صد و هفتاد و نه

یک هم‌خوابگاهی داشتم، سال هفتاد و خورده‌ای. یک بچه مذهبی کرمانی و رقیق‌القلب. شباهت بی‌اندازه‌ای داشت به طلبه‌های ترم اولی حوزه. از همین‌هایی که ریش‌شان تُنُک است و وقتی با آن‌ها حرف می‌زنی، همیشه گردن‌شان کمی کج است و پائین را نگاه می‌کنند. یک جور‌هایی شرم و خجالت میون دو تا چشمون قشنگش لونه کرده بود و همیشه فکر می‌کردم شیشه‌ی مربا را شکانده و آمده تا با شرمساری، عذرخواهی کند. اسمش خاطرم نمانده. مثلا علی‌اصغر.

اتاق‌مان شش نفره بود. شش نفر از هر شش گوشه‌ی این مرز و بوم پرگهر. هر از گاهی هم بابت اختلاف فرهنگی و اخلاقی، اصطکاک نرمی بین‌مان رخ می‌داد. یک شب قبل از خواب، علی‌اصغر پیشنهاد داد که چراغ‌ها را خاموش کنیم و دراز بکشیم توی رختخواب و صاف و صادق همدیگر را نقد کنیم و ایرادات همدیگر را بگوییم. شاید این‌طوری اصطکاک‌های‌مان کمتر دود کند. همین کار را کردیم. شده بود مثل شب‌های عملیات. تا نصفه‌ی شب از پشت خاکریزِ بالش و لحاف به همدیگر شلیک کردیم و خیلی صادقانه ریدیم به همدیگر و ایرادات دیگران را ریسه کردیم. نقد صادقانه و خانمان‌برانداز.

از فردا صبح اوضاع هزار برابر بدتر شد. اخلاق همه گه‌مرغی بود و تا دو هفته سرها در گریبان بود و به اکراه می‌آوردیم دست از بغل بیرون. همه دلخور و عبوس و بیشتر فحش‌ها را هم علی‌اصغر خورد. بابت برداشتن پرده‌ی ابریشمی و زیبای کتمان از روی مجسمه‌ی کریه حقیقت. این وسط فقط یک چیز یاد گرفتیم. گاهی وقت‌ها کتمان و دروغ، قلوب را سفت می‌چسباند به هم. حقیقت گاهی وقت‌ها درست مثل یک آدم صد و بیست ساله‌ است با گوشت‌های آویزان. بهتر است تا یک کت و شلوار قشنگ کتمان تنش کنیم تا آن را نبینیم. این حقیقت تلخ.
————————————————————
من و بوکوفسکی هم خیلی نظرمون به هم نزدیکه. به این شکل که:
«ﻋﺪﻩ ﺍﯼ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻨﺪ: ﺩﺭﻭﻍ ﻋﺎﻣﻞ ﺑﺴﯿﺎﺭﯼ ﺍﺯ ﺟﺪﺍﯾﯽ ﻫﺎﺳت. ﺍﻣﺎ ﻧﻪ٬ ﺍﯾﻦ ﺣﻘﺎﯾﻖ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻫﻢ ﺩﻭﺭ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ؛ ﻭﮔﺮﻧﻪ ﻣﺎ ﺩﺭﻭﻍ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﯿﻢ ﮐﻪ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﻫﻢ ﺑﺎﻗﯽ ﺑﻤﺎﻧﯿﻢ. ﺷﺎﯾﺪ ﺩﺭﺩﻧﺎﮎ ﺑﺎﺷﺪ، ﺍﻣﺎ ﻣﺎ ﺑﻪ ﻧﻮﻋﯽ ﻣﺤﮑﻮﻡ ﺑﻪ ﺩﺭﻭﻍ ﮔﻔﺘﻦ ﻫﺴﺘﯿﻢ ﺩﺭﺳﺖ ﺑﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﮐﻪ ﻣﺤﮑﻮﻡ ﺑﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﺮﺩﻥ»
ﭼﺎﺭﻟﺰ ﺑﻮﮐﻮﻓﺴﮑﯽ ‏

صد و هفتاد و هشت

احساس می‌کنم سنم رفته بالا. خیلی بالا.  شرکت‌مان چهار نفر کارآموز استخدام کرده. دانشجو‌اند. هر سوالی ازشان می‌پرسم، سرشان را می‌اندازند پائین و با yes sir یا no sir جوابم را می‌دهند. خیلی مودب و پدر و فرزندی طور.  حس می‌کنم اگر بهشان سوئیت‌هارت یا دارلینگ یا حتی مای لاو هم بگویم، اصلا برداشت بدی نمی‌کنند و گارد نمی‌گیرند. می‌گذارند به حساب محبت پدرانه. وضعیت خوبی نیست اصلا.  حس می‌کنم که شتابان دارم می‌روم به سمت شرایطی که آدم‌ها توی اتوبوس صندلی‌شان را بدهند به من و بگویند «پدر جان بفرما بشین جای من، شما با این حال و سن.». 

حس بدی است. حس نوح.

صد و هفتاد و شش

وبلاگ نوشتن سنت حسنه‌ی خوبی بود که مثل همه‌ی سنت‌های حسنه‌ی دیگر منسوخ شد. وبلاگ اولین و تنها جایی بود که آدم‌ها حاضر می‌شدند تا نیمه‌ی تاریک خودشان را روشن کنند. نیمه‌ی تاریک آدم، عموما نیمه‌ی جذاب‌تر وارگانیک‌تری است. جایی است که آدم به نهاد خودش خیلی نزدیک می‌شود. خیلی قدیم‌ها یک نفر نوشته بود که درون هر آدم یک گرگ زندگی می‌کند.  گرگی که شب‌ها وقتی همه خواب هستند بیرون می‌آید و در تاریکی قدم می‌زد، سوت می‌زند و نفس می‌کشد. همه‌ی ما یک گرگ درون داریم که می‌ترسیم روزها وقتی با آدم‌های دیگر هستیم آن را بیرون بیاوریم. تمام افکار آوانگاردمان هم لای پشم‌های خاکستری این گرگ قایم شده‌اند. وبلاگ تنها جایی بود که گرگ‌ها حاضر می‌شدند تا روزها بیرون بیایند و خودشان را بنویسند. خودِ واقعی‌شان را بدون اسم و عکس. می‌نوشتند تا رد پنجه‌ی بی‌رحم‌شان روی برف‌های نقره‌ای بماند. 
خانه‌ی این گرگ‌های جذاب، هزار لایه زیرتر از جامعه‌ی انسان‌ها بود. وبلاگ‌ها هم یکی از معدود راه‌هایی بود که از روی زمین، ما را می‌رساند به آن‌جا. یک آسانسور مخوف برای وارد شدن به دنیای واقعی آدم‌ها. تا روزی که شبکه‌های اجتماعی آمدند. وبلاگ‌نویس‌ها یکی یکی عکس و اسم خودشان را لو دادند. خانه‌گرگ‌ها خراب شد. فرار کردند. در عوض الان آدم‌ها با جدیت مشغول عوض کردن عکس‌های پروفایل‌شان هستند. تا جذاب‌تر نشان داده شوند. حواس‌شان هم نیست که جذابیت‌شان بیشتر برای آن گرگ‌های درون‌شان است و نه عکس‌های پروفایل‌شان.  آدم‌ها دیگر نمی‌نویسند و نمی‌خوانند. فقط سلفی می‌گیرند.

صد و هفتاد و پنج

شاید من هم یک روزی مثل انسل آدامز عکاس مشهوری شدم. اگر این اتفاق عجیب رخ داد، حتما خیلی‌ها دل‌شان می‌خواهد با من مصاحبه کنند. مثلا بپرسند رمز موفقیتم چه بوده؟ که جوابش معلوم است. اول توکل بر خدا و دوم دعای پدر و مادرم که مثل پر طاووس بالای سرم بوده. دست آخر هم کمی تلاش خودم و این‌ها. شاید هم ازم پرسیدند کدام قسمت عکاسی برایت جذاب‌ترین بخش است. خیلی قاطع جواب می‌دهم که عکاسی سیاه و سفید. بعد مجبورشان می‌کنم که بپرسند چرا؟ بعد من سریع از منبر می‌کشم بالا و خطابه‌ام را شروع می‌کنم. می‌گویم که عکس‌ سیاه و سفید درست شبیه به شخصیت آدم‌ها می‌ماند. نه سیاه مطلق است و نه سفید مطلق. دویست و پنجاه و شش پرده‌ی خاکستری کنار هم قرار می‌گیرند تا یک عکس را آن‌طوری که دوست دارم نشان بدهند. آدم‌ها هم همین‌طوری‌ هستند. هیچ کس سیاه مطلق یا سفید مطلق نیست. بینهایت پرده‌ی خاکستری روی هم قرار می‌گیرند تا یک آدم را تعریف کنند. آن‌هم یک تعریف مبهم. همین پرده‌های خاکستری، آدم‌ها را پیچیده می‌کنند. اگر شخصیت آدم مثل یک بچه آهوی خال‌خالی، سفید بود و هیچ غشی نداشت، کار راحت می‌شد. آدم بغلش می‌کرد و هپیلی اِور افتر زندگی می‌کرد. اگر هم سیاه مطلق بود و هیچ نور سفیدی در آن نمی‌درخشید (مثل پشه‌های سیاه آلاسکا)، باز کار راحت بود. دروش را خط می‌کشیدیم و هر جا می‌دیدیمش، ترتیبش را می‌دادیم. 

اما آدم بینهایت پرده‌ی خاکستری دارد. خوبی دارد. بدی دارد. هیچ وقت نمی‌شود درباره‌ی آدم حکم کلی داد. مِن‌باب خوبی و بدی‌اش. همین دشوارش می‌کند. همین می‌شود که کانسپت معصوم و اهریمن می‌روند زیر یک علامت سوال چاق. این کانسپت‌ها مثل یک کاغذ سیاه و سفید هستند. هیچ ارزش به خودی خود ندارند. چون به واقعیت نزدیک نیستند. افسانه‌اند. 

من عکس‌های سیاه و سفید را دوست دارم. چون شبیه به درون آدم‌هاست. هزار لایه‌ی خاکستری. برعکس ریاضیات، این لایه‌ها هیچ وقت برآیند مشخصی ندارند و هیچ آدمِ مطلقا بد یا خوبی وجود ندارد. عجیب‌تر اینکه کسی بخواهد این هزار لایه‌ی خاکستری را قضاوت کند. عجیب و خنده‌دار.

امیدوارم من هم یک روزی مثل انسل آدامز عکاس مشهوری بشوم و این خزعبلات را به خورد جامعه بدهم.

صد و هفتاد و چهار

دو روز است که پشت سر هم باران می‌بارد. انگار مبتلا شده باشد به سلسله‌ بول. آسمان هم خاکستری است و حوصله‌ را سر می‌برد. آدم نگاهش که می‌کند، خمیازه‌اش می‌گیرد. این را لیندا گفت. همان حسابدارمان. همان که  نسبت جغرافیایی اتاقش به اتاق من، مثل سرخس است به بندرعباس. هفته‌ای یکی دو بار تصادفی همدیگر را توی آبدارخانه (که مثلا می‌شود یزد) می‌بینیم. تنها آدم دور و بر من است که می‌شود حرف‌هایی غلیظ‌‌تر از آخر هفته‌ات چطور بود و فوتبال دیشب چی شد، زد. لیندا گفت ابرهای آسمان را که نگاه می‌کند، خمیازه‌اش می‌گیرد. جان می‌دهد که آدم برود خانه و زیر پتو بخوابد. بهش گفتم که همه‌ی روزها به درد این می‌خورد که آدم زیر پتو بخوابد. زیر پتو جای خوب و امنی است. یک جای تاریک و گرم و به دور از جامعه. بعد حرف‌مان رفت سمت جامعه.  به این نتیجه رسیدیم که هر دونفرمان جامعه‌گریز هستیم. جامعه‌گریز و جامعه‌هراس.  دلایل‌مان هم خیلی کلیشه‌ای بود. مثلا این‌که جامعه شکل دهنده‌ی افکار آدم است. یک روند مشخص و معین دارد. شبیه به جامعه نبودن جسارت و خلاقیت می‌خواهد. به عبارت علمی‌تر و فلسفی‌تر، خرق‌عادت و خلاف جهت شنا کردن تخم می‌خواهد که خب، ما نداریم. لیندا انگار خبر مرگ عزیزش را شنیده باشد، چشم‌هایش را بست و سرش را از شرق به غرب تکان داد. یعنی موافق است. بعد هم آب پاکی را ریختیم سر دست خودمان و نتیجه گرفتیم که ما آدم‌های زندگی انفرادی هستیم که گرفتار زندان جامعه شده‌ایم. این را البته خیلی یواش گفتیم که کسی نشنود. آدم وسط جامعه که نمی‌گوید از جامعه بدش می‌آید. به هر حال هیچ کدام‌مان تخم نداریم که خرق عادت کنیم. هر  روز صبح لباسی که جامعه دوست دارد می‌پوشیم و با قهوه‌ای که جامعه دست‌مان می‌دهد لای هزاران ماشینی که جامعه را به مقصد می‌رساند، می‌رویم سر کار. تازه همه‌ی این کارها را با لبخند انجام می‌دهیم. چون جامعه لبخند دوست دارد. کون لق من که صبح‌ها حوصله‌ی خودم را هم ندارم. در عوض جامعه به من چطور فکر کردن و چطور راه رفتن و چطور عاشق شدن و چطور زنده بودن را یاد می‌دهد. تازه حتی وقتی مردیم، تصمیم می‌گیرد چطور از شر جسدمان راحت شود. جامعه‌ی ظالم.

خوبی حرف زدن با لیندا همین است. از آسمان ابری می‌رویم زیر پتو و بعد هم خاک جامعه را به توبره می‌کشیم. عکس هم که اظهرمن‌الشمس است که آسمان شهری است که در آن زی می‌کنم.

صد و هفتاد و سه

یک فیلم قدیمی هست که نه اسمش یادم می‌آید و نه حتی می‌دانم چه کسی در آن بازی می‌کند. فقط یک صحنه‌ی کوتاه از آن به شکل خیلی مه‌آلودی یادم مانده. زنِ فیلم یک گلدان می‌دهد به دست مردِ فیلم. بعد یک دیالوگی رد و بدل می‌شد که مثلا زن به مرد می‌گوید: «هر وقت تونستی از این گلدان مراقبت کنی، بعد بیا با هم حرف بزنیم». شاید هم اصلا این را نگفته. اما من دلم می‌خواهد این را گفته باشد. چون خیلی تمثیل شیک و قشنگی است. این‌که خیلی قمشه‌ای‌طور رابطه را به گلِ توی گلدان تشبیه می‌کند. دلم می‌خواهد آن کسی که سناریو را نوشته منظورش این باشد که رابطه، یک موجود زنده است که نگهداری، مراقبت و توجه می‌خواهد. درست مثل گل ارکیده که نمی‌شود آن را به امان خدا رها کرد و انتظار داشت بعد از هزار سال همان‌طور قشنگ و دلبرانه بماند.  یا می‌میرد و فقط گلدان خشک و برهوتش می‌شود آینه‌ی دق. یا شاخ و برگش وحشی می‌شود و آشفته و مهار‌نشدنی. هر دو حالتِ آن اسف‌بار و چرند است.

یک فیلم قدیمی هست که اسمش یادم نمی‌آید و فقط امیدوارم هر کسی که سناریوی آن را نوشته، منظورش همین باشد که من گفتم. اگر هم نه، خب به جهنم.

 پی‌نوشت کنم، عکس را که گرفتم تازه فهمیدم که مرد چقدر شبیه به اسنودن است. بی‌ربط به کل روضه‌ی فوق‌الذکر.