در فیلم swept under یک زنی هست که شغلش تمیز کردن صحنهی جرم است. یعنی وقتی قاتل، مقتول را فرستاد لب حوض کوثر تا با ائمه محشور بشود و پلیس هم تمام تحقیقاتش را با صحنهی جرم تمام کرد، کار آن زن شروع میشود. خون و کثافت را از در و دیوار و صندلی و سقف پاک میکند. یک جوری محیط را برمیگرداند به ثانیهی قبل از آن اتفاق. یک جایی وسط فیلم، رفیقش ازش پرسید که چرا این کار را انجام میدهی. زن یک جواب قشنگی داد. گفت: ” شاید احمقانه به نظر بیاد اما احساس میکنم با این کار کمک میکنم تا یه تغییری ایجاد بشه. سعی میکنم افتضاحی رو که اتفاق افتاده تمیز کنم. دوست دارم که فکر کنم دردهاشون رو پاک میکنم. اینطوری اونها میتونن به زندگی ادامه بدن”.
So they can start to move on
فیلم، تقریبا فیلم چرندی است، الا همین یک دیالوگش. همین کمک کردن به آدمها برای موو-آن، بعد از رخ دادن حادثه. یک جاهایی فقدان این شغل در زندگی روزمرهی آدم حس میشود. وقتهایی که توی دستانداز میافتد و یک مقتول روی دست آدم افتاده و به همهی پنجرهها و درها و شیشهها خون پاشیده. دقیقا یکی باید پیدا بشود مثل همین آدم که کارش پاک کردن اثرات افتضاح رخداده شده باشد. یکی که هوا را عوض کند و راه را هموار کند برای موو-آن. یکی که دردها را پاک کند. یکی که خاطرهها و بوها و لکهها و همه چیز را منهدم کند و زندگی را برگرداند به ثانیهی قبل از اتفاق آن افتضاح. بعد هم دستکشهایش را دربیاورد و بگوید بسماله، موو-آن.
بایگانی ماهیانه: اسفند ۱۳۹۵
صد و سی و یک
من یک سیامکِ درون داشتم که چهار سال پیش، یکهو از لای شیارهای مغزم زد بیرون. کارد گذاشت بیخ گلویم تا یک وبلاگ درست کنم و خاطراتش را برایش بنویسم. هیچ کس از آن وبلاگ خبر نداشت الا من و سیامک و مدیرعامل وردپرس. همهی خاطرات سیامک برمیگشت به یک تیمارستان بزرگ، روی یکی از تپههای مشرف به دریای برنت. اخلاق تندی داشت اما درجمع پسر خوبی بود. ملات داستانهایش و روایت کردنش را دوست داشتم. خیلی خوب حیاط تیمارستان و درخت بلوط صد ساله و نیمکت سنگی پای آن را توصیف میکرد. اینکه چطور نور ضعیف خورشید خودش را با مشقت از لای شاخههای خشک درخت میرهاند تا روی چمنهای برمودا، نقاشیهای مبهمی خلق کند. یا اتاق تاریک و نمورش که همهی پنجرههایش را با پردههای کلفت پوشانده بود تا تاریکتر و نمورتر شود. بیشتر خاطراتش برمیگشت به یک زن ریزجثه که هر از چند گاهی سرمیزد به سیامک. اسمش را هم نمیگفت. فقط میگفت زن. عمدا دوست داشت یک رگه اروتیک هم قاتی خاطراتش باشد. حتی داخل شدنش به اتاق. میگفت زن درِ اتاق تاریکم را باز کرد. قبل از او نور اریب خورشید مثل یک بچهی شیطان خودش را پهن کرد کف اتاق. از لای لباس ساتن زن. یک طوری که به عمد لباس را در نور خودش حل کند و فقط پرهیب اندامش را لای چهارچوب در باقی بگذارد. در این حد سیامک بیشرف بود. نه من و نه مدیرعامل وردپرس نمیدانستیم که این زن وجود خارجی دارد یا نه. فقط میدانستیم روح سیامک جا مانده لای همان لباس ساتن. هیچ وقت هم به زن اجازه نمیداد از چهارچوب در داخلتر شود. کلا غلظت آن زن در خاطرات سیامک، مثل غلظت بخار روی لیوان چای داغ بود. نمیشد لمسش کرد. فقط برای تماشا کردن بود. تماشای رقص و بالا رفتن آن.
یک سال برای سیامک نوشتم. بالاخره دعوایمان شد. من میگفتم که تیمارستان را ول کند و دست زن را بگیرد و برود یک جایی آن سر دریای برنت برای همیشه. اما سیامک لجوج نمیخواست. نرسیدن را رمز ماندگاری میدانست. مرز او همان چهار چوب در بود با پرهیب زن. مرز همهی خوبیها و بدیها. مرز خیال و واقعیت. سر همین به تفاهم نرسیدیم و دعوایمان شد و من هم بعد از چهارصد پست کوتاه، وبلاگ را پاک کردم. درست انگار آبراه بزرگ کف دریای برنت را باز کنم و تمام آب آن را به همراه تپههای دورش و سیامک و زن و پرهیب و لباس ساتنش را رد کنم تا برود. خلاص. یک لیوان سرد چای که هیچ بخاری از آن بلند نمیشد.
من ماندم و آقای مدیر عامل. امروز بعد از چند سال دلم برای سیامک خسته که نشسته روی آن نیمکت سنگی تنگ شده. سیامک عزیز من.
صد و سی
پدرم گاهی وقتها از فرط سرحالی، سربهسر مادرم میگذارد و متهمش میکند که طی دو سال اول ازدواجشان، اسمش را مستقیم صدا نکرده. به جایش از ضمایر استفاده کرده. او، ایشان، این، اون، وی، شخص مذکور، فرد مورد نظر و الخ. ما هم همیشه خندیدهایم به این شوخی. چون همه میدانیم که شوخی است. اما همیشه این حرف پدرم یک حقیقت کلی برایم محسوب شده. اینکه چقدر قشنگ است آدم اسمش را از زبان کسی که دوستش دارد بشنود. قبل از اینکه عادت، نخنمایش کند. این که مثلا مکارمشیرازی آدم را صدا کند کجا و اینکه قناری محبوسِ دل آدم صدایش کند کجا. لاکردار حکم بوی نان تازه را دارد که از تنور دل کسی بزند بیرون. (منظورم تنور دل قناری بود و نه مکارم).
دو جملهی عاشقانهی دیگر بنویسم، تهوع میگیرم.
این عکس را پارسال گرفتم. برای من و شما شاهکار محسوب نمیشود، اما حالِ آن دو نفر شاهکار بود.
صد و بیست و نه
امروز ناسا خبر داده که یک منظومهی شمسی را پیدا کردهاند که امکان حیات و سکونت در آن وجود دارد. مثل زمین خودمان. من همیشه معتقدم که خدا گر ز حکمت ببندد دری، ز رحمت گشاید در دیگری. حالا که ترامپ درِ آمریکا را تخته کرده و قرار است پرتمان کند بیرون، خدا در رحمت دیگری را فرای زمین باز کرده و گفته بفرمائید. جنگ از حد ترامپ و قاضی عالی فدرال فرا رفته و شده جنگ بین ترامپ و خدا. گور بابای آمریکا، من که دارم آماده میشوم برای مهاجرت به درِ جدید رحمت.
صد و بیست و هشت
خیلی سال پیش رفته بودم سوریه. یک تور ده روزه. قرار بود مهاجرت کنم کانادا. بیست نفر بودیم. نصف جمعیت تور صرفا جهت تامین رفاه آخرت، قصد زیارت عتبات عالیات را داشتند. نصف دیگر هم مِنجمله خودِ من، صرفا جهت تامین رفاه بیشتر در این دنیا، قصد زیارت سفارت کانادا را داشتیم. همان روز اول انگار که بخواهیم داجبال بازی کنیم، یارکشی کردیم و شدیم دو تیم. تیم این دنیا و تیم آن دنیا. تیم ما ده نفری میشد. مسنترینمان –با اختلاف چهار سال- سمیرا بود که صدایش میکردیم مامان. تپل بود و سر و زبان داشت و خیلی هم مامان بود. قبل از این یک بار آمده بود سوریه و آدرس سفارت کانادا و دیسکوهای خوب را از بر بود. مهمتر از همه این بود که انگلیسی را سلیستر از فارسی حرف میزد. خلاصه نوک حمله بود و مادری میکرد برایمان. شبها هم، دور از چشم تور لیدر الدنگ و جاسوسمسلکمان، جمع میشدیم توی اتاقش و تا دم صبح هفتخبیث بازی میکردیم.
یک شب سمیرا پنجره را باز کرد و نشست لب آن و سیگارش را گیراند. عادت هر شبش بود. نگاهی انداخت به چراغهای دمشقِ آرام آنروزها و بعد هم یک نگاهی به بچههایش که پای منبرش مشغول ورقبازی بودند. بعد یکهو شروع کرد به حرف زدن و درددل کردن. از مردن پدرش. از برادر عوضیاش. از مادر دلرحم و دوستداشتنیاش که از فرط دوست داشتن، جرات نداشت با او درددل کند. گفت و گفت. آنقدر مثل رادیو حرف زد تا بالاخره پکید و گریهاش گرفت. خطابهاش که تمام شد خیلی جدی گفت: ” دمتون گرم. من هیچ وقت رفیقی نداشتم که این قدر راحت و بیدغدغه باهاش درد دل کنم. شما سوئیتاسپات رفاقت هستین”. بعد هم بیرونمان کرد و گفت برید بخوابید. مامان میخواد بخوابه.
بیست و دو سالم بود. آنوقتها حتی نمیدانستم جیاسپات چیست، چه برسد به سوئیتاسپاتِ رفاقت. خیلی طول کشید تا بفهمم رابطهها و رفاقتها سوار یک طیف وسیعند که از تنفر شروع میشود و میرود تا دوستداشتن بیحد. آدم با هیچ کدام از این دو سرِ طیف نمیتواند درددل کند و اجازه دهد تا غصههایش از پستوی سیاه قلبش بیایند بیرون. یک جایی وسط این طیف وجود دارد که میران تنفر و دوستداشتن بالانس میشود و رابطه یک سکون معناداری میگیرد. یک جایی که آدم از برداشتن نقابش هیچ هراسی ندارد. نگران نیست که نگرانیاش را منتقل کند. آدم میتواند به راحتی خودش باشد. سمیرا میگفت مادرم مثل یک کوه بزرگ جلویم نشسته. اگر غصههایم را جلویش فریاد بزنم، میخورد به تن کوهیاش و اکو میکند و هزار بار بزرگتر برمیگردد سمت خودم. نگرانی مادرم از نگرانی من، اضافه میشود به نگرانی خودم. چقدر سخت.
سمیرا راست میگفت. هر کسی یک آدم میخواهد که دقیقا نشسته باشد روی سوئیتاسپات رفاقت. نه یک ذره آنورتر و نه یک ذره اینورتر. سمیرا الان کجایی؟
صد و بیست و هفت
کافهچی من، یک زن سیاه و درشت است. لپهایش از فرط گوشتالود بودن، تسلیم نیروی جاذبهی زمین شدهاند و افتادهاند پائین. همین است که لبهایش همیشه هیبت یک پرانتر بسته را دارند. از همینهایی که موقع چت کردن برای نشان دادن ناراحتیمان میکشیم. هر روز که قهوه را میدهد دستم با صدایی شاد اما بیحوصله میگوید: “بیا، اینم قهوهات. روز خوب داشته باشی سوئیتهارت”. دقیقا همینجا است که کوهی از تناقض بین چهره و صدا و حرفهایش پخش میشود توی هوا. همیشه من را یاد رانندههای آمبولانس میاندازد. رانندههای آمبولانس هنگام ماموریت، اسطورهی تناقضند. وقتی با سرعت سرسامآور و بوق و آژیرکشان مشغول بردن مریض رو به موت هستند، چهرهشان عموما آرام و نگاهشان خالی و لبهایشان نه پرانتز باز و نه پرانتز بسته است. درست مثل دریای مدیترانه زیر آسمان آبی و صاف تابستان. مثال بهترش مسئولین ستاد بحران هستند. بلفهای بزرگشان هیچ دخلی به چهره و عملکردشان ندارد. دنیای تناقضند. حرفشان شرق است، صورتشان غرب و عملکردشان شمال و دلشان رو به جنوب. همین است که خودشان بحرانیتر از خودِ بحرانند.
یا همین جوکر که عکسش را گرفتم. عملکرد و لبخندش کوه تناقض است.
صد و بیست و شش
کامو، کتاب طاعونش را با این جملهی ساده تمام میکند: “شاید روزی برسد که طاعون برای بدبختی و تعلیم انسانها، موشهایش را بیدار کند و بفرستد که در شهری خوشبخت بمیرند”. یعنی گمان نکنم که هیچ چیزی بهتر از این جمله، حال و روز فاشیسم امروز دنیا را وصف کند. اصلا چرا کامو را به عنوان یکی از پیامبران اولوالعزم و صاحب کتاب معرفی نمیکنند؟ تنها پیامبر اولوالعزمی که جایزه نوبل را هم برده. خیلی هم برازنده و شکیل.
صد و بیست و پنج
من تازه امروز فهمیدم که تلگرام قابلیت این را دارد که آدم آنجا با خودش چت کند. اگر رئیسجمهور شدن ترامپ را بگذاریم کنار، این خوفناکترین پدیدهی عالم محسوب میشود. آدم با خودش چت کند. امتحانش هم کردم. سلام و احوالپرسی و همین حرفهای دمدستی. بعد از هر پیام هم یک مکث احمقانه میکردم و با دلهره به صفحهی موبایلم نگاه میکردم که نکند “خودم” جواب بدهد. که الحمدالله “خودم “آن طرف خط نبودم و فقط این طرف خط بودم. یک جورهایی یاد سعید افتادم. توی قطار باهاش رفیق شده بودم. دوران دانشجویی. رشتی بود. چند باری آمد تهران و همدیگر را دیدیم و همبرگر خوردیم. وقتی هم که تهران نبود با هم چت میکردیم. یاهو مسنجر. سال هشتاد تصادف کرد و مرد. بعد از مردنش، تا چند هفته مسنجرم را باز میکردم و برایش پیغام میفرستادم. آنجا هم بعد از هر پیام، یک مکث احمقانه میکردم و با دلهره منتظر جواب میماندم. کلا یکی از ترسهای من همیشه همین است. از حالا به بعد آدمها که میمیرند، جایشان در دنیای مجازی هم خالی میشود. همانطور که عکسشان هست و نگاهت میکنند. این هم خوفناک است اما هنوز هم به عقیدهی من چت کردن آدم با خودش خیلی ترسناکتر است.
صد و بیست و چهار
من اگر فیلمساز قابلی بودم، بلاشک یک فیلم درامِ سیاه و سفید میساختم که یک زن و مرد عصاره و ستون آن باشند. یک جایی وسط فیلم، زن از دست مرد خسته میشود و چمدانش را برمیدارد که ترک و طردش کند. اما قبل از آن، میرود بالای سر مرد که غرق شده در مبل و کتاب توی دستش. زن چمدان را میگذارد زمین و از کمد کتابخانه یک فرهنگلغاتِ کَتوکلفت میکشد بیرون و میگیرد جلوی صورت مرد. مرد هم از بالای عینک نگاهش میکند که یعنی ها؟ چیه؟ بعد زن با صدای نینا سایمون طور به مرد میگوید: “تو شبیه این فرهنگلغاتی. همهی کلمههای خوب و بد دنیا رو بلدی و معنیشون رو میدونی. اما بلد نیستی ترکیبشون کنی. همه رو از الف تا ی میدونی اما کنار هم نمیتونی بچینیشون. تو یه سرباز شکستخوردهای که توی انبار مهمات قایم شدی”.
بعد هم خیلی نیناسامون طور، کتاب را میگذارد سر جای اولش و روی پاشنه کفشش میچرخد و چمدان را برمیدارد و آرام آرام و تقتقکنان از در خانه میرود بیرون. برای همیشه. مرد هم بیحرکت نگاهش را میکشد روی مهمات انباشته شده در کمد کتابخانه.
اگر فیلمساز بودم یک چیزی میساختم شبیه این. اول و آخرش مهم نیست. قبلا هم که گفتم. من آدمی هستم که از جزء میرسم به کل. دکمه دارم و یک کت میدوزم به آن.
صد و بیست و سه
مردم شهر من خیلی تنبلند. آنقدر تنبل که برای خریدن یک لیوان قهوه از ماشین پیاده نمیشوند. همانطور که سوارند تا پای پنجرهی کافه میروند، از همان پنجره پول را میدهد و از همان پنجره هم قهوه را میگیرند. من هم بعد از این همه سال زندگی لای این مردم، دچار تنبلی حاد شدم. امروز صبح توی صف ماشینهای تنبل بودم برای گرفتن قهوه. نوبت ماشین جلوییام شد. رانندهاش یک دختر خیلی جوان بود. تا کمر از پنجره آمد بیرون. قهوهچی هم که یک پسر خیلی جوان بود تا کمر از پنجرهی کافه آمد بیرون. بعد هم به اندازهی یک قهوه خریدن و پول دادن و تشکر کردن، همدیگر رابوسیدند. بعد هم دخترک برگشت سر جای اولش و در کمال ناباوری رفت دوباره ته صف. نوبت من شد. به پسر گفتم که خیلی کارشان باحال بود. بهش گفتم که یاد سربازهای اعزامی جنگ جهانی دوم افتادم که برای بوسیدن نامزدشان تا کمر از پنجرهی قطار آویزان میشدند. پسرک هم گفت که “یک ربعه که داریم این کار رو میکنیم. میبوسیم، بعد میره ته صف تا دوباره نوبتش برسه. دوباره میبوسیم. چهارده فوریهاس دیگه”. بهش گفتم باریکلا و پانزده برابر پول قهوه بهش انعام دادم. گفت که لازم نیست این همه پول. بهش گفتم اتفاقا لازم است. بالاخره یکی باید از شما تقدیر کند.
مردم شهر من علاوه بر اینکه تنبلند، خیلی محافظهکار هم هستند. احتمال دیدن بوسهی آدمها در اینجا معادل احتمال دیدن بوسهی دو نفر توی قم، آن هم حوالی مرقد مطهر است. یک چیزی در حد بارش باران در کویر لوت آنهم وسط مردادماه. مردم کلا وقتی قرار به بوسیدن باشد، خیلی محجوب میشوند و ترجیح میدهند این کار را در خلوت انجام بدهند. در عوض اگر با ماشین جلویشان بپیچی، بیهیچ حجب و حیایی انگشت وسطشان نشان میدهند و تا کمر از پنجره بیرون میآیند و داد میزنند که فاک یو بِچ.
مشکلات من از همین جا شروع میشود. از این مرز مبهم و مغشوشِ چی بٙده و چی خوبه. از اینکه برای چه کاری باید از پنجره خم شد بیرون و برای چه کاری نباید. از اینکه بوس بٙده، فحش خوبه.
عکس را هم یک روزی گرفتم که چهاردهم نبود. یک روز بارانی در کویر لوت.