امروز جلوی چشمانم یک کامیون لکنته از پشت کوبید به یک جاگوار مشکی. من عاشق جاگوار مشکیام. نصف راست ماشین جر خورد و چراغ نرگساش مثل زبان یک سگ تشنه و نزار آویزان شد. سمت چپش اما سالم مانده بود. مثل روز اول. هر چی بیشتر به سمت راستِ قر شدهی ماشین نگاه میکردم، بیشتر عاشق سمت چپش میشدم. یک جوری تضاد خوبی بود. یک مقایسهی عینی بین خوب و بد. یک جورهایی گردهمایی خیر و شر بود لامصب. کلا تضاد و کانتراست خوب است. آدم را قدردان میکند. هیچکس به اندازهی یک بچه یتیم، قدر لبخند یک زن مهربان را نمیفهمد. آدم تا دچار تضاد نشود، قدر عافیت را نمیداند. همین است که من به غیر از جاگوار سیاه، عاشق عکسهای سیاه و سفیدم. عکسهای سیاه و سفید به سادگی کانتراست را به خورد آدم میدهد. از کف سیاهی تا سقف سفیدی. عمق زندگی در همین کانتراستهاست. بدون تضاد آدم قدردان هیچ چیزی نمیشود.
یک متافور هم بگویم و بروم ردِ کارم. در فتوشاپ وقتی کانتراست عکس را تا بینهایت ببرید بالا، از عکستان فقط سیاهیهای مطلق میماند و سفیدیهای مطلق. همهی پیکسلهای خاکستری میمیرند و فقط اعتقادات راسخ باقی میمانند. بر خلاف دنیای آدمها که اکثریت را خاکستریها تشکیل میدهد که هم سیاه دارند و هم سفید. همین سوار شدن آدمها روی طیف است که پیچیدهشان میکند. پیچیدهایم ما.
بایگانی ماهیانه: اردیبهشت ۱۳۹۶
صد و پنجاه و یک
ماشینم پنچر شده. آمدهام پنچرگیری. سرش شلوغ است و نیم ساعت دیگر دکانش را میبندد. اگر کارم را راه نیندازد، زندگیام پنچر میشود. اول با اقتدار گفتم که لطفا پنچریاش را بگیر. حالا افتادهام به التماس و قسم و پای تمام ائمهاطهار و مسیح و مادر محترمش را کشیدهام وسط. مرد پنچرگیر افتاده به شک که کارم را راه بیندازد یا حوالهام بدهد به فلان. سرش را میخاراند و سرتا پایم را نگاه میکند. انگار بخواهد به ازای پنچری، وجودم را پایاپای تاخت بزند. بالاخره با اکراه قبول کرد.
سه سال پیش میخواستم یک داستان کوتاه بنویسم و بفرستم برای یک مسابقه. آخر داستان شخصیت عوضی داستان افتاد دنبال شخصیت غیرعوضی داستان و لبهی یک پرتگاه خفتش کرد. بعد همانجا مغزم قفل کرد. نمیتوانستم تصمیم بگیرم که طرف را پرت کنم پایین و بکشمش یا نه. زندگیاش وصل بود به نوک مدادم. مثل امشب که زندگیام وصل است به نوک درفش پنچرگیر. بالاخره تصمیم گرفتم نجاتش بدهم. دنیا بده و بستان دارد. فکر کنم دعای خیر آدم غیر عوضی داستان، امشب نجاتم داد. فقط ماندهام خون آن آدم عوضی که پایش را توی داستان سراندم و هلاکش کردم، کجای زندگی قرار است گریبانگیرم شود. خدا به خیر کند.
پینوشت کنم که لوکیشن داستان همین بود که عکسش را گرفتم.
صد و پنجاه
آن سالی که ایرج طهماسب اولین فیلم سینمایی کلاه قرمزی را داد بیرون، دانشجو بودم. آنوقتها ایرج برای من کوبریک بود. من و علی و یکی دیگر که اسمش یادم نیست و فقط موهای لختش خاطرم است، رفتیم سینما آزادی. همان که سالها بعد اشتباهی سوزاندنش. سانس دوازده تا دو نیمه شب. اولین باری بود که میدیدم آن موقع شب هم سینما باز است. فیلم را دیدیم. از فرط شعف آنقدر خندیدم که چاک دهانمان دو اینچ گشادتر شد. خوشخنده بودیم کلا. بعد هم پیاده برگشتیم خوابگاه. توی راه هم یک ریز تیکههای فیلم را تکرار کردیم و هرهر خندیدیم و مثل پاتیلها از خنده تلوتلو خوردیم توی پیادهروی خیابان عباسآباد. همان خیابانی که سالها قبل اشتباهی اسمش را گذاشتند بهشتی. خوابگاه که رسیدیم فهمیدیم چقدر گرسنهایم. خیلی گرسنه. ته یخچال دو تا تخممرغ پیدا کردیم. نمیدانستیم صاحبشان کیست. مهم هم نبود. کلا تخممرغ دزدی در خوابگاه امری رایج و مستحب بود. هرهرکنان ماهیتابه را زدیم زیر بغلمان و سه نفری رفتیم توی آشپزخانه تا سرخشان کنیم. گرسنگی مثل مار پیچیده بود به تنمان و جانمان را به ستوه درآورده بود. تخممرغها را شکاندیم توی ماهیتابه. وسط زردهی هر دو تا تخم مرغ دو لکهی قرمز بزرگ بود. خراب بودند. علی بهتش زد و همان جا تکیه داد به دیوار و سر خورد پائین و نشست کف آشپزخانه. آن یک نفر دیگر هم که اسمش یادم نیست، کفگیر به دست فقط زیر لب یک فحش داد به خروسی که دور و بر آن مرغ بوده. خودم هم یاد یکی از فامیلهای دورمان افتادم که ارتشی بود و توی یکی از عملیاتهای سال شصت و خوردهای محاصرهی عراقیها شده بودند. بعد هم عراقیها حلقه محاصرهشان را مثل گره روسری تنگتر و تنگتر کردهاند. بالاخره هم مهمات فامیل دورمان تمام شده. خشاب آخر را سوار کرده و آمده شلیک کند که تفنگش گریپاچ کرده و دستش را گذاشته توی حنا. بعد هم عراقیها اسیرش کردهاند و با خودشان بردهاند. آن شب خوب فهمیدم که عمل نکردن گلولهی آخر سرباز یعنی چی. لعنت به هر چی جنگ و خروس و خروس جنگی است.
عکس هم که دیگر بماند.
صد و چهل و نه
فیلم delicacy یک دیالوگ مقبولی دارد که برای دوست داشتن کل فیلم کفایت میکند. یک جایی از فیلم یکی به یکی دیگر میگوید که الکل زندگی را آسانتر میکند. بعد آن یکی جواب میدهد که نه! الکل زندگی را آسانتر نشان میدهد. بعد هر دو نفرشان سر همین موضوع توافق میکنند. توی دلم این دیالوگ را تعمیم دادم به همهی خوشیها. زندگی مقولهی سختی است. هیچ چیزی هم آن را آسان نمیکند. فقط یک چیزهایی لای این سختیها وجود دارد که رسالتشان این است تا حواس آدم را پرت کنند و زندگی را آسان نشان دهند. الکل. ماچ. قرص نعناع. خواب. چمن. کلهپاچه. نون زیر کباب. خلاصه اینکه زندگی مثل عمل قلب باز میماند. اگر داروی بیهوشی نباشد، آدم عطای آن را باید ببخشد به لقای آن. پس به سلامتی دکترهای بیهوشی و ساقیها و کلهپزها و صاحب هر چی لب سرخ است.
پینوشت کنم که عکس مربوط به یک بعداز ظهری است که زندگی خودش را آسان نشان میداد. دستش درد نکند.
صد و چهل و هشت
این همه سال در این شهر زندگی کردهام اما هیچ وقت از بهار آن ننوشتهام. درست مثل اینکه آدم عکاس باشد اما هیچ وقت از مادرش عکس نگیرد. بیهوا امشب دلم خواست از آن بنویسم. بهار اینجا مثل ژنرالهای سختگیر آلمان نازی است. شبانه و بیهوا با لگد در را باز میکند و تیربار میگذارد دم شقیقهی تمام موجودات زنده. از علف و یونجه بگیر تا درخت بلوط و تبریزی و سهپستون. همه را با شدت و سرعت و حدت و خشونت بیدار میکند. صبح روز اول بهار که بیدار میشوی، میبینی که زمستان مثل یک دشمن زبون عقبنشینی کرده و این ژنرال فربه تمام هیبتش را انداخته روی گل و درخت و علف. همه در تکاپو هستند. برگ در میآورند. گل میدهند. شکوفه میزنند. مگسها و ملخها و دارکوبها دربدر به دنبال جفت و جفتگیری هستند. شاید تنها صحنهی شبیه به داستان صور اسرافیل باشد. یک قیامتی که همه را زنده میکند و یک گرد نازکِ نسیان میپاشد روی دردهای زمستان.
چند هفته پیش یک آدم خوب، یک نهال خرمالو بهم داد. کاشتمش توی حیاط جلو. فقط چند شاخهی خشک داشت. درست مثل جنازه. هیچ امیدی به زنده شدنش نداشتم. تا اینکه ژنرال آمد. با چشم خودم باز شدن برگهایش را میدیدم. انگار بالای سر یک نوزاد ایستاده باشم و بیدار شدنش را تماشا کنم. من از میوهی خرمالو متنفرم. اما فعلا این درخت شده مایهی آرامشم و کمکم ایمانم را برگردانده.
دلم میخواهد تا صبح بنویسم. اما حیف که قرار است مهمان عزیزی بیاید خانهام. اهل یکی از روستاهای آذربایجان است. خودش همیشه به خودش سرکوفت میزند و میگوید دهاتی است و چیزی سرش نمیشود. اما من باورش نمیکنم. به نظرم خیلی میفهمد. زمستان گذشته رفته بودم خانهشان. برف میآمد. تنها برف سال، همان شب آمد. شومینه روشن کرده بود و با همان هم غذا درست کرد. همانجور که چوبها عذاب میکشیدند و میسوختند، یکهو حرف از عذاب و فاجعه پیش آمد. بعد یک جملهای گفت که مفهومش همانی است که بکت گفته. یک چیزی توی مایهی اینکه فاجعه انگشت فقیری است که در شکاف صندوق اعانات گیر کرده. بعد هم یک استعارهی دیگر گفت که یادم نیست اما همان لحظه موی تنم سیخ شد. به خاطر همین معتقدم که خیلی میفهمد. لااقل به اندازهی بکت میفهمد. حالا امشب قرار است بیاید پیشم. باید درخت خرمالو را نشانش بدهم. از دار و درخت و علف و چمن خیلی سر درمیآورد. برای همین حیاط را آب و جارو کردم که توی ذوقش نخورد. حتی مجبور شدم کندوی یک زنبور را ویران کنم تا مهمانم را ویران نکند. زنبور عسل نبود. زنبور غیر عسل بود. نمیدانم ما در فارسی به زنبوری که فقط کارش نیش زدن است چه میگوییم؟ از همین زنبورهایی که قیافهشان شرارت دارد. به هر حال خانهاش را روی در خانهی من ساخته بود. با آب خیسش کردم. افتاد روی زمین و لگدش زدم. با همین خشونت. درست یادم نمیآید زنبور بود یا مار که اگر او را بکشی، جفتش حتما میآید سر و وقت آدم. حتی اگر هزار کیلومتر هم دور بشوی. سر همین موضوع کمی وحشت کردم که نکند زنِ زنبور بیاید و نیشش را فرو کند توی تنم. خب من آدم شجاعی نیستم. اگر شجاع بودم که اعتراضم را نوشتاری نمیکردم. میرفتم بیرون و داد میزدم. میرفتم جلوی کاخ سفید و سر فحش را میکشیدم به ترامپ که چرا موشک زده. یا میرفتم یکی میزدم بیخ گوش مشایی که مرتیکهی درخت! بکش بیرون از ما. اما به جای این کارها، خیلی مدنی نشستهام ته خانه و پردهها را کشیدم و آرام از بهار دلانگیز مینویسم و از مرغهای مگسخوار مست و ملنگ عکس میگیرم. حق دارم از جفت زنبور بترسم که نیاید سراغم و نیشم بزند.
هنوز نوشتنم میآید اما فکر کنم مهمانها آمدند و باید گاله را ببندم. درست مثل یک زن شیرده که سینههایش حجم عظیمی از شیر رقیق و بیفایده تولید کند و نوزادش به آن لب نزند و مجبور بشود بچههای مردم را سیر کند. باقی وراجیهایم را میبرم برای مهمانم.
زنگ در را میزنند. باید بروم در را باز کنم و نهال خرمالو را نشانش بدهم. شب بخیر.
صد و چهل و هفت
خدا جان! گمان کنم شما روز ازل، کرهی زمین تو دستت بوده. بعد یکهو دلتان خواسته تا آن را مثل یک قرقرهی چوبی بگذارید لای انگشتهایتان و با یک حرکت تند و خدایی، آن را بچرخانید. بعد هم ایستادهاید بالای سرش و چرخیدنش را تماشا کردید. دست مریزاد. اما گویا از یک جایی به بعد حوصلهتان سر رفته و ول کردید و رفتهاید یک جای دیگر. خدای متعال! برگرد فدات شم. بازی مثل کسب و کار است. باید ایستاد بالای سرش و مراقبش بود. اینجا شده مثل رینگ بوکس چینی بدون داور. قانون و قاعده هم حاکم نیست. شما اصلا خبر دارید دایناسورها مردند؟ آره آنها مردند. حالا بیا و ببین آن قورباغههایی که ول کردید توی برکه، دست و پا درآوردهاند و سرشان بزرگ شده و روی دوپا راه میروند و حرف میزنند و لگد پرت میکنند و گاز میگیرند.
خدایا. من که شک به متعال بودن و قادر بودنت ندارم. فقط به نظرم آب دستت است، بگذار زمین و برگرد بیا سر فرفرهبازیت. فرفرهات افتاده به تِرتِر و هل میخواهد. فرستاده و گماشته هم نفرستید لطفا. بیزحمت تا دیرتر نشده خودتان شخصا دستتان را از لای ابرهای خاکستری بفرستید پائین و یک هل حسابی بدهید و خلاصمان کنید. قورباغههای اینجا جنایتکار شدهاند.
بیزحمت یک دستنوشتی چیزی هم بدهید خطاب به ما و تشویقمان کنید به موسیقی و بوس و رقص و بغل و خنده و شادی و جوک. دست ترامپ و سایر برگزیدگانت را هم بگیر و ببر با خودت. ارادتمندم.
صد و چهل و شش
یک مبحث قشنگی در علم مقاومت مصالح وجود دارد به اسم نقطهی تسلیم. خلاصهاش این است که مواد و مصالح زیر بار فشار وارده تا حدی خاصیت الاستیک دارند. یعنی خم میشوند اما بعد از برداشتن بار، دوباره برمیگردند به حالت اولشان. اما وقتی فشار از آن حد معین گذشت، مصالح رفتارشان پلاستیک میشود. در واقع تسلیم فشار میشوند و حتی بعد از برداشتن بار، دیگر به حالت و شکل و شمایل اول برنمیگردند. حالت رقتباری به خودشان میگیرند. درست مثل آدمها که نقطهی تسلیم دارند. تا یک جایی راحت میشود بارگذاریشان کرد. آخ نمیگویند و بعد برمیگردند به شکل اول. اما وقتی رسیدند به نقطهی تسلیمشان، رفتارشان عوض میشود. رقتبار میشوند. مثل آدمی که افتاده توی باتلاق و دست و پا نمیزند و راحت میشود سانت به سانت فرو رفتنش در لجن را تماشا کرد. نکتهی جذاب ماجرا این است که آدمها هم مثل مس و فولاد و حلبی، رفتارشان قابل پیشبینی است و میشود برد روی نمودار. خیلی هم راحت میشود فهمید نقطهی تسلیمشان کجاست. میشود فهمید تا کجا باید بار گذاشت و کجا باید کشید بیرون و طرف را ول کرد به حال خودش تا پلاستیک و تسلیم نشود.
به نظرم دو واحد اجباری مقاومت مصالح باید گذاشت تنگ وصایا و تنظیم خانواده و جفتگیری و اخلاق یک و دو و الخ. برای همهی رشتهها. حتی کسانی که مترجمی سواحیلی میخوانند. تلفات روحی جامعه کم میشود. آدمها یاد میگیرند چطور با هم رفتار کنند. چقدر فشار بیاورند. کی فشار ندهند. کجا فشار بدهند تا آدمهای دیگر الاستیک باقی بمانند و دوباره بتوانند به نهاد خودشان برگردند.
پینوشت کنم که تا این ثانیه ربطی بین حرف و عکسم پیدا نکردم. اما شک ندارم یک ارتباطی حتما این وسط هست.
صد و چهل و پنج
گاهی فکر میکنم کاشکی یک جایی بود مثل پای دیوار ساختمان دادگستری. همانجا که عریضهنویسها ریسه شدهاند و برای آدمهای گرفتار عریضه مینویسند که مثلا فلانی با چرخ درشکهاش رفته روی شست پایم و حالا علیل شدهام و بلاه بلاه بلاه. جایی مثل آن باشد که برای عاشقها عریضه بنویسند. اگر بود، حتما شغلم همان میشد. یک ماشین تایپ و یک گلیم میبردم و مینشستم پای دیوار. بعد برای عاشقها عریضه و دلنوشته و زیردلنوشته مینوشتم. مثلا برای یک الاغی که عاشق شده مینوشتم که: «نورالعینی! اگر حالا پیشم بودی، هزار بادکنک خالی میدادم دستت تا با نفست آن را باد کنی. هزار بادکنک که نفس تو را دارند. بعد با نفس تو پرواز میکنیم به جایی که بلاه بلاه بلاه. بیا و بشو شمسِ من تا با هم مولانا طور فرار کنیم». بعد هم پولی میگذاشت کف دستم و میرفت پی زندگیاش.
شغل خوبی است. دوستش دارم. شبها هم میرفتم خانه و هرهر به عریضههایی که خودم نوشتهام میخندیدم. معشوقی که هزار بادکنک باد کند، قبل از اینکه مولانا طور فرار کند، باید فتقش را مداوا کند. حیف که این شغل وجود ندارد.
صد و چهل و چهار
من هم سیزده را بدر کردم. موقع برگشتن چند تا آدم قشنگ را دیدم که گوشهی پارک خیلی خوب سامبا و سالسا و تانگو و اینها میرقصیدند. مربیشان هم یک مرد جوان برزیلی بود که کنارشان ایستاده و مشغول صدقه قربان رفتن دست و پای بلورین هنرجوهایش بود. بعد من چند تا عکس ازشان گرفتم و به مربیشان گفتم که ایمیلت را رد کن بیاد تا عکسها را بفرستم برایت. خیلی استقبال کرد و چند دقیقهای گپ زدیم. آخرش بهم گفت که من عاشق رقصم و با تمام دختران شهر میرقصم. بعد هم خندید و گفت: “دِ اونلی وِی تو هِوِن”. تنها راه رسیدن به بهشت. من هم خندیدم و گفتم که: “داداش تو اینطوری نمیری بهشت، بلکه بهشت رو میاری پیش خودت.” بعد هم هرهر خندیدیم و رفت مثل یک مار پیتون پیچید به تن یکی از هنرجوهایش تا سامبا برقصند و بروند بهشت.
سیزدهم را اینطوری بدر کردم. امیدوارم شب اول قبر بتوانم یک طوری به نکیر و منکر حالی کنم که داداش توازن بین بندهها برقرار نبود توی دنیا. من باید دائم بابت گناه نکرده توبه کنم تا بروم بهشت. آنوقت یکی دیگر قرار است با همهی دختران شهر من برقصد تا برود همان بهشت. میفهمی نکیر؟ نه فقط یکی از دختران شهر من. همهی دختران شهر من کلهماجمعین.
صد و چهل و سه
امروز رفتم خرید. از یک فروشگاه بزرگ که از شیر مرغ دارد تا جان آدمیزاد. سمبل سرمایهداری. صف طویلی جلوی صندوق بود. هر کس یک چرخ پر از آت و آشغال داشت و همه منتظر بودند تا با طیب خاطر پولهایشان را بریزند توی شکم عمو سام. از اگزوز خاور و لوانتور بگیر تا شیر پستهی کم چربِ ارگانیکِ بز. نفر جلویی من یک پیرزن بود. مثلا صد ساله. صورتش از فرط پیری شبیه انگوری بود که کشمش شده باشد. پر از چروک. توی چرخ دستیاش فقط یک بطری شراب شیراز بود و یک کتابی که اسمش را نمیدیدم و یک بستهی بزرگ کیتکت. این پیرزن وصلهی ناجوری بود برای آنجا. بهش گفتم: «که با این چیزهایی که خریدی، هر مردی میتونه عاشقت بشه.» پیرزن ریسه رفت. بازویم را گرفت و خسخس کرد و گفت میدونم. بعد هم رفت. پیام اخلاقی هم ندارم. فقط شرح واقعهی امروز را گفتم تا خدای نکرده لال از دنیا نروم. حالا هم من ماندم و یاد آن پیرزن و مصالح اصلی زندگی که دین و علم پزشکی همهاش را ممنوع کرده.