برای گرفتن این عکس سهپایهام را علم کرده بودم. بعد انگشتم گیر کرد لای میلههای خشن و چغرش و جر خورد. بس که مثل گراز بیرحم است. درست شبیه به آرپیجی-هفت است. یک بار توی حیاط خانهمان، گذاشته بودمش رو شانهام. همسایهام دید. از ترس خودش را خیس کرد و فرار کرد داخل خانه. لابد فکر کرد به عنوان یک تروریست متعهد الان شلیک میکنم و خانهاش را از روی گوگلمَپ محو میکنم. اما من شلیک نکردم. در عوض رفتم از بوتهی رزِ ارغوانیِ ته حیاط که تازه غنچه کرده بود، عکس گرفتم. به همین اندازه لطیف و پنبهطور.
برای گرفتن این عکس سهپایهام را علم کرده بودم. بعد انگشتم گیر کرد لای میلههای خشن و چغرش و جر خورد. مجبور شدم باندبیچیاش کنم. انگشتم شده بود شبیه به مردان ترکمن که تِلپَک سرشان میگذارند. یک بار قدیمها توی وبلاگم همین مثال را زده بودم و خواسته بودم نمک بریزم. غرض و مرضی هم نداشتم. یک آدم ترکمن پیدا شد و یک کامنت حاوی تمام فحشهای کافدارِ خانمانبرانداز و دوربرد به صورت یک پکیج آل اینکلوسیو، برایم گذاشت. رگ غیرتش به قاعدهی یک لوله پولیکای شش اینچ زده بود بیرون.
برای گرفتن این عکس سهپایهام را علم کرده بودم. عکس را گرفتم. هر کس آن را میبیند، میگوید اینجا خودِ بهشت موعود است. من و انگشت ترکمن، سرمان را به نشان تائید تکان میدهیم و توی دلمان میخندیم. هیچ کدامشان از قاعدهی کراپ کردن خبر ندارد. خبر ندارد با چه مکافاتی فریم عکس را بستیم تا قبرستان سمت چپ با آن کوه ماشینِ فرسوده و آن زمین بایر سمت راست که دارند یک والمارت بیقواره در آن میسازند، دیده نشود. زنده باد کراپ کردن. زنده باد فریمبندی هدفمند. به نظرم اصلا تقلب و غیراخلاقی هم نیست. همهی ما در زندگی روزمرهمان همین تکنیک را استفاده میکنیم. حتی توی حرف زدن سادهمان. چیزهایی را میگوییم که دوست داریم. هر چیزی که خوشمان نیاید و حس کنیم زیبایی درونمان را خدشهدار میکند، حذف میکنیم. کراپ میکنیم. من و انگشت ترکمن هم همین عقیده را داریم. ما بینقصیم. هر چیزی هم که میخواهد این حقیقت را وارانه نشان بدهد را میگذاریم خارج فریم و حذفش میکنیم. به همین راحتی.
برای گرفتن این عکس سهپایهام را علم کرده بودم. من و انگشت ترکمنم. حقایق زیبا را گذاشتیم توی فریم دوربین. عوارض زشت را هم حذف کردیم. اصلا از روز اول نبودند. نتیجه شد برش اریبی از بهشت موعود. به همین مسخرگی.
بعد از هزار سال آمدهام کنار دریا. من هیچ وقت دریا را خیلی دوست نداشتهام. دریا برای من مثل یک هیولای بایپولار است که قرصهایش را سر موقع مصرف نمیکند. همینطور که آرام است و توی صورت آدم میخندد، یکهو ممکن است باد کمی سربسرش بگذارد و اعصاب و روانش را پریشان کند. بعد موج میافتد به صورتش و همهی ماهیگیران تنها را میبلعد و خودش را میکوبد به زمین و آسمان. کلا من از هیچ پدیده و عارضهای که آن سرش دیده نشود خوشم نمیآید. تونل کندوان، دریا، اقیانوس و حتی درد جدایی.
در عوض ساحل جای خوبی است. درست مثل همینجایی که ایستادم و این عکس را گرفتم. یک خط محکم و استوار که تجسم امید است. تجسم برگشتن. تجسم رسیدن. مرز بودن و نبودن.
یک کانسپت قشنگ در عکاسی وجود دارد به اسم بوکه. لابد یک اسم ژاپنی است. مثلا معنیاش میشود مات و محو. وقتی با دیافراگم باز روی سوژه فوکوس میکنی، همه چیز پشت آن به شکل قشنگی محو و مات میشود. یک جورهایی معجزهی فیزیک است. یک جورهایی شقالقمر کردن لنز است. روی هر چیزی که در این دنیا دوست داری فوکوس میکنی. بعد معجزه رخ میدهد و همهی عالم و آدم را به شکل قشنگی محو میکند. رنگهایشان را با هم قاطی میکند. به هیچ چیزی اجازه نمیدهد تا به اندازهی سوژهات شفاف و واضح باشد.
مصطفی!
هر وقت عکسی میگیرم که بوکه دارد، یاد تو میافتم. یاد آن روزهایی که عاشق دختر نقاش شده بودی. همانی که تو را به برگ چغندر هم حساب نمیکرد. اما او برای تو از یک مزرعهی چغندر هم شیرینتر بود. همین شد که تو فقط دختر نقاش را میدیدی و همهی دنیای پشت سر او برایت محو و یکپارچه شد. چون دنیا اصلا برایت مهم نبود. خیابانها و درختها و آدمها و صداها، همه فقط برای تو حکم یک پسزمینهی تار و مبهم داشت که پشت سر دختر نقاش افتاده بود.
مصطفی!
هر وقت عکسی میگیرم که بوکهی خوبی دارد، یاد تو میافتم که انگار افتاده بودی توی تاریکترین و عمیقترین اقیانوس جهان و هیچ صدا و نوری را نمیدیدی. خانم نقاش را مثل کلاژ بریده بودی و گذاشته بودی روی بیرنگترین و بیروحترین کاغذ دنیا. همهی زندگیات شده بود همین قشنگترین بوکهی عالم.
مصطفی!
قسمت غمگین ماجرا این است که وقتی عکسی را با بوکه گرفتی، دیگر راهی برای زنده کردن دنیای پشت آن نداری. عکس محکوم است تا با یک سوژهی شفاف و دنیای مات پشت سر آن تا ابد زندگی کند. این حقیقت غمانگیز هم، من را به یاد تو میاندازد. تو هم خودت را محکوم کردی به یک دنیای مات و خارج از فوکوس. تا ابد. دنیای قشنگی که هیچ چیزی در آن ماهیت مستقلی ندارد. همه چیز درهمآمیخته و مبهم است. یک غبار یکپارچه که فقط به درد آن میخورد تا پسزمینهی زندگی باشد. نه خودِ زندگی. همهی درختها و آدمها و شهرها و خیابانها و نورها و صداها برای تو یک ماهیت مخلوط و بیفایده دارد.
مصطفی! کاش حواست را بیشتر میدادی و همه چیز را محو نمیکردی. دختر نقاش رفت. حالا تو ماندی و این دنیای بدون بُعد که هیچ محور مختصاتی برایت ندارد. تا ابد.
خانهی من وسط خیابان حبیباللهی بود. همیشه دلم میخواست اسم بهتری داشت. مثلا عشرتآباد که جان میدهد برای نوشتن خاطرات روزهای دور. یا مثل گُلی ترقی که شمیران زندگی کرده. اصلا اسم شمیران همینطوری هم بوی خاطرات بهتری را میدهد. برف زیادی میگیرد و کاجهایش بلندتر است. اما حبیباللهی ذهن آدم را هیچ جای دور و خاطرهداری نمیبرد.
به هرحال خانهی من در تهران، وسط خیابان حبیباللهی بود. یک سال تمام دنبال خانه گشتم تا پیدایش کردم. یک آژانس املاکیِ آشنا داشتیم که اسمش طهمورث بود. یک دلال تیپیکال خانه و زمین که همیشه کلاه شاپو چرکمال سرش بود. بهش گفتم که دنبال خانه میگردم و برایش شرایط خانهی ایدهآلم را ریسه کردم. بهش گفتم که ویوو البرز و شوت زباله و سونا و جکوزی و پارکینگ شرط لازم است. بعد پرسید که چقدر پول داری. بهش گفتم فلان قدر. از فرط خنده گردنش رگبهرگ شد. رک و پوست کنده رید به حالم و گفت با این پول فوقش ویووی گلدستههای شاهعبدالعظیم گیرم بیاید. راست میگفت. با آن پول در بهترین حالت میشد خانهی غیر ایدهآل گیر آورد. تمام خانههای شهر را دیدم. یکیشان توالتش را توی آشپزخانه درست کرده بودند. لابد اگر مهمان میپرسید که دستشویی کجاست، باید میگفتم توی آشپزخانه، جنب در یخچال. معمار یک خانهی دیگر هم یادش رفته بود تا روشویی را توی مستراح جاسازی کند. طهمورث معتقد بود که ایراد بزرگی نیست و آدم دستهایش را میتواند توی سینک آشپزخانه بشورد. یک بار هم طهمورث گفت که یک خانهی اکازیون پیدا کرده جنب اتوبان یادگار. با هم رفتیم که ببینیمش. آنقدر به جنب یادگار نزدیک بود که از پنجرهی اتاق خوابش میشد دست زد به گاردریلهای اتوبان. بهش گفتم من از بچگی فوبیای انحراف ماشین از جاده و پرت شدن آن به اتاق خواب دارم. همهی اینها را با فریاد گفتم. بس که صدای ماشینها بلند بود.
یک سال تمام گشتم تا بالاخره خانهی حبیباللهی را پیدا کردم. طبقهی چهارم بود. بیآسانسور. ویوو هم کلا نداشت. زبالهها را هم با دست باید میبردم پائین. سونا و جکوزی هم نداشت. حمامش یک متر بود در یک متر. آنقدر نقلی بود که نمیشد توی آن خم شد، بدون اینکه شیر آبگرم دوشش برود توی کون آدم. هر بار صابون میافتاد زمین، قیدش را باید میزدم و صابون جدید باز میکردم.
با اینکه مثل گُلی نمیتوانستم از کوههای سفید و بلند البرز در زیر آسمان فیروزهای و درختان عریان باغ که به خواب رفتهاند و در رویای بازگشت پرندگان مهاجرند، بنویسم اما به هر حال خانهی خودم بود و عزیز. با همهی گرفتاریهایش. همسایهی طبقهی دوم آدم ملالآوری بود و همیشه سر جای پارکینگ و بابت لکههای روغن روی موزائیکها غر میزد. هر ماه هم مشعل موتورخانه را میدزدیدند. انگار که مشعل المپیک باشد. محرم هم که میشد خانهی آن سمت خیابان، تکیه راه میانداخت. تا ساعت دوازده شب با صدای بلند طوری که عرش باریتعالی بلرزد، نوحه میخواندند. از ساعت دوازده به بعد هم دعوا میشد و اینبار عرش خدا را فرو میریختند. تقصیر آنها نبود. تقصیر دیوارهای آپارتمان بود که مثل نان لواش، نازک بود. حساب و کتاب تعداد آروغهای همسایهی کناری را هم داشتم. چه برسد به طبلهای باکیفیت یاماها.
در عوض خانهی عزیزی بود. هر وقت اراده میکردم، ده دقیقهی بعدش خانهی پدرم بودم. مثل اینکه آدم بتواند ده دقیقهای برود بهشت و برگردد. جمعهها پیاده میرفتم آنجا. بعضی جمعهها هم مادرم برنج میپخت و من سر راهم کباب میگرفتم با یک سیخ گوجهی اضافه و دوغ. چلوکباب میخوردیم دور هم. ما و آقای حیاتی، مجری اخبار ساعت دو. با دخترش توی دانشگاه همکلاس بودم. این را با صرف هر وعدهی چلوکباب به اطلاع عموم میرساندم. هر بار هم پدرم با تعجب میگفت: اِ؟ چه جالب!. بعد هم چرت عصر بعد از کباب. بعد هم چای و فیلم سینمایی تکراری شبکهی یک. کل ماجرا یک تکرار بود. یک تکرار خوب. درست مثل هزار بار پخش کردن آهنگ کریپ. که هیچ وقت از دهن نمیافتد.
خانهی من وسط خیابان حبیباللهی بود. طبقهی چهارم، بدون آسانسور. جلوی در آن پاتوق گربههای یک چشم و خاکستری بود. مثل خانهی گُلی، زمستانها بیست سانتیمتر برف نمیگرفت. در بهترین حالت، یک سانت باران میآمد. البرز ازش دور بود. دو بار سقفش نشت کرد و مجبور شدیم قیرگونیاش کنیم. همسایهی طبقهی دوم که آدم ملالآوری بود، غر میزد که پول قیرگونی به او ربطی ندارد. گه اضافی میخورد. تا ریال آخرش را گرفتم ازش. یازده بار مشعل موتورخانه را دزدیدند. دو بار هم آیفون جلوی در را. طهمورث کلی پول دلالی از ما گرفت. با آن کلاه چرکمالش. همسایهی طبقهی سوم با اینکه طلافروش بود ولی شبها آشغالهایش را از پنجره پرت میکرد پائین. خب خسته بود. بس که طلا میفروخت.
با همهی اینها خانه حبیباللهی ده دقیقه بیشتر با بهشت فاصله نداشت. ارزش گرفتاریهایش را داشت.
من اگر به جای برادران رایت بودم، حتما بعد از اختراع هواپیما، مثل بچهی آدم میرفتم پای یک درختی مینشستم و خوب با خودم فکر میکردم که عجب اختراع مهلک و مزخرفی داشتهام. بعد همانکاری را میکردم که نوبل بعد از اختراع دینامیت کرد. از فرط پشیمانی همهی ثروتم را میبخشیدم. یک جور غلط کردم فرهنگی. فکر کن اگر هواپیمای مسافربری اختراع نشده بود. همه ورِ دل همدیگر به دنیا میآمدند و زندگی میکردند و ورِ دل هم میمردند. روال طبیعی زندگی. خاکبر سرت ویلبر.
پینوشت کنم که علاقهی شدیدی دارم تا از این زاویه از غازهای مهاجر عکس بگیرم. خب، به واقع از زاویهی دیگری هم اصلا دستم بهشان نمیرسد. فکر کن اگر باریتعالی یادش میرفت پر را خلق کند. هیچ غازی پرواز و مهاجرت نمیکرد و همشان مجبور میشدند تا با سرمای خانهشان کنار بیایند. مهمتر از آن هم اینکه چیزی وجود نداشت تا ارویل و ویلبر از آن الهام بگیرند و هواپیما اختراع کنند. همهی بدبختیها از یک پر شروع شد.
—–
اگر منصف باشید میبینید فرودگاه امام خمینی بیشتر از کل هشت سال جنگ، به مملکت ضرر و زیان زده. فرودگاه که نیست لامصب. میدون جنگ و جداییه
یک همخوابگاهی آبادانی داشتم که دو سه سالی زودتر از من آمده بود دانشگاه. یک بار با قطار، مادربزرگش را برد مشهد. توی همان قطار عاشق دختر کازرونی کوپهی بغلی شد. همانجا با هم رفیق گرمابه و گلستان شدند. دختر کازرونی، مشهد زندگی میکرد. رفیق آبادانی من هم خاکسفیدِ تهران. سالی دو بار همخوابگاهی من میرفت مشهد تا دختر کازرونی را ببیند. یک جایی سمت سناباد با هم قرار میگذاشتند و تا شب کوچههای احمدآباد را پیاده، بالا و پائین میکردند. ساندویچ کالباس میخوردند با نوشابه. بعد هم سرِ خر را کج میکرد و شبانه با اتوبوس برمیگشت خوابگاه و تا شش ماه غمباد میگرفت . سالِ اول که تمام شد، کاردِ فاصله و دوری رسید به استخوانشان. وقتهایی که اذیت میشد، دو تا فحش کلفت میداد به روزگار و میگفت: «زور داره توی دنیایی به این کوچیکی، ما دو تا اینقدر دور باشیم».
راست میگفت. زور دارد. چطور دنیای گرد و کوچک و فزرتی ما اینقدر توانایی دارد تا آدمها را از هم دور نگه دارد؟ آنهم وقتی که با کمتر از دو روز پرواز، میشود از این سرِ آن رفت به آن سرش. فاصله، آدمها را از هم دور نمیکند. شرایط است که مثل غولسیاه حائل میشود بین آدمها. وگرنه دنیای ما خیلی کوچک است. شرایط الدنگ.
کاش آدم هر وقت دلش میخواست، میتوانست بنویسد. هر وقت که حس کرد فشار داخل بیشتر از فشار بیرون شده و رو به انفجار است. کاش آدم میتوانست هر وقت دلش بخواهد، سادهترین و پیشپاافتادهترین اتفاقات زندگیاش را در دم بنویسد. قبل از اینکه بیات بشوند. کاش دیشب میتوانستم از پشهی سیاهِ توی اتاق خواب که من را تا مرز جنون کشاند، بنویسم. چطور شده که نیم گرم پشه که طول عمرش به چند روز هم نمیکشد، میتواند من را تا مرز دیوانگی و جنون ببرد؟ کاش همان دیشب میتوانستم به تفصیل بنویسم که ندیدن دشمن، ترس آن را بیشتر میکند. جنگیدن با یک پشهی سیاه در تاریکی اتاق، خوفناکتر از نبرد با یک خرس در روشنایی است. اینها همان فکرهای بیات شدهی دیشب هستند. این اتفاقها و ثانیههای سادهی زندگی خیلی مهمتر از رخدادهای بزرگ و مایلاستونها هستند. رنجهای کوچک به شکل زجرآورتری انسان را از پا درمیآورند. تا حالا به سنگسار کردن فکر کردید؟ فکر نکنید. خیلی دردناک است. آدم را تا کمر توی خاک فرو میکنند. بعد حلقهاش میکنند و با سنگهای کوچک به او حمله میکنند. قلوه سنگهای کوچک. خرد خرد و کمکم، معنی درد و مرگ را به قربانی تزریق میکنند. یک شکنجه سادیستی. هدف از سنگسار کردن کشتن نیست. یک چیزی فراتر از مرگ است. یک چیزی دردناکتر و ماندگارتر از آن. وگرنه میتوانستند یک صخرهی دو تنی را بکوبند توی سرش و درجا خلاصش کنند. مرگ در یک ثانیه و نه شکنجه در هزار ساعت. رنجهای کوچک و مداوم، هزار برابر دردناکتر از رنج سنگین و واحد است. رنجهای کوچک مثل بینهایت ستارهی درخشان و کوچک در آسمان سیاه زندگی، با آدم متولد میشوند. مثل همان سنگهای کوچک. اما انسان یاد گرفته تا با آنها مبارزه کند. آدم هنر را خلق کرد تا ستارههای دردناک را خاموش کند. یا دستکم، کمرنگشان کند. همیشه فکر میکنم آدم بدون هنر، از داخل فرسوده میشود و میمیرد. خیلی زودتر از زمانی که قربانی کرمهای توی زمین بشود، قربانی بیهنریاش میشود.
کاش مغز من تواناییاش اینقدر بود که هر آینه که اراده میکردم، میتوانستم سادهترین پیشامدهای زندگیام را بنویسم. ماجرای پشههای خونآشام که در سیاهی شب، از خرس هم بزرگترند. مغز آدم مولد گازهای سیاهی است که باید هر جور شده آنها را تخلیه کرد. هر ثانیه و هر دم. حیف که همیشه ثانیهها بیات میشوند. از بیهنریام.
—–
ماجرا از بُعد دیگهاش شبیه زندگی شاطرهاست. دم تنور که ایستادی، باید به موقع نونها رو بکشی بیرون. به موقع یعنی نه خام باشه و نه بسوزه. شاطر به مثابه هنرمند و نون به مثابه ثانیههای زندگی. مثال بیربطی بود.
آخرهای فیلم راندوو، پاول به زن صاحبکارش گفت: “به هر حال نینا، آدم مناسبی واسهی من نبود. اما دنیای بزرگیه. بالاخره یکی رو پیدا میکنم”. بعد زن صاحبکارش لپش را بوسید و گفت: “اتفاقا دنیای کوچیکیه”. بعد هم شببخیر گفت و رفت. صاحبکارش یک پرانتز گنده گذاشت جلوی پای پاول تا خودش آن را پر کند. توی آن بنویسد که اتفاقا این دنیا برای پیدا کردن “یک نفر”، دنیای فوقالعاده کوچکی است. در واقع اینجا زبان فارسی کملطفی کرده و معادل مناسب و مختصری برای واژهی “the one” ندارد. دِ وان در واقع همان چیزی است که صاحبکار منظورش بود. دنیای ما برای پیدا کردن دِ وان خیلی کوچک است. دقیقا همان کسی که در یک بعدازظهر زمستانی، که دنیا بیاندازه ملالآور و چندشآور میشود، بشود به او پناه برد. دیوار بلند بتنی بین تو و همهی جهان سرد. فکر کنم منظور صاحبکار همین بود و میخواست پاول را از تنهایی بترساند. اگر هم منظورش این نبود که به درک اسفلالسافلین.
هندوانه دوست دارم. اما هر وقت آنرا زیر بغلم جا میدهند، میدانم که دردسری در راه است. شرکتمان در یک مناقصه شرکت کرد. برنده هم شد و پروژه را گرفت. پروژه کجاست؟ آنور مشهد. ما کجاییم؟ اینور تهران. دوشنبه ظهر بود. برف میبارید و کلاغهای لمیده روی کاج وسط حیاط، قارقار میکردند. رئیسم زنگ زد که پاشو بیا اتاقم کارت دارم. همین کار را کردم. رئیسم گفت: بشین پسرم. گوشهایم زنگ خورد و فهمیدم که دیر شده. بعد گفت: “پسرم، تو از امروز رئیس واحد کنترل پروژهی این پروژهای”. فهمیدم که واقعا خیلی دیر شده و افتادهام توی دردسر. بعد خودش و لیوان قهوهاش رفتند لب پنجره. گفت: “پژو ۴۰۵ دوس داری؟”. کیف کردم. گفتم خیلی. برگشت و گفت: پس از حالا به بعد هر سهشنبه صبح زود میری مشهد، به پروژه سر میزنی و شب هم برمیگردی”. گفتم : “بعدش برام پژو میخرید؟”. ریسه رفت و گفت: “زحل که نمیخوای بری که ماشین برات بخرم، توی فرودگاه مشهد رانندمون با پژو ۴۰۵ میآد دنبالت و میبردت کارگاه”.
سه شنبه ساعت سه صبح بیدار شدم. به منشی سپرده بودم که بلیط صبح زود نگیر، توپولوف هم نگیر. بلیط برایم گرفت برای ساعت پنج صبح با توپولوف. خیابانها خلوت بود. حتی سگ هم توی خیابان نبود. من و رانندهی آژانس و دیگر هیچ. رسیدم مهرآباد. آنجا هم خاک مرده پاشیده بودند. یک زن از پشت بلندگو با لوندی اعلام کرد که این پرواز و آن پرواز تاخیر دارند. یکی با دست سنگینش کوبید روی شانهام. برگشتم که فحشش بدهم و احتمالا با مشت فرم صورتش را عوض کنم. دیدم مهندس است. مدیر پروژه. آه کشیدم. نشستیم روی صندلی. پروازمان تاخیر داشت. نیم ساعت. یک ساعت. دو ساعت. جوکهای مهندس امانم را بریده بود. همهی مسافرها مثل مردههای توی قبر، روی صندلیها شره کرده بودند و چرت میزدند.
بالاخره زن لوندِ پشت بلندگو صدایش را نازک کرد و انگار پای سفرهی عقد بله را بخواهد بگوید، گفت که پرواز شماره فلان به مقصد مشهد فلان فلان فلان و سوار شوید. مردههای توی قبر یکهو زنده شدند و ساکهایشان را مثل بره زدند زیر بغلشان و دویدند سمت در خروجی سالن تا سوار اتوبوس شوند. ما هم دویدیم و پریدیم بالا. رسیدیم پای توپولوف. اتوبوسمان بزرگتر از آن بود. صورت توپولوف از جلو شبیه اشهدانلااله الا الله است. از پلهها دویدیم بالا. برای رد شدن از در کوتاه هواپیما تا کمر خم شدیم. مثل خرچنگ، کج کج از راهروی باریکش عبور کردیم. بعد هم نشستیم سر جایمان. عرض صندلیها درست به اندازه یک توالت فرنگی بود. تا حالا زانوهایم را اینقدر از نزدیک ندیده بودم. مهندس درشتاندام است و نصف صندلی من را هم اشغال کرده. نمیدانم روسها که هم اندازهی گرازند، چطور توی این هواپیماها جا میشوند.
درها را بستند و هواپیما خرامان خرامان شروع کرد به خزیدن تا رسید اول باند. بعد تندتر و تندتر. درست مثل اینکه تشنج کرده باشد، میلرزید و گاز میداد. چند دقیقه با نیروی جاذبه گلاویز بود تا بالاخره آن را شکست داد و اوج گرفت. تهران زیر پایمان از دود، سرفه میکرد. میدان آزادی مثل تیرکمانی سر و ته در حال کوچک شدن بود. آدمهای شهر بیدار شده بودند اما من چشمهایم سنگین شد و خوابیدم.
چیزی با شدت کوبیده شد به زانویم و از درد بیدار شدم. مهندس میز را برایم باز کرده بود. درست مثل وقتهایی که با لگد میزند زیر فرغون پراز ملات اوس نادر و فحش میدهد که پدرسگ ، ملات درست کردی یا فرنی؟ به همان شدت میز را باز کرد و کوبید به زانویم. کنارم مهماندار ایستاده بود با فرغون حمل غذا. با احترام پرسید: “چی میل میکنین؟ ساندویچ کالباس یا تخممرغ؟”. گفتم کالباس. گفت: “شرمنده، تموم شده” و ظرف تخممرغ را گذاشت روی میز. بوی گند دموکراسی از تخممرغ میزد بالا. هواپیما لرزش عجیبی دارد. صداها و حرکات عجیبی هم از خودش نشان میدهد. تمام صلواتهای مقروضم را یک جا ادا کردم.
رسیدیم مشهد. هنوز لنگهای هواپیما به باند نخورده بود که مسافران محترم چلکچلک کمربندهایشان را باز کردند و توی راهرو سرپا منتظر شدند. انگار دم در قیمه نذری تخس میکنند. من و مهندس هم همین کار را کردیم. به هر حال خلاف جریان رودخانه شنا کردن صلاح نیست. شاید واقعا قیمه نذری میدادند. بیرون فرودگاه، پژو ۴۰۵ منتظرمان بود. سوار شدیم. دهشتناک و جیمزباندطور ما را رساند کارگاه. مهندس سر همهی پرسنل داد زد. لگد به زیر تمام فرغونهای ملات زد. مدیر کارگاه را به صلابه کشاند. خاک کارگاه را به توبره کشید و سینی چای را پرت کرد توی دیوار. بعدازظهر هم با همه روبوسی کردیم و با جیمزباند برگشتیم مشهد.
مهندس هوس زیارت کرد. توانی برای مخالفت ندارم. از طرفی باید دست به دامان ضامن آهو میشدم تا ضامن نجات من از دست مهندس و توپولوف شود. حرم شلوغ است. خیلی شلوغ است. مهندس مثل کشتی یخشکن افتاد جلو و یخ مردم را شکاند و در آنها فرو رفت. من هم توی خلا پشت سرش قایم شدم. توی همان شلوغی داد زد که برویم ضریح را بچسبیم. نظر من را نپرسید. انگار مدیر پروژهی زندگی معنوی من هم باشد. پشت گردنم را خیلی دوستانه گرفت و مثل نوک پیکان، نشانهام رفت به سمت ضریح و شروع کرد به هل دادن. صورتم اول گردن و شانهی مردم را حس میکرد. انتهای راه هم باسن و پاهایشان را. بالاخره صورتم چسبید به فلز سرد ضریح. اما مهندس هنوز هل میداد. حالیاش کردم که بیشتر از این صلاح نیست جلو برویم. دستگیرمان میکنند. راضی شد و گردنم را رها کرد. نمیدانم من ضریح را چسبیده بودم یا ضریح من را.
عبادت و زیارت کردیم. ساعت ده و نیم برگشتیم فرودگاه. خستگی مثل تار عنکبوت پیچیده شده بود دورم. توپولوف منتظر بود. قبل از سوار شدن صورتم را بردم بالا و کبودی ضریحِ روی صورتم را به خدا نشان دادم که یعنی یا ضامن آهو من رو از دست توپولوف نجات بده. بعد هم سوار شدیم و تاریخ تکرار شد. تقلا برای اوج گرفتن. تکان و چالههای عمیق و بیانتهای هوایی. بوی گند تخممرغ صبح. مردم عجول. لطیفههای تکراری و لوس مهندس.
ساعت یک نیمهشب رسیدم خانه. یک کاغذ سفید از کیفم کشیدم بیرون و شروع کردم نوشتن: به نام خدا. بدینوسیله اینجانب فلانی فرزند فلانی استعفای خود را اعلام نموده و بلاه بلاه بلاه.
خوب که فکر میکنم میبینم بابای رهبر کرهی شمالی واقعا بعد از مردنش رفته و پیوسته به خورشید. تا ترامپ گیر داد به کره شمالی و تهدیدش کرد، طرف فتیلهی خورشید را بالا داد و دو تا طوفان فرستاد سمت آمریکا و چهار تا ایالت را برد زیر آب. اصلا هم ماجرا تصادفی نیست. باباش الصاق شده به خورشید. فقط نمیفهمم این بابای الدنگش چرا از جنوب میزند تا برسد به واشنگتن. از شمال شروع کند، زودتر و دقیقتر میرسد به ترامپِ موقشنگ و کاخ سفید. احتمالا از حالا برنامه همین است. ترامپ تهدید میکند، ما را طوفان میبرد.
عکس هم جهت تلطیف فضاست فقط و نتیجهی بیکاری در خانه.