دویست و نود و یک

مصطفی!
دو سال پیش یک کلاس آموزش عکاسی راه انداخته بودم برای ایرانی‌هایی که این‌جا زندگی می‌کنند. خودت خوب می‌دانی که من عکاس نیستم. اما وضعیت شیرتوشیر هنر و هنرمند، بهترین موقعیت بود برای من که از این آب گل‌آلود ماهی بگیرم. البته ماهی که نه. بیشتر بچه قورباغه بود. چند تا شاگرد بیشتر نداشتم و قرار بود بهشان عکاسی پیشرفته یاد بدهم. این‌که چطورر عکس خوب بگیرند.

مصطفی!
تمام قوانین عکاسی‌ای که خودم بلد بود را اضافه کردم به قوانین عکاسی‌ای که گوگل بلد بود و همه را تبدیل کردم به یک جزوه‌ی درخور. قانون یک سوم، قانون فرد، قانون  قاب در قاب، قانون کوفت و قانون زهرمار. کلاس ده جلسه طول کشید. هر جلسه هم یک قانون را می‌گفتم و پنجاه تا مثال برایش ریسه می‌کرد تا صداقت خودم را اثبات کنم. آخر هر جلسه هم می‌گفتم که بروند و با استفاده از آن قانون‌ها عکس بگیرند و بیاورند برای جلسه بعد. مشق شب.

مصطفی!
در تمام طول دوره حتی یک عکس درخور هم گرفته نشد. جلسه دهم، برخلاف میل باطنی‌ام، حقیقت را جلویشان لخت کردم و گفتم که عکاسی فقط یک قانون دارد و آن این‌که قانون و قاعده ندارد. و همین یک قاعده است که آن را مشکل می‌کند. اصولا با قانون و قاعده کسی عکس قشنگ نمی‌گیرد. عکاس‌های خوب، قشنگی را می‌بینند و آن را عکس می‌کنند. همین یک قاعده را یاد بگیرید، هیچ چیز دیگری لازم ندارید. که خب، البته زدم توی ذوق‌شان و متوجه شدند که شهریه ده جلسه رفته توی پاچه‌شان.

مصطفی!
این قانون بی‌قانونی را تو بهم یاد دادی. آن روزی که دختر نقاش تو را ول کرد و رفت. بهت گفتم تو که همه چیز را برایش خوشحالی‌اش تامین کردی. هر چیزی که هر کسی را می‌تواند خوشحال کند. بعد تو گفتی که خوشحالی قانون و قاعده ندارد. نقشه گنجی وجود ندارد. اصلا گنجی وجود ندارد که بخواهیم به آن برسیم. اگر دختر نقاش می‌خواست خوشحال باشد، توی مسیر هم خوشحال می‌ماند.

مصطفی!
سخت‌ترین قسمت ماجرای خوشحال و عکاسی همین قانونِ بی‌قانونی است. این‌که نسخه‌ی هیچ‌کس برای کس دیگری کار نمی‌کند. مثل عینک. این‌که ما با عینک دیگران، لزوما درست نمی‌بینیم. این ماجرا من را هم می‌ترساند و هم امید می‌دهد. می‌ترسم از این‌که هیچ‌وقت نسخه‌ام را پیدا نکنم. اما امید هم می‌دهد که شاید این‌قدر‌ به من نزدیک است که فقط یک دست دراز کردن لازم داشته باشد.

مصطفی!
دمت گرم!

دویست و نود

آمازون یک سریال نسبتا جذاب دارد به اسم خانم مایسلِ شگفت‌انگیز. طبیعتاً شخصیت اولش هم همین خانم مایسل است. شوهرش کارمندی است که آرزویش استند‌آپ کمدین شدن است. یک جایی وسط‌های قسمت اول سریال، یک دیالوگ کوتاه و قشنگ می‌گوید به زن. بهش گفت:«می‌دونی رویا چیه؟ رویا، یک چیزیه که عاشقشی و باعث میشه که به خاطر اون، شغلی که ازش تنفر داری رو تحمل کنی‌».
این‌طور دیالوگ‌ها می‌توانند تکان‌دهنده باشند. چون عامل درد را بی‌پرده می‌گذارند جلوی چشم آدم. در واقع فکرهای ته پستوی ذهن آدم که از آن‌ها خبر هم ندارد را تبدیل می‌کند به کلمه و از زبان یکی دیگر آن را می‌زند توی سرش. درست همان کاری که دکتر با مریض می‌کند. درد ناشناخته‌ی او را تبدیل می‌کند به کلمه و آن را می‌کوبد توی ملاجش. حقیقت بی‌رحمانه.
رویا چیزی است که آدم به خاطرش می‌تواند از تنفر عبور کند. این‌جاست که باید رفت و آدم‌های بدون رویا را بغل کرد و برای بخت بدشان گریه کرد. عامل تنفر، در زندگی همه هست. فقط یک چیزی باید پیدا کرد که این حجم تنفر را تحمل‌پذیر کند. یا حتی برای مدتی فراموشش کند. مثل رابطه استند‌آپ کمدین و کارمندی یا خمیردندان و جای سوختگی. یک چیزی که عامل بیدار شدن هر روز صبح باشد. به‌جز زنگ نکره‌ی ساعت.

دویست و هشتاد و نه

یک نانوایی کار قشنگی کرده و به شکل رایگان نان می‌دهد دست مردم بی‌بضاعت. یک نوشته هم گذاشته دم نانوایی‌اش و همینی که گفتم را آن‌جا نوشته است. جمله اولش هم این‌طور شروع می‌شود که “اوضاع اخیر یکی از آزمایش‌های الهی است”. بعد با خودم فکر کردم ما چند وقت است که نشسته‌ایم سر جلسه و مشغول دادن آزمون الهی هستیم؟ درست که فکر می‌کنم، کمی بعد از این‌که من به دنیا آمدم، آزمون شروع شد. البته فقط یک امتحان نبود. هزار امتحان پشت سرهم که سر هر کدامش با ته قبلی روشن می‌شود و اصولا هیچ زنگ تفریحی هم بین‌شان نیست. درست انگار که در هسته‌ی سازمان سنجش و آموزش کشور حیات‌مان شکل گرفته. کاری هم ندارند که از امتحان قبلی سرافراز بیرون آمدیم یا نه. انگار که فکر کنند بنیه‌مان ضعیف است، فقط ما را می‌گذارد توی بوته آزمایش. مثل چای کیسه‌ای، نخ‌مان را گرفته‌اند و فرو می‌کنند توی آب جوش و دوباره درمی‌آورند. هر چه هم می‌گوییم رنگ‌مان تمام شده و بی‌خیال شوید، کاری ندارند. یک مرز نازکی وجود دارد بین آزمون الهی و عذاب الهی. آن‌قدر نازک که الان درست نمی‌دانم به کدامشان مبتلا شده‌ایم. دارند امتحان‌مان می‌کنند؟ یا امتحان خرداد و شهریور را رد شده‌ایم و حالا وارد دوران عذاب شدیم؟ کی فارغ‌التحصیل می‌شویم؟ راه ترک تحصیل چیست؟ چطور غلط کردم خودمان را اثبات کنیم؟

دویست و هشتاد و هشت

دو تا بیلبورد بزرگ سر راهم هست که هر روز آن‌ها را می‌بینم. روی یکی از آن‌ها همیشه تبلیغ یک وکیل تصادفات است که خلاصه‌ی ترجمه‌ی شعارش این را می‌گوید که مهم نیست مقصر کدام‌تان است، ما برای شما پدر طرف را درمی‌آوریم. بیلبورد دوم هم مبلغ روزانه‌ی بلیط بخت‌آزمایی را اعلام می‌کند. این هفته باز هم عددش سر به ثریا زده و چهارصد میلیون دلار را رد کرده است. هر کس آن را ببرد، در بدترین حالت و بعد از کسر مالیات و حق تاکسیرانی و حساب صد امام و پول‌چای نگهبان، صد و پنجاه میلیون دلار به جیب می‌زند. طول و عرض و ارتفاع مغز من خیلی کم است و هیچ وقت این عددها در آن جا نمی‌شود. هیچ وقت هم دل به بردن بلیط نمی‌بندم. اولا همیشه فراموش می‌کنم که بلیط بخرم. ثانیا خیلی مطمئنم که این طور چیزها اصلا شانسی نیستند و حساب و کتاب دارند و یک سر آن به ژنتیک متصل است. تاریخ کل خانواده‌ی ما را اگر ورق بزنید، هیچ کسی را پیدا نمی‌کنید که اقبالش این‌طور بلند باشد. البته یک بار مادرم چند سال پیش از بانک صادرات یک پنکه دستی خزر برنده شد. برای خاندان ما برد بزرگی بود. البته شش ماه بعدش نیما مقدم سر من کلاه گذاشت و چهار میلیون و نیم از سرمایه‌ی من (که در واقع مال مادرم بود) را کشید بالا و رفت. آن وقت‌ها پنکه‌دستی خزر یازده هزار تومان بود و گوجه فرنگی کیلویی صد و پنجاه تومان.
دوم راهنمایی که بودم، می‌رفتم کلاس زبان. سر چهارراه زند. یک نفر کنار سینما سیبل مقوایی می‌گذاشت کنار دیوار و دو تومان می‌گرفت و تفنگ بادی می‌داد دست ملت. اگر سه تا تیر توی هدف می‌زدی، ده تومان جایزه می‌داد. لوله‌ی تفنگش مثل عصای موسی زیگ‌زاگ بود. نصف ساچمه‌ها یا می‌خورد توی شیشه‌ی سینما یا به صندوق پیرمردی که چهارمتر آن‌ورتر سیگار بهمن و اشنو می‌فروخت. اما یک بار من هر سه تا را زدم توی خال. پژمان شاهد ماجراست. مردکِ ساچمه‌ای یک پس‌سری زد بهمان و گفت دیره باید برم خونه. ده تومان‌مان را هم خورد. کلاس زبان را هم از دست دادیم.
یک بارهم در یک مراسم قرعه‌کشی دو تا بلیط کنسرت پاپ برنده شدم. شب قبل از کنسرت گروه فشار ریخت تو سالن و کل کنسرت را فشرد. به جای کنسرت ماندیم خانه و تکرارِ سریال آژانس دوستی تماشا کردیم. بابت همین احساس می‌کنم که قرعه‌کشی و لاتاری و تخم‌مرغ شانسی و حتی یارکشی بازی داج‌بال هم خیلی به مزاج خانواده‌ی ما نمی‌سازد. در واقع لیگ‌مان فرق دارد. ما یک کلونی مورچه‌ی زحمتکش هستیم که کار می‌کنیم و زحمت می‌کشیم و خشت روی خشت می‌گذاریم. از این بابت هم اصلا اعتراضی نداریم. تنها نگرانی‌مان هم همان وکیلی است که تبلیغش را روی بیلبورد اول زده‌اند. اگر گذرم به دباغی او بیفتد، مهم نیست مقصر هستم یا نیستم. دمار من را در می‌آورد. یا نیما مقدم. که مثل باد خزان آمد و برگ‌های شل و ول خاندان را کند و با خودش برد. یا مردک ساچمه‌ای و گروه فشار. ما شانس برنده شدن نمی‌خواهیم. همین که شانس بازنده شدن بهمان نخورد راضی هستیم. جدن.

دویست و هشتاد و هفت

این آخر هفته یک فستیوال جمع و جور راه انداخته‌اند توی شهرمان. فستیوال بین‌المللیِ فلان. هر کشوری برای خودش یک غرفه راه انداخته و غذا و هله‌هوله و کاردستی و صنایع‌دستی و آت‌و‌آشغال می‌فروشند. صد تا غرفه کوچک و بزرگ. مردم هم از هزار ملت و کشور ریخته‌اند توی فستیوال. ایران و هلند و فرانسه و اسرائیل و گینه‌نو و الخ. این وسط یک دی‌جی هم استخدام کرده‌اند تا آهنگ بگذارد و ملت برقصند. یک دی‌جی سیاه‌پوست طاس و بزرگ. یک هدفون بزرگتر از سرش گذاشته بود روی گوشش و آهنگ می‌گذاشت و میکس می‌کرد و سرش را مثل پاندول عقب و جلو می‌کرد. آهنگ‌هایی که می‌گذاشت ترکیبی بود از پاپ و بندری و کلاسیک. درست مثل معجون‌های دربند. اما قشنگی ماجرا این‌جا بود که مردم از هفتاد و دو ملت جلویش جمع شده بودند و با هر آهنگی که می‌گذاشت، می‌رقصیدند. رقص‌هایشان هم هیچ ربطی به آهنگ دی‌جی نداشت. دی‌جی بتهوون می‌گذاشت و مردم سالسا و بندری و باله می‌رقصیدند.
آدم با دیدن این صحنه قلبش رقیق می‌شد. عامه‌ی مردم دنیا قانعند. برای شاد بودن یک آرامش نسبی می‌خواهند و یک دی‌جی خوش‌ذوق. همین. در واقع فقدان همین یک قلمِ آخر بدجوری حس می‌شود. یک دی‌جی که فرمان را بگیرد دستش و دلیلی بشود برای جمع شدن همه‌ی ملت‌ها. با یک زبان بین‌المللی مثل زبان موسیقی، همه را برقصاند و زیرپوستی حالی‌شان کند که زندگی دقیقا همین است.
کلا عاقلانه‌ترین کار این است که به جای سیاست‌مداران کثیف، دی‌جی‌های خوش‌ذوق بیایند سر کار. حقوق‌شان هم خیلی کمتر است. یا لااقل هر سال برای مجمع عمومی سازمان ملل، دی‌جی استخدام کنند. مشکلات جهان نصف می‌شود. اگر بهشتی وجود داشته باشد، دربانش همین‌ دی‌جی‌ها هستند.

دویست و هشتاد و شش

همکار هندی‌ام سر محاسبه‌ی یک ستون بتنی گیر کرده بود. صندلی‌اش را چرخاند سمت همکار پشت سری‌اش و سرش را کمی چپ و راست کرد و پرسید: “آماندا، این‌جا الان باید عدد پنج رو بذارم یا پنج و نیم”. الان بیشتر از چهل دقیقه است که آماندا یک‌ریز دارد برایش توضیح می‌دهد. حرف زدن را دوست دارد. پرحرف است. یک بار ازش پرسیدم که حال سگت چطور است؟ سی دقیقه برایم حرف زد. از سلمانی کردنش. ماجرای عقیم کردنش. خاطرات توله‌گی‌اش. ابراز احساساتش. پی‌پی‌اش. آخرین جمله‌اش این بود که حال سگ خوب است. مرسی از احوال‌پرسی.
استراتژی حرف زدنش این طور است که به ویرگول، گیومه، نقطه سر خط و اصولا به هیچ کدام از علائم سجاوندی اعتقادی ندارد. به نفس کشیدن حین حرف زدن هم اعتقادی ندارد. آن‌قدر پشت سر هم حرف می‌زند که رنگ سفید پوست صورتش می‌رود به سمت بادمجانی تیره. بعد یک نفس عمیق می‌کشد و دوباره ادامه می‌دهد. همه چیز را هم دوست دارد از اول توضیح بدهد. سوال همکار هندی‌مان را از معماری دوران نوسنگی شروع کرد. یک چیزی حدود ده هزار سال قبل از میلاد. حالا هم رسیده به یونان و رم باستان. یک ریز و بی‌وقفه. با صدای بلند و رسا. درست مثل تکبیرگوهای خطبه‌های نماز جمعه.
وقتی حرف می‌زند، تمرکزم مثل الکل زیر آفتاب تبخیر می‌شود. حالا هم همین‌طور شده. همکار هندی با استیصال دستش را گذاشته زیر چانه‌اش و دارد حرف‌هایش را گوش می‌دهد. البته مطمئنم الان فکرش یک جایی سمت خانه‌ی پدری‌اش، نزدیک دهلی دارد پرواز می‌کند. من هم حساب و کتاب‌ها گذاشتم کنار و دارم پست می‌نویسم و با خودم فکر می‌کنم که کاش بلیط لاتاری‌ام برنده بشود و به شکل ناجوری پولدار بشوم و بتوانم خودم تصمیم بگیرم که اتاق کارم روبروی اتاق کار چه کسی باشد. یا حداقل امیدوارم آماندا زودتر دوران معماری معاصر را رد کند و بالاخره بگوید این همکار هندی عدد پنج را باید استفاده کند یا پنج و نیم.

دویست و هشتاد و پنج

امروز بعد از خیلی سال فحش خوردم. توی پارکینگ بقالی شهرمان، گیر افتادم بین دو تا ماشین لکنته که یکی‌شان خلاف آمده بود. اعتراضی نکردم. به هر حال جای شلوغی نبود و خرجش برای من یک دنده عقب بود که گرفتم. پشت سرم یک ماشین قرمز گوجه‌ای نو بود. راننده‌اش که دید من دنده عقب گرفته‌ام و دارم بهش نزدیک می‌شوم، هول کرد و دستش را گذاشت روی بوق. دو متر باهاش فاصله داشتم. از توی آینه نگاهش کردم و دستم را کاسه کردم و انگار بخواهم لامپ دویست وات ببندم، پیچاندمش. که یعنی چته بابا جان؟ هنوز یک فرسنگ بین ماشین‌هایمان فاصله است. بی معطلی و فکر کردن سرش را از پنجره آورد بیرون و داد زد: فاک‌آف.
من دقیقا نمی‌دانم معنی فاک‌آف یعنی چی. فاک را می‌دانم. آف را هم می‌دانم. اما ترکیب‌شان را نمی‌فهمم. مهم هم نبود. مهم این بود که چقدر سریع بود و دست به نقد، فحشِ آماده داشت. بعد رگ اهوازی من هم گرفت و سرم را از پنجره آوردم بیرون تا جوابش را بدهم. هیچی نیامد روی زبانم. کلا این عادت بد من است. بروکراسی مغزم برای بعضی چیزا زیاد است و شورش را در می‌آرد. مثل همین فحش دادن. فحش از وقتی که دپارتمان تصمیم‌گیری ذهنم را رد می‌کند تا برسد به زبانم، هزار پستو را باید رد کن. تهش هم هیچی عاید زبانم نمی‌شود. امروز هم بعد از سی ثانیه تته‌پته کردن، کل ماجرا را ختم کردم به یک کره‌بز زیر لبی. همین.
یک بار هم هزار سال پیش سر میدان ونک فحش خوردم. داشتم پیاده از عرض خیابان برزیل رد می‌شدم. ظهر بود. یک پیک موتوری مثل شهاب سنگ آمد سمتم. ترمز شدیدی کرد و به یاری امام حسن عسگری، بهم نخورد و یک سانتی‌متری زانو‌هایم نگه داشت. راننده‌ی موتور هم بی‌درنگ و بدون معطلی گفت: هوی… بعد هم ابزار و یراق مردانه‌اش را حواله‌ی عینک آفتابی و چشم‌هایم کرد و گفت درش بیار که جلوتو ببینی. منظورش احتمالا عینک آفتابی‌ام بود. آن‌جا هم همین بروکراسی تصمیم تا زبان، فرصت را از من گرفت و نهایت عکس‌العمل طوفانی‌ام خلاصه شد در این‌که: هوی، آفتابه ها… باید عینک آفتابی بزنم.
قسمت بد ماجرا این است که از ثانیه‌ای که از ماشین قرمز گوجه‌ای دور شدم و پیچیدم توی خیابان، مغزم شروع کرد به تراوش و تمام دانش فحش خودش را ریخت روی دایره. چقدر فحش ایران و انگلیسی و روسی و آلمانی و هندوراسی بلدم. اما چه فایده؟ فحش مثل نان تافتون است. از تنور که آمد بیرون باید مصرفش کرد وگرنه بیات می‌شود. منم همه‌ی عمرم بیات‌خور بودم.
حالا هم برخلاف تصور، اصلا نمی‌خواهم یک نتیجه‌گیری اخلاقی کنم که فحش بد است و این‌ها. فقط شنیده‌ام که نقطه ضعف را باید بلند گفت تا بزرگی‌اش کم شود. دلیل دیگری هم نداشتم.