یک همخوابگاهی داشتم، سال هفتاد و خوردهای. یک بچه مذهبی کرمانی و رقیقالقلب. شباهت بیاندازهای داشت به طلبههای ترم اولی حوزه. از همینهایی که ریششان تُنُک است و وقتی با آنها حرف میزنی، همیشه گردنشان کمی کج است و پائین را نگاه میکنند. یک جورهایی شرم و خجالت میون دو تا چشمون قشنگش لونه کرده بود و همیشه فکر میکردم شیشهی مربا را شکانده و آمده تا با شرمساری، عذرخواهی کند. اسمش خاطرم نمانده. مثلا علیاصغر.
اتاقمان شش نفره بود. شش نفر از هر شش گوشهی این مرز و بوم پرگهر. هر از گاهی هم بابت اختلاف فرهنگی و اخلاقی، اصطکاک نرمی بینمان رخ میداد. یک شب قبل از خواب، علیاصغر پیشنهاد داد که چراغها را خاموش کنیم و دراز بکشیم توی رختخواب و صاف و صادق همدیگر را نقد کنیم و ایرادات همدیگر را بگوییم. شاید اینطوری اصطکاکهایمان کمتر دود کند. همین کار را کردیم. شده بود مثل شبهای عملیات. تا نصفهی شب از پشت خاکریزِ بالش و لحاف به همدیگر شلیک کردیم و خیلی صادقانه ریدیم به همدیگر و ایرادات دیگران را ریسه کردیم. نقد صادقانه و خانمانبرانداز.
از فردا صبح اوضاع هزار برابر بدتر شد. اخلاق همه گهمرغی بود و تا دو هفته سرها در گریبان بود و به اکراه میآوردیم دست از بغل بیرون. همه دلخور و عبوس و بیشتر فحشها را هم علیاصغر خورد. بابت برداشتن پردهی ابریشمی و زیبای کتمان از روی مجسمهی کریه حقیقت. این وسط فقط یک چیز یاد گرفتیم. گاهی وقتها کتمان و دروغ، قلوب را سفت میچسباند به هم. حقیقت گاهی وقتها درست مثل یک آدم صد و بیست ساله است با گوشتهای آویزان. بهتر است تا یک کت و شلوار قشنگ کتمان تنش کنیم تا آن را نبینیم. این حقیقت تلخ.
————————————————————
من و بوکوفسکی هم خیلی نظرمون به هم نزدیکه. به این شکل که:
«ﻋﺪﻩ ﺍﯼ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻨﺪ: ﺩﺭﻭﻍ ﻋﺎﻣﻞ ﺑﺴﯿﺎﺭﯼ ﺍﺯ ﺟﺪﺍﯾﯽ ﻫﺎﺳت. ﺍﻣﺎ ﻧﻪ٬ ﺍﯾﻦ ﺣﻘﺎﯾﻖ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻫﻢ ﺩﻭﺭ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ؛ ﻭﮔﺮﻧﻪ ﻣﺎ ﺩﺭﻭﻍ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﯿﻢ ﮐﻪ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﻫﻢ ﺑﺎﻗﯽ ﺑﻤﺎﻧﯿﻢ. ﺷﺎﯾﺪ ﺩﺭﺩﻧﺎﮎ ﺑﺎﺷﺪ، ﺍﻣﺎ ﻣﺎ ﺑﻪ ﻧﻮﻋﯽ ﻣﺤﮑﻮﻡ ﺑﻪ ﺩﺭﻭﻍ ﮔﻔﺘﻦ ﻫﺴﺘﯿﻢ ﺩﺭﺳﺖ ﺑﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﮐﻪ ﻣﺤﮑﻮﻡ ﺑﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﺮﺩﻥ»
ﭼﺎﺭﻟﺰ ﺑﻮﮐﻮﻓﺴﮑﯽ