یک کسی (شاید خودم بودم و الان فقط یادم نیست) نوشته بود که عــکس، تنها مـدیایی است که به طــرز شگفتآوری به “لـحظهها” ماهیتی فـیزیکی میدهد. “لـحظه” یک تعریف مبهم و گذراست که نه میشود آن را لـمس کرد، نه به آن خیره ماند و نه میشود از آن داسـتان ساخت. اما این وسـط عـکس است که یـقـهی لـحظه را توی هوا میچـسبد، آن را میکُـشد و تـاکـسـودرمـی میکند. همان کاری که سنگ قـبر با آدمهـا میکند و به آنها بعد از رفتنشان اسم و تـاریخ و هـویت میدهد. عـکس هم شـناسنامهی لـحظههای مـرده است.
چـهارسال پیش رفته بودم مـسافرت. کنار رودخـانه، یک مـرد کوتاه قد و یک زن (که اسمش را خودم گذاشتم کــارِن) به قصد کــُشت همدیگر را مـیبوسیدند. من هم عکـسشان را گرفتم. بعد از اینکه لــبهایشان ورم کرد، مـرد کوتاه قد سرش را انداخت پائین و یک چیزی گفت. مثلا گفت «دیـگه وقـتشه که برم». کــارِن بغض کرد و گفت: «یعنی هیچ راهی نداره؟». مـرد کوتاه قد سرش را تکان داد. لابد یعنی نه. هیچ راهی برای مـاندن نبود. کــارِن را بغل کرد. کمی بعد از او جدا شد و سوار ماشـین شد و رفت. مـحترمانه با هم وداع کـردند. بـرای همیشه. زن ماند و رودخـانه و مـرد کوتاه قدی که رفته بود و خـدا میداند چند هزار لـحظهی مرده. این وسط فقط من بودم که یکی از این لحظهها را تـاکـسودرمـی کردم و نگه داشتم برای همیشه. لـحظهی وداع کــارِن با مـرد کوتاه قد. این تنها شاهد وجود آن لحظه است. عکسها راخوب باید نگه داشت.
بایگانی ماهیانه: دی ۱۳۹۳
۶۰
این روزها مشغول نبرد برای تصاحب یک میز خالی هستم که کنار پنجره است. سالهاست که برایش دندان تیز کردهام و میخواهم اشغالش کنم. تا هفتهی پیش که میز خالی شد. چند مشتری پر و پا قرص دارد. اما گمان نکنم کسی به اندازهی من برای داشتن آن راسخ باشد. من فــتیش ِ پنجره دارم. بودن کنار پنجره، من را به اوج هوسناکی میرساند. هر کس بالاخره یک فـتیشی دارد و طبعن عیبی هم نیست. یکی کفش پاشنهی بلند، یکی لالهی گوش، یکی ساق پا و یکی هم پنجره.
امروز هم روز سرنوشت است. آنقدر فـتیشم قوی هست که برایش حتی خون بریزم. یک آجر نصفهی قمی (که البته ساخت قم نیست) گذاشتهام توی کشو که اگر کار به جای باریک کشید، جـَنَـم خودم را بریزم روی دایره. آن میز و آن پنجره، سرزمین من است. نـاموسم است. اصلا نوار غزه است و من هم یک فلسـطینی آزاده با یک نصفه آجر قمی توی کشو.
امـروز، یا در راه آن پنجره و میز زیر آن جانم را فدا میکنم (که لقب شهید کمترین مدالیست که به سینهی مجاهدان آسماندوست میشود آویخت)، یا دشمنانم را به هـلاکت میرسانم و صاحبش میشوم. در این صورت یک گل ارکـیدهی زرد میگذارم لبهی طاقچهاش. بعد هر روز عکس سلفی میگیرم با پنجره و ارکیده و فنجان قـهوهام. بعد پست میکنم اینجا و مینویسم «ویـوی دهات ما از پشت پنجرهی محل کارم. من چه خوشبختم».
این عکس را هم قدیمها از پشت پنجرهی یک رستوران گرفتم. اساسا اینجا پنجرهای نیست که من عکسش را نگرفته باشم. مثل بعضی آدمها که همهی لالههای گوش را دندان زدهاند.
۵۹
داخل جمجمهام، یک جایی نزدیک هیپوفیزم، یک آدم مــودی نشسته. در واقع دفترِ کـارش همان جاست. کار خاصی هم ندارد، الّا اینکه مــودی باشد. هر روز پــردهی جلوی پنجره را مـیزند کنار و نگاه میکند به آسمان. چــانهاش را میخاراند و زیر لب میگوید “هــمممم”. بعد تصمیم میگیرد که سـرحـال باشد یا غمگـین. جـور تصمیمهای این مــردک را من باید بکشم. که مثلا آهنگ “تصورکن” جــان لـنون را گـوش کنم و اشک بریزم. یا باید مــارتیک گوش کنم و فکر کنم چقدر آفتاب پرنـور است. افـسارم افتاده دست این مــردک که دفتر کارش کنار هیپوفیزم است. به همه چیز کار دارد. اینکه چقدر غذا بخورم. چطور لباس بپوشم. ریـشم را بتراشم یا نه. عکسهایم را سـیاه و سـفید بگیرم یا رنگی. نـخ دنـدان بکشم یا نه.
میخواهم باهاش حرف بزنم. مرد و مردانه. یک روز ببرمش یک جایی که هیچ کس نباشد جز خودم و خودش. بهش بگویم میخواهم بازنشستهاش کنم. با حـقوق و مـزایای عالی. مجسمهاش را درست میکنم و میزنم یک گوشـهی جمجمهام. زیرش هم مینویسم به پاس یک عمر خدمات مستمر. بهش میگویم از حالا به بعد برو یک گوشهای دراز بکش و آنقدر آسمــان را نگاه کن تا بمیری. اگر هم قبول نکرد میروم سراغ راهـکار زاپاس. کمی لــیتیوم توی آب پرتــقال حل میکنم و میدهم بخورد تا همیشه بخندد. آب پرتقال دوست دارد. مطمئنم.
این عکسم را خیلی دوست دارم. اسمش را گذاشتم زنــی ایستاده بر تیــغهی تیزِ تصمیم. چرا؟ نمیدانم. شاید چون همهی عکسهایم اسم دارند. این یکی هم باید داشته باشد.
۵۸
امروز ماشینی که رانندهاش شبیه مراد جباری بود، پیچید جلویم. اگر دیر جنبیده بودم، سگدست ماشینش پانکراسم را دریده بود. اما به موقع فرمان را پیچاندم و پانکراسم را نجات دادم. برای چند لحظه زل زدم به رانندهاش. شیشه را دادم پائین و سرم را بردم بیرون. به فارسی پرسیدم تو مراد جباری هستی؟ رم کرد و فلنگ را بست.
مراد جباری هندسهی فضایی درس میداد. قدش بلند بود و دست بزن داشت. محکم هم میزد. یک بار سر کلاسش خمیازه کشیدم. آمد و موهایم را گرفت توی دستش و شروع کرد به کشیدن. ول هم نکرد. آنقدر کشید تا مبحث منشورهای فضایی را تمام کرد. من هندسهی فضایی را درک نمیکردم. برای همین خمیازهام میگرفت. اصلا هیچوقت درک درستی از احجام و مسائل سهبعدی نداشتم. مثلا میپرسید حجم محصور بین یک کره و دو صفحهی فضایی که با زاویه ۳۷ درجه آن را قطع کردهاند چقدر است؟ تا میآمدم تصورش کنم، فشارم میافتاد.
هندسهی فضایی را تجدید شدم. هفت و نیم. تجدید شدن در خانهی ما فعلی جنایی محسوب میشد. بار گناه و عقاب آن هموزن قتل عمد، تجاوز به محارم و عمدهفروشی هرویین بود. شاید هم بیشتر. همان شبی که کارنامه را دادند، یک دادگاه غیرعلنی وسط اتاق نشیمن برقرار شد. من هم متهم ردیف اول تا آخر. تفهیم اتهام شدم و مجازاتم معلوم شد. همهیتفریحات تابستانی ممنوع. تلویزیون. رادیو. آتاری. حتی آیفون (همان که باهاش در را باز میکنند و نه موبایل). اما مجازات اصلی باز شدن پای مراد جباری به خانه بود. معلم خصوصی. مینشست روی مبل گوشهی اتاق پذیرایی. درازترین آدمی بود که تا حالا روی آن مبل نشسته بود. زانوهایش همتراز گونههایش میشد. بعد تلاش میکرد تا به ازای ساعتی چهارصد و پنجاه تومان، من را با اجسام سه بعدی آشتی بدهد. اما ما که قهر نبودیم. ما اصلا همدیگر را نمیشناختیم.
شهریور امتحان دادم. شدم دوازده و نیم. مرادجباری تلفن زد که چند شدی؟ گفتم دوازده و نیم. گفت خاک تو سرت. اگر دم دستش بودم حتما عملن خاک تو سرم میکرد.
من هنوز هم اجسام سه بعدی را درک نمیکنم. ولی قیافهها خوب توی ذهنم میمانند. مطمئنم آن الدنگی که امروز صبح پانکراسم را تهدید کرد، خودِ مراد جباری بود.