تا حالا صد بار ماجرای صندوق پست خانهمان و پرندهی خاکستری و مرموزی که هر سال آنجا لانه میکند را گفتم. خلاصهاش این است که یک پرنده خاکستری هر سال دم بهار حامله میشود و یک راست میآید ته صندوق پست لانه میسازد و همان جا وضع حمل میکند و خلاص. امسال با کمی تاخیر آمد. امروز صبح زود هم سه تا جوجهاش را تحویل جامعه داد. برنامهی تحویل هم خیلی روتین و مشخص است. پرندهی خاکستریِ مرموز به همراه مردِ خانه و سه تا جوجه از لانهشان میزنند بیرون. تا پای درخت گلابی وحشیِ ته حیاط راه میروند و هروله میکنند. بعد هم با فلاکت از بوتهها میکشند بالا. از آنجا به بعدش را خبر ندارم. اما لابد پرواز یادشان میدهند. دائم از بوتهها میروند بالا و آنقدر با صورت و دک و پوز میخورند زمین تا پرواز یاد بگیرند. بعد هم هر کدامشان میروند سیِ خودشان.
همهی اینها را برای همکار لهستانیام تعریف کردم. اسمش نیکا است. دست ظریفش را گذاشت روی سینهاش و آه کشید. که یعنی چه قدر لطیف. یا چه بامزه و بانمک. اما خب. صبحها، من آدم خوشبین و خوشاخلاقی نیستم. یککاره بهش گفتم: “اگر سال دیگه هم اومدن، موقع مراسم تحویل به جامعه، همشون رو میندازم توی قفس”. خیلی هم جدی بهش گفتم تا فکر نکند برایش نمک میریزم. صبحهای زود که هنوز چای و قهوه نخوردم و کامپیوتر جان میکند تا روشن بشود و ماشینهای توی خیابان خیلی بوق میزنند، وقت مناسبی برای نمک ریختن نیست. در عوض بهترین وقت ممکن است برای اینکه فلسفهی زندگی را برد زیر سوال و گند زد به حال خوش همکار لهستانی. مثل یک آخوند کارکشته رفتم بالای منبر. بهش گفتم که پرندهها بیشعورند. حالیشان نیست و فقط میافتند دنبال غریزهشان. غریزه پرواز. آزادی. استقلال. همهاش از روی غریزه است و نمیدانند که چه بهای سنگینی بابت اینها باید بدهند. بهایی که احتمالا ارزشش را ندارد. لااقل برای پرندهای که فوقش قرار است هفت هشت سال زنده باشد، ارزش ندارد. اگر لاکپشت بود، شاید. دویست سال شاید زمان کافی باشد برای سعی و خطا. برای رفتن و برگشتن. اما این پرندههای بیشعور نمیفهمند که طبیعت در ازای پرواز و آزادی چه خوابی برایشان دیده است. سه تا جوجه، هر کدامشان میروند یک گوشهی جنگل پشت خانهی ما. شانس بیاورند که روانهی معده و رودهی جغد و عقاب و مار نشوند. یا زمستان برف نیاید و قحطی جغور بغور نیاید. تهش هم شبها تک و تنها روی یک شاخه، زیر باران مینشینند و میلرزند.
نیکا با همان دست ظریفش اشاره کرد به آشپزخانه که یعنی تو حالت خرابه. بیا بریم قهوه درست کنیم. قبول کردم. منبرم را کشیدم دنبال خودم تا آشپزخانه. نیکا قهوه درست کرد و من دوباره کشیدم بالا از منبر. بهش گفتم سال دیگر که خواستند بروند، همهشان را میفرستم توی قفس و این دورِ باطل طبیعت را متوقف میکنم. من زندانبان مهربانی هستم. همهشان را دور هم جمع میکنم و با پسگردنی هم که شده، کانون گرم خانواده را برایشان ترسیم و عملی میکنم. بهشان غذا میدهم. در برابر جغد و عقاب و مار محافظتشان میکنم. با آنها معاملهی پایاپای میکنم. آزادیشان را میگیرم و به ازای آن چیزی بهشان میدهم که توی هیچ کجای آن جنگل آزاد گیرشان نمیآید. پرندهای که قرار است هفت هشت سال فقط زنده بماند وقت اینطور ماجراجوییها را ندارد. زمانِ کوتاه، همهی راهها را یکطرفه میکند. یکی باید به زور آنها را بیندازد توی قفس.
شانس آوردم که نیکا یک دختر فرزِ لهستانی است و جلدی قهوه را راه انداخت و لیوانم را پر کرد. واقعا کافئین چیز عجیبی است. بود و نبودش فلسفه زندگی را جابجا میکند.
بایگانی ماهیانه: خرداد ۱۳۹۷
دویست و پنجاه و شش
در شیشهای ورودی شرکتمان یک سنسور دارد که از سقف آویزانش کردهاند. دقیقا بالای در. وقتی میخواهیم برویم بیرون باید یک مکث کوچکی جلوی آن بکنیم تا سنسور ما را ببیند و بعد هم یک دستوری چیزی میدهد و در باز میشود. لابد جهت امنیت جانی کارمندان تا کسی نتواند بیاید تو و با تفنگ آشولاشمان کند. به هر حال ما در سرزمینی آزاد زندگی میکنیم که داشتن تفنگ برای هر انسان آزادهای، آزاد است (چقدر آزاد داشت این جمله). اما اشکال کار اینجاست که سنسور را با توجه به قد خودِ آمریکاییها تنظیم کردهاند و ما شرقیهای نه چندان بلند و رشد نکرده را به سختی میبیند. از روز اول همین مشکل را داشتهام. جلوی در میایستم و عقب و جلو میروم. خیره میشوم بهش. دستم را بلند میکنم و میگیرم به سمتش و تکان میدهم. بعضی وقتها هم که خودش را میزند به کوچهیعلیچپ، زیر لب التماسش میکنم که “جان هر کی دوس داری باز شو، میخوام برم خونه”. امروز هم همین اتفاق افتاد. آن طرف درِ شیشهای یک زن هندی منتظر آسانسور بود. از فرط انتظار، تقلای من برای باز شدن در را تماشا میکرد و لذت میبرد. در که باز شد، آسانسور هم رسید و با هم خزیدیم داخل. زن هندی خیلی جدی پرسید که جلوی در داشتی دعا میکردی؟ بهش گفتم نه و بعد برایش ماجرای سنسور عوضی در را گفتم. آنقدر خندید که آسانسور را انداخت به لرزه. بعد هم گفت: “اگر چند ماه همین کار رو بکنی حتما میتونی یه دین جدید بیاری و کلی مشهور میشی و پیروان و حواریون زیادی دور خودت جمع میکنی” و پیاده شد و رفت.
خودم را گذاشتم جای زن هندی. مردی با حالت فلکزده، خیره مانده به سقف و دستش رو به بالا و زیر لب دارد یک چیزهایی بلغور میکند. حق داشت فکر کند که مشغول عبادت هستم و جلوی در شیشهای هم محراب من است. مخصوصا برای هندیها که از ترک دیوار هم خدا درست میکنند. اما پیشنهاد بدی هم نداد. دارم بهش فکر میکنم. اگر کارم بگیرد، شاید سریعتر بتوانم از شر مهندسی کردن خلاص بشوم و به جای ساختن راه شوسه و خاکی، شروع کنم به ساختن جادههای معنوی. ثوابش هم بیشتر است به گمانم.
دویست و پنجاه و پنج
دیروز که ماجرای ترامپ و برجام و نافرجام و خروج و اینها اتفاق افتاد، من هم خیلی عصبانی شدم. تصمیم گرفتم بیایم خانه و دوش بگیرم و بنشینم پشت کامپیوتر و تمام خشمم را به شکل کلمات قلمبه و نظرهای پیچیدهی سیاسی، قی کنم روی کیبرد. اما توی حمام انگشتم گرفت به لبهی در و جر خورد. جر خوردن به معنای کلمه. از همان جرهایی که سطح زخم ناچیز است اما به اندازهی چاه ویل عمق دارد. از همان زخمهایی که فقط خودِ آدم درد و سیاهیاش را درک میکند وگرنه از بیرون همان خراش ناچیز است. خلاصه اینکه درِ چاه را با چسب زخم پوشاندم تا لااقل چشمم بهش نخورد و تهوع نگیرم. بعد هم نشستم پشت کامپیوتر. تازه دو ریالیام جا افتاد که با یک دست نمیتوانم تایپ کنم. سرعت دست و فکر آدم که یکی نباشد، لجن میخورد به نوشتهی آدم. دو سه بار هم آمدم امتحان کنم. که نشد. مجبور شدم به جای نوشتن، نوشتهها و فکرهای دیگران را در این مورد بخوانم. و بعد توی دلم از درِ حمام بابت جر دادن انگشتم تشکر کردم. دو کرور آدم دقیقا همان کاری را کردند که من تصمیمش را داشتم. همه عصبانیت و نگرانیشان را به شکل نظرات عمیق سیاسی ریخته بودند بیرون. نظرات سیاسیای که دائم همدیگر را نقض میکردند. نظرات کارشناسی که در واقع بنیهای جز ترس و خشم ندارند و هیچ فایدهای هم نداشتند، جز دامن زدن به ترس ما آدمها و گستردهتر کردن سیطرهی ناامیدیها. دقیقا همان کاری که من میخواستم بکنم. خشم و ترسم را میخواستم به شکل یک نظریهی مندرآوردی بدهم بیرون. هر چه نباشد من به عنوان یک مهندس با سابقهی راه و ساختمان که طراحی سیستم فاضلاب شهری مثل موم توی دستش است و دو رمان از گلی ترقی و “چنین گفت زرتشتِ” نیچه را خوانده و یک بار برای آقای خاتمی از توی اتوبوس دست تکان داده، حتما محقم تا خاک سیاست را به توبره بکشم. آن هم دقیقا به همین شکل. اما حالا فکر میکنم شاید بهتر باشد انگشتم را بگذارم لای انبر و داد بزنم. هر چه باشد تبدیل خشم به فریاد، منطقیتر از تبدیل خشم به نظرات بیاساس است.
امروز صبح هم رفتم سر میز همکار آمریکاییام و سر بحث دربارهی برجام را بازکردم. اصلا نمیدانست از چی حرف میزنم. بعد یادم آمد که وضعیت ما مردم ایران (و نه دولت) درست شبیه به زخم انگشت من است. از بیرون فقط یک خراش ناچیز است. اما عمق و دردش را فقط خودمان میدانیم و لاغیر. در نتیجه بهش گفتم این حرفها را ول کنیم، ناهار چی بخوریم امروز؟
دویست و پنجاه و چهار
یک همکار جوان دارم که اعتقاد شدیدی دارد تا بعد از عطسهی هر کسی، بگوید عافیت باشد. فاصلهی اتاقهایمان خیلی از هم دور است. مثل فاصلهی سرخس تا تنب بزرگ. حالا هم که فصل بهار است و من نسبت به جفتگیری و عشقبازی درختها و گلها و گردهافشانیشان بینهایت حساسیت دارم و هر سه دقیقه یک بار عطسه میکنم. بعد از هر عطسه، همکار جوانم از آن طرف شرکت (سرخس) فریاد میزند که عافیت باشد. من هم به حکم ادب از این طرف شرکت (تنب بزرگ) داد میزنم که سپاسگزارم. بدتر از همه این است که صدای عطسههای من بینهایت بلند است و کرک و پر اطرافیانم با آن میریزد. این عادتم به پدرم رفته. عطسههای او هم شیرافکن است و آدم را میترساند. امروز هم از آن روزهایی است که حساسیت من را گرفته و ول نمیکند. هر چند دقیقه یک بار منفجر میشوم، یکی از سرخس داد میزند که عافیت باشد و من هم با چشمهای سرخ و اشکآلود با فریاد تشکر میکنم. این وسط (حوالی یزد) یک دختر هندی خیلی جوان و نازک نشسته که زهرهاش با عطسههای من و فریادهای بعد از آن آب میشود. دلم برایش میسوزد. اول خواستم درونگرا و با دهان بسته عطسه کنم. درست مثل آزمایشهای اتمی زیرزمینی. اما نمیشود. رودههایم پیچید به هم. به هر حال این انرژی باید یک طوری خارج بشود. حالا دهان نشد، یک سوراخ دیگری پیدا میکند و میزند بیرون. نهایتا رفتم توی اتاقش و توی لفافه به همکار جوانم گفتم که لازم نیست بابت هر عطسه بگوید عافیت باشد. یک خاطره هم برایش گفتم. ماجرای آقای قائمی. هزار سال پیش، اهواز. سر کوچهمان بقالی داشت. یک بار به جای طلبش، یک وانت هندوانه بهش داده بودند. بعد من و مازیار رفتیم تا کمکش کنیم و هندوانهها را خالی کند. خودش رفت پشت وانت و دانهدانه هندوانه را میداد دستمان و ما هم میگذاشتیم جلوی مغازهاش. اما قشنگی ماجرا این بود که بابت هر هندوانهای که میگذاشت کف دستمان، میگفت متشکرم. بابت هر هندوانه. دویست بار با صدای بلند و رسا گفت متشکرم. دهنش کف کرده بوده و شده بود شکل تشکر. تا دو هفته هم گوش ما زنگ صدای قائمی را میزد. در صورتی که یک بار تشکر کافی بود.
این خاطره را برای همکارم تعریف کردم. گمانم هیچ نفهمید که چه گفتم. این آمریکاییها که نمیدانند یک وانتبار هندوانه یعنی چی. بعد هم برگشتم به اتاقم. الان هم من با تمام قوا عطسه میکنم. همکارم فریاد میزند که عافیت باشد. من هم داد میزنم که سپاسگزارم. همکار هندیمان هم هدفون گذاشته و خودش را خلاص کرده. گور بابای باقی همکاران محترم.
دویست و پنجاه و سه
شغلم را عوض کردهام. البته شغلم را که نه. فقط شرکت و رئیسی که برایش باید کار کنم را عوض کردم. وگرنه کمافیالسابق مشغول کُشتی گرفتن با اعداد و ارقام هستم و جاده و پل و پیادهرو و کوی و برزن طراحی میکنم و میگذارم زیر پای جامعه. دلیلی برای عوض کردن شغلم نداشتم الا ایجاد یک تغییر. اساسا من آدم تنوعطلبی هستم. آنقدر تنوعطلب که حتی کشورم را هم خیلی تاب نیاوردم و مهاجرت کردم. چه برسد به شغل. راه رفتن و آمدنم هم عوض شده. قبلا برای رفتن به سر کار، فقط کافی بود دو بار فرمان ماشین را به چپ و راست بپیچانم و از دو تا جادهی خلوت رد شوم تا برسم سر کار. کلا چهار تا ماشین هم بیشتر جلوی رویم سبز نمیشد. در عوض حالا باید دویست و بیست بار فرمان را چپ و راست کنم و به اندازهی تمام صلواتهای مقروضم دنده عوض کنم تا برسم به شرکت جدید. نود و سه درصد ماشینهای شهر را هم هر روز میبینیم و شانه به شانهشان رانندگی میکنم و دست به دست هم، ترافیکی عظیم خلق میکنیم. پنجشنبهی پیش موقع برگشتن به خانه، ماشین کناریم با صورت خورد به پشت ماشین جلویی. لای یک میلیون ماشین که کنار هم مثل زامبیها کلاچ و ترمز میگیرند تا برسند خانه، تصادف اتفاق عجیبی نیست. مخصوصا برای رانندهی ماشین کناری که با آهنگ سرش را مثل خروس عقب و جلو میبرد. توی همین اتوبان، دوسال پیش کامیونی که چهل تن ذرت بار زده بود، کوباند به یک ماشین سواری که پنج تا دختر دستهی گل داشتند با آن میرفتند مهمانی. راننده کامیون گویا مشغول چک کردن فیسبوک بوده و حواسش پرت شده به لایک و لاوهایی که گرفته. بعد هم استغفراله، تقدیر رانندهی کامیون از تقدیر الهی پیشی گرفته و هر پنج تا دختر را روانه کرده به لب حوض کوثر.
هر بار این چیزها را میبینم و میشنوم، ذهنم به سرعت به یک نتیجهی واحد میرسد. اینکه ما آدمها دل شیر داریم که هر روز صبح از خانه میزنیم بیرون. همین که توی خیابان رانندگی میکنیم. همین که به تکتک رانندههای سطح شهر باید اعتماد کنیم. اعتماد کنیم که موقع رانندگی فیسبوک چک نمیکنند. یا مثلا شاش ندارند و نمیخواهند تند برسند خانه. یا مثلا با زن و شوهرشان دعوایشان نشده و نمیخواهند دقودلیشان را سر ما دربیاورند. البته ماجرا فقط به رانندگی ختم نمیشود. ما مجبوریم به دکترها هم اعتماد کنیم. به سربازها و سوزنبانها و معلمها و نگهبانهای زندان و پیامبران هم اعتماد کنیم. چارهای غیر از اعتماد نداریم. کلا ما آدمها محکوم به اعتماد کردن به همدیگر هستیم. حتی آدمها مجبورند به من هم اعتماد کنند تا برایشان پل و جاده طراحی کنم و بیاندازم زیر پایشان تا روی آن رانندگی کنند. اعتماد به منی که ذهنم هزارتا خراش جورواجور دارد. احتمالا این بزرگترین تاوان زندگی اجتماعی است. البته زندگی اجتماعی به تنهایی اشکالی ندارد. مثل مورچهها و زنبورها و موریانهها. اما وقتی هوش و درک هم وارد ماجرا میشود، گند زده میشود به اجتماع. هوش و درک، مسئولیت با خودش میآورد که بعضیها زیر بار آن نمیروند. درست مثل رانندهی کامیون ذرت. درست مثل رهبرانی که سکان جامعه را به دست میگیرند تا آن را ببرند به ته دره. درست مثل دکترهایی که مریضهایشان را میکشند با معلمهایی که چراغها را خاموش میکنند. اینها همه هوش و درک را دارند اما زیر بار مسئولیت نمیروند. اما خب، ما آدمها محکومیم به اعتماد کردن. به تکتک آدمها، خواسته و ناخواسته باید اعتماد کنیم. و این وهمانگیزترین بخش زندگی اجتماعی است.
دویست و پنجاه و دو
هفده روز است که چیزی ننوشتهام. با اینکه میدانم نوشتن برای من مرفین است. دردم را درمان نمیکند، ولی کاری میکند که فراموش کنم. اما خب، هفده روز بدون مرفین سر کردم. بدون اینکه عمدی در آن باشد. تسلیم سرعت زیاد زندگی شدم و باز فراموش کردم که زندگی دقیقا همین چیزهایی است که همیشه قبل از همه قربانی میشوند. مثل همین نوشتن. مثل همهی چیزهایی که درون آدم را قلقلک میدهد اما کسی آنها را جدی نمیگیرد. حالا هم نمیدانم چی بنویسم. شاید باید بنویسم که انتشارات قاف کتاب سومم را چاپ کرده و رسانده به نمایشگاه کتاب. اسمش را گذاشتهایم گودرز و شقایق. با همین طرح جلدی که میبینید. قرار است کتاب طنز باشد. قرار است شما را بخنداند. گو اینکه شاید اینها برای شما لطیفه باشد ولی برای من خاطره است. شاید همهی نسخههایش فروخته شد و پولدار شدم. با پول هنگفتی که به جیب میزنم، اولین کاری که باید بکنم این است که سرعت زندگی را کم کنم. اجازه بدهم از کنار تک تک درختها طوری رد بشوم که برگهایشان را بتوانم بشمارم. نه اینکه فقط شبح سبزی از کنارم رد بشود. کم کردن سرعت زندگی با پول میسر است. قبلا هم گفتهام. گفتهام که گرانترین چیز جهان، خریدن ساعت ده صبح تا چهار عصر است. اینکه لم بدهم زیر آفتاب اریبِ همین ساعت و زندگی را تماشا کنم. نه اینکه از کنارش جلدی رد بشوم. یا اینکه هفده روز تمام روی ماهش را نبینم.
اما خب. از آنجایی که دیگر عصر معجزه تمام شده است و تکنولوژی و آمار و احتمالات و ریاضیات جای آن را گرفته، دیگر از این راه قادر به کم کردن سرعت زندگی نیستم. احتمالا زدن یک بانکِ معتبر گزینه مناسبتر و محتملتری است. ولی به هر حال بابت بالا بردن سرانهی مطالعهی کشور هم که شده بروید نمایشگاه کتاب. بروید سالن اصلی نمایشگاه، راهرو ۵، غرفهی ۲۹. بروید پیش آقای غرفهدار. سلام کنید و بگویید که از طرف فلانی (که من باشم) آمدهاید. بگویید که خودش شخصا دوست داشت بیاید اما سرعت زندگیاش زیاد بود و نتوانست. بلیط هم خیلی گران است. بعد هم یک جلد کتاب ازش بخرید. حالا فرقی نمیکند که کتاب چه کسی باشد. شاید یکی دیگر پولدار شد و سرعت زندگیاش را کم کرد و برای ما بیشتر و بهتر نوشت. گو اینکه هنوز معتقدم که بانک زدن گزینهی بهینهتری است.