بقالی شهر ما یک فروشگاه بزرگ است که صد نفر کارمند دارد. شاید هم دویست نفر. همهشان لباس سبز میپوشند با آرم همان بقالی. ساعتی هم هفت دلار پول میگیرند. با ساعتی هفت دلار، اینجا میشود فقط زنده ماند و زندگی پولدارها را با حسرت تماشا کرد. رئیس بقالی، همان روز اولِ استخدام، به هر صد نفر یا دویست نفرشان میگوید که کلا حق با مشتری است. مشتری، ماهی قزلآلا است و شما کرمِ سر قلابید. باید مشتریها را خوشحال نگه دارید. حتی اگر سنگ از آسمان ببارد. بابت همین هم تحت هر شرایطی لبخند میزنند و از آدم تعریف الکی میکنند. انگار صبح به صبح گاز خنده بینشان تخس کردهاند. امروز رفته بودم شیر بخرم. از همان بقالی. صندوقدار یک مرد چینیِ جمع و جور بود که با کمی تقلا میشد او را توی یک جعبه کفش جا داد. سگرمههایش توی هم بود و زیر لب داشت غر میزد. لابد داشت به صاحبخانهی الدنگش فحش میداد. من را که دید، به سرعت غرهایش را قورت داد، لبخند وسیعی زد و مثل گل رز مصنوعی، شکفت. لابد مطابق دستور رییس بقالی. بعد هم همان چرندیات تکراری که بهبه چه روز خوبی است و چقدر لباس سبز به شما میآید و باریکلا که شیر میخورید و بلاه بلاه. همان تعارفات و کامپلیمنتهای بیمعنی. خیلی زیرپوستی و ملو بهش گفتم که هر چه گفتی چرند بود و همه را زوری گفتی. خیلی به مذاقش خوش آمد. چشمهای تنگش را تنگتر کرد و گفت ما چینیها عقیده داریم که دشنام و انتقاد خیلی بهتر از تعریف الکی است. دشنام از ته دل است و واقعی. اما تعریف نه. راست میگفت. هر چیزی که از ته دل باشد بهتر از چیزهای زورکی است. ماچِ از ته دل. دوستت دارمِ از ته دل. فحشِ از ته دل. برعکس، تعریفهای زوری و سرِدلی که کرمهای سر قلاب به قزلآلاها میزنند، مهوع است. هر چیزی صادقانهاش خیلی بهتر است. فحش رانندهی تاکسیِ خستهی خطِ میدان شوش خیلی بهتر از مدح شاعر دربار است. جدن.
بایگانی ماهیانه: آبان ۱۳۹۶
دویست و دو
همسایهی شرکتی که در آن کار میکنم، یک حیاط بزرگ دارد که علفهای هرزهی آن تا کمر آمدهاند بالا. هزار بار با داس و چمنزن و علفکش افتادهاند به جان آنها. اما افاقه نکرد. زمین اینجا خیلی بارور است و آدم اگر سه روز انگشتش را بکند توی خاک، جوانه میزند. علف که دیگر جای خودش را دارند. اما هفتهی پیش همسایهی ما دست به کاری زد که غصه سرآید. شش تا بز چموش استخدام کرده تا علفها را بخورند. من روحم هم خبر نداشت که همچین تجارتی هم وجود دارد. استخدام بز برای خوردن علف. میگویند که بز علف را از ریشه میکند. به علاوه بزاق دهانش هم یک چیزی دارد که از رشد دوبارهی علف جلوگیری میکند. به عبارت علمیتر، گه میزند به زندگی علفها و دیگر چیزی سبز نمیشود.
از پنجره که بیرون را نگاه میکنم، شش تا بز را میبینم که با طناب بسته شدهاند به درخت. هر کدامشان به شعاع همان طناب میتواند علف بخورد. هر شش نفرشان هم سخت کار میکنند. از ساعت شش صبح تا هشت شب. هیچ کدامشان هم نمیتواند به محدودهی بز بغلی تجاوز کند. تعریف یک اتوپیا و جامعهی مدنی خلاصه شده در این شش تا بز و حیاط همسایهی ما. سهمها مساوی. علف فراوان. هر از چند گاهی هم که دلشان میخواهد بعبع میکنند. بلند. بدون نگرانی. به نظر من اگر همانطور که انسان از پرندهها الهام گرفت و هواپیما را اختراع کرد، باید از بزهای همسایهی ما هم الهام بگیرد و مدینهی فاضله را سرهم کند. حیف که کسی نظر من را نپرسیده است.
دویست و یک
روزی که دانشگاه قبول شدم، شک نداشتم که به مجرد فارغالتحصیلی، یک فرش قرمز از دم در دانشکده عمران برایم پهن میکنند تا دم در اتاق کارم. در واقع آفیسم. یک اتاق نورگیر. در بلندترین برج تهران با مبلمان مجلل و یک قاب عکس قدی از گلدن گیت. این شفافترین و نشدنیترین رویای من بوده که هیچوقت محقق نشد.
نوزدهم اردیبهشت| چهار ماه است که فارغالتحصیل شدهام. هنوز بیکارم. به همهی شرکتهای مهندسی سر زدهام. همهشان با دیدن رزومهام رم میکنند. رزومهام مثل روح ائمهیاطهار، پاک است. من معصومترین مهندس جهانم.
بیست و هشتم اردیبهشت| ساعت چهار عصر امیر تلفن زد. گفت شرکت فلان دنبال مهندس میگردد. حرفش را بریدم و گفتم میروم. گفت مطمئنی؟ محل کار تنگپنج است. نمیدانستم تنگپنج کجاست. اما گفتم میروم. جهنم هم که باشد میروم.
یکم خرداد| بالاخره قطار ساعت چهار صبح رسید تنگپنج. بعد از نه ساعت. پیاده شدم. غلغله بود. دو قبیله، سرِ سه راس بزغاله افتاده بودند به جان هم. هفت نفر کشته شده است. استقبال تکاندهندهای است. از کنار بزغالهها و جسدها رد شدم و رفتم سمت خوابگاه. تا ساعت پنج صبح در زدم تا بالاخره یکی بیدار شد و در را باز کرد.
دوم خرداد| کارم را امروز به عنوان مهندس کارگاه شروع میکنم. از خوابگاه تا کارگاه سه کیلومتر پیادهروی است. رمضان لطف کرد و روز اول همراهیام میکند. رمضان همهکارهی کارگاه است. رمضان گفت که دو کیلومتر از راه، از تونل قطار میگذرد. بعد هم گفت نور به قبر رضاشاه ببارد که تونل کشیده و فسفسکنان زیر لب فاتحه خواند.
پانزدهم خرداد| هوا گرم است. یعنی هوا داغ است. دماسنج کارگاه تا شصت درجهی سانتیگراد را بیشتر نشان نمیدهد. جیوهی آن به بالای لوله فشار میآورد و تقریبا تبخیر شده. حکما کالبد دماسنج جای کافی برای روح جیوه ندارد. عرق میکنیم و آب از هفت سوراخ بدنمان جاری است. میشویم شبیه انگوری که آبش تبخیر شود و بشود کشمش. روزی یازده لیتر آب میخوریم اما فقط ده سیسیِ آن را میشاشیم.
بیستم خرداد| امروز من و رمضان و قطار با هم وارد تونل شدیم. تا حالا با قطار شاخبهشاخ نشدهام. رمضان مثل غزال تیزپا من را پشت سر گذاشت و رفت توی جانپناه. اما من فقط توانستم خودم را مثل تاپاله بچسبانم به دیوار تونل. قطار مثل فرشتهی مرگ از کنار رگ گردنم عبور کرد. رمضان گفت که پارسال همینجا، قطار کوبیده به کریم داربستی. نصف جسدش را بروجرد پیدا کردند. نصف دومش هم تهران پیاده شده. بعد فسفسکنان زیر لب فاتحه خواند. زندگی دشوار است.
دوم تیر| امروز بچههای انفجاری از تهران آمدند. قرار است دینامیتگذاری کنند و مسیر را باز کنند. رمضان از صبح رنگش بریده و فسفس میکند. از انفجاریها میترسد. رئیس انفجاریها گفت که ساعت دو ظهر میترکانیم. اما کارشان زودتر تمام شد و راس دوازده ترکاندند. بیخبر. بولدوز ماند زیر آوار. وقتی آن را آوردند بیرون، شده بود هم قد فولکس قورباغهای. حاجی -رئیس کارگاه – دستور داد یک بز قربانی کنند. بز گیرشان نیامد. دستور داد بزنند به حساب تا بعدا. انفجاریها را فرستاد تهران. گفت با کلنگ بهتر میکنیم.
هشت تیر| امروز حاجی یک کارگر در اختیارم گذاشت تا بروم کوهها را نقشهبرداری کنم. اسمش غلامعلی است. درشت است. سبیلهایش مثل آنتنهای خاور زده بیرون و چشمهایش خیلی حشر دارد. غلامعلی گفت که خودش توی همین کوهها یک خرس را کشته. دو بار هم ازدواج کرده. توی رختخواب هم خیلی اقتدار دارد. بچهاش نمیشود اما بچه دوست دارد. به سرعت کار را سمبل کردم و برگشتیم کارگاه. من معصومترین مهندس جهانم.
یازده تیر| هیچ جادهی ماشینرویی به تنگپنج نمیرسد. فقط قطار و قاطر. پل تلهزنگ خراب شده و قطار نمیآید. رمضان کوبید روی پیشانیاش و گفت آذوقهی کافی نداریم. فقط سیبزمینی و نان لواش. بعد فسفسکنان زیر لب فاتحه خواند.
بیستم تیر| از بس سیبزمینی و لواش خوردهایم، شکممان باد کرده است. هنوز ریل درست نشده. حقوق هم ندادهاند. بدهند هم جز سیبزمینی و لواش چیز دیگری نمیتوانیم بخریم. از سیبزمینی بدم میآید.
بیست و دوم تیر| امروز وزیر نیرو با هلیکوپتر آمد برای بازدید پروژه. به همه تیتاپ و ساندیس دادند. نمیدانم از کجا گیر آوردند. وزیر خیلی مراقب بود تا کفشهایش خاکی نشوند. به من هم شخصا گفت باریکلا. بعدازظهر هم سوار هلیکوپتر شد و برگشت تهران تا شب پیش زن و بچهاش باشد.
بیست و نهم تیر| امروز بالاخره قطار آمد. شب غذا خوردیم. رمضان یک عقرب سیاه را که کنار بشقابش بود، با دمپایی کشت و فسفسکنان زیر لب فاتحه خواند.
سی تیر| امروز آب قطع شد. هیچ کس نتوانست حمام برود. پرسنل زحمتکش بوی گراز مرده میدهند. همه به جای آفتابه، با خودشان کلوخ میبرند توی مستراح. نان حلال درآوردن توجیهی ندارد.
پنجم مرداد| مدیر پروژه از تهران آمد. آشپز گوشت به خورش اضافه کرد. سر سفرهی شام گفت که این ماه هم از حقوق خبری نیست. حاجی بغض کرد. رمضان فسفس کرد. مدیر پروژه برای تلطیف فضا برایمان خاطره گفت. تا دو صبح. خوابش نمیآمد.
پانزده مرداد| انفجاریها دوباره آمدند. باز هم فول زدند. دینامیتها را اشتباهی جاسازی کردند. توپولوژی منطقه را عوض کردند. حاجی با فحش برشان گرداند تهران. برای همیشه. من هم برگشتم خوابگاه. توی راه قطار از روبرو آمد. آمدم برگردم اما دیدم غلامعلی از آن ور دارد میآید. ترجیح دادم بروم زیر قطار. نان حلال اصلا توجیهی ندارد.
یک شهریور| از حالت آدمیزاد خارج شدم. صورتم از آفتاب سوخته. دستهایم کبره زده. ادبیات کلامیام دگرگون شده و از گفتن فحشهای سنگین و کافدار ابایی ندارم. از تونل و رضاشاه و غلامعلی و سیبزمینی تهوع میگیرم. میخواهم استعفا بدهم. رفتم پیش حاجی. نبود. رمضان گفت سر صبحی نامهی خداحافظی گذاشته و رفته.بیخبر.
یک مهر| برگشتم تهران. انگار آمدهام پاریس. زیاد نان بربری میخورم. زنگ زدم به مدیر پروژه که حقوق معوقهام را بدهد. قبول کرد. آدرس داد. شب که به مادرم گفتم توی یک ماستبندی ته اکباتان با مدیر پروژه قرار گذاشتم و پولم را گرفتم، از خنده ضعف کرد.
من هنوز امیدوارم تا یک روزی یک جایی من را استخدام کند و یک اتاق نورگیر بهم بدهند. در بلندترین برج تهران با مبلمان مجلل و یک قاب عکس قدی از گلدن بریج. عکسش را خودم تهیه کردم. مانده الباقی تدارکات.
دویست
پروژهی بزرگ را تحویل دادم. ساعت چهار و ده دقیقهی روز جمعه. بعد از ده ماه تلاش و تقلا. از بس در این ده ماه انگشت اشارهام را کوبیدم روی ماوس که درد گرفته. بین کسانی که زیاد با کامپیوتر کار میکنند، مرض مرسومی است. مرض ماوس. انگشت اشارهی من، نانآور خانه است. اگر روزی لای تلهموش یا انبردست گیر بیفتد، از گرسنگی میمیرم. گاهی وقتها فکر میکنم که چقدر وابستهی ماوس هستم. کلا چقدر وابستهام. به ماوس. به ماشینم. به رئیسم. به بنزین بدون سربِ دو دلاری. به قهوهای که سر صبح باید بخورم تا سر درد نگیرم. کلا آدم موجود وابستهای است و آزادگی و عزت نفس یک جوک خندهدار است. هیچ کس آزاد نیست. همه زندانی هستیم. اگر آزاده بودیم حتما تا حالا برگشته بودیم به زندگی انفرادی خودمان، ته غارهای تاریک.
پروژهی بزرگ را تحویل دادم. ساعت چهار و ده دقیقهی روز جمعه. بعد از ده ماه تلاش و تقلا. دلم خواست با یک بطری شراب جشن بگیرم. با یک آدمی که بفهمد هشتصد صفحه نقشهی بیروح یعنی چه. اما پیدا نشد. یک نفری هم نمیشود با شراب جشن گرفت. شراب همینطوری هیچ خاصیتی ندارد. درست مثل یک ماشین تحریر است که به خودی و خود ملالآور است. تا وقتی که ایدهای را از ته مغز یک آدم میکشد روی کاغذ. آن وقت است که هیجانانگیز میشود. شراب هم همینطور است. فضا و همراهش است که آن را گس و گلو را گرم میکند. این حرف من نیست البته. این حرف کمال است. یک بار رفته بودیم کوشآداسی. یک شب ساعت دوازده هوس شراب کردیم. همهی شهر مرده بود. یک ساعت راه رفتیم تا بالاخره یک دکان باز پیدا کردیم لب دریای اژه. کمال صاحب دکان بود. با دخترش آنجا را میچرخاند. اسمش شایلی بود. موهای صافی داشت که از آسمان نیمهشب کوشآداسی هم سیاهتر بودند. گفتیم که یک بطری شراب میخواهیم. بعد کمال همان متافور ماشین تایپ و اینها را برایمان گفت. بعد هم رفیق شدیم باهاشون. با کمال و شایلی. بس که آدمهای هیجانانگیزی بودند. کلا آدمهایی که به میل خودشان شبها بیدارند، آدمهای جالبیاند (به غیر از دزدها و سیاستمداران که کلا آدمهای جالبی نیستند). یک آهنگ غمانگیز هم گذاشته بودند. شایلی گفت که اسم خوانندهاش کاظیم است. از قربانیان چرنویل که در جوانی مرده. یک جوری غمانگیز میخواند که انگار خودش خبر داشته به زودی میمیرد. شایلی یک سیدی از آهنگهای کاظیم را داد بهم. شایلی عاشق کاظیم بود. خیلی بیپروا این را گفت. بعد هم نگاهش گم شد توی تاریکی اژه. کمال هم گرفتار و اسیر بود. اسیر دخترش. از توی نگاهش میشد فهمید که تحمل یک ثانیه دوریاش را هم ندارد. همه گرفتار بودند.
کمال یک دیوار دکانش را فرش کرده بود با ساعتهای دیواریِ جورواجور. شایلی گفت که اسمش را گذاشتهاند گورستان ساعت. برای هر ساعت فقط یک بار باطری میگذارند. هر وقت هم باطریاش تمام شد، ولش میکنند به حال خودش. کمال میگفت اینطوری هر ساعتی خودش زمان مرگ خودش را تا ابد نشان میدهد. مثلا ساعت چهار و ده دقیقهی روز جمعه. خیلی سورآل بود. یک دیوار با هزار ساعت مرده و یک ساعت که هنوز زنده بود. ساعت هم گرفتار بود. گرفتار باطری. حیاتش به همان باطری وصل بود. مثل من که نان شب و حیاتم وصل است به انگشت اشارهام.
پروژهی بزرگ را تحویل دادم. ساعت چهار و ده دقیقهی روز جمعه. بابت آن پول میگیرم. با پول آن قهوه و بنزینِ بدون سربِ دو دلاری میخرم تا بتوانم روی پروژهی بعدی کار کنم و زنده بمانم. آزادگی جوک بزرگی است. همهی ما گرفتاریم. گرفتار یک همراه که آنطرف میز بنشیند و یک بطری شراب را با ما تقسیم کند و جشن بگیرد.
عکس هم مربوط است به پارسال و گرفتاری دل آدمها. همین.
صد و نود و نه
ایران که بودم یک رنوی سفید داشتم که اسمش را گذاشته بودم شازده. پلاکش ب-۵۲ بود. مثل بمبافکن. از یک مرد مو فرفری که ته سعادتآباد زندگی میکرد خریده بودیمش. آگهی زده بود توی روزنامهی همشهری که رنوی مدل هفتاد و خوردهای، بدنه و موتور سالم، فروشی. همان روز رفتیم ته سعادتآباد و ماشین را دیدیم و عاشقش شدیم و خریدیمش. موفرفری روی رنو، بوق کشتی نصب کرده بود. صدایش جای مرده و زنده را عوض میکرد. بوق که میزدم، سوی چراغهایش کم میشد و موتورش به ریپ زدن میافتاد. هزار وات برق مصرف میکرد. پدرم میگفت: “یه بوق داری که یه رنو بهش وصله”. راست میگفت. یک بار سرِ خیابان باقرخان برای یک وسپا بوق زدم. بیچاره پرت شد پائین. فکر کرد دارد میرود زیر قطار.
باز هم زدم به صحرای کربلای خاطرهگویی. تقصیر رانندهی ماشین کناری بود که امروز صبح لایی ناجوری کشید و نزدیک بود دونفرمان الصاق بشویم به درخت بلوط کنار خیابان. یک ماشین سفید و کوچک داشت که یکراست همهی خاطرات رنو را برایم زنده کرد. یادم افتاد که با شازده رفتیم شمال. یک هتل گرفتیم که نصف اتاقهایش رو به دریا بود. اما ما اصرار کردیم تا یک اتاق رو به پارکینگ بدهند که چشممان به رنو باشد و کسی آن را نبرد. توی راه برگشت هم با یک پژو کَل انداختم. با سرعت صد و چهل کیلومتر باهاش راندم. اما پژو مثل تیر، از چله رها و محو شد. شازده تا حالا سرعت صد و چهل کیلومتر را ندیده بود. از آن به بعد انگار که تیک عصبی گرفته باشد، چراغ راهنمایش خاموش نمیشد.
دو سال بعد هم ماشین را فروختیم به یک تازه عروس و داماد که پونک زندگی میکردند. وقتی که یک میلیون تومان بیعانه را داد دستم، گفت: ” ما تهرونیها رنو دوس داریم. من خودم بچهی ناف تهرونم. تو کجا میشینی مهندس؟”. هر جور حساب کردم که اگر پونک ناف تهران باشد، آریاشهر میافتد جای ناجور شهر که اسمش را نمیتوانستم ببرم. برای همین گفتم که من بچهی ناف اهوازم. ناف به ناف شده بودیم.
شبی که شازده را بردند پونک، حس پدری را داشتم که تک دخترش را شوهر داده باشد. حتی دو سه باری هم رفتم سر لکههای روغنی که روی موزائیکها ریخته بود. آن هم با بغض. شازدهی خوبی بود. هفتهای یک بار میبردمش توی کاشانی (یعنی بلوار کاشانی و نه داخل خود آن حضرت). برایم کمک فنرهایش را جا میانداختند و درهای عقب را که مثل لامبورگینی بیشتر تمایل داشتند رو به بالا باز بشوند، رگلاژ میکردند. یکی دو بار هم حین حرکت میلهی دنده از جا در آمد و مجبور شدم عرض تهران را با دندهی یک بروم تا برایم جایش بیاندازند. یک بار هم لگد انداخت و همانجا کنار خیابان ستارخان، مثل قاطری لجوج، ایستاد و تکان نخورد. من هم مزاحمش نشدم و گذاشتم تا صبح همانجا بماند. صبح خودش روشن شد.
گمانم خیلی از کسانی که مهاجرت میکنند ولی یادشان میرود تا تمام روحشان را از سطح کوچه و خیابان شهر جمع کنند و با خودشان ببرند آن ورِ آب، دچار یک ناهنجاری میشوند. یک ناهنجاری عجیب که هر چیزی را میبینند، سوار فلاخن میشوند و پرت میشوند به هزار سال قبل و خاطرات نخنما و منقضی. درست مثل حس شاملو به آیدا.
صد و نود و هشت
این عکس را چند سال پیش گرفتم. یک جایی ته آرشیوم گم شده بود. دیشب خودش پیدا شد. خیلی تصادفی و کترهای. یک حس عجیبی افتاد به جانم و بیاندازه با پلیکان مورد نظر همذاتپنداری کردم. من هم مثل این حضرت برای زنده مانده و درآوردن یک لقمه نان حلال، مجبور به انجام چنین ژانگولرهایی هستم. کلا آدمها و حیوانها خیلی شبیه شدهاند و من به اندازهی سر سوزنی به این فلسفه که انسان برتر از حیوان و حشم است، اعتقاد ندارم. تنها فرق فاحشمان این است که انسان میتواند لبخند بزند و حیوانها نمیتوانند. پس یک هیچ به نفع ما.
صد و نود و هفت
زمین جای عجیبی است. در آن اتفاقات عجیبی هم میافتد. سالی یکبار، تمام برگهای زندهی روی درختان یکهو تصمیم میگیرند تا بمیرند. به شکلی فجیع هم میمیرند. اول باد سردی دورشان میپیچد و بعد زرد میشوند. بعد هم آنقدر ضعیف میشوند که دیگر وزن خودشان را هم روی درخت نمیتوانند تحمل کنند. ول میشوند و لای همان باد سرد تاب میخورند و یک جایی روی زمین میخوابند. آب تنشان تبخیر میشود و مچاله میشوند توی خودشان. این مردن دستجمعیِ برگها خیلی تراژیک و عجیب است.
آدمها این اتفاق را دوست دارند. در فصل مردنِ برگها عاشق میشوند. با پیکر برگها عکس یادگاری میگیرند. احساساتشان رقیق میشود. اما این قسمت ماجرا اصلا عجیب نیست. آدمها به تکرار طبیعت اعتماد دارند. به آمدن برگهای دیگر. فقط کافی است یک پائیز تا بهار را زندگی کرده باشند. از آن به بعد امید دارند. با اینکه میدانند که مردن برگها، سرما را با خودش میآورد. اما امید و اعتمادشان به بهار تحملشان را میبرد بالا. کلا امید و اعتماد برای رد کردن هر فصل سردی خوب و ضروری است.
عکس هم که مال هزار سال پیش است.
صد و نود و شش
ته یکی از کوچههای ارسباران یک کتابفروشی بود که کتاب دست دوم میفروخت. دو قرن پیش یک کتاب فیزیک هالیدی ازش خریدم. صاحب قبلیاش، اسمش را روی صفحهی اول آن نوشته بود. آرشِ یک چیزینژاد. یادم نیست آن یک چیزی، چی بود. جعفری؟شیرازی؟ کامرانی؟ قوچانی؟ اینها مهم نیست. مهم این بود که زیر اسمش یک جمله نوشته بود به این مضمون: “فشنگهام تموم شد. چراغهارو خاموش کن، بیا بغلم”.
بعد از دویست سال، امشب دیدم که چقدر این جمله فراخور حالمان است. جان من، چراغها را خاموش کن، اجازه بده توی تاریکی، ته بغل تو قایم بشوم. فشنگهام ته کشیدن. آرشِ یک چیزینژاد، کجایی الان تو؟
عکس هم برمیگردد به یک صبح زمستانی سردِ چند سال پیش که فشنگها ته کشیده بود.
صد و نود و پنج
چقدر خاطره بگویم. حالم بهم خورد. شدهام مسعود بهنود. از آکالیپتوسهای ته کیانپارس هم خاطره دارم. امروز آمدم دستهکلیدم را بردارم تا سوار ماشین بشوم. سنگینی و جرینگ جرینگ آن من را یاد دسته کلید پدرم انداخت. یک پیکان پنجاه و چهار آجری خریده بود. یک کلید آبی داشت برای استارت زدن. یک کلید مینیاتوری زردنبو هم داشت برای باز کردن در صندوق عقب. کلا قدیمتر، کلیدها هم اخلاق سالمتری داشتند و فقط یک قفل را باز میکردند. پدرم یک قلادهی گنده انداخت گردن این دو تا کلید. دو روز بعد کلید در حیاط و در ورودی ساختمان را هم اضافه کرد به جمع آنها. هفتهی بعد دزد رفت خانهی همسایهمان و کل منقولاتشان را برد. پدرم جهت پیشگیری، آهنگر آورد تا یک در فلزی به ابعاد و اندازهی در خیبر برایمان بسازد. با دو تا قفل مجزا که کلیدهای آن هم اضافه شد به قلادهی کلیدها. بعد هم کلیدهای اداره و کمد بایگانی و یک کپی از کلید در فریزر ارج که توی حیاط خلوت بود. سر جمع میشدند حدود پانزده تا کلید که توی هیچ جیبی جا نمیشدند. برای همین همیشه انگشتش را میانداخت توی قلادهی کلیدها و دائم مثل چرخ و فلک دور آن دورشان میداد و یک صدایی تولید میکردند مثل همین صدایی که دو دقیقهی پیش دست کلید من تولید کرد. کلیدهای خانه هم برایم شاخ شدهاند و تولید خاطره و محتوا میکنند. بیشرفها.