شایان سر صبح زنگ زد و گفت چادر، حاضر شده. کی برویم کوه؟ قرار را برای بعد از ظهر همان روز میگذاریم. کمال را هم خبر میکنیم. میشویم سه تفنگدارِ همیشگی. میرویم دارآباد. هنوز مثل دربند و درکه شلوغ نشده و بکارت خودش را دارد. ساعت پنج میدان تجریش هستیم. به شایان میگویم حالا این چادر چند نفره هست؟ با اعتماد به نفس میگوید چهار نفره. وقتهایی که با اعتماد به نفس حرف میزند، گوشهایم زنگ میزند و پشتم میلرزد.
خیلی عیالواری میرویم کوه. دو تا کولهی هیئتی داریم. اهل کنسرو و کمپوت هم نیستیم. گوشت چرخ کردهی کبابی بردهایم و گوجهی تازه. تازه با دردسر کمال را قانع کردیم که آنجا برنج نمیشود پخت. اگر به او بود دیگ هم میآورد. پنج و نیم عصر اول مسیر دارآباد هستیم. کمال نوک کوه را نگاه میکند. آه میکشد. میگوید تا آنجا خیلی راه است، دستشویی دارم. شایان پیشنهاد میدهد که کمال را سر پا بگیرد. کمال نمیخندد. یک بسته آگهی روزنامهی همشهری را از کوله میکشد بیرون و میرود پشت صخره تا خودش را خلاص کند. شمارهی دو دارد. همیشه به او میگفتیم روزنامهی همشهری رنگ میدهد و برای این کار خوب نیست. اما به خرجش نمیرود.
به سمت بالا راه میافتیم. سکوت است و سکوت. آفتاب آرام سرش را خم کرده و میخواهد برود آن سمت کرهی زمین. گهگداری یک نفر را میبینیم که به سمت پائین سرازیر است. مثل همیشه یک دمی برایشان تکان میدهیم و ادامه میدهیم. گرفتن کولهها راحت است. اما چادر نه. یک جورهایی دراز است و بد دست. شایان فراموش کرده دستگیره برایش بزند. انگار جسد داریم حمل میکنیم.
حالا کمال گرسنهاش است. میگوید گور بابای کوهنوردی. همینجا لنگر بیاندازیم و شب را بخوابیم. چانه زدن با کمالِ گرسنه بیفایده است. مثل یک گونی سیبزمینی نشست روی یک سنگ و با نوک پا شروع کرد به خطاطی روی خاک.
شایان با دقت دنبال یکجای صاف میگشت برای علم کردن چادر افسانهایش. انگار میخواست زمین دارآباد را یکجا بخرد. چادر را علم میکند. انصافا هم تمیز درستش کرده. قرمز است. رنگ گوجههایی که قرار است با کباب بخوریم. آسمان را نگاه میکنم. یک سری ابرِ سرزده ولو شدهاند توی آسمان. به شایان میگویم اگر باران بیاید خیس نمیشویم؟ چشمهایش را گرد کرد و گفت اولا مردادماه ، تهرون باران نمیآد. ثانیا چادر دو لایه است و ضد آب. خیلی با اعتماد به نفس حرف میزند. باز ته دلم خالی شد و پشتم لرزید.
کمال لبهی پرتگاه نشسته و قلوه سنگ میاندازد ته دره. شایان شاکی میشود. داد میزند کونت رو جمع کن و کمی چوب پیدا کن واسه آتیش.
کمال چند تا چوب ریقو میآورد و آتش را ردیف میکند، کبابها را سیخ میزنم و میدهم دست شایان تا بگذارد روی آتش. پخته و نپخته ترتیبشان را میدهیم. حالا آسمان خاکستری تهران، کمکم دارد نارنجی میشود. سکوت است و فقط گاهی صدای نالهی چوبها که دارند میسوزند و خاکستر میشوند، میآید. جرقهشان رو به آسمان میپرد. انگار روح چوبها از تنشان بیرون میزند. همه چیز رمانتیک است. جوگیر شدهایم و احساس ندامت میکنیم که چرا به جای دو تا سبیل کلفت، با یک جنس لطیف چادر نزدهایم. اما بعد یاد ایست بازرسی اول راه افتادیم و نفس راحتی کشیدیم.
بالاخره هوا تاریک شد و آتش مرد. از کل اندام بچهها، فقط برق چشمهایشان دیده میشد. کمی از این در و آن در حرف زدیم. از عشقهای ناکام و نامههایی که فرستادیم اما جوابی نگرفتیم. از ریحانه حرف زدیم. شایان هنوز اعتقاد دارد ریحانه یک سفرهی باز است که همهی پسرها میتوانند یک لقمه از آن بردارند. من که قبول ندارم. کمال هم که چرت میزند و برق چشمهایش گم شده توی تاریکی.
کمکم چشمهای ما هم گرم میشود. جل و پلاسمان را میگذاریم کنار چادر و میرویم داخل. تازه فهمیدیم چهار نفر توی آن جا نمیشود. دو نفر هم جا نمیشود. کمال خمیازه کشید و به شایان گفت دیوث اینجا که جا نمیشیم، میمردی اگه دو چارک بیشتر پارچه میخریدی؟ شایان خیلی مُصر است که جا میشویم. میگوید خانهی ریحانه که نیومدید که یله بدید و بخوابید. کمی جمع و جور کپه مرگتون رو بذارید. سیستم حلزونی. راست میگفت. تنها راهش این بود که زانوهایمان را جمع کنیم توی شکممان و بخوابیم.
شروع کردیم جوک گفتن. همه زیرشکمی بودند. میخندیم. حتی به آنهایی که لوس و خنک بودند. آن وقتها راحتتر میخندیدم. آخر سر کمال شاکی شد. به من میگفت خیلی نخند، وقتی میخندی، زانوت میکوبه به وسایل بقای نسلم. میخوای مقطوع النسلم کنی؟ راست میگفت. فضای چادر کم بود.
صدای آواز خواندن یکی میآمد. شد خزان گلشن آشنایی. بلاه بلاه بلاه. رفته بودیم توی حس. صدا نزدیکتر شد. رسید کنار چادر و بعد هم رد شد. انگار خودِ مرحوم بدیعزاده آمده باشد برای پیادهروی دارآباد. احتمالا از این آدمهای سانس دوم کوه بود. حالا دارد “عاشقم من، عاشقی بیقرار” را میخواند. دور شد اما ریتمش توی سر من ماند.
چشمهایم سنگین شد. بازدمهای نفس کمال درست میرود توی گوشم. با طعم کباب. اما معلوم است شایان بیدار است. لابد دارد به فروغ فکر میکند. خواب و بیدارم. صدای یکی را میشنویم که پایش گیر میکند به میخهای چادر و میخورد زمین. بلند میشود و فحش میدهد. کاملا مست است. نمیدانم چطور عرقها را از ایستگاه بازرسی رد کرده. فحشهای ناموسی درجهی یک و خانمان برانداز میدهد. اول خیال جفتگیری با خودمان را دارد و بعد هم گیر میدهد به خواهرهایمان. خیالمان راحت است. هیچ کداممان خواهر نداریم. فحشهایش مثل تیر مشقی است. البته اگر خواهر هم داشتیم، در آن شب سیاه از چادر برای حفظ غیرت بیرون نمیرفتیم. دو سه نفر پاتیل دیگر به او اضافه میشوند. چند تا لگد حوالهی چادر میکنند. یکی از میخها ول شد و نصف چادر آوار شد سرمان. قوری و بساطمان را به هم میریزند و میروند. من و شایان از ترس نفس نفس میزنیم. اما کمال خر وپف میکند.
حالا یک آرامش نسبی برقرار شده. جز اینکه کمی جایمان تنگ است و یکی از میخهای چادر ول شده و نصف سقف روی سرمان آویزان شده و بوی جورابهایمان مهوع است و خر و پف کمال، دیگر مشکلی نداریم. اما اینقدر خسته بودیم تا به خواب برویم. یک ساعتی خوابیدیم که اولین رعد و برق بیدارمان کرد. احساس کردیم توی دهنمان رعد زدهاند. دو دقیقه بعد هم باران. کار همان ابرهای ولو توی آسمان است. کمال هم بیدار شده. صدایش از خواب کلفت شده. به شایان گفت دیوث! تو که گفتی باران نمیآد. نشنیده گرفت. حالا اولین قطرههای آب سرازیر شد داخل. از در و دیوار و سقف. کمی بعد هم شرشر میشود. باران مثل سگ میبارد. آنهم مرداد ماه در تهران. کاملا خیس شدهایم.
احساس میکنیم چادر دارد سبک میشود. فهمیدیم آب زیر چادر روان شده. میخهای چادر ول میشود و چادر مثل کفن دورمان میپیچد. با بدبختی زیپ چادر را پیدا میکنیم و چهار دست پا میخزیم بیرون. اولین کاری که میکنم یک درکونی به شایان میزنم با این چادر درست کردنش.
خیس خیس هستیم. بیشتر بساطمان را یا آب برده یا آن چند تا مردک مست. تصمیم میگیریم هر طور شده چادر را یک جای بلند علم کنیم و زیرش پناه ببریم. همزمان شایان را فحش میدهیم. از همان فحشهایی که پاتیلها یادمان دادهاند. اما شایان برای فروغ میخواند: عاشقم من…عاشقی بیقرارم…
چادر را نصفه و نیمه یک جایی سر هم میکنیم و میخزیم داخل آن. هیچ وقت فکر نمیکردم یک روزی توی مرداد ماه آنهم تهران، از سرما بلرزم. یاد واکمن میافتم. توی کولهی نیمه خیس پیدایش میکنم. لامصب هنوز کار میکند. روشن میکنیم و کریسدیبرگ برایم میخواند. همانطور حلزونی خوابمان میبرد. خیس.
ساعت شش با صدای پای آدمها بیدار میشویم. زیپ چادر را باز میکنم و سرکی میکشم بیرون. آدمهای سانس اول کوه، سرحال و قبراق آمدهاند کوه نوردی. لباسهایمان بوی نا میدهد. موهایمان هم مثل سبزهی عید روی سرمان سرپاشدهاند. تمام تنمان مثل رماتیسمیها درد میکند. کمال به جای صبحبخیر، دو سه تا فحش آبدار میدهد. به آسمان و باران و مرداد و شایان و فروغ.
خندهام میگیرد. از بچگی با کمال بزرگ شدهام. چیزی به اسم صبوری توی قاموسش نبوده و نیست. حالا هم دارد این پا و آن پا میکند تا شماره یک را جایی خالی کند. اما همه جا آدم است.
شایان کش و قوسی میدهد و باز با اعتماد به نفس میگوید بار بعد چادر را بهتر آببندی میکنم. ناغافل یک پس سری قایم از کمال میخورد.
صبحانه نداریم. همه چیز را آب برده. راه میافتیم سمت پایین. توی سرم کریسدیبرگ، شد خزان گلشن آشنایی میخواند.