امروز بعد از هزار سال دلم خواست ماشینم را بشورم. درست شده بود شبیه اسب ابلق. بس که کثیف بود. از کارواش که آمدم بیرون، باران شد. قسم میخورم تا چهار دقیقهی قبل از آن، خورشید عالمتاب طوری میتابید که انگار آخرین روزی است که قرار است بتابد. در عرض چند ثانیه، ماشینم دوباره شد همان اسب ابلقِ چند دقیقهی پیش. اتفاقهای خارج از کنترل عصبیام میکنند. زمان جنگ همیشه پدرم رنویمان را گِلمالی میکرد تا مثلا هواپیماهای عراقی ما را نبینند. همیشه بزرگترین فتیش من این بود که رنو را بشورم. کلا تمیز کردن چیزهای کثیف و سر و سامان دادن به آشفتگیها را دوست دارم. مثلا شستن یک رنوی سفید که گِلمالی شده. یا تراشیدن ریشهای نامرتب آقای صانعی. یا سروسامان دادن به ترافیک فلکهی دوم آریاشهر. اما روی رنو و صانعی و ترافیک هم کنترلی ندارم. اینها همان زخمهایی هستند که مثل خوره در انزوا روح را آهسته می خورند و می تراشند (سلام صادق).
بعد یادم افتاد پریروز که دو پاراگراف مطلب نوشتم بابت فوتبال. توی فیسبوک. در عرض سه دقیقه، دو تا فحش کشدار خوردم. من از همهی چیزهایی که کش دارند متنفرم. پیتزا. تنبان. فحش. رفتم تنظیمات فیسبوک را شخم زدم با بلکه راهی پیدا کنم و دریچهی کامنتگذاشتن را مسدود کنم و خلاص. پیدا نکردم. بعد هم توی گوگل گشتم. یک جایی نوشته بود که متاسفانه کامنتهای فیسبوک خارج از کنترل کاربر است. تف به دنیا. این هم خارج از کنترل من است. حتی نمیتوانم کنترل کنم که فحش بخورم یا نخورم. بعد کمی که خوب فکر کردم دیدم تقریبا هیچ چیزی تحت کنترل من نیست. زندگیام بر مبنای پیشبینی و جاخالی و شانس جلو میرود. تصمیمگیر قابلی برای کنترل شرایط نیستم. مثلا اگر ترامپ تصمیم بگیرد و ایرانیها را مجبور که تا هر روز صبح لخت بروند روی شیراونی و بندری برقصند، تسلیم میشوم. کنترلی روی ماجرا ندارم. مگر اینکه بخواهم قلدربازی کنم و بگویم گور باباتون و برگردم ایران. که خب، آنجا هم وضعیت همین است. فقط به سیاق وطنی. آنجا هم روی اینکه چند کیلو گیلاس و گوجه میتوانم بخرم، کنترلی ندارم. افسار زندگی دست من نیست. کلا من صندلی عقب دنیا نشستهام و فرمان دست چند نفر دیگر است.
احتمالا خیام هم همین فکرها را کرده. خوب غور کرده در ریاضیات و نجوم. بعد فهمیده که دنیا کلا ارزش سخت گرفتن ندارد. موضوع پوچی دنیا نیست. موضوع این است که چقدر کنترل داری روی آن. بعد هم خیام گفته گور بابای کنترلچیها. خوش باش ندانی بکجا خواهی رفت|می نوش ندانی زکجا آمدهای. و پیاله پشت پیاله زده.
اینها که گفتم فقط در مورد من و خیام صادق است. خوش به حال آنهایی که کنترل زندگی دستشان است. کنترل تلویزیون دستشان است. کنترل ریش مردم دستشان است. کنترل ارز دستشان است. کنترل پوزیشن شاشیدن مردم دستشان است. کنترل ویزا دادن به پدر و مادرها دستشان است. کنترل باورپذیری دروغها دستشان است. خلاصه اینکه کنترل عاقبتبهخیری مردم دستشان است. خوش به حال چوپانها. تنها چیزی که دست من و خیام به آن بند است و روی آن کنترل داریم همان است که “می خور که به زیر خاک باید خفت”. برای بعضی آدمها مثل من، منطقیترین عکسالعمل توکل به خدا، زدن دستها به دیوار و تماشای زیباییهایی است که هنوز تحت کنترلِ کنترلچی نرفته.
بایگانی ماهیانه: تیر ۱۳۹۷
دویست و شصت و سه
این پیادهرو نزدیک خانهی ماست. پارسال به اندازهی پشت یک وانتبار، عمله و اکره آمدند و قالببندی کردند و بتنریزی کردند و رفتند و ما پیادهرودار شدیم. همان شب و تا وقتی که هنوز بتن خیس بوده، جفری و اشلی آمدهاند و همهی حجم عشقشان را متمرکز کردند روی نوک انگشتشان و اسمشان را حک کردند توی بتن پیادهرو. اشلی و جِف. من که البته آنجا نبودم و اینها فقط حدسیات من هستند. اما اگر آنجا بودم حتما با پسگردنی توجیهشان میکردم که هیچ تضمینی در دائمی بودن «با هم بودنها» نیست. اسمتان را حک نکنید. یا لااقل روی ماسه یا خاک کویر یا ساحل دریا بنویسید. یا فوقش روی تنهی درخت آکالیپتوس بنویسید تا چند سال بعد اگر با هم نبودید، گوشت تنهی درخت اسمتان را بلعیده باشد و مثل یک راز سر به مهر توی دلش قایم کرده باشد. اما بتن؟ آنهم با سیمان تیپ پنج پرتلند با نیترات کلسیم؟ اینقدر مطمئنید؟ هر وقت بتن خیس دیدید، اول کمی فکر کنید بعد انگشتتان را فرو کنید داخل آن.
دویست و شصت و دو
دو ساعت دیگر بازی ایران و اسپانیا شروع میشود. از صبح بسکه ناخنهایم را جویدهام، سر انگشتهایم سابیده شده. استرس کولاک میکند. اسپانیا تیم بیرحمی است. اگر بهش اجازه بدهیم، پنجاه تا گل هم حاضر است بهمان بزند. اما خب که چی؟ اگر اسپانیا فینالیست هم بشود، چه فرقی به حالش میکند؟ آنها آلردی توی اروپا هستند و خونشان خیلی قرمزتر از ماست. جزایر قناری مال آنهاست. والنسیا و لارامبلا و کاسامیلا و سالوادور دالی هم ما آنهاست. کلا هر چه آدم و جای قشنگ هست، مال اسپانیاست. دلارشان هم هفت هزار تومان نیست. هزار تا هم کاپ و مدال دارند. حالا اگر امسال هم ببرند، لابد کاپ را میگذارند کنار باقی آنها تا خاک بخورد. فوقش یک روز هم مردمشان خوشحالتر از چیزی که هستند، میشوند و به جای یک لیوان آبجو، دو لیوان میخورند به سلامتی بردشان. که چی؟ اما اگر ذرهای جوانمردی داشتند و پوریایولیطور به جهان نگاه میکردند، کمی شل بازی میکردند و میگذاشتند ما برنده بشویم. چیزی از افتخاراتشان کم نمیشود. اگر ما ببریم، تا چهار سال شارژ هستیم و خونمان از صورتی کمرنگ میرود به سمت صورتی پررنگتر. ما خیلی بیشتر قدر این جام را میدانیم. چون همین یکی را بیشتر نداریم. حتی ممکن است دورش ضریح بسازیم و عبادتش کنیم. هفت شبانهروز شادی و پایکوبی میکنیم. به هر حال کشور ما خیلی بیشتر از آنها نیازمند شادی است. نسبت ما به شادی، مثل نسبت لوت است به باران. اینقدر محتاجیم. ما ذرت توی قابلمهایم. برد امروز حکم شعلهی زیر پای ما را دارد. میشکفیم و میشویم پاپکورن. از آن زردی و سفتی، میرسیم به نرمی و سفیدی. خیلی مزایا دارد برنده شدن امروز.
دو ساعت دیگر بازی شروع میشود. کلا در شرایط فکری و روحی مناسبی نیستم تا بخواهم منطقی فکر کنم. برای همین با خدا وارد معامله شدهام. اگر ایران ببرد، من همین امروز میروم توی خیابان و برای هشتاد نفر آدم گرسنه پیتزای پپرونی میخرم. با نوشابه. برای نگهبان ساختمانمان هم که اسپانیایی است، یک بطری شراب بیست ساله میخرم که امشب خیلی بهش سخت نگذرد. خدایا، پوریا ولیطور نگاه کن به ما امشب. خب؟
دویست و شصت و یک
یک اعتراف مخرب بکنم و بروم ردِ زندگیام. من از روز اولی که رفتم تهران و دانشجو شدم یک فانتزی بینهایت کلیشهطور داشتم که هیچ وقت جرات نکردم تا آن را برملا کنم. رویای من همیشه این بود که یک پیرزن خیلی پولدار که شوهر و بچه ندارد، با پالتوی کرم رنگ بخواهد از عرض خیابان فرشته عبور کند. از آن طرف یک پیکان جوانان گوجهای با سرعت زیاد عبور ممنوع بیاید و حواسش به پیرزن نباشد. بعد من مثل عقاب شیرجه بزنم سمت پیرزن و او را از مرگ حتمی نجات بدهم. طوری که یک مو از سرش کم نشود. بعد پیرزن درخت محبتش شکوفه کند و من را ببرد به خانهاش و یک مودت شدیدی بین ما برقرار شود. آنقدر شدید که آیندهی من را تضمین کند. من هزار بار از فرشته و الهیه و پاسداران و جردن پیاده رد شدم اما هیچ وقت این فانتزی محقق نشد. اگر محقق شده بود، حالا به جای اینکه پشت کامپیوتر مجبور باشم خیابان بسازم، با عشرتالملوک برای جام جهانی رفته بودیم سنپترزبورگ و روسیه. چون پول هم زیاد داشتیم همهی بازیها را تماشا میکردیم. شبها هم میرفتیم علافی. آبجو و سیبزمینی و قارچ سرخشده میخوردیم. آخر شب هم پاتیل میشدیم و تلوتلوخوران میرفتیم به اتاقمان در هتل هرمیتاژ که شبی چهار هزار دلار اجارهاش کردیم. پولداریم خب. اصلا هم مهم نیست مردم چقدر صفحه پشت سرمان میگذارد. گور باباشون. ما هر کاری بکنیم، پشت سر ما حرف میزنند. مهم پیمودن راه هزار سال در یک شب است. راهی که طول آن به اندازهی عرض خیابان فرشته است.
اما خب. فانتزی عشرتالملوک محقق نشد. من هم دارم طولانیترین خیابان شهرمان را طراحی میکنم. بیست دقیقهی دیگر بازی شروع میشود. من هم دسترسی به هیچ کانال تلویزیونی ندارم. قارچ و سیبزمینی سرخ کرده هم نیست. سر کار هم نباید آبجو بخوریم. در این ثانیه دقیقا نمیدانم هدف غایی من از زندگی و زنده بودن چیست؟ تف بر غروب فانتزیها.
دویست و شصت
غلامعلیجان!
امروز از صبح به یاد شما هستم. دقیقا از ساعت هفت صبح که سوار آسانسور شدم. یک زن جوان هم آمد توی آسانسور. خیلی حس عجیبی بود. اینکه دو نفر آدم غریبه یککاره بروند توی یک اتاقک دو در دو و مجبور باشند بیست طبقه را با هم بروند بالا. بدون اینکه همدیگر را بشناسند و حرفی برای گفتن داشته باشند. همان جا توی دلم گفتم awkward moment . همین را که توی دلم گفتم، یاد شما افتادم. آخر دیدم معادل فارسی برای این اصطلاح درست نکردید. حیف است.
غلامعلی عزیز!
ماجرا فقط همین نبود. زن جوان یک کبودی روی گردنش داشت به قاعدهی یک سکهی پنجاه ریالی. البته اگر شما هنوز یادتان باشد که یک زمانی سکهی پنجاه ریالی هم داشتیم. به هر حال یک کبودی داشت به قاعدهی یک سکهی پنجاه ریالی. از همانهایی که زنها و مردها، شبها موقع کشتی گرفتن روی تن و گردن هم جا میگذارند. در زبان انگلیسی به آن میگویند hickey. بعد یادم دوباره به شما افتاد. برای این کلمهی مهم هم معادل فارسی پیدا نکردید. خیلی حیف است. چقدر کلمه کم داریم.
غلامعلی جان!
شما دکتر قاضی را نمیشناسید. نباید هم بشناسید. چون استاد ادبیات ما بود و نه شما. قاضی همیشه میگفت که زبان، یک بچهی زنده و پویا است و مثل هر بچهی دیگری باید از آن مراقبت کرد. پرورشش داد و شاداب و جوان نگهش داشت. اینها را دکتر قاضی میگفت و نه من. اما گاهی وقتها فکر میکنم که شما حواستان خیلی به این بچهی طفل معصوم نیست. یعنی حواستان هست اما کمی زدهاید به بیراهه.
غلامعلی عزیز!
شما چون خیلی آدم مهمی هستید و فرصت چندانی برای چرخزدن در دنیای مجازی ندارید. نیستید که ببینید ما هموطنان چطور مشغول سپوختن این زبان شیرین و این بچهی بینوا هستیم. به جای “کثافت” مینویسیم کصافط. به جای “که” مینویسیم کِ. به جای “خیلی” مینویسیم خعلی. به جای پل چوبی مینویسیم پله چوبی. تازه گاهی وقتها هم به جای چهارشنبه مینویسیم چارشنبد. خیلی هم احساس باحالی داریم. دستور زبان فارسی را هم که کلا زدهایم به بیضههای شیرِ باغوحش ارم. اگر دست نجنبانید فرهنگستان زبان و ادب فارسی میافتد دست ما. شما که دوس ندارید خدا نکرده فامیلتان را بنویسیم هداده آدل؟
غلامعلی جان!
شما که خودتان دکتر و عالِم دهرید. میدانید که نگهداری زبان فقط پیدا کردن معادل برای کلمههای فتوسنتز و الکتروکاردیوگرافی نیست. شما که به سیاق پدربزرگ من نباید بچهتان را بزرگ کنید. پدربزرگ من هر سال فقط یکی دوبار از بچههایش میپرسید که راستی کلاس چندمید؟ شما باید بیشتر حواستان به این بچهی صغیر باشد. گیر بد گرگهایی افتاده. تکه و پارهاش کردیم. تبلیغات کنید. تنبیه کنید. تشویق کنید. مسابقه بگذارید. نظارت کنید. نشان بدهید که برایتان مهم است. فرصت هم کردید به باغوحش ارم سری بزنید. جای قشنگی است. وضع و حال حیواناتش شبیه شده به همین طفلِ زبان فارسی.
غلامعلی عزیزم!
ببخشید که وقتتان را گرفتم. فقط خواهش میکنم نگذارید زبان ما زبون شود. همین. ارادتمند شما.
دویست و پنجاه و نه
پازولـینی یک نمایشنامه خیلی کوتاه دارد که گویا یک فیلم ده دقیقهای هم از روی آن ساختهاند. یک مرد چهل ساله میرود روی پل تا خودش را پرت کند توی رودخانه و خودکشی کند. یک مرد دیگر سعی میکند او را متقاعد کند تا خودش را نکشد. کل نمایشنامه به شکل ملالآوری با حرف زدن این دو نفر میگذرد. فقط یک جایی مرد چهلساله میگوید که از دست خودش خسته شده و دیگر کاری از دستش برنمیآید. آن یکی مرد باهاش همدردی میکند و میگوید که آره، بزرگترین دشـمـن آدم، خودِ آدم است. این جمله را دقیقا پـدربـزرگ من هم میگفت. من مطمئنم که پدربزرگم اصلا پازولـینی را نمیشـناخته اما همیشه میگفت بزرگترین دشمن آدم خودش است.
من هم با پدربزرگم و پازولینی موافـقـم. همیشه با خودم فکر کردهام که چرا علم پزشکی و تکنولوژی یک راهی اختراع و اکتشاف نکرده تا آدم را به طور موقت از خودش جدا کند و به او استراحت بدهد؟ هر رابطهی بالاخره یک استراحت و زنگ تفریح میخواهد. زن و شوهرها. رفیقها. رئیس و کارمندها. همهی اینها باید به خودشان هر از چندگاهی استراحت بدهند و از هم دور بشوند. این جدایی موقت، سلامت و بقای رابطه را تضمین میکند. آدمها هم با خودشان همینطورند. هر از چند گاهی باید از رابطهی با خودشان بیایند بیرون. نفس بگیرند و دوباره غرق در خودشان بشوند. برای چند وقت، دور از سر و صدای درونشان در آرامش باشند. به همین سادگی.
شاید هم خودم بالاخره یک استارتآپ اینچـنینی بزنم. هر کسی که از دست خودش خسته شده، به جای اینکه مثل آن مرد چهل ساله برود خودکشی کند، بیاید پیش من. من هم با یک میلهای چیزی میزنم توی سرش. تا برای مدتی خودش را از دست خودش خلاص کنم. مثلا یک ماه. یا دو ماه. بسته به شلوغی و خوددرگیری طرف. صبر میکنم تا همهی گرد و خاکهای درونش بخوابد. آبها از آسیاب بیفتد. آستانهی تحملش دوباره برود بالا. بعد به هوشش میآورم. جذابیت و قدردانی رابطه اینطوری بالاتر میرود و لازم نیست تا به شکل دائمی با خودش قطع رابطه کند.
به هر حال هر رابطهای یک استراحت هم میخواهد. دستکم من و پدربزرگم و پازولـینی این طوری فکر میکنیم.
دویست و پنجاه و هشت
من هم شدهام شبیه ریگان. هزار سال پیش که رئیس جمهور بود، یک بار بابت ماجرایی سه روز درگیر شوروی و مسکو شده بود. فقط سه روز. بعدها از همان سه روز، یک کتاب چهارصد صفحهای داد بیرون. من هم هزار سال پیش یک بار مسافرت کردم سوریه تا بروم سفارت کانادا. بابت مهاجرت. یک هفته هم بیشتر آنجا نبودم. اما تا حالا به اندازه یک رمان هزار صفحهای دربارهاش نوشتهام. گفتهام که با تور رفتم. حتی نوشتم که تور دو دسته آدم داشت. یک سری برای جمع کردن توشهی آن دنیا آمده بودند و تمام مقدسات را زیارت کردند. یک دسته هم بابت جمع کردن توشهی همین دنیا آمده بودند و خاک تمام سفارتخانهها را به توبره کشیدند. تیم این دنیا و تیم آن دنیا. اصطلاحی بود که شهرام اختراع کرده بود. روز آخر که انگار روز اتحاد ملی باشد هر دو تا تیم متحد شدند و رفتیم شهرگردی. یک زن پنجاه شصت ساله از تیم آن دنیا همراه ما بود که بابت همه چیز گریه میکرد. اسمش را گذاشته بودیم ملکهی اشکها. بالای قبر هابیل که یک جایی بالای تپهها بود، یک دل سیر گریه کرد. دقیقا همان موقعی که تور لیدر داشت دلیل دراز بودن بیش از اندازهی قبر را میگفت و بچههای تیم این دنیا از زور خنده مثل بادمجان بنفش شده بودند. سمیرا هم با آرنج میکوبید به پهلوی ما که یعنی خفه شید تا کار ندادید دستمون. سمیرا معتقد بود که تورمان دستکم دو سه جاسوس الدنگ (نقل به مضمون) دارد. بعد رفتیم یک کلیسای هزار ساله. لیدر، در و دیوار و مستراح و پنجرهها را کالبدشکافی کرد برایمان. بعد وسط حیاط رسیدیم به یک کاسهی سنگی. گفت این جایی بوده که هزار سال پیش نوزادها را غسل تعمید میدادند. ملکه نشست پای سنگ و آنقدر گریه کرد که به هقهق افتاد. نفهمیدیم چرا. توی اتوبوس هم سارا نشست کنارش. بهش گفت که بعضیها معتقدند که حضرت آدم یک سال زودتر از حوا مرده است. حوا در آن یک سال از نظر تنهایی با خدا رقابت کرده. ملکه سرش را کرد توی چادرش و برای تنهایی حوا هم گریه کرد. اگر سمیرا با خشونت سارا را نبرده بود، ملکه حتما از گریه میمرد. سارای بیشعور.
بعد از شام، تیم آن دنیا رفتند نمازخانهی هتل برای دعا. تیم این دنیا هم رفتند دیسکو. همه جا تعطیل بود. یک پلیس صندوق ماشین استیشناش را زده بود بالا و قیلون میکشید. فرزاد ازش پرسید چرا دیسکوها همه بستهان؟ اول میخواست قلیون را با تنباکوهایش بکند توی حلق فرزاد. ماه رمضان بود. آدم که ماه رمضان دیسکو نمیرود. سمیرا توجیهش کرد که مسافریم و تکلیف زیادی گردن مسافر نیست. توجیه شد. آدرس دیسکوی یک هتل خارجینشین را داد که ماه رمضان هم باز است. رفتیم. خلوت بود. در واقع به جز هفت نفر تیم این دنیا و دیجی که ریش بلوند داشت و خودش هم نوشیدنی سرو میکرد، کس دیگری آنجا نبود. از ما خوشش آمده بود. برایمان آهنگ درخواستی پخش میکرد. فرزاد یکی از آهنگهای مادونا را خواست. آهنگ را برایش گذاشت. ریتمش آنقدر تند بود که پیچ و مهرهی لگن خاصرهی همهی بچهها شل شد. از فرط قر دادن. به جز خود فرزاد الدنگ. رفت ودکا گرفت و گوشهی سالن نشست و با آهنگ بُق کرد و گلوله گلوله اشک ریخت. درست مثل ملکه. بعد هم زدیم بیرون از دیسکو. پیاده رفتیم تا هتل. آن روزها هنوز دمشق شهر بود و نه خرابه. شلوغ و پر از ماشین. یک باد گرم هم میآمد و موتورها هم خیلی بوق میزدند. بچههای تیم این دنیا سرشان گرم بود و به وول خوردن برگ درختها هم میخندیدند. همه چیز خوب بود. جز اینکه وسط خندهها سارا زد زیر گریه. ویزای کانادا دستش بود و میخواست برود بریتیش کلمبیا تا دکتر بشود. لابد یاد شبهای تهران افتاد که دیگر قرار نیست ببیندشان. شاید هم یاد چیز دیگری افتاد.
بعد هم رفتیم یک دکان فسقلی که عطر میفروخت. فروشندهاش عاشق سمیرا شد. خیلی هم رک بهش گفت و یک عطر هم بهش همانجا کادو داد. سمیرا آن روی سگش را نشان فروشنده داد اما عطر را قبول کرد. بعدا که توی هتل عطر را بو کرد، چشمهایش پر شد از اشک. یاد یک چیزی افتاد لابد.
شب توی اتاق سمیرا جمع شدیم. بعد به این نتیجه رسیدیم که همهمان مثل ملکهایم. هر چیزی میتواند ما را به یاد یک جای تاریک از ذهنمان بیاندازد. بابت آن جای تاریک است که گریه میکنیم. نه بابت آن چیز. ملکه بابت هابیل و کاسهی سنگی و تنهایی حوا گریه نمیکرد. مادونا که آدم را به گریه نمیاندازد. هوای دمشق هم که قشنگ بود و خنده داشت و نه گریه. بوی عطر هم همینطور. تیم این دنیا و آن دنیا هم ندارد. همهمان بابت خودمان گریه میکردیم. هر چیزی که ما را یاد خودمان و تاریکیهای ذهنمان بیاندازد.