سال نو درست مثل عطسه است. آمدن و رفتنش دست ما نیست. وقتی هم آمد، باید از سر عادت بگوییم عافیت باشد. در واقع گفتن یا نگفتن این جمله هیچ اثر فیزیکی در حال آدم ندارد. اما به هر حال آن را میگوییم. احتمالا به همان دلیل که میگوییم عزیزم دوستت دارم. اثر فیزیکی ندارد اما تا خرخره اثر شیمیایی میگذارد. بنابراین سال نو میلادی مبارکتان. دعای خاصی هم نمیکنم. دعاهای دم سال نو درست مثل همان فشفشههایی است که سر سال تحویل، هوا میکنند. میروند بالا و میپکند و یک ثانیه نور میدهند و خلاص. به درد هیچ چیز دیگری هم نمیخورند. مثلا اگر من دعا کنم که جنگها تمام شوند و صلح مثل طاعون بین مردم شیوع پیدا کند، اتفاقی میافتد؟ نه. اتفاقی نمیافتد. دلیلش هم این است که دعای هر آدمی با دعای آدم دیگر در تقابل است. توقف جنگ به نفع من است و به ضرر کارخانه کلاشینکف. دعای سرمانخوردن به نفع من است و به ضرر کارخانهی اکسپکتورانت. دعای بهبود وضعیت ترافیک به نفع شما است و به ضرر من. به هر حال همین تضاد دعاها است که اوضاع را قاراشمیش میکند. پس امسال خودم را سکهی یک پول نمیکنم. به جای دعا و انداختن زحمت اصلاح این وضعیت به گردن کس دیگری، سعی میکنم به دایرهی تحتامر خودم بیشتر توجه کنم و آسیب کمتری بهش برسانم. برای موارد خارج دایره هم که هیچ. سال نو شما مبارکا. همان دوستت دارم در واقع.
بایگانی ماهیانه: دی ۱۳۹۷
سیصد و ده
رسیدم به آخرهای سال ۲۰۱۸. اصولا باید کریسمس را میچسباندم به تعطیلات سال نو و ده دوازده روزی به خودم مرخصی میدادم و میرفتم یک وری. رئیسم هم همین نظر را داشت. شخصا بهم گفت برو صفا کن این چند روز را. اما از دو ماه پیش یک پروژهی نه چندان بزرگ افتاده دستم که در کمال شگفتی از آن خوشم میآید. برآوردمان سه ماهه بود. اما من یک جایی ته دل و قلوهام، امید داشتم که دو ماهه و قبل از رسیدن ۲۰۱۹، پروژه را تمام میکنم و پاداش خوبی بگیرم. تمام انرژیام را گذاشتم روی آن. اما حجم کار بیشتر از حد تصورم بود. الان هم که جمعهی آخر سال است، تنها نشستهام توی شرکت و با نقشهها سر و کله میزنم. مطمئنم که امروز تمام نمیشود. البته این را الان میگویم. وگرنه تا دو ساعت پیش کورسوی امیدی داشتم که از دوردستها چشمک میزد و میگفت به احتمال یک درصد، پروژه را همین ور سال تمام میکنم. اما همین ده دقیقا پیش کورسو کاملا خاموش شد. همین کورسوی امیدِ فزرتی باعث شده که کریسمس را نچسبانم به تعطیلات سال نو و تمام روزهای کاری را بیایم شرکت. به امید اتمام پروژه. امید داشتن، مسئولیت میآورد. حتی اگر نور این امید به اندازهی پتپت یک چراغقوهی فکسنی با باطریهای سولفاته شده باشد. همان پتپت به آدم مسئولیت میدهد. وگرنه رئیسم همان سه هفتهی پیش با قاطعیت گفت مگر معجزه بشود تا این ور سال تمامش کنیم. کلمهی معجزه، سرآغاز ناامیدی است. بابت همین هم دست زن و بچهاش را گرفت و برای دو هفته رفتند یک ورِ خوبی.
حالا آخرین جمعهی سال، تنها نشستهام توی شرکت. کاملا ناامید از اتمام پروژه. همین ناامیدی باعث میشود که با خیال راحت دو ساعت زودتر از موقع همیشگی از شرکت بزنم بیرون و بروم خانه. دیگر مسئولیتی گردنم نیست. مثل رئیسم. کلا آدمهای ناامید زندگی بهتری دارند. چون مسئولیتی گردنشان نیست. میروند، ول میکنند، تمام نمیکنند، خسته نمیشوند و ترک میکنند. در عوض آدمهای امیدوار، میمانند و هزینهی ماندنشان را هم میدهند.
تنها اشکال داستان اینجاست که فقط آدمهای امیدوارند که باعث رخ دادن اتفاقات خوب میشوند. باعث تغییر. باعث شگفتی و افتخار و پاداش. و گاهی وقتها باعث اتمام پروژه، آنهم اینور سال. وگرنه آدمهای ناامید جمع میکنند و میروند جایی که آدمهایی امیدوار آنجا را قبلا درست کردهاند. درواقع آدمهای ناامید همیشه زیر لوای آدمهای امیدوار ارتزاق میکنند. انگشت این اتهام صرفا سمت خودم است و لاغیر.
سیصد و نه
شنبه با ایمو زنگ زدم ایران. عبادت هفتگیام است. پدرم کمی خوش و بش کرد و بعد تلفن را چرخاند و برادرم را نشان داد که نشسته بود روی مبل. پدرم گفت: “اینم داداشت، میبینیش؟ خوب و قبراق”.
این جمله، یک کد رسمی در خانهی ماست. دقیقا معنیاش این است که اتفاقی برای فرد مورد نظر افتاده و به تو نگفتهایم و الان رفع خطر شده و دوران نقاهت را سپری میکند. دقیقا به همین معنی. چند سال پیش هم یک بار زنگ زدم و برادرم دوربین را چرخاند سمت مادرم و گفت: ” اینم مامان، میبینیش؟ خوب و قبراق”. بعد هم معلوم شد که بابت قلبش رفته اتاق عمل و چهار تا فنر انداختهاند آنجا و بلاه بلاه.
ازشان پرسیدم که چه اتفاقی افتاده. برادرم خیلی بیخیال و شیک گفت: ” هیچی نشده، خوردم زمین و سه تا از دندههام شکسته”. به همین راحتی. شنیدنش هم درد داشت. کمی هم جزئیات بیشتری داد و تهش هم گفت که دردناکترین قسمت ماجرا فقط نفس کشیدن عمیق است و خندیدن. نفس کشیدنش که به من مربوط نمیشد. اما خندیدنش چرا. بهش گفتم مگر کلا چند تا دنده داشتی که سه تای آن شکست؟ بهش پیشنهاد دادم که عکسهای رادیولوژیاش را بفرستد تا با فوتوشاپ دندههایش را درست کنم. بعد هم از ماجرای آمپول زدنش، یک کمدی الهی دانته ساختم. آخرش هم چند تا جوک و لطیفه ریسه کردم که همه ارتباط مستقیم داشتند با دندهی آدم و ماشین و تراکتور. حسابی خنداندمش. با هر خندهای هم از فرط درد کبود میشد و به خودش میپیچید و فحشم میداد. تنها استراتژی من برای مواجهه با اتفاقات ناجور اینچنینی، پناه بردن به خنده و خنداندن است. در واقع تلاش مذبوحانهای است تا نگرانی خودم و درد طرف مقابلم را تحت لوای خنده قایم کنم. حضور درد که دست من نیست. فقط میتوانم بهش بخندم و مسخرهاش کنم و به خیال خودم اعتبارش را خدشهدار کنم. گاهی وقتها هم صرفا بابت استیصال است. وقتی در موضع کیش و مات هستم و هیچ حرکتی به ذهنم نمیرسد. مثل وقتی که سه تا از دندههای برادر آدم شکسته باشد. مگر یک آدم چند تا دنده دارد؟ مگر من چند تا برادر دارم. کیش و مات. اگر از در خنداندن وارد نمیشدم، مجبور بودم نیم ساعت ساکت نگاهش کنم و حرف نزنم. آدم از کسی که بلایی سرش آمده، وضع هوا و ترافیک و بازار بورس و حال آقای شاهرودی را که نمیپرسد. به زبان جدی و مستقیم هم که نمیتوانم از درد حرف بزنم. یادآوری کردن درد، درست مثل رو دادن به یک بچهی لوس چهار ساله است که نتیجهاش فقط عاصی کردن است. پس فقط میماند پناه به خنده. این علاج هر درد بیدرمان. حالا بماند که نسخهی چندان خوبی برای آدم دندهشکسته نیست.
آخر حرفهایم هم طبق معمولِ تمام دفعاتی که زنگ زده بودم و بهم گفته بودند که “اینم فلانی، میبینیش؟ خوب و قبراق”، التماسشان کردم که چیزی را قایم نکنند و خبرها را دیر ندهند. دوری، همینطوری هم آدم را پارانوئید و شکاک میکند. وای به حال روزی که دیوار اعتماد هم ترک بردارد و آدم حس کند که قرار نیست سر موقع، خبرها را بشنود. آنوقت است که ذهن آدمهای دور، خلاقیتشان را نشان میدهند و سناریوهایی که هزار برابر بدتر از واقعیت هستند را میسازند. درست مثل سایهی یک سوزان تهگرد که وقتی روی دیوارهای دور میافتد، از میخطویله هم بزرگترند. گفتنِ به موقع خبرهای نه چندان خوب، صرفا لطف بزرگی است در حق کسانی که دور هستند. همانقدر که زنگ خوردن تلفن گاهی وقتها ترسناک است، زنگ نخوردنش هم ترسناک است.
سیصد و هشت
امروز هوا طوفانی بود. باد و باران. مردم چتر بهدست مثل مری پاپینز از اینور به آنور پرواز میکردند. اینطور مواقع میزان ترافیک سه برابر میشود. سر یک چهارراه شلوغ، یک رانندهی فلکزده میخواست بپیچد. اما هیچکس بهش راه نمیداد. در عوض من مثل پوریای ولی جوانمردی کردم و بهش راه دادم. قیافهاش از خوشحالی مثل پستهی دهنباز رفسنجان شد (سلام اکبر). ماه پیش که باز هم طوفان بود، خودم توی آنچهارراه نکبت گرفتار شده بودم. یک پوریای ولی دیگر راه بهم داد. در واقع من از آن پوریای ولی یاد گرفتم و فهمیدم راه گرفتن چه کیفی میدهد.
چند سال پیش هم دم عوارضی، ماشین جلویی پول من را حساب کرد و رفت. بیدلیل. بیست و پنج سنت بیشتر نبود. اما تمام هفتهی من را ساخت. آنقدر خوشم آمد که چند هفتهی بعد که گذرم خورد همانجا، پول ماشین عقبی را حساب کردم. حدس میزنم که او همانقدر کیف کرده. گمان کنم ماجرا همان داستان تو نیکی میکن و در دجله انداز باشد. گو اینکه من با مصرع دوم آقای سعدی چندان موافق نیستم که ایزد در بیابانت دهد باز. گمان نکنم که باریتعالی اینقدر بیکار باشند که بارگاه را ول کنند و ببینند کی پول کی را دم عوارضی میدهد تا چند هفتهی بعد آن را برایش جبران کنند. احتمالا خود شیخ هم منظورش این نبوده اما راه دیگری برای تشویق مردم به نیکی پیدا نکرده. ما آدمها به همدیگر چندان اعتمادی نداریم و نمیتوانیم نیکی کنیم، صرفا بابت اینکه یک روزی یک آدم دیگری بیاید و جبران کند. در نتیجه وظیفهی جبران را انداخته گردن خداوند که مو لای درز کارهایش نمیرود. اما احتمالا شیخ بیشتر نظرش این بوده که خوبی مثل بیماریهای ویروسی، واگیر است. از آدمی به آدم دیگر منتقل میشود. فقط کافیست که در معرض آن بود تا دچارش شد.
خلاصه این خرده نیکیهای دمدستی خیلی خوب و مفیدند. اینکه مثلا پول عوارضی یا قهوهی کسی را بدهی. به ماشین بغلی راه بدهی. لبخند بزنی. توی دستمال فین کنی. پیرمرد از خیابان رد کنی. گاز نگیری. لگد نزنی. یا حتی بوس بفرستی برای یک آدم قشنگ. اینها درست مثل یک سرمایهگذاری بلند مدتاند که سودش مستقیما به جیب خودمان میرود. فکر کنم برای سلامت جامعه هم مفید است و آن را قابل سکونتتر میکند. در واقع جامعه را میکند یک کلاس آموزشی که همه هم معلمند و هم دانشآموز. کلاسی که روند آموزش در آن تصاعدی است.
همهی این حرفها را تعمیم بدهیم به بدیها. آن هم مرض ویروسی واگیر است. از نوع آسانترش البته.
سیصد و هفت
بعد از هزار سال مهاجرت، هنوز موقع انگلیسی نوشتن، علامت سوال را برعکس و فارسیطور و رو به راست مینویسم. دست خودم نیست. امروز بالاخره رئیسم نتوانست جلوی خودش را بگیرد. بهم گفت: «تو مشکلت چیه؟ چرا موقع سوال کردن، پشتت رو میکنی؟». خب راست میگفت. انگار خجالت بکشم و رویم را بکنم سمت دیوار و سوال کنم. البته مشکلم فقط علامت سوال نیست. کلا من از راست به چپ فکر میکنم و حرف میزنم و مینویسم. کلا ملات دانش زبان انگلیسی من، فارسی است. درست انگار آدم بخواهد با عدس، شیربرنج درست کند. کتابها را هم هنوز از سمت راست ورق میزنم و هنوز وقتی میخواهم به کسی بگویم که صبر کن، ناخودآگاه به فارسی میگویم وایسا. بدتر از همه اینکه کیبرد فارسی روی کامپیوترم دارم و هر از چند گاهی برای همکارهایم کلمات فارسی نامفهومی را به اشتباه ایمیل میکنم. هر بار هم فکر میکنند که نامهی تهدیدآمیز از ملاعمر گرفتهاند و کرک و پرشان میریزد. بعد من از پشت میزم داد میزنم که منم، نترسید.
امروز هجدهم دسامبر است. روز جهانی مهاجرت. گمان کنم قدیمها هیچکس فکر نمیکرد زمانی برسد که تعداد مهاجران دنیا آنقدر زیاد بشود، تا یک روز را اختصاص بدهند به آنها. مثل روز مادر. روز پدر. روز کارگر. روز مهاجرت. دقیقا هم نمیدانم این روز را باید تبریک گفت، فحش داد یا به آن خندید؟ یا کلا حواله داد به برگ چغندر. گمانم بسته به نوع مهاجرت است. اینکه آدم با پای خودش مهاجرت کند یا با اردنگی کس دیگری مجبور به مهاجرت شود. یا اینکه کلا جهت تنوع بوده. به هر حال اینها مهم نیست. فقط امید باید داشت روزی بیاید که آدمها در انتخاب محل سکونتشان مختار باشند. البته فعلا باید حکومتها را قانع کنیم که اجازه بدهند تا انسانها روی دین و رنگ و لهجه و مو و لباس و شادی و غم و ورزش و تفریح و ماریجوانا و ازدواج و جنسیت و باقی اصول اولیه تمدن، خودشان تصمیم بگیرند. گمانم اگر قانع شدند، دیگر روز جهانی مهاجرت را میتوانیم از تقویم خط بزنیم و هجدهم دسامبر را بدهیم به یک اتفاق دیگری. مثلا روز جهانی آزادی. یا روز جهانی تنبان. یا روز جهانی قلیون دو سیب. یا حتی روز جهانی کلمپلو. به امید آن روز.
سیصد و شش
همسایهی کناریمان یک شغل خوب پیدا کرد و یکهو تصمیم گرفت برود سیاتل. یک تریلی هجده چرخ با راننده اجاره کرده تا زار و زندگیاش را از شرق مملکت ببرد غرب. انگار یکی بخواهد از خاش اسبابکشی کند و برود سلماس. به همین دوری. راننده تریلی ساعت هشت صبح روز شنبه زنگ در را زد و از خواب بیدارم کرد. یک مرد سبیلو. از همین سبیلهایی که آدم به پشت آن وصل است و نه آنها به آدم. عذرخواهی کرد که گند زده به خواب روز تعطیلمان و گفت که تریلیاش زیادی دراز است و جلوی در گاراژ ما را میگیرد و از این حرفها. من هم گفتم مهم نیست، فدای سرت، بذار بخوابیم. تشکر کرد. بعد پرسید: کجایی هستی؟ گفتم ایرانی. گفت که عراقی است و سلامعلیکم غلیظی کرد. گفتم حالا که گند زدی به خواب صبحمان، لااقل تریلیات را پارک کن و بیا یک چای بزنیم با هم. رفت و با چهارصد بار عقب و جلو کردن، ماشین هفتاد فوتیاش را توی کوچه بیست فوتی ما پارک کرد. بعد هم برگشت و گفت: عیب نداره سیگار بکشم؟ گفتم بکش. حرف که میزد کلمات را از ته حلق و معده و لوزالمعدهاش میکشید بالا. وقتی میگفت تهران انگار داشت میگفت راحتالحلقوم. اسمش عماد بود. همسن بودیم. تمام دوران جنگ بصره زندگی کرده. همانجا مدرسه رفته. من هم بهش گفتم که هر هشت سال جنگ را اهواز بودم. مدرسه هم همانجا رفتم. بهش گفتم که سعید ما را شما کشتید. پسرعمویم. گفت متاسفم. نعیم ما را هم ایرانیها کشتند. عمویش را. گفتم شرمنده. بهش گفتم خانه ما را موشک زدید. گفت خانه آنها هم بمب خورده. بعد هم یک فحش افدار داد به جنگ. معتقد بود که جوامع با جنگ موجودیت پیدا میکنند. صلح یک پدیدهی انفرادی است. مثل من و عماد. که با هم چای خوردیم و اصرار داشت من را برادر صدا کند و من اصرار داشتم بهش نارنگی و سیب بدهم که تا سیاتل دهنش بجنبد و حوصلهاش سر نرود. عماد میگفت اما حکومتها یکطور دیگر به ماجرا نگاه میکنند. یک نگاه غیر انسانی و غیرعاطفی و صرفا به عنوان راهکاری برای بقا. خیلی باهاش موافق نبودم. بهش گفتم اگر یک گشتی توی اینترنت بزند میبیند همانقدر که آدم صلحطلب وجود دارد، آدمهایی هم هستند که تنفر را رواج میدهند و عقیده را بر عاطفه ترجیح میدهند. برایش هم قابیل را مثال زدم که با بیل هابیل را فرستاد رحمت خداوند. بعد هم کلی با هم خندیدیم و لعنت فرستادیم به جنگ و بیخیال بحث شدیم. جنگ تف سربالاست.
بعد هم رفت سراغ کارگرها تا گند نزنند به تریلی و زار و زندگی همسایهی ما. سی و خردهای سال پیش، من و عماد از بمب و موشکهای همدیگر جاخالی میدادیم. بدون اینکه بدانیم برای چی.
سیصد و پنج
دیروز رئیس بزرگ از آن سمت دنیا پرواز کرد و آمد شهر ما و همه را برای ناهار دعوت کرد رستوران ایتالیایی. بابت کریسمس و سال نو و غیره. یک میز بزرگ رزرو کرده بود و همه نشستیم دور آن و ماکارونی خوردیم. از در و دیوار حرف زدیم و آخرش رسیدیم به تفریحات غیرکاری. هر کسی از رشادتهایش میگفت. شکار. شطرنج. شیرجه از ارتفاع دویست فوتی. من تازه آنجا فهمیدم که رئیس بزرگ خلبانی بلد است. گواهینامهی پرواز دارد و تا حالا صد ساعت پروازی توی کارنامهاش ثبت شده. بعد هم فهمیدم که کمربند سیاه دارد توی کاراته. الان هم زده توی کونگفو. سالی یک بار هم توی جشن چینیها، داوطلبانه نقش سر اژدها را بازی میکند. پوکر باز قهاری است. خودش کیک چهارطبقهی عروسیاش را پخته. درست کردن کشتیهای چوبی مینیاتوری هم خیلی بهش آرامش میدهد. بعد هم میکروفن را داد دستم تا من هم هر چه دارم بریزم روی دایره. هر چه فکر کردم هیچی به ذهنم نیامد که در خور باشد. فقط گفتم در دنیای مجازی مینویسم و ده بیست هزار نفر خواننده دارم. بعد هم اضافه کردم که یک بار خواهر گلشیفته فرهانی یکی از نوشتههایم را لایک کرده (شقایقشون). لیلی رشیدی هم توی اینستاگرام من را فالو میکند. تازه یک بار هم داریوش اقبالی لایکم کرده. رئیسم هیجان زده شد و گفت: آفرین. توئیتر هم داری؟
بعد دست کرد توی جیبش و موبایلش را درآورد و نشان داد که صد و خوردهای هزار نفر توئیتهایش را میخوانند. که همان خوردهاش دو برابر کل خوانندههای من است.
من ترجیح دادم دیگر حرف نزنم و فقط لبهایم را غنچه کنم و ماکارونیها را هورت بکشم بالا. حالا هم خوب که فکر میکنم، میبینم من همیشه از ارتفاع بدم میآمده. پس خلبانی را دوست ندارم. کلا ورزشهای رزمی هم چندان باب دلم نیست. اژدها و کیک و پاسور و کشتی هم که هیچ. فقط میماند توئیتر. یک اکانت درست کردم صرفا بابت فرو نشاندن آتش حسد خودم. من آدم کوتاه نوشتن نیستم. من صرفا یک پاراگراف لازم دارم فقط جهت گرم شدن چانهام. درست مثل موتور لوانتور. در کمتر از سه پاراگراف هم هیچ کلامی در ذهنم منعقد نمیشود. اما خب. ماجرا الان مثل چشموهمچشمی دو باجناق برای خریدن ماشین بهتر است. خودم را باید به آب و آتش بزنم.
سیصد و چهار
یک روزهایی وجود دارد که درد نوشتن میافتد به جانم اما هیچ چیز برای نوشتن ندارم. روی هر چیزی که دست میگذارم، یا خودم آن را نوشتهام یا مسعود بهنود خاطرهای ازش دارد یا الهی قمشهای تبدیلش کرده به فلسفه و توی یکی از میلیونها سخنرانیاش آن را گفته است. اما خب، هوس نوشتن، مثل بچهی سه سالهی زباننفهمی است که وسط تابستان خرمالو میخواهد. اینها را قدیم یکبار گفتهام. نوشته بودم که شاید تقصیر شغل من است که حرفی برای گفتن ندارم. ماهیت شغل من وصل است به ریاضیات که آنهم از بتن خدشهناپذیرتر است. فرمول مساحت دایره از دوران هابیل به این طرف، عوض نشده است. آرزو دارم یک روز صبح موقع صبحانه خوردن، تلویزیون لای خبرهای هواشناسی، خبر عوض شدن فرمول دایره و مربع را هم بدهد. لااقل میتوانم یک پاراگراف دربارهاش بنویسم.
اما خب. فرمولها ثابتند. آدمهایی که هر روز میبینم، هم ثابتند. حتی آدمهایی که تا حالا ندیدمشان هم ثابتند. مثلا دو ساعت دیگر جلسه دارم با چهار نفر مهندس شهرداری. چهار نفر آدم جدید که تا حالا عکسشان را هم ندیدهام. اما از حالا میشناسمشان. مهندسهای شهرداری همه مثل هم هستند. شلوارهای کرم رنگ با پیراهن چهارخانه میپوشند. از بالای عینک طبی نگاه میکنند و همهی جملههایشان با اکچولی شروع میشود. از همین آدمهایی که جسمشان در ساختمان شهرداری است و روحشان سمت خلیج مکزیک، کنار ساحل حمام آفتاب میگیرد. بابت همین هم آدمهای بیروحی هستند. مثل خیلی آدمهای دیگر که گرفتار روزمرگیاند و جسم و روحشان از هم دور افتاده است.
اصلا فکر کنم همین جدایی روح از بدن (و نه جدایی نادر از سیمین- سلام اصغر)، عامل گرفتاری است. نه ثبات فرمولها. قدیمها صدا و سیما یک برنامهی تلویزیونی داشت که برای بچهها پخش میکرد. اسمش را گذاشته بودند کار و اندیشه. دو تا پسر پکیده که یکیشان کار بود و آن یکی اندیشه. کل هدف برنامه این بود که بگوید فقط در صورتی که این دو تا با هم باشند، به هدف میشود رسید. مفهوم درستی بود که با کیفیت افتضاحی نمایش داده میشد. همان مفهومی که من و کارمندهای شهرداری و خیلیهای دیگر کاملا آن را نادیده گرفتیم. اینکه جسممان با چشمهای بیفروغ چکش میزند و روحمان جای دیگری دارد ساز خودش را میزند. البته تقصیر ما که نیست. یک فلوچارت منسجم تعریف شده است که آدمها از مربع بالای آن زندگیشان را شروع میکنند و کلا سه یا چهار مسیر از پیش تعریف شده هم بیشتر ندارد. ته همهی این مسیرها هم به دایرهی پایان میرسد. فلوچارتی که پر است از قوانین و قراردادهای مندرآوردی خودمان. اما این وسط یک سری آدم جذاب و جسور هستند که از همان روز اول فلوچارت را تا میکنند و میاندازند توی دستشویی و سیفون را میکشند. روحشان را با طناب میبندند به بدنشان و چند گره کور هم میزنند که هیچوقت باز نشود. همین آدمهایی که ما و کارمندان شهرداری، رد پر رنگ زندگیشان را از پشت پنجرههای فلوچارت میبینیم و نچنچ میکنیم.
خلاصه اینکه دو ساعت دیگر با چهار آدم خوب اما بیروح جلسه دارم. احتمالا همان اول جلسه ازشان میپرسم که روحشان کجا رفته که مال خودم را هم بفرستم پیشان تا لااقل آنجا با هم خوش باشیم.
سیصد و سه
سه روز است که دردِ گردن امانم را بریده است. سالی دوبار گردنم که انگار نذر داشته باشد، همین بلا را سرم میآورد. صبح بیدار میشوم و میبینم که خشک شده و مثل لولای روغننخوردهی در خاور نمیچرخد. هر کس صدایم میکند، مجبورم مثل فیل تمام هیکلم را بچرخانم، آخی کنم و با چشمهای تنگ شده بگویم: ها؟ چیه؟ بدنم هم به یک سمت نشست میکند و کج میشوم. همهی اینها بابت همین گردندرد است. وقتهایی که درد نیست، حواسم نیست که گردن دارم و اصلا حسش نمیکنم. انگار سالی دوبار درد میگیرد تا صرفا اعلام وجود کند. البته گمان کنم کانسپت درد همین باشد. لااقل یکی از کانسپهای آن. یک جورهایی انگار درد و رنج ابزار یادآوری هستند. پدرم یک مثال مشخص دارد که همهی خاندانمان آن را حفظ است. میگوید ماهی تا وقتی که توی حوض شنا میکند، نمیفهمد چقدر خیس است. وقتی میفهمد که از آب پرت شود بیرون. همان کانسپت درد و رنج. همان رنج بیآبی که عامل آگاهی ماهی است. تازه میفهمد که چقدر خیس بوده و خودش خبر نداشته. یا من میفهمم گردنِ بدون درد چقدر خوب بوده و نمیدانستم. یا درد فراق که اهمیت بودن دیگری را به آدم یادآوری میکند. یا مثلا اینکه جهان هستی، سالی دوازده بار به زنها، زن بودنشان را یادآوری میکند. آنهم با درد. حالا اینکه چرا جهان هستی اینقدر غیرمتمدنانه ارزشها را یادآوری میکند، الله اعلم.
خلاصه اینکه من با درد کنار آمدهام و آن را میگذارم به حساب هزینهای که بابت خودآگاهی باید پرداخت کرد. به هر حال آگاهی مقولهی گرانقیمتی است و لامروت ربطی به ژنتیک ندارد و صرفا اکتسابی است. فقط باید دردش را کشید. درد گردن. درد تنهایی. درد تاریکی. نیمهی پر لیوان را نگاه میکنم. راه دیگری هم ندارم. اینکه در روزهای درد، امید به روزهای بیدردی میبندم. بیدردی قابل حس نیست الا با درد کشیدن. لذت بیدردی، فقط با درد شکل میگیرد. مثلا اینکه من فردا بیدار بشوم و گردنم درد نکند. راحت بتوانم با ماشین دنده عقب بگیرم و مثل جغد گردنم را هزار درجه بچرخانم. سه روز قبل همهی اینکارها را میکردم. اما بدون آگاهی. بدون لذت.
خلاصه اینکه سیستم آموزشی جهان هستی، کمی قدیمی و خشن است و برای تزریق آگاهی به شاگردهایش، راهی جز درد و رنج و کتک نمیداند. حالا بماند که گاهی وقتها آدم زیر باد کتک، دارفانی را هم وداع میگوید. که البته لابد این درس آخر و امتحان آخر سال است. مردن جهت نشان دادن لذت زندگی.