هفتاد و دو

پارسال برای اولین بار بعد از هشت سال رفتم ایران. هشت سال عدد بزرگی است. مخصوصا اگر نظریه‌ی نسبیت انیشتن را هم لحاظ کنیم. وقتی هواپیما توی فرودگاه تهران نشست زمین، مسافرها کف زدند. نمی‌دانم واقعا کف زدند یا من این‌طور خیال کردم. حس یوری گاگارین را داشتم که پایش رسیده به زمین. ملغمه‌ای از احساسات رقیق‌شده. بعد که وارد سالن انتظار شدم و فامیل در انتظارم را دیدم، تازه فهمیدم هشت سال واقعا عدد بزرگی است. همه بزرگ شده بودند. هشت سال پیش که می‌خواستم با نگار خداحافظی کنم، زانو زدم روی زمین و بغلش کردم. حالا دو بند انگشت از من بلندتر شده بود و بغل کردنش به راحتی هشت سال پیش نبود. پایم را از سالن فرودگاه که گذاشتم بیرون دعوا شد. یک مرد پنجاه ساله با خانواده‌اش افتادند به جان یک داماد آینده و خانواده‌اش. پکیج مفصلی از فحش‌های کاف‌دار و پ‌ دار توی هوای فرودگاه قیقاج می‌داد. برادرم دستم را کشید که همین اول کاری توی ذوقم نخورد. اما من دوست داشتم. هر چه گفتم «بزا تماشا کنیم» به خرجش نرفت. آمدیم سوار ماشین بشویم، دیدیم یک راننده‌ی تاکسی خوابیده زیر چرخ ماشینش و به پلیسی که می‌خواهد ماشینش را بکسل کند و ببرد، می‌گوید: «اول از رو جنازه‌ی من رد شو، بعد ماشینو ببر». باز هم نگذاشتند تماشا کنم. همه فکر می‌کردند که بهتر است من این چیز‌ها را نبینم. اما واقعیتش این بود که دوست داشتم ببینم.

از فردا صبح هم دید و بازدید‌ها شروع شد. هر مکالمه‌ای هم عموما با یک سوال معین پا می‌گرفت: «حالا اونجا خوبه؟». یک گروهی هم پاهایشان را درازتر می‌کردند و اصرار داشتند تا اثبات کنند که ایران از “اونجا” بهتر است. فرض محکم‌شان هم بر این استوار بود که من ذوب شده‌ در فرهنگ “اونجا” هستم وگرنه پانمی‌شدم و بروم “اونجا” زندگی کنم. دردناک‌تر از همه این بود که من نمی‌توانستم توضیح قانع‌کننده‌ای برای‌شان بیاورم. ماجرا مثل دندان کرم‌خورده بود. هیچ کس به جز زبان خود آدم عمق و تاریکی و درد کرم‌خوردگی را نمی‌فهمد. هرکس که سرک می‌کشد توی دهان آدم، فقط یک نقطه‌ی سیاه و کوچک می‌بیند. همین. فقط زبان خود آدم است که وقتی می‌رود توی آن سوراخ، می‌بینید چقدر عمیق و تاریک و دردناک است. هیچ راهی هم برای توضیح آن نیست.

یک بار هم یکی خیلی جدی گفت: «آسمون همه جا یه رنگه». همان مثال کلاسیک و نخ‌نمای همیشگی. البته منظورش آسمان نبود. منظورش این بود که قضیه خیلی ساده است. مملکت آدم تنها جایی است که آدم در آن‌جا آرام است. یک طوری هم رنگ آسمان‌ها را بیان کرد که انگار من آن را نمی‌فهمم. توی دلم گفتم الدنگ! تو که فقط این‌جا را دیده‌ای. اما من مثل حضرت امام فلانی هر دو عالم را درک کرده‌ام. من بیشتر محق هستم تا نظر بدهم. اما این‌ها را نگفتم. به جایش یک مثال فلسفی زدم. گفتم گاهی وقت‌ها آدم حس می‌کند یک موجود غول‌آسا توی قفسه‌ی سینه‌اش جمباتمه زده و زندانی شده. از یک جایی به بعد خسته می‌شود و می‌خواد قفسه سینه را بشکاند و بایستد. دلش می‌خواد همه‌ی دیوارها را بریزد. مثال بی‌خودی بود. فقط باعث شد چشم‌های طرف به سمت تاسف بگراید و دلش برایم بسوزد: «یارو بعد از این هشت سال پاک خل شده». آن‌وقت‌ها هنوز مثال دندان کرم‌خورده را بلند نبودم وگرنه بهترین جواب همین است: «توضیح دادنش امکان‌پذیر نیست».

پارسال بعد از هشت سال یک سفر رفتم ایران. به هیچ کس نتواستم توضیح بدهم که چرا رفتم ” اونجا”. به هیچ کس هم نتوانستم اثبات کنم که من ایران را بیشتر از هر جای دیگر دوست دارم. هیچ کس قبول نکرد که عمق و تاریکی و درد دندان کرم‌خورده را فقط زبان آدم درک می‌کند. همه‌‌ی این‌ها را گفتم تا یک توصیه کنم. از هیچ کس بابت رفتن یا ماندنش توضیح نخواهید. برآیند این تصمیم، ترسیم‌کردنی و توضیح‌دادنی نیست. فقط خودِ آدم آن را می‌فهمد. همین.

اسم این عکسم را هم به خاطر الدنگ جان می‌گذارم «تنهایی زیر آسمانِ قشنگ».

20150924235826_dscf2340

هفتاد و یک

یک جایی خوردم به تور یک زن تُرک که روسری‌اش را سفت پیچیده بود دور سر و گردنش و یک گوشه‌ای اتاق تنها ایستاده بود و پشت سر هم سیگار کنت می‌کشید. یک جورِ ناجوری روسری و سیگارش با هم تناقض داشتند. من هم اساسا از آدم‌های متناقض می‌ترسم. مثلا از آدم‌هایی که عکس پروفایل‌شان “یا حجت ابن الحسن العسکری” است اما عکس کیم کارداشیان را توی فیس‌بوک تخس می‌کنند. یا از آدم‌هایی که به حرمت محرم ویسکی نمی‌خورند. من هوموفوبیای شدیدی نسبت به این آدم‌ها دارم. آن هم بی‌دلیل. بابت همین هم رفتم یک گوشه‌ی دوری قایم شدم. اما من یک جور ناجوری جاذب آدم‌های تنها هستم. زن ترک کمی توی اتاق دور دور کرد و یک راست آمد پیشم. بعد تازه فهمیدم که نه انگلیسی می‌فهمد و نه فارسی. فقط یک کلمه گفت “تورک؟”. من هم یک کلمه گفتم نچ. خودش را از تک و تا نیانداخت. یک چیزهایی گفت. من هم تماشایش کردم. بعد تلاش کردیم یک جوری سر همدیگر را گرم کنیم. بعد کم کم ترسم از او ریخت. مطمئن شدم یکی از راه‌های تفاهم همین است که زبان هم را اصلا نفهمید. ایده ها و عقاید و جهانبینی‌ها و ایدئولوژی‌ها عمدتا از طریق مدیای زبان منتقل می‌شوند. بعد هم چون هیچ دو انسانی با هم تفاهم ندارند، کار به جای باریک می‌کشد. اگر زبان همدیگر را می‌فهمیدیم احتمالا همان اول به او می‌گفتم: «تو خفه نمیشی این قدر روسری تو سفت بستی؟» اما در عوض برایش از یک تا ده به ترکی شمردم. از ترکی فقط همین را بلدم. کلی خندید. اگر ترکی بلد بودم بعد بهش می‌گفتم: «سیگار و روسری خیلی ترکیب چرندیه». اما در عوض دوباره از یک تا ده به ترکی برایش شمردم. یک چیزی گفت و دوباره ریسه رفت. بدون زبان مشترک، انگار آدم‌ها می‌افتند توی خلاء. یک سکوت خوبی بین‌شان می‌افتد. یک سکوتی که دلیل موجهی دارد: زبان نفهمی. بعد به آدم فرصت می‌دهد که خوب فکر کند. مثل من. خوب فکر کردم و دیدم اصلا ترکیب سیگار و روسری چیز بدی نیست. خیلی هم خوب است. بعد با هم تمام عکسهای وبلاگم را توی تلفنم دیدیم. به این عکس هم که رسید دستش را گذاشت روی قلبش و گفت آه! عکس دیدن از حرف زدن کم‌خطر‌تر است. بعد هم یک چیزی گفت که احتمالا یعنی من باید برم. و رفت. حالا هم فقط یک چیز می‌دانم که تا آدم شدن و «پِری‌جاج» نکردن هنوز خیلی راه دارم.

20141201001144_img_5147

هفتاد

زکام شده‌ام. دقیقا از فردای همان روزی که این عکس را گرفتم. وقتی هم زکام می‌شوم، دماغم می‌گیرد. گرفتگی به معنای واقعی کلمه. طوری که حتی یک اتم اکسیژن هم وارد ریه‌ام نمی‌شود. بعد دهانم جور دماغم را می‌کشد. شب‌ها هم با دهان باز می‌خوابم. انگار توی خواب بی‌صدا فریاد می‌زنم. هر شب از وقتی که بالشم را بغل می‌کنم تا زمانی که بروم قاتی دنیای رویاها و کابوس‌ها، سه دقیقه طول می‌کشد. وقتی که دماغم گرفته است، این سه دقیقه را با دهان باز زل می‌زنم به تاریکی و با خودم فکر می‌کنم که چقدر از مردن در اثر خفگی می‌ترسم. بدترین مرگی است که می‌توانم متصور بشوم. بعد یاد آقای خسروی همسایه‌ی چهارده سال پیش‌مان می‌افتم. یک جمله‌ی کلیدی ورد زبانش بود که می‌گفت: “زندگی مهم نیس، آدم باید صاف بمیره”. لابد منظورش از صاف این بود که خوب بمیرد. مثل بچه‌ی آدم، نه بر اثر خفگی. یک روز جمعه ساعت چهار بعدازظهر با لگد کوبید به در آپارتمان‌مان و داد زد: «آقای رفیعی داره میمیره». همسایه‌ی طبقه‌ی بالا را می‌گفت. من و پدرم پریدیم بالا خانه‌ی رفیعی. دیدیم برادرش نشسته کنارش روی تخت و مشغول دادن تنفس مصنوعی و تلمبه زدن است. هر دو نفرشان سبیل‌های حقی داشتند و تارهایشان گره خورده بودند به هم. بعد فهمیدم خسروی اشتباه کرده. رفیعی در حال مردن نیست. رفیعی کلا مرده. کلا انگار چند سال است که مرده. زنش کنار دیوار مثل یک کوه ژله سُر خورد و نشست روی زمین و هق‌هق کرد. بعد خسروی برای دلداری بهش گفت که زندگی مهم نیس، آدم باید صاف بمیره. رفیعی مصداق بارز صاف مردن بود. یک طوری صاف روی تخت خوابیده بود که انگار خودش خبر داشته که قرار است صاف بمیرد. دو ساعت قبل خود رفیعی پریده بود سر فلکه آریاشهر. هفت سیخ کباب خریده بود و یک دوغ خانواده. بعد هم نشسته بود با زنش ترتیب کباب‌ها را داده بود. بعد هم گفته: «من یه چرتی بزنم و عصری بریم یه سر به ملوک اینا بزنیم». بعد هم رفته روی تخت دراز کشیده و صاف مرده. بدون درد و خونریزی و آه و ناله. نه بر اثر خفگی ناشی از زکام. آدم باید صاف بمیرد.

20150908223316_dscf2281

شصت و نه

یک زن و مرد جوان نشسته بودند پشت این میز. حال خوشی داشتند. دو نفری مشغول بالا آوردن ته بطری شراب‌شان بودند. بعد هم باران شروع شد. اما خیال‌شان نبود. معجون شراب و باران، آن‌هم در شب‌های گرم تابستان، چیز عجیبی است. حرف‌هایشان را نمی‌شنیدم. صدایشان قاتی می‌شد با صدای لگد زدن قطره‌های باران روی سنگفرش خیابان. فقط یک جایی به گوشم خورد که مرد به زن گفت: «آر یو هپی؟». نگاه زن رفت یک جای دوری و دست‌هایش کاسه شد زیر چانه‌اش. شاید یک لبخندی هم زد. بعد هم قطره‌های باران بود که لباس زن را کم‌کم خیس می‌کرد و می‌چسباند به تنش.
بعد فکر کردم که عجب سوال باحالی پرسید: «آر یو هپی؟». خواستم ترجمه‌اش کنم به فارسی. «خوشحالی؟». نه. اصلا ترجمه‌ی درستی نیست. لااقل در فارسی معنی ندارد.«خوشحالی؟» در فارسی ترجمه‌اش می‌شود الان و در این لحظه شاد هستی؟ اما منظور مرد این نبود. آر یو هپی یعنی کلا از زندگی خودت لذت می‌بری؟ نه. این هم نمی‌شود. اصلا منظور مرد این بود که «آر یو هپی؟». لامصب این جمله به هیچ صراطی مستقیم نیست و ترجمه نمی‌شود.
بعد با خودم گفتم همه باید این سوال را هم بپرسند. فقط بابت این‌که سرکی کشیده باشند به داخل همدیگر و مطمئن باشند که هم چیز مرتب و سر جایش هست. داخل آدم یک جای مخوف و تاریک است که هر کسی به طرفه‌العینی می‌تواند در آن مفقودالاثر بشود. مخصوصا اگر کسی سراغی از آدم نگیرد و نپرسد که «آر یو هپی؟». درست مثل این‌که آدم داخل یک آسانسور گرفتار بشود و برق هم برود. وای به روزی که هیچ کس خبر نداشته باشد که یکی آن‌جا گرفتار است. آن‌قدر می‌ماند تا بالاخره اکسیژن تمام می‌شود و خلاص. درست مثل داخل آدم که اکسیژنش کم است. آدم هر از چند گاهی باید یک قدمی آن‌جا بزند و بعد یکی از بیرون داد بزند که «آر یو هپی؟» و بعد آدم هروله‌کنان بزند بیرون بیاید قاتی آدم‌ها.
درست مثل همین مرد که انگار لبه‌ی یک چاه عمیق خم شده بود و داد زد «آر یو هپی؟». بعد زن نگاهش رفت یک جای دوری. لابد نفس راحتی کشید که یک کسی از بودنش ته این چاه مهیب خبر دارد. بعد هم که ته بطری را بالا آورند سرپا شدند، با لباس خیس دست انداختند دور کمر هم و رفتند قاتی آدم‌های خوشحال. معجون شراب و باران آن‌هم در شب‌های گرم تابستان چیز عجیبی است.

20150823041645_dscf1972

شصت و هشت

امروز سر ناهار از سر بیکاری شماره‌های توی تلفنم را زیر و رو می‌کردم. یک فولدر دارم به اسم «فرندز» که مشخصا شماره‌ی تلفن‌های فرندزم را آنجا ذخیره کرده‌ام. سر هم ده تا هم نمی‌شوند. یک فولدر دیگر هم دارم به اسم «غیره» با نهصد و بیست و یک شماره‌ی تلفن. هیچ کدام‌شان هم دوستم نیستند. از نجار و گچ‌کار و راننده‌ی جرثقیل بگیر تا حمال و نصاب پخش ماشین و بِلی‌دنسر و جن‌گیر. برای هر کاری که پیش بیاید یک شماره‌ی تلفن دارم. حتی اگر روزی یک ببر بنگال هم به خانه حمله کند، شماره‌ی یک ببر بنگال‌گیر هم دارم. در اسرع وقت.
گو اینکه ترجیحم بر این بود که تعداد رفیق‌هایم نهصد و بیست و یکی بود. همه هم آماده برای رفاقت. در اسرع وقت. همیشه فولدرهای زندگی‌ام جابجا هستند.

شصت و هفت

دیروز صبح ساعت شش و ربع بیدار شدم، لباس پوشیدم و از خانه زدم بیرون. برای کسب روزی حلال. روزی حلال کلمه‌ی مسخره‌ای است. چطور آدم می‌تواند مرز بین حلال و حرام را تشخیص بدهد؟ یک مرز نازک و مبهم که سلیقه و منفعت آدم‌ها آن را جابجا می‌کند. مثل مرز بین خوشبختی و بدبختی. مثل مرز بین واقعیت و رویا. به هر حال ساعت شش و نیم از خانه زدم بیرون. قرار بود قبل از ناهار بروم به یکی از پروژه‌های پل نیمه‌تمام سر بزنم. یک جایی دقیقا پشت همین ساختمان‌هایی که عکس‌شان را گرفته‌ام. یک پیراهن آستین بلند سفید تنم بود که روی سینه‌ی آن با یک فونت خیلی ملوس نوشته شده بود “شرکت مهندسی فلان و فلان”. وقت‌هایی که قرار است بروم سر پروژه‌های نیمه تمام، آن را می‌پوشم تا اثبات کنم خیلی مهندسم. آدم‌ها که پشت کله‌ی من را نمی‌توانند بخوانند. فوقش بتوانند روی سینه‌ی آدم را بخوانند: “شرکت مهندسی فلان و فلان”. وقت‌هایی که با کارفرما جلسه دارم یک کروات هم به این پیراهن سفید اضافه می‌کنم. خودم جلوی آینه که خودم را می‌بینم احساس می‌کنم پُخی شده‌ام، وای به حال کارفرما. اصولا کروات یک جوری است که دور گردن آدم را سفت می‌گیرد. درست مثل گره‌ی سر بادکنک. گره که نباشد باد بادکنک درمی‌رود. می‌شود یک چیز شل و وارفته. اما با گره و کروات آدم و بادکنک سفت به نظر می‌رسد. سفت بودن اعتماد به‌نفس با خودش می‌آورد. همه چیز سفتش خوب است. رفتم سر پروژه. من کار زیادی برای آن نکرده بودم. فوقش دو تا خط را این ور آن ور کرده بودم و چند بار مثلا کلید اینتر را فشار داده بودم. اما با همین چند حرکت زیرپوستی و ظریف، حروف اول اسم و فامیلم گوشه‌ی نقشه‌ها چاپ شده. چه خوب. اما اگر فردا این پل بریزد پائین و هزار نفر آدم را تلف کند، روزی حلال امروزم به راحتی تبدیل می‌شود به روزی حرام. دلم می‌سوزد برای فرشته‌ای که چهل سال است مامور ثبت کارهای خوب و بد من است. دائم باید خط بزند و اصلاحات انجام بدهم. خیر را بکند شر و بالعکس. قطعا شغل دنیوی من به مراتب ساده‌تر از شغل اخروی آن فرشته‌ی بی‌نواست. اساسا بعد از کار معدن، فرشته‌بودن سخت ترین کار است. آن هم فرشته‌ای که کارش قضاوت بر روی خوب و بد بودن کار ما آدم‌هاست. آدم‌هایی که فقط بلدند نوشته‌ی روی سینه‌ی آدم را بخوانند.
ساعت ده و نیم شب هم برگشتم خانه. پیراهن سفید با نوشته‌ی سیاه را انداختم لای لباس‌های چرک تا دوباره بشورم و بشوم مهندس. بعد هم آرام خزیدم زیر ملحفه. خزش زیر پتو به اتمام نرسیده بود که خوابم برد. بعد هم ساعت دو و نیم صبح از خواب پریدم و دیدم دست راستم نیست. نبود واقعا. مثل سگ ترسیده بودم. از روی تخت پریدم پائین. تاریک بود و دست راستم هم نبود. می‌خواستم داد بزنم. در واقع جیغ بزنم. آدم‌ها در نهایت ترس جیغ می‌زنند و نه داد. شانه‌هایم را تکان دادم. دیدم یک تکه گوشت، سمت راستم عقب و جلو می‌رود. یک تکه گوشتی که به من وصل است اما از من فرمان نمی‌گیرد و به حرفم گوش نمی‌دهد. سایه‌اش را توی آن تاریکی می‌دیدم که برای خودش مثل پاندول ساعت خانه‌ی پدربزرگم نوسان می‌کند. دستم مرده بود. آرام در یک نیمه‌ شب تابستانی. چه دراماتیک. بعد احساس کردم هزار سوزن سرد از شانه‌ام سرازیر شدند توی دست راستم. سوزن‌های وحشی. بعد دوریالی‌ام جا افتاد که لابد تمام آن سه ساعت را خوابیده‌ام روی دست راستم. دستم سه ساعت را بدون خون تازه سر کرده بود. مثل کارگر معدنی که ته یک معدن زغال سنگ حبس شده باشند. خون فوران کرد توی دستم. با درد و سوزش. بعد هم انگشتهایم آرام آرام به دستور من تکان‌های خفیفی خوردند. مثل یک آدم مرده که آرام چشم‌هایش را باز کند و زنده شود. نیم ساعت همان طور خیره ماندم به دستم و با انگشتهایم بازی کردم. بعد فهمیدم چقدر دست راستم را دوست دارم. اگر دست راستم نباشد دیگر عکس نمی‌توانم بگیرم.
بعد هم با ترس طاق‌باز خزیدم زیر ملحفه و خیره ماندم به سقف تاریک بالای سرم. می‌ترسیدم دوباره غلت بزنم و بروم روی دست راستم و این‌بار واقعا بکشمش. بعد فکر کردم کاش دست راستم زبان داشت و حرف می‌زد. آن‌طور می‌توانستم ازش بپرسم که آن دنیا چطور بود؟ نکیر را دیدی؟ منکر را چی؟ مهم‌تر از همه آن فرشته‌ی بی‌نوا را چی؟ در مورد پروژه‌ی امروز صبح نظرش چه بود؟ پولی که بابتش گرفته‌ام حلال است یا حرام؟ نظرش درمورد کروات چی بود؟ پیراهن سفیدم را دوست دارد؟ اصلا عکس‌هایی که دست راستم می‌گیرد را دوست دارد؟ کلا فرشته‌ی خوشگلی بود یا غلمان گذاشته‌اند برای ثبت کارهای من. حیف که دست راستم بلد نیست حرف بزند.

20150828212329_dscf0171

 

شصت و شش

الان دقیقا نمی‌دانم به تایید داروی ویاگرای زنانه توسط اداره دارویی آمریکا فکر کنم یا آن باستان‌شناس بدبخت که داعش سرش را برید و آویزانش کرد وسط میدان یا به هتل پنج ستاره‌ای که برای گربه‌های بی‌خانمان سر کوچه‌مان ساخته‌اند یا به ایمیل دوستم که فرستاده و برای عمل قلب پسر مستخدم اداره پول می‌خواهند یا به دعوای التون جان و شهردار ونیز بر سر کتاب‌های همجنس‌گراها؟ چگالی خبرها اصلا یک‌دست نیست. احتمالا اصلا فکر نکنم، بهترین گزینه است.