صد و بیست و دو

​یک خانواده‌ی سه نفری همسایه‌ی ما هستند. زن خانه یک آلمانی بلندقد است که برای سوار شدن به فولکس سفیدش، مجبور از از شش جا تا بخورد. شوهرش آمریکایی است. چهارده سال پیش هم تنها بچه‌شان را از روسیه به فرزند‌خواندگی قبول کردند. ترکیب آش شله‌قلم طوری دارند. شبیه تیم فوتبال منتخب جهان. عصرها که از سرکار برمی‌گردم، همگی نشسته‌اند پشت میز شام و در سکوت لقمه‌ها را راهی دهان‌شان می‌کنند. مهیج‌ترین کارشان پشت میز این است که مرد آمریکایی به پسر روسی می‌گوید “اون نمکدون رو بده بیاد”. در همین حد کسالت‌بار و ملال‌آور. سال‌هاست که هر روز ساعت شش عصر این ژانر وحشت را تماشا می‌کنم. من از هیچ چیز بیشتر از سکوت نمی‌ترسم. در واقع سکوت برای من یک جیغ بلند و گوش‌خراش است که  از آن خوف می‌کنم. یکی از ناهنجاریهای رفتاری من هم همین است. توی جمع، قاتل  سکوتم. انگار یکی هفت‌تیر گذاشته روی شقیقه‌ام و مجبورم  کرده تا تمام خلل و فرج بین مکالمات را پر کنم و نگذارم هیچ سکوتی سربلند کند. حس می‌کنم وقتی آدم‌ها ساکت می‌شوند، مغزشان شروع می‌کند به کار کردن. بعد هم هر چه بیشتر سکوت‌شان کش پیدا کند، بیشتر می‌روند توی خلسه‌ی فکر کردن. بیشتر دیوار می‌کشند دور خودشان. من این را دوست ندارم. من حرف‌های دونفری را بیشتر از فکرهای یک نفری می‌پسندم. هر چقدر که حس شراکت را دوست دارم، از سپردن میکروفن به سکوت بیزارم. 

بالاخره یک شب در خانه‌شان را می‌زنم. لابد پسر روسی در را باز می‌کند. خودم را به زور جا می‌دهم سر میز شام‌شان. بعد هم با تمام انرژی، تمام خلل و فرج متروک و تارِ عنکبوت‌بسته‌ی بین مکالمات‌شان را با وراجی‌های خودم پر می‌کنم. به ذهن هیچ کدام‌شان اجازه نمی‌دهم تا از پشت میز غذا پرواز کند و برود تنهایی یک جایی برای خودش بچرد. من موقع دیدن سکوت، آدرنالینم فوران می‌کند و برای نابودی‌اش هر کاری می‌کنم. سکوت در واقع همان حرف‌هایی است که جرئت گفتنش را نداریم. سکوت مهوع و ترسناک است.

کولی‌وار بودن رو بیشتر می‌طلبم. مثل این عکسم.

صد و بیست و یک

​همان نسیم بی‌جان که پَرِ جامه‌ی تو را بالا داد، در دل ما طوفان بپا کرد و گرفتارمان کرد بین سیاهی دلت و سفیدی تنت. خدا لعنت کند هر چه نسیمِ طوفان‌ساز را.

صد و بیست

​دیشب تصمیم راسخ گرفته بودم که جهت عدالت‌خواهی و مبارزه‌ی مدنی با رئیس‌جمهور محبوب و مردمی-دانلد ِ عزیز-، اکانت توئیترم را فعال کنم و چپ و راست مثل قناری برایش توئیت کنم. اما لامصب دنیای بزرگی است توئیتر. به محض وارد شدن به آن، حس کدخدای بزرگ‌ترین دهات طالقان را پیدا کردم که قرار است در قلب تهرانِ بزرگ ژانگولر کند. من سالهاست که پایم را از فیسبوک و وبلاگ بیرون نگذاشته‌ام. مشکل بعد هم این است که من هیچ کدام از منظورهای زندگی‌ام را نمی‌توانم در صد‌وچهل کلمه خلاصه کنم. دستِ‌کم من چهارصد کلمه لازم دارم فقط مِن‌باب مطلع پُست (بر وزن شلغم خشک). من دور این یکی مبارزه را خط می‌کشم. صبر می‌کنم تا اگر یک روزی دانلد سر و کله‌اش توی دهات طالقان پیدا شد، با او وارد مبارزه‌ی مدنی بشوم. فعلا جیک‌جیک باقی را گوش می‌دهم.

صد و نوزده

​یک هفته‌ی تمام ننوشتم. حتی به نوشتن هم فکر نکردم. تقصیر ترامپ است. عصبانی بودم. تجربه نشان داده که موقع خشم، نباید بنویسم. البته هیچ کس موقع خشم نباید بنویسد. اما من که نمی‌توانم به جای همه‌ی آدم‌ها تصمیم بگیرم. آمدن ترامپ برای من درست شبیه به وقتی بود که کشتی تایتانیک خورد به کوه یخ. تا ثانیه‌ی قبل از آن همه چیز خوب بود. جک و رز مشغول صفا کردن توی ماشین بودند. خدمه‌ی کشتی هم از آن بالا تماشایشان می‌کردند. من و پوریا و علی و غیره هم داشتیم تخمه می‌شکاندیم و فیلم را تماشا می‌کردیم و خوشحال بودیم. بعد یک‌هو کشتی کوبید توی آن کوه یخ و رید به حال من و جک و رز و پوریا و علی و تخمه و غیره. همه چیز ریخت به هم. یک‌هو. آشوب و اضطراب.بعد  یک جایی توی فیلم، جیمز کامرون یک پیرزن و پیرمردی را نشان داد که وسط آن هیاهو، توی تخت‌شان درازکشیده بودند و همدیگر را بغل کرده بود. در واقع cuddle کرده بودند. کادِل یک جور خوبی از بغل کردن است که مثل عرق بهارنارنج برای رفع اضطراب خیلی مفید است. آدم با کادل حتی به جنگ مرگ هم می‌تواند برود. این روز‌ها فقط با کادِل می‌شود ریکاور شد. عرق عرق بهارنارنج گرم در روزهای سرد و برفی. تا انجماد مغز آدم را مرتفع کند و آرام آرام بفهمد کجاست و چطور باید کوه یخ را بشکاند. لعنت به کوه یخ.