود. برای همین به آن میگفتند مثلث . کسبهی دور مثلث شایعه انداخته بودند زیر دست و پا که تقی، برادر دو قلویش را توی رحم مادرش خورده که حالا این شکلی شده. کلا کار کسبهی مثلث همین بود. گیر میدادند به همدیگر. مثلا یک آقا قمشیِ ذغال فروش بود که از گوجه بدش میآمد. کار کسبهی مثلث این بود که از کنار ذغالیفروشیاش رد بشوند و فقط آرام بگویند تماته. همان گوجه به زبان دزفولی. بعد از یک سال قمشی ذغالفروش روانی شد. روانی به معنی کلمه. دکان را بست. هر روز با سنگ میافتاد دنبال مردم و فحش ناموسی میداد به بنیصدر. بعضی وقتها هم به تماته فحش میداد. کسبهی مثلث روانیاش کردند. اما تقی دوسری خیالش نبود. شاید چون که دو تا سر داشت و جای دو نفر آدم ظرفیت داشت.
اما آقا صادقپور با وجود داشتن دوسر، خیلی ظرفیت نداشت. هر شب با زنش دعوا میکرد. ما هم لیوان میچسباندیم به تیغهی نازک بین خانهها و گوش میدادیم و تخمهی آفتابگردان میشکاندیم. تلویزیون که برنامهی جالبی نداشت. فردا صبحش هم میآمد از ما عذرخواهی میکرد که دیشب بچههایش سر و صدا کردهاند. تقصیر را میانداخت گردن محمدکامبیز. اسم پسرش را از روی شوخطبعی محمدکامبیز نگذاشته بود. خودش از یک خانوادهی کراوتی-مینیژوپی بود. زنش از یک خانوادهی چادری–هفتهای دو بار زیارتی. خانهی پدرش که میرفتند صدایش میکردند کامبیز. خانه ی زنش که میرفتند صدایش میکردند ممد (محمد). به نظر من که پلیتیک خوبی بود.
همهی اینها را گفتم تا یادم بماند یک روزی خانهای در خیابان ستارخان داشتهام. همسایهام آقا صادقپور بود که من را یاد تقیدوسری میانداخت. در ضمن یک میدان هم توی دزفول هست که بهش میگفتند مثلث. تماته هم یعنی گوجه. باور کنید اینها خیلی راحت قابل فراموش شدن هستند. باید نوشتشان. جدن.
۵۴
یکشنبهها مثلا بین ساعت سه تا هفت عصر، برای من زمان خاصی است. همهی هرمونهای بدنم دست به یکی میکنند و دقیقا به یک اندازه ترشح میکنند. مثل کشورهای عضو اپک، با هم هماهنگاند و خروجیشان یکی است. این طور وقتها هست که هیچ حس خاصی در من غلیان نمیکند. نه عصبانی نه ناراحت نه خوشحال نه هیجانزده. هیچ. کسالت مفرط. امید (به معنای معنوی آن و نه امید سلطانی) کلا متواری میشود و جای خودش را به هیچی میدهد. هیچی مثل یک اتاق تاریک با سقف بلند است که هر چه جلو بروی دیوارهایش هم با آدم جلو میروند و بهشان نمیرسی. پریز لامپش هم روی سقف است. که آن هم خیلی بلند است.
قدیمها که هنوز مجرد بودم و خانهی پدرم زندگی میکردم هم همین وضعیت را داشتم. با این تفاوت که چهارشنبهها، هرمونها اپکبازی در میآوردند. آن وقتها پدرم فرشتهی نجات میشد. همانطور که روی مبل نشسته بود و اهم اخبارِ غیر مهم را با صدای بلند تماشا میکرد و گوش هم نمیداد، میپرسید: «ها؟ چیه؟». هر دو نفرمان میدانستیم که چهارشنبه شب است و ماجرا از چه قرار است. کاسپارفِ روحیه دادن است. استاد مسلم. از یک تک بیت سعدی شروع میکرد تا برسد به حدیثهای قدسی و واقعی و جعلی و آیات شریفه و تورات و کلا کتابخانهی پیامبران اولوالعزم را ریسه میکرد پشت سر هم. مورد داشتیم که دست به دامان ایرج میرزا و الهی قمشهای هم شده. یک طوری و از یک زاویهی رویایی چهارشنبه عصرها را به تصویر میکشید که آدم فکر میکرد توی بغل زن مورد علاقهاش دارد شب جمعه را سپری میکند.
حالا که موهبتش نزدیکم نیست. باید خودم فکری به حال خودم بکنم. مثلا مینشینم پای ویدئوهای یوتیوب و الکی لای آنها میچرخم. ابتذال، راه دوم درمان این تعلیق احساسی است. تعلیق احساسی! چه اسم سکسی و هیجانانگیزی. هیچ جا مثل یوتیوب و فیسبوک پکیج ابتذال را یکجا تقدیم آدم نمیکند. مثلا ویدئوی تولد یک بچه زرافه. مادرِ درازش پاهایش را چهل و سه درجه باز میکند و از همان بالا تولهاش را ول میکند پائین. چه خوشآمدگویی گرمی. تولهی بدبخت مجبور است قبل از اینکه خوراک شیرها بشود، دست و پایش را جمع کند و بدود اینطرف و آنطرف. زندگی تخمی.
بعد میروم سراغ فیسبوک. چرندیات تکراری و جوکهای لوس و ویدئوهای نخ نما را با دقت نگاه میکنم. کامنتهایشان را دانه به دانه با ولع میخوانم. حتی بعضیها را لایک میکنم. بعد گیر میدهم به پروفایل آدمها. که مثلا عکس همان زرافه را گذاشته و اسم خودش را هم گذاشته درازِ قشنگ و حرفهای حسابی آدمهای دیگر را بلغور میکند. به حساب خودش آمده توی یک شبکهی اجتماعی. مثل بالماسکه. بعد فحش میدهم به مارک و فیسبوک را میبندم و میروم سراغ وبلاگ آدمهایی که دوستشان دارم . آخ! من عاشق این آدمهام. توی تاریکی برای خودشان مینویسند. بیکامنت و لایک. هر خط نوشتهشان را مثل آلوچه میگذارم زیر زبانم تا کمکم برود توی رگهایم و قاتی خونم بشود. این آدمها گنجینهی من هستند. یک گنج پنهان که هنوز دست آدمهای کمی به آن رسیده. آدمهایی که هنوز وارد ابتذال لایک و کامنت فیسبوک نشدهاند. قدیم از این نویسندهها زیاد داشتیم. توی وبلاگشان مینوشتند و عکس و اسمشان معلوم نبود. ما هم میخواندیمشان فقط برای نوشتههایشان. حالا خیلیهاشان آمدهاند اینجا و خودشان شدهاند بخشی از ابتذال. از خودشان عکسهای سکسی میگذارند. نوشتههای یک خطی چرند مینویسند تا فقط حضورشان ثابت شود. اینها همان سنگ قبرهای طلایی دوران اوج نویسندگی خودشانند. اوف بر شما!
امروز یکشنبه است. ساعت بین سه تا هفت. همهی هرمونها از خودشان گهبازی درآورده بودند و سقف تولیدشان را مثل اپک یکسان نگه داشتهاند. و من دارم مینویسم. نوشتن راه دیگر بر هم زدن این تعادل است. راهی که میرسد به سقف آن اتاق تاریک و میشود لااقل لامپ را با آن روشن کرد. مخصوصا وقتی که حوصله ی ابتذال را نداشته باشی و پدرت هم ۱۴۳۷۰ کیلومتر با تو فاصله داشته باشد. نوشتم تا تعادل هرمونها را برهم بزنم. که زدم. حالا که پاراگراف آخر را مینویسم دیگر دچار تعادل احساسی نیستم. بلکه ناراحتم. اما خوشحالم که ناراحتم. بالاخره یکی باید این تعادل را به هم میزد تا حرکت ایجاد شود. این عکس را هم چند سال پیش گرفتم. مطمئنم که این پرنده هم یک جورهایی دچار تعادل احساسی بود. تا وقتی که یک سنجاب بدبخت را دید و کشید به نیش. راز بقای موجودات به همزدن همین تعادل احساسات است. جدن.
۵۳
یکهو دلم خواست از دخترهای آقای پهلوان بنویسم. تقصیر این عکس بود که من را یاد دختر بزرگ آقای پهلوان انداخت. اصلا یک قانون مسلم حاکم بر جهان هستی هست که از زیر چشم نیوتون در رفته و به نام خودش ثبت نکرده. طبق این قانون هر کسی قابلیت این را دارد که آدم را یاد کس دیگری بیاندازد. ردخور هم ندارد. حتما باید این قانون را ثبت کنم به نام خودم. شاید هم تا حالا به نام علی شریعتی یا حسین پناهی یا حسن ریوندی یا استاد هلاکویی، یک جایی ثبتش کردهاند. این آدمها همهی حرفها را زدهاند و هیچ چیزی برای ما باقی نگذاشتهاند. ما نسلی هستیم که نه حرف جدیدی برای گفتن داریم و نه قانون جدیدی برای کشف کردن. نسل تکرار. بگذریم. بچسبیم به دخترهای آقای پهلوان. در واقع به بحث دخترهای آقای پهلوان. رفته بودم لس آنجلس. خیلی قبلترها. بی هوا این عکس را گرفتم. بعد برگشتم خانه و عکس را توی کامپیوتر دیدم. بعد یاد دختر بزرگ آقای پهلوان افتادم. درخشانترین آدمهای دوران تینایجری من بودند. سلبریتی. بلوچی. پیاف. اصلا خود خدا. لااقل پانزده سالی از ما بزرگتر بود. ما یعنی من و پژمان. مثلا ما چهارده سالمان بود، دخترهای پهلوان سی سالشان بود. توی محلهی گلستان اهواز آن هم سال مثلا شصت و هشت. آن وقتها در آن محله، بلوچی و پیاف کسی بود که مانتوی خاکی رنگ فشنگ میپوشید. عینک آفتابی بزرگ روی سرش میگذاشت و رانندگی هم میکرد. مثل دخترهای پهلوان. شورلت نوا داشتند. بعضی بعد از ظهرها با ماشین میرفتند شهر. شهر یعنی خیابان نادری. گلستان روستا بود لابد که به خیابان نادری و بازار کاوه میگفتیم شهر. مثلا میگفتیم جاسم کجاس؟ میگفتند با زیدش رفته شهر دور بزنه. مثل دخترهای پهلوان. از پژمان خبر ندارم اما بعضی از صحنهها مثل روز اول توی ذهنم روشن و شفاف باقی ماندهاند. مثلا یک روزی که دختر بزرگ پهلوان که شبیه همین دختر توی عکس بود، ماشین را آورد بیرون توی کوچه. منتظر خواهرش ماند. تکیه داده بود به شورلت نوا. عینک بزرگش روی سرش. پاهای لاغرش را هم ضربدر کرده بود و بی خیال ته کوچه را نگاه میکرد. مثلا انگار میگفت شما به تخمم هم نیستید. شما یعنی من و پژمان. بعد خواهرش آمد و دوتایی سوار شدند و رفتند شهر. همان خیابان نادری. کوچهمان آسفالت نبود. نوا هر چی خاک بود فرستاد سمت ما. خاک سلبریتیهای کوچهمان را میخوردیم. هر روز.
من از پژمان خبر ندارم. اما دخترهای پهلوان، عین طعم گس شراب کهنه زیر زبانم بودند. اگر از پدرشان نمیترسیدم حتما رازم را به دختر بزرگش که شبیه همین دختر توی عکس است میگفتم. شاید از دوچرخهی آلمانی سبز دسته بلندم خوشش میآمد و مثلا میپرسید اسمت چیه؟ من هم اسمم را میگفتم. بعد میپرسید دوس داری بریم شهر یه دور بزنیم؟ من هم از خدا خواسته همان جور با دمپایی میپریدم صندلی عقب نوا. صندلی جلوی جای خواهر کوچکتر بود. فکر کن با نوا خیابان نادری را بالا پائین کنی. آن هم با بلوچی محلهی گلستان. چه شود.
اما این اتفاق نیفتاد. پهلوانها، ماهیهای بزرگی بودند که حبس در حوض کوچک اهواز شده بودند. یک سال بعد جمع کردند و رفتند تهران. الدنگها. ما (یعنی من و پژمان) ماندیم و یک خروار خاطرهی به وقوع نپیوسته. فانتری.
حالا فکر کن دختری در محلهی بورلیهیلز کالیفرنیا، آدم را یه یاد دختری در محلهی گلستان اهواز بیاندازد. باید هر چه زودتر قانونش را ثبت کنم. اسمش را هم میگذاردم قانون اول پهلوان. هر کسی آدم را به یاد کسی میاندازد. جدن.
۵۲
امروز از آن روزهایی بود که اثر پروانهای به من اثبات شد. اصلا کل این قانون قلمبه رفت توی حلقم. یک حاجآقا منطقی دیوثی آن سمت دنیا سرِ کلاشینکفش را گرفت سمت مردم. این سمت دنیا که من هستم طوفان شد. امروز همهی همکارانم انگار که بخواهد از مریض عیادت کنند، یک سری بهم زدند. اول گردنشان را کج کردند، بعد زل زدند به من. بعد هم گفتند :«این یارو مستر لاجیکال رو میشناسی؟». من هم سر تکان دادم و گفتم ایران هفتاد و خوردهای میلیون نفر جمعیت دارد. من فقط چهارصد هشتاد و سه نفرشان که توی فیسبوک با من رفیقند را میشناسم. میگفتند: «عجب! به نظرت…». من هم میپریدم توی حرفشان و میگفتم: «من کلا بینظر به دنیا آمدهام. نظری راجع به حاجی و داعش و اینها هم ندارم. بکشین بیرون بیزحمت». آن ها هم میکشیدند بیرون و آرام آرام و عقب عقب انگار که از ضریح امامزاده خداحافظی کنند، دور میشدند.
یک الدنگ خانی این وسط اصرار داشت برایم سیر تا پیاز ماجرای کافه و حاجی را تعریف کند. پریدم توی حرفش و گفتم: «بیخیالِ ماجرای مستر لاجیکال. بیا برات خاطره تعریف کنم.» بعد برایش گغتم که بیست و پنج سال پیش دولت یک ماشین داد به پدرم. از این ماشینهایی که با خط نستعلیق روی در آن مینوشتند «استفاده اختصاصی ممنوع». یک میتسوبیشی دوکابین صفر کیلومتر. برای من جت بود. بویینگ بود. من پانزده سالم بود. عشق فرمان و دنده و ترمزدستی. بالاخره یک روز زدم به سیم آخر. منطقم را گذاشتم کنار و ماشین را دزدیدم. پدرم خواب بود. بهترین زمان برای دزدی در اهواز ساعت سه بعد از ظهر است. وقتی مردم زیر کولر گازی خوابند. حتی میتوانی بزنی زیر بغل بولدوزر و بدزدیش. چه برسد به میتسوبیشی که موتورش مثل ویسپر یک زن زیر گوش معشوقش نرم و بیصداست. من هم ساعت سه بعد از ظهر ماشین را دزدیدم. آرام از گاراژ آوردمش بیرون. بعد هم با سرعت پنج کیلومتر بر ساعت توی کوچهمان راندم. پنجره را پائین دادم و با خرسندی بیرون را نگاه میکردم. مثل یک کابوی تنها که همین چند لحظهی پیش چهل تبهکار را آبکش کرده باشد. مفتخر و خوشحال. مثل حاجی منطقی. همان لحظهای که در کافه را از داخل قفل کرد و عر زد که فلانم توی سرزمین کفر. و تفنگش را سرپا کرد. من و حاجی یک حس و حال را تجربه کردیم. من میخواستم لیدا دختر همسایهمان را ببینم. حاجی هم میخواست نخستوزیر استرالیا را ببیند. آخ حاجی.
بعد هم باقی خاطره را برای الدنگ خان تعریف کردم. گفتم با هشتاد و سه فرمان ماشین را توی کوچهی عریض سروته کردم. برگشتم سمت خانه. ایستادم جلوی در. با چند دقیقه حساب و کتاب و با دقت و ظرافت و لطافت ماشین را محکم کوبیدم به در گاراژ و یک سمت ماشین را به فاک دادم. همان سمتی که نوشته بودند «استفاده اختصاصی ممنوع». که دیگر البته خوانده نمیشد. چون رفته بود به فاک. در ماشین باز نمیشد. گرفتار شدم آن تو. حبس. همانجا توی دلم گفتم «ریدی رفیق». مثل حاجی منطقی. همان لحظهای که کاماندوها ریختند داخل کافه و خشتک حاجی را پرچم کردند. حتما به خودش گفته: «حاجی ریدی. آب هم قطع شده».
گفتم «نه لیدا اومد،نه نخست وزیر. نه من حاجی رو میشناسم نه حاجی منو میشناخت». الدنگ خان شانه بالا انداخت و گفت: «حالا این داستان چه ربطی به ماجرا داشت؟». گفتم «هیچی به جان حاجی. فقط خواستم بگم از ما بکش بیرون. مملکت هفتاد و دو میلیون نفر آدم توشه که یکیشون حاجی لاجیکال دراومده. باقیمون همه دستهی گل. منو ببین. تا تهش رو بخون.»
الدنگ خان متحول شد. کشید بیرون و غلاف کرد. من ماندم و سوالهای بیجواب. لیدا کجاست الان؟ حاجی این چه گهی بود که خوردی؟ جدن؟ مهمتر از همه، ربط همهی این داستان به عکسی که گرفتم چیست؟ لابد برای اینکه روحیهتان باز بشود
۵۱
در طول زندگیام چند آرزوی سر راست و ساده و بیدردسر داشتهام که به حمد خدا هیچ کدامشان تا امروز محقق نشده است. بس که عدالت فوران میکند همه جا. بزرگترین این آمال و آرزوها و سرخرشان، وجود یک پنجره در خانهام بوده که از آن بتوانم کوه را ببینم. حالا هر کوهی که میخواهد باشد. سرراست تر ازاین؟ البته ناشکری نباید کرد. دانشجو که بودم یک سالی توی خوابگاه خیابان میرعماد زندگی میکردم. همان خیابانی که یک سرش میرفت توی بهشتی و آن سرش مطهری. شش طبقه بود. شاید هم پنج طبقه. ما هم طبقه اول. پنجرهاش هم رو به کوه نبود. رو به اتاق خواب همسایه ی روبرویی باز میشد. یک زن و شوهری که خیلی به ما لطف داشتند. هفتهای دوبار یا شاید هم بیشتر، پشت پنجره کارهایی میکردند که نباید میکردند. یعنی باید میکردند اما ما نباید نگاه میکردیم. اما خب. پرهیز از دیدن یک پنجرهی بلند که نور قرمز از پشت پردهی حریر آن میتابید بیرون و سایه دو نفر که کارهای مخربی میکردند، کار آسانی نبود. مثل آتش و پنبه. مثل ببر و استیک. آن وقتها هنوز خام بودیم و فکر میکردیم کانسپت گناه حقیقت دارد. البته این خام بودن هم مانع تماشا کردن نمیشد. فقط کمی چاشنی عذاب وجدان اضافه میکرد. همهی سناریوی عملیاتشان را از بر بودیم. شروع تا خاتمه. معمولا اینطور شروع میشد که یکیشان انگشت اشاره و شستش را میگذاشت زیر چانهی آن یکی. مثلا به حالت “گوگولیِ من چطوره؟”. بعد هم غائله به پا میشد و انگار که آن دونفر را گذاشته باشند توی آبمیوهگیری. دست و پایشان قاتی میشد و مثل کلاف کاموا میپیچدند به هم. جنبه نداشتند. آدم که با یک “گوگولیِ من چطوره؟” دل و دینش را به باد نمیدهد. میدهد؟ میدهد.
اما مهم آن پنجره با پردهی حریر نبود. مهم طبقهی پنجم خوابگاه بود که پنجرهی اتاقهایش رو به البرز باز میشد. همهی البرز که نه. یک برش نازک و اریبی از آن. باقی ویو هم کولر آبی آبسال بود و آنتنهای شاخهای و بند رخت و لباسهایی که لابد بعضیهایشان مال آدمهای بیجنبهی طبقهی اول بودند. به هوای چایی و صله رحم و دوز و کلک میرفتیم مهمانی، اطاق طبقهی پنجم. در حقیقت با هم معامله میکردیم. آنها به ما چای با طعم پشکل گوسفند میدادند تا بیاستیم لب پنجره، چای هورت بکشیم و آن برش نازک و اریب البرز را ببینیم. مثل همفری بوگارت و جانی واکر و کوههای راکی. در عوض ما هم رشادتهای شب قبل همسایههای طبقه اول را برایشان مو به مو تعریف میکردیم. از گوگولیِ اول تا فلان آخر. مثل لوزِرها و کافهیچیهای پیر و میکدههای خالی لالهزارِ بعد از انقلاب.
آرزوهای ما را باش که چطوری برآورده میشوند. یا باید پشت پنجرهی اتاق همکلاسمان قایم شده باشند یا پشت پنجرهی هواپیما که از بالا ازشان عکس بگیرم و چاپ کنم و بکوبم کنار پنجرهی اتاقم. مثل همین که گرفتم. باقی آرزوها هم بماند.
۵۰
آدم وقتی گفت که میخواهد برود و خسته شده، باید برود. اول صبح یکی از همکارهای گرد و تپلم با رئیسش دعوایش شد. اول با شدت صندلی را پرت کرد آن طرف. بعد هم داد زد که من از این همه شِت که برایم درست کردی خستهام. بعد کلاسور را بلند کرد و انداخت سمت مخالف صندلی. صدایش را بلندتر کرد و مجددا گفت شِت! بعد هم یک جملهی یازده کلمهای تلاوت کرد که هشت کلمهی آن فاک بود. سه کلمهی دیگر را نفهمیدم چه بود. شاید آنها هم فاک بودند. بعد هم چند تا شِت آبدار و در نهایت هم ولوم صدایش را تا فیهاخالدون بالا برد و گفت: «من میرم از اینجا».
من میروم از اینجا، از همان حرفهاییست که یا نباید زده شود یا اگر هم گفته شده، باید حتما جامهی عمل پوشانده شود. اما همکار گرد و قلمبهی من بعد از سه دقیقه که بخارش خوابید و فاک و شِتاش فروکش کرد، رفت صندلی را برگرداند پشت میز، کلاسور را مرتب کرد و نشست سر جایش. انگار نه انگار ده دقیقهی قبل مثل دیو تنوره میکشید. از حالا به بعد کسی عصبانیت او را جدی نمیگیرد. رفتن، بچهبازی که نیست. مثل مردن است. اگر کسی بخواهد بمیرد، میمیرد. آدم که گفت میخواهد برود، باید برود. مثل همین بچهی توی عکسم. داد زد سر مادرش که من دوستت ندارم و میخواهم بروم. و رفت. بیسد آن دِ ترو اِستوری!