سیصد و چهل و یک

لابی ساختمان شرکت‌مان افتاده زیر دست بنا تا بازسازی‌اش کنند. صد تا بنا و سنگ‌بر و برق‌کش و خلاساز ریخته‌اند آن‌جا و هر کدام‌شان یک گوشه‌ی کار را گرفته‌اند دست‌شان و گرد و خاک می‌کنند. انتهای لابی هم یک کافه‌ی لکنته بود که قهوه‌ی سر صبح نصف محله را تامین می‌کرد. حالا بابت همین بازسازی جمع کرده‌اند و رفته‌اند چهار تا ساختمان آن‌ورتر. که خب من جای دقیق یا حتی غیر دقیقش را نمی‌دانم. امروز صبح یک مرد نیمه‌بیدار جلوی کافه ایستاده بود و زل زده بود به در بسته‌اش. من را که دید پرسید چرا بسته‌اس؟ من هم اشاره کردم به برق‌کش آویزان به سقف که مشغول سیم‌کشی بود و گفتم: بابت این‌ها. بعد گفت: جای جدیدش رو می‌دونی؟ خب، طبعا باید با گفتن یک “آی دونت نو” از خودم سلب مسئولیت می‌کردم و می‌رفتم دنبال کارم. اما نمی‌دانم چه رازی وجود دارد که جمله‌ی “آی دونت نو” و “نمی‌دونم” خیلی راحت توی دهانم نمی‌چرخد. احساس می‌کنم که باید همه چیز را بدانم. بعد هم از روی حدسیات و چیزهایی که شنیده بودم بهش آدرس دادم. آدرسی که تا حالا خودم نرفته بودم. حتی کف دستم هم یک کروکی مبهم برایش کشیدم. مرد نیمه‌بیدار هم با اتکا به حرف من راه افتاد به دنبال آدرس و توی گرد و خاک اوستا بنا گم شد. من هم رفتم بالا از منشی‌مان پرسیدم که جای جدید کافه گذاشت؟ آدرس دقیقش را بهم گفت. روی نقشه دقیقا یک وجب با آدرسی که من داده بودم اختلاف داشت. نیم ساعت بعد هم از پنجره پائین را نگاه کردم و دیدمش که دقیقا همان یک وجب را مجبور شده تلو‌تلو خوران برگردد و برود سمت محل درست کافه. لابد یکی بهش آدرس دقیق را داده بود.

این یک پاراگراف را برای خودم می‌نویسم و پرینت می‌کنم و می‌زنم به دیوار. شاید بار بعد یادم بماند که علمِ به ندانستن، مسئولیت می‌آورد. مسئولیتی که می‌تواند حتی بالاتر از مسئولیت دانشی باشد که نوبل بعد از خلق دینامیت به گردنش افتاد. روزی صد و بیست بار با خودم تمرین می‌کنم که بگویم “نمی‌دونم”. باید کاری کنم که به دنبال لذت ارائه‌ی دانسته‌های بی‌اساسم نباشم. یا این‌که از این ماجرا خجالت نکشم. به هر حال علم به ندانستن، خودش علم بزرگی است. اما خیلی سخت است. اصولا بلندگو بودن خیلی راحت‌تر از میکروفون بودن است.

خلاصه این‌که ماجرا مثل چاقو‌کشی است. کسی که بلد باشد، موقع دعوا، درست چاقو می‌کشد و حریف را خط می‌اندازد و زهرچشم می‌گیرد. بدون این‌که بیفتد به دردسر. ولی وای به روزی که بلد نباشد، اما چاقو بکشد. حریف و خودش را جر می‌دهد. دقیقا همان کاری که من با مرد نیمه‌بیدار کردم. فقط کافی بود بگویم “نمی‌دونم”. همین.

سیصد و چهل

دویست سال پیش که تصمیم گرفتم مهاجرت کنم، با خودم فکر کردم از این خاک می‌روم تا حاشیه‌ی زندگی‌ام کمتر شود. شب‌ها با خیال راحت‌تر سرم را روی بالش می‌گذارم و نگران رانندگی و پرت کردن آشغال از طبقه‌ی پنجم و سر پا جیش کردن و لبخند زدن به دختر همسایه و ذرات معلق در هوا و بوتاکس و الخ نباشم. در واقع خواستم با حذف دغدغه‌های شناور در کف مطالبات، خودم را برای مرحله‌ی بعدی  آماده کنم. به هر حال برای نباختن و رسیدن به نور، عبور از تاریکی لازم است.  بابت آن بهای زیادی هم پرداختم. دوری از آدم‌هایی که دوست دارم. دوری از چاغاله بادام و درکه و ریحان و نعناع و بوی خوش مادر و پدر و عمو عمو گفتن بچه‌ی برادر و هزار چیز دیگر. حتی اتهام نماندن و نجنگیدن روی پیشانی‌ام را هم قبول کردم. ته ذهنم، خودم را توجیه می‌کردم که انسان‌ها همه لزوما پارتیزان به دنیا نمی‌آید و قرار نیست تمام عمرشان را مثل میرزا کوچک خان جنگلی و زاپاتا و چگوارا، با مبارزه سپری کنند. بعضی آدم‌ها مثل من، محدودتر فکر می‌کنند و آرمان‌شهرشان در یک کف دست آسمان آبی با حجم محدودتری از نگرانی‌ها، خلاصه می‌شود.
حالا هم همه چیز درست پیش رفت الا یک قسمت قضیه. این‌که هیچ وقت فکر نمی‌کردم بعضی نگرانی‌ها مثل آدامس می‌چسبند به شلوار و به هیچ وجه ول‌کن آدم نیستند. حتی اگر به اندازه‌ی یک نیم‌کره ازشان فاصله بگیری. هر چقدر آدم‌ گوش و چشمش را ببندد و دائم با خودش تکرار کند که دویست سال پیش، بند نافی را که به آن خاک وصلت می‌کرد، بریدی. صرفا بابت ندیدن دغدغه‌ها. اما خب طول کشسانی آدامس‌ها گاهی وقت‌ها به اندازه یک نیم‌کره است. یک فکرمبهم توی سر آدم است که انگار یک چیزی آن‌طرف جا گذاشته و باید برود و پیدایش کند و با خودش بیاورد این طرف. اما چیزی برای آوردن نیست. هویت چیزهایی که دغدغه‌شان را داری، فقط با آن خاک معنی پیدا می‌کنند. آدم‌‌ها. ستون‌ عمارت‌ها. زبان. غذا‌ها.

البته ماجرا به همین‌جا ختم نمی‌شود. من بعد از این دویست سال مهاجرت یک جورهایی با خاک این‌طرف هم خو گرفته‌ام. درست مثل یک کلیه‌ی پیوندی هستم که بدن پیوند‌شونده من را پذیرفته و به هم جوش خورده‌ایم. تا آخر عمر معلوم است که پیوندی‌ام اما به هر حال بخشی از سیستم و مجرای گردش خون این‌ور شده‌ام. همین است که دغدغه‌های این‌ور هم پررنگ می‌شوند. آدم‌هایی که دوست‌شان دارم. خاکی که نگرانش می‌شوم. هوایی که باید مراقبش باشم. یک کلیه‌ی پیوندی که نگران دو بدن است.

خلاصه این‌که همان حرفِ آقای سعدی که بنی‌آدم اعضای یک پیکرند. دقیقا همان. اگر آن را در محاسباتم لحاظ می‌کردم، احتمالا به این نتیجه می‌رسیدم که بعضی نگرانی‌ها با تغییر مکان جغرافیایی حل و فصل نمی‌شوند. حتی اگر یک نیم‌کره ازشان فاصله بگیری، باز هم کش می‌آیند و تا ته دنیا می‌آیند دنبال آدم. شاید هم آدم ناخواسته یک چیزی جا می‌گذارد که هیچ رفتی قادر به بردنش نیست.

سیصد و سی و نه

خاله‌هایم برای عید رفته‌اند دزفول. بعد هم رفته‌اند دم خانه‌ا‌ی که هجده سال پیش خانه‌ی پدری‌شان بوده است و حالا آدم‌های دیگری در آن زندگی می‌کنند. کمی در و دیوار بیرون را تماشا کرده‌اند و بعد هم زنگ درِ خانه‌ را زده‌اند. به صاحب‌خانه‌ گفته‌اند که ما سی سال این‌جا زندگی کرده‌ایم و از آجر به آجر این خانه خاطره داریم. بعد هم گفته‌اند که دوست داریم داخل خانه را ببینیم. صاحب‌خانه هم با روی خوش راه‌شان داده‌اند. گذاشته تا چند نفر آدم غریبه بیایند توی خانه و از در و دیوار فیلم و عکس بگیرند و توی هر پستویی سر بکشند. دست آخر هم موقع بیرون رفتن، صاحب‌خانه بهشان گفته که هر وقت دل‌تان کشید، بیایید این‌جا، منزل خودتان است. به همین قشنگی. خاله‌ها یک فیلم دو دقیقه‌ای هم گذاشتند توی کانال خانوادگی. قشنگ‌تر از خانه‌ی پدربزرگم، صدای آن زن است که در خانه را باز کرده. در واقع آن دو دقیقه برای من یک فصل بزرگ از فرهنگ قشنگ ما بود.

چند ماه پیش رفته بودیم به یک مهمانی شلوغ. لای همه‌ی مهمان‌ها، یک مرد جوان هم بود که کمتر از چهار سال پیش آمده بود آمریکا. اسمش مثلا قنبر بود. یک جایی گوشه‌ی خانه، قلاب‌مان گیر کرد به هم و همانطور که تخمه و چای و پرتقال خونی می‌خوردیم، با هم گپ هم می‌زدیم. از دقیقه‌ی سوم مکالمه به بعد، قنبر شروع کرد به خودزنی فرهنگی و اجتماعی. این‌که من هیچ رغبتی به ایران ندارم. این‌که فرهنگ ما تاپاله است. این‌که خلایق هر چه لایق. این‌که ما هیچ چیز قابل عرضی نداریم. مسلسل‌وار و پشت سر هم، خنجر فرو می‌کرد به شکم فرهنگ ایران. بعد هم شروع کرد به تمجید از فرهنگ بالای غرب و بابت هر آیتم از سخنان گهربارش، یک ویدئو از تلگرام بابت مثال نشان می‌داد. راه دادن مردم آلمان به آمبولانس. اتوبوس‌های منظم. خیابان‌های تمیز. عروسی‌های قشنگ. سورپرازهای جذاب. آخرش هم یک حکم کلی و جامع داد که فرهنگ ما رو به اضمحلال است و چیزی از آن نمانده و خاک بر سرمان و فرهنگ این‌ها مثل خورشید درخشان و خوش به حال‌شان.  بعد هم نصف پرتقال را چپاند توی دهانش و رفت جیش کند. گو این‌که به نظرم تمام مثانه‌اش را روی فرهنگ من و خودش و باقی هشتاد میلیون نفر خالی کرده بود.

قنبر جان. به نظرم خاک بر سر تو که همه چیز را سیاه یا سفید می‌بینی. یا این‌که قضاوتت روی فرهنگ، صرفا از روی وضعیت ترافیک و ویدیو‌های تلگرام است. فرهنگ هزار لایه دارد. خوب و بد. هیچ برآیند مشخصی هم نمی‌شود از آن کشید بیرون. بله، رانندگی‌مان مزخرف است. تنبل هم هستیم و عاشق میان‌بریم. اما از طرف دیگر لایه‌های قشنگی داریم که مثل خورشید و مدال می‌درخشند. غربی‌ها هم همین‌ هستند. سرد و نچسبند و لبخندهای‌شان مصنوعی است. اما مسئولیت‌پذیرند. تنها زشتی فرهنگ ما دقیقا خودت هستی قنبر. که بدی‌های هر دو طرف را جذب کردی و دائم خودزنی می‌کنی. تنها فرهنگی که برآیندش زشتی است.

قنبر، خودزنی نکن. ما هم مثل باقی مردم جهانیم. فرهنگ‌مان، خوبی و بدی دارد. درست مثل پرتقال‌های میدان تره‌بار. به آدم‌ها بابت آمدن‌شان به ملک خصوصی‌مان شلیک نمی‌کنیم. توی خیابان تف می‌اندازیم. با محبت همدیگر را بغل می‌کنیم و روبوسی می‌کنیم. از زیر کار در رو هستیم. پدر و مادرمان تا هزار سال اجازه می‌دهند توی خانه‌شان بمانیم. کنار ساحل آشغال می‌ریزیم. با کفش توی خانه راه نمی‌رویم. و هزار تا چیز خوب و بد دیگر. قنبر، کوتاه بیا.

سیصد و سی و هشت

کمتر از چهار ساعت مانده به شروع سال نو. خیلی ضربتی و کاماندویی مشغول جمع کردن کارهایم هستم تا بروم خانه و موقع ترکاندن توپِ سال نو، کنار سفره‌ی هفت‌سین باشم. همان سفره‌ی هفت‌سینی که گندم‌های سبزه‌اش از تهران پرواز کرده‌اند، ده ساعت توی فرودگاه آلمان منتظر پرواز دوم نشسته‌اند و آخر سر بعد از سی ساعت پرواز و تفتیش بدنی، رسیده‌اند دست ما. لای همین کارهای ضربتی، یک پاراگراف بنویسم و بروم ردِ کارم. امیدوارم سال پیشِ رو برای همه‌ی ما سال بهتری باشد. که البته بخشی از این “بهتر شدن”، دست خودِ ماست. امیدوارم همت‌مان برای بهتر کردن حال‌مان عالی‌تر بشود و آرزوهای‌مان بزرگ‌تر و بالاتر از لایه‌های زیرین هرم مازلو باشد. “دوست‌داشتن” را از حالت افسانگی به تجسم برسانیم و نفرت را بسپاریم به دست نیستی. سوسیس و کالباس نخوریم و حواس‌مان به کلسترول‌مان باشد و ورزش کنیم و مثل انسان رانندگی کنیم و اگر وقت شد کمی هم کتاب بخوانیم. امیدوارم هیچ کس توی نوروز سراغ تلفنش نرود و تا سیزدهم فروردین این پیام نخوانده باقی بماند.
سال نو مبارک.

سیصد و سی و هفت

امروز  برای ناهار خورش قیمه دارم. رابطه‌ی من با خورش قیمه شبیه به رابطه‌ی فرهاد است با شیرین. خیلی دراماتیک و عاشقانه. طوری که انگیزه و امید به زندگی‌ام را می‌برد بالا. امروز صبح رئیسم چهارصد و بیست صفحه نقشه‌ی سیاه و سفید را گذاشت روی میزم تا غلط‌هایش را پیدا کنم. درست مثل آن‌وقت‌هایی که مادرم برای مهمانی شب عید، مجبور می‌شد بیست کیلو برنج شمالی را بریزد توی سینی و سنگ‌ریزه‌هایش را جدا کند تا دندان‌ مهمان‌ها توی دهان‌شان نپکد. به همان اندازه ملال‌آور و طاقت‌فرسا و آزاردهنده. بدترین قسمت قضیه هم این بود که رئیسم گردنش را کمی کج کرد و با حالتی بین التماس و دستور بهم گفت که تا قبل از ناهار نتیجه را می‌خواهد. من آدم دل‌گنده‌ای نیستم و این‌طور مواقع به سرعت آسمان اتاقم ابری می‌شود و میله‌های فولادی قطور جلوی پنجره ریسه می‌شوند و یکی با صدای ناصر ملک‌مطیعی توی سرم داد می‌زد که گند بخوره به این زندگی. امروز هم دقیقا همین اتفاق افتاد. ابر و میله و ناصر و الخ. اما با یک تفاوت بزرگ. یک جایی ته ذهنم یاد خورش قیمه‌‌ای افتادم که برای ناهار آورده‌ام. امید، همان گوشه‌ی ذهنم زائیده شد و روشنی‌اش، بزرگ و بزرگتر شد. ابرها و میله‌ها رفتند. ناصر هم شروع کرد به سوت زدن. خلاصه‌ی داستان این شد که قیمه، انگیزه ادامه‌ی راه تا ظهر را فراهم کرد. هر صفحه را که ورق می‌زدم، یک فحش به روزگار می‌دادم اما یاد قیمه که می‌افتادم، دلم غنج می‌رفت و فحشم را پس می‌گرفتم.

سر کوچه‌ی ما یک زن و شوهر زندگی می‌کنند. جیسون و لارا. پسرشان معلول است. در حدی معلول که غذا هم نمی‌تواند بخورد. چند باری با آن‌ها حرف زدم. جیسون درشت و چهار‌شانه است و سرش را با تیغ می‌تراشد و هر روز برای رسیدن به محل کارش باید نود دقیقه رانندگی کند. به اندازه‌ی یک بازی فوتبال. هر ماه چهل درصد درآمدش را می‌گذارد کنار بابت خرج پسرشان. لارا هم گویا منشی یک وکیل الدنگ است که هر روز او را می‌چلاند. پارسال درخت کاج افتاد روی خانه‌شان و سقف را جر داد. سال قبل‌تر هم شهرداری گیر داد و مالیات‌شان را دوبرابر کرد. لارا حساسیت ناجوری به گل و گیاه دارد و شش ماه از سال را عطسه می‌کند. یک شورلت کهنه دارند که لااقل ده تا رئیس‌جمهور را به چشم خودش دیده. پول ندارند عوضش کنند و یک هفته درمیان می‌روند مکانیکی. چند تا فاجعه‌ی دیگر هم هست که حوصله‌ی گفتن‌شان را ندارم. در عوض هر بار که می‌بینم‌شان، انگار نه انگار این مشکلات مال آن‌هاست. انگار نشسته‌اند روی روشن‌ترین نقطه‌ی جهان هستی. مرکز پرگار امید. که البته گمانم واقعا هم نشسته‌اند روی روشن‌ترین نقطه. گاهی وقت‌ها که از جلوی خانه‌شان رد می‌شوم، می‌بینم که نشسته‌اند روی پله‌ی در ورودی. در واقع لارا دراز کشیده و سرش را ول داده روی پای جیسون و انگشت‌های جیسون هم لای موهای لارا. پسرشان هم روی صندلی‌چرخدار به یک جای دوری خیره شده. این صحنه را هزار بار دیده‌ام. دقیقا مشخص است که یکی چهارصد و بیست صفحه نقشه گذاشته توی کاسه‌شان. اما شانس آورده‌اند و یک قابلمه قیمه ته یخچال دارند. یک انگیزه‌ی بزرگ برای ادامه‌‌ی راه. دقیقا این انگیزه را می‌شود توی چشم‌های لارا، وقتی که شوهرش حرف می‌زند، دید. یا توی چشم‌های جیسون وقتی که دستش را یواش می‌برد دور کمر لارا. مشخص و واضح.

زندگی بدون انگیزه مثل راه رفتن روی دریاچه‌ی یخ است. لیز خوردن و به جایی نرسیدن و خسته شدن. بالاخره هر مهندسی که قرار است چهارصد و بیست صفحه نقشه را بخواند، باید یک ظرف قیمه ته یخچالش باشد. هر فرهادی باید یک شیرین داشته باشد که کوه را به انگیزه‌ی او بتراشد. هر کسی باید یک انگیزه‌ای داشته باشد تا با آن ناصر ملک‌مطیعی توی سرش را آرام کند. دقیقا همان.

سیصد و سی و شش

هفته‌ی بعد عید است. البته برای ما که ۱۲۳۵۰ کیلومتر دورتر از میدان آزادی و آریاشهر و سوپر دریانی زندگی می‌کنم، عید تجسم عینی چندانی ندارد. اما خودمان را از تک و تا نمی‌اندازیم و سفره‌ی هفت‌سین‌ را مفصل‌تر از کوروش کبیر می‌چینیم. عیدی می‌گیریم. عیدی می‌دهیم. چهارشنبه‌سوری پارک کنار خانه را آتش می‌زنیم و سیزده‌بدر چمن‌هایش را گره می‌زنیم. همه‌ی این حرف‌ها را دوست داشتم طوری بگویم که تازگی داشته باشد. اما ۲۵۰۰ سال است که آدم‌ها یک‌بند از این سیزده روز نوشته‌اند و گفته‌اند و هیچ تپه‌ی ندیده‌ای برای آیندگان باقی نگذاشته‌اند. از هر زاویه‌ای که خواستم بهار و عید را توصیف کنم، دیدم دست کم هزار نفر قبل از من، خاک آن “زاویه‌ی دیگر” را به توبره کشیده‌اند. از ابوشعیب هروی بگیرید تا کدکنی.

مثلا دوست داشتم از خانه‌ی پدربزرگم بنویسم. بگویم که پدربزرگم دلیل و بهانه‌ی جمع شدن ما دور هم بود. درست مثل فرودگاه که هواپیماها هر چقدر هم که از آن دور بشوند، در نهایت مجبورند همان‌جا فرود بیایند. اما از وقتی که پدربزرگم رفت، هر کدام از این ما پرت شد یک گوشه‌ی کره‌ی زمین. وگرنه تا قبل از آن، هر سال، ده دوازده بچه‌ی زبان نفهم مثل ببرهای تامیل از دیوار خانه‌اش می‌کشیدند بالا و شکستنی‌ها را می‌شکستند، گلدان‌ها را توی حوض می‌انداختند و گربه‌ها و کبوتر را آواره می‌کردند. من اگر به جای آن مرحوم بودم، داماد‌هایم را مجبور به وازکتومی می‌کردم. همه‌ی این‌ها را دوست داشتم بنویسم. اما خب، این‌ها نوستالژی‌های نخ‌نمایی هستند که فقط برای خود آدم عزیزند و برای غریبه‌‌ها داستانی تکراری است.

بعد تصمیم گرفتم تا از نوروز در غربت بنویسم. این‌که سکه‌های سر سفره به جای ریال، روی‌شان نوشته‌ سنت. سمنوهایش هم یک جسم قهوه‌ای و مشکوک است که روی ظرف آن نوشته “لطفا نخورید”. خود روز عید هم با ما شوخی دارد و تحویل سال را انداخته وسط هفته ساعت چهار عصر. من آن ساعت روز، پشت کامپیوتر اداره مشغول محاسبه سیستم فاضلاب هستم و نه پشت سفره هفت‌سین. هیچ کس هم به جز من و پرستوهایی که تازه از سفر برگشته‌اند، خبر ندارد که امروز عید است. عیدی دادن‌مان هم عجیب است. دلار می‌گذاریم لای قرآن و می‌دهیم دست بچه‌ها و به فارسی می‌گوییم نوروزت مبارک. بچه‌ها هم فقط بوی خوش پول را درک می‌کنند و دلارها را می‌قاپند. همه‌ی این‌ حرف‌ها را هم قبل از من آدم‌های باذوق‌تر نوشته‌اند.

یا از چهارشنبه سوری بنویسم.  این‌که جمع می‌شویم خانه‌ی آن دوستمان که حیاط بزرگی دارد. هیزم‌ و برگ‌ و قبض‌ آب و لاستیک تراکتور را تلنبار می‌کنیم روی هم. بعد هم “زردی من از تو، سرخی تو از من” گویان از روی کوه آتش‌ می‌پریم. همسایه‌ها با نگرانی از پنجره تماشای‌مان می‌کنند. اصلا دوست ندارم خودم را جای آن‌ها تصور کنم. این‌که ببینم بیست نفر آدم مو سیاه جمع شده‌اند، آتش روشن کرده‌اند، از روی آن می‌پرند و یک شعر نامفهوم می‌خوانند. لابد تصور می‌کنند مرحله‌ی بعد این بازی خطرناک، آوردن یک دیگ بزرگ و یک آدم فلفل نمک‌زده برای پختن است. هزار نفر تا حالا این موضوع را کرده‌اند سوژه‌ی نوشتن‌شان.

یا از جک و مری بنویسم. شما آن‌ها را نمی‌شناسید. چون همسایه‌ی ما هستند و نه همسایه‌ی شما. دعوت‌شان کردیم تا سفره‌ی هفت‌سین‌ را ببینند. ده دقیقه طول کشید تا جک را متقاعد کنیم که این سفره‌ی ناهار نیست و ما ماهی گلی زنده و چمنِ توی بشقاب را نمی‌خوریم. بعد برای تزریق فرهنگ بیگانه‌ی شرقی، برایشان فلسفه‌ی المان‌های سرِ سفره را گفتیم. توضیحات رسید به ماهی که نشانه‌ی زایش و تکاپو و شادابیست. همان‌جا یکی‌شان سنگ تمام گذاشت و دار فانی را وداع گفت و مثل یک تکه خیارشور، شناور شد روی آب. کم نیاوردیم و تا ته فلسفه‌ی هفت‌سین را برایشان ریسه کردیم. توضیح این‌ها به انگلیسی، یک میلیون کالری می‌سوزاند. آخرش چیز زیادی دستگیرشان نشد و جک پرسید حالا این ماهی که روی آب آمده را می‌خورید؟ گفتن این‌ها هم تکرار است.

حتی دلم خواست از سیزده‌بدر بنوسیم. این‌که برای یک روز هم که شده حس می‌کنیم رفته‌ایم پارک چیتگر. روی هر متر مربع از چمن، لااقل چهار ایرانی نشسته‌ است. با زیلو و یک قابلمه لوبیا پلو. از اقصی نقاط پارک فریاد “هرمز، دِ پاس بده لاکردار”  و “اون بالش رو رد کن یه چرتی بزنم” و “ته‌دیگ کو؟” به گوش می‌رسد. تنها روزی از سال است که حس می‌کنیم از اقلیت بیرون آمده‌ایم و تعدادمان از چینی‌ها فراتر رفته است.  موج ایرانی و بنز و بی‌ام‌و و آش. این‌ها نیز تکرار مکررات است.

شاید کلمات تکراری باشند اما بهار هیچ وقت تکراری نمی‌شود. حتی برای من که ۱۲۳۵۰ کیلومتر دورتر از میدان آزادی و آریاشهر و سوپر دریانی زندگی می‌کنم.

سیصد و سی و پنج

من نزدیک به ده سال عاشق کریس‌دی‌برگ بودم. تمام دوران دبیرستان و دانشگاه. یکی دو تا آهنگش را پژمان داده بود تا گوش کنم. گوش دادم و کیف کردم و رفتم توی نخش. تمام آلبوم‌ها و آهنگ‌هایش را داشتم. حتی چند تا آهنگی که قبل از تولد من توی دوبلین خوانده بود. آهنگ‌هایی که خودِ آن حضرت هم احتمالا یادش نیست که یک زمانی آن‌ها را خوانده. روی جلد نوار‌ها اسم آهنگ‌ها را با لتراست نوشته بودم و مثل نسخه‌ی اصلِ انجیل نگه می‌داشتم‌شان. روی او تعصب داشتم و دو بار توی خوابگاه سر اسمش خون به پا کردم. اعتقاد راسخ داشتم که بهترین خواننده است و هیچ آهنگ بدی ندارد و کلا الهه‌ی صدا و رفتار و اخلاق و کردار است. کلا دل من خاک حاصلخیزی دارد و وقتی تخم عشق را در آن می‌کارم، لوبیای سحر‌آمیز در آن سبز می‌شود و با تبر نمی‌شود آن را انداخت.

البته داستان نفرتم هم همین‌طور است. من گوگوش را دوست ندارم. تخم نفرتش هم هزار سال پیش کاشته شده است. کلاس دوم راهنمایی که بودم، یک مینی‌بوس فیات بود که هر روز صبح ما را سر گلستان سوار می‌کرد و می‌رساند ته گلستان. مدرسه.  بیست تا صندلی داشت اما نصف مدرسه را سوار می‌کرد. فیات ضبط صوت داشت. راننده‌اش هم دل گنده بود و آهنگ می‌گذاشت برای‌مان. ما هم بعضی وقت‌ها برایش نوار می‌بردیم و آهنگ درخواستی برای‌مان پخش می‌کرد. یک بار هم من یک کاست از فرید کش رفتم و دادم دست راننده‌ی فیات. قرار بود پت‌شاپ‌بویز باشد. فرید همیشه نوارها را توی جلدهای اشتباهی می‌گذاشت. کاست گوگوش بود. آهنگ “من آمده‌‎ام وای وای”. این بدترین انتخاب برای یک فیاتِ پر از پسرهای سیزده چهارده ساله است که از سر گلستان می‌خواهند بروند ته گلستان. من هم شدم دستمایه‌ی تمسخرشان و تا خرداد ماه دست از سر من برنداشتند. تخم نفرتِ از گوگوش را کاشتند توی دلم. کلا چهار تا آهنگ ازش گوش ندادم اما به اندازه چهار هزار آهنگ ازش بدم می‌آمد.

ماجرا فقط آهنگ نیست. یک بلاگر بود که یکی دو نوشته‌ی اولی که ازش خواندم را بی‌نهایت دوست داشتم. شدم پیرو راستینش. هر چی می‌نوشت را با تعصب می‌خواندم. نود درصد چرت می‌نوشت. اما من صد درصد نوشته‌هایش را بابت همان تخم عشقی که روز اول کاشتم، با چشم کور می‌خواندم. از ماشین هوندا تنفر دارم. از میگو و مهرجوئی‌ هم همین‌طور. عاشق سوزوکی و ژولیت بینوش‌ام. دلیل عشق و نفرتم هم شبیه به دوپاراگراف بالاست. کلا گمان کنم ماهیت عشق و نفرت همین است. دلیل‌شان فقط همان تخم اولیه است که اساسا کسی ازش خبر ندارد. کسی چه می‌داند تخمی که درخت چنار بیست متری پشت خانه‌اش از آن به وجود آمده، چه شکلی است. اصولا هیچ نظر کارشناسی‌اس بر اساس عشق و نفرت صادر نمی‌شود.

من کریس‌دی‌برگ را دوست داشتم. ده سال تمام. خودم بهش پر و بال دادم و در واقع توی ذهنم یک قهرمان ازش درست کردم و تمام تعصبم را ریختم پایش. به هر حال آن‌وقت‌ها به کوئین و نیناسایمون و کینگ دسترسی نداشتم. جایی که انتظامی نباشد، مجبورم عاشق گلزار باشم. یا احمود محمود که بمیرد، عاشق بلاگرهای پیزوری بشوم. یا وقتی آن‌قدر لوبیای سحرآمیز تنفر، سرش را بلند کند، هیچ آهنگی از گوگوش را گوش نمی‌دهم تا شاید ازش خوشم بیاید. آدم‌هایی که توی ذهنم می‌سازم، هیچ شباهتی به خودِ واقعی‌شان ندارند. هزار بار زشتی و زیبایی‌شان بزرگ‌تر می‌شود. در واقع دلم می‌خواهد که این‌طوری باشند. غیرواقعی و خارج از تصور. هیچ نظر کارشناسی‌اس بر اساس عشق و نفرت صادر نمی‌شود.

سیصد و سی و چهار

یک بار هدایت کاف توی وبلاگش نامه نوشت برای پسر عمویش یحیی. چهار سال از خودش بزرگ‌تر بود و چند ماه پیش از زنش جدا شده بود. نامه‌اش را این‌طور شروع کرده بود که خاک بر سرت یحیی. تو هیچ وقت به جزئیات توجه نکردی و همیشه از بالا، کلیت ماجرا را نگاه کردی. همین هم شد که یاسی تو را ول کرد و رفت. بعد هم نوشته بود که رابطه روی جزئیات استوار است. عشق و دوست داشتن یک کلیت است که بدون جزئیات به لعنت خدا هم نمی‌ارزد. بعد هم صد تا مثال ریسه کرده بود برای یحیی. از مسجد شاه گفته بود. گفته بود ساختمان و گنبد و مناره‌ی مسجد یک کلیت بزرگ است. یک کلیت زبر و خشن که به تنهایی هیچ فرقی با ساختمان شهرداری و کلانتری و شهربانی ندارد. اما فرقش روی جزئیات است. روی آن‌همه کاشی‌کاری ظریف و منظم و جزئیاتی که مسجد شاه را، مسجد شاه می‌کند. بعد چهار بار نوشته بود خاک بر سرت یحیی. نوشته بود که ما مدیون و زنده به جزئیاتیم. پای ادبیات را کشیده بود وسط. گفته بود ادبیات، هنر نشان دادن جزئیات است. یک ایده‌ی کلی و بزرگ را با جزئیات آرایش می‌کنیم. ایده‌ی بزرگی که لختِ آن حوصله‌ی آدم را سرمی‌برد. فرق گزارش و داستان در همین است. درست مثل فرق پورن و اروتیسم. اولی فقط یک کلیت بزرگ و خشن و نچسب است. اما دومی همان جزئیاتی است که عرق آدم را درمی‌آورد.

خاک برسرت یحیی. حقیقت بزرگ دوست داشتن یاسی، درست مثل گنبد سیمانی و بدون کاشی‌کاری مسجد است. مثل این‌که به کسی بگویی دوستت دارم، اما توی چشم‌هایش نگاه نکنی و احیانا انگشتت را لای موهایش فرو نبری. هدایت کاف خودش پادشاه جزئیات بود. هزار بار از دوست دخترش نوشت. بی‌پرده هم می‌نوشت. اروتیک می‌نوشت. اما آن‌قدر جزئیات داشت که دل آدم می‌لرزید. جزئیات به مثابه  ادویه‌ی غذا. هر چیزی با ادویه، خوردنی‌تر است. ادویه قاتل عادت است.  حتی گذاشتن هر شبه‌ی آشغال به دم در هم با یک گاز کوچک از لاله‌ی گوش، جذاب می‌شود. کاش هنوز بودی هدایت.

سیصد و سی و سه

دیشب وقتی رسیدم خانه، از فرط خستگی شبیه به کیسه‌ی سیب‌زمینی‌ای بودم که یک فصل کتک خورده باشد. یک کیسه‌ی سیب‌زمینی که جسم و فکرش خسته باشد. این‌طور مواقع خودم را پرت می‌کنم روی مبل و لای ویدئوی فاخر اینستاگرام شنا می‌کنم. خیلی هم مهم نیست که موضوع ویدئو  چه باشد. از افتادن بچه‌‌ی یک ساله توی کاسه‌ی ماست بگیر تا داعشی‌هایی که دارند سر می‌برند. مهم این‌ است که پنجره‌ی مغزم را باز می‌کنم و می‌گذارم هوا بخورد. همه‌ی وظیفه‌ی این هواخوری هم می‌افتد گردن انگشت اشاره‌ام که ویدئوها را بالا و پائین می‌کند. دیشب لای همه‌ی این‌ها یک فیلم کوتاه بود از مردی که وزنه‌ی چند کیلویی‌ای را انداخت توی ماشین لباس‌شوئی. بعد هم روشنش کرد.
یک همکلاسی داشتم  که پدرش ته خیابان سی‌متری، تعمیرگاه ماشین لباس‌شوئی داشت. امیر. ته دکان‌شان باز می‌شد به یک حیاط پکیده که تا خرخره پر بود از ماشین لباس‌شوئی‌های اوراقی. یکی دو بار با امیر رفته بودم دکان‌شان. ساعت دو عصر پدرش می‌رفت خانه بابت نماز و ناهار و قیلوله و قاروره. امیر هم پشت دخل می‌ماند تا اگر مشتری آمد، کارش را راه بیاندازد. یک بار رفتیم توی حیاط پشتی و امیر دقیقا همان کاری را کرد که مرد توی فیلم انجام داد. یک آجر قمی را انداخت توی یکی از ماشین‌لباس‌شویی‌ها و خشک‌خشک روشنش کرد. ماشین هم آجر را با سرعت توی شکمش چرخاند. درست مثل آدمی که یک فکر سنگین داشته باشد و دائم توی سرش بچرخاندش. آجر می‌خورد به در و دیوار ماشین. همه‌ی قوانین نیوتن و اینرسی و گشتاور و الخ دست به دست هم دادند. صفحه‌ی کنار ماشین پرت شد بیرون. بعد هم الباقی اجزایش دانه به دانه، مثل فریزبی شلیک می‌شدند گوشه و کنار حیاط. مرد توی فیلم، ماشین را ول کرد به حال خودش  تا خودش، خودش را متلاشی کرد و تکه‌تکه شد و بالاخره خاموش شد. درست مثل آدمی که یک فکر سنگین داشته باشد و دائم توی سرش بچرخاندش و خودش را با آن فکر متلاشی کند. اما ما نتوانستیم. پدر امیر سر رسید و گوشش را پیچاند و رسید به داد ماشین‌لباس‌شوئی. خاموشش کرد و آجر قمی را درآورد و تکه‌هایش را جمع کرد. درست مثل آدمی که یک فکر سنگین داشته باشد و دائم توی سرش بچرخاندش اما قبل از متلاشی شدن، یکی او را از برق بکشد، فکر سنگین را در بیاورد و پنجره را باز کند و بگذارد سرش هوا بخورد. مثل پدر امیر.
دو بار فیلم را دیدم. یک جورهایی حس کردم برگشتم عقب و  سناریویی که پدر امیر مانع تمام شدنش شده بود را می‌بینم. دم پدر امیر گرم.

سیصد و سی و دو

دزد عزیز سلام. حالا که این‌ها را می‌نویسم، چهار روز از سرقت شما از همسایه‌ی طبقه‌ی بالای خانه‌ی مادر و پدرم می‌گذرد. همان خانه‌ی آریاشهر. مادرم گفت که دم غروب، سر حوصله رفته‌اید آن‌جا و در ضد سرقت را پاره و خانه‌ را جارو کرده‌اید و برگشته‌اید. من شما را نمی‌شناسم اما حدس می‌زنم که اسم‌تان جمشید است یا سیاوش یا سیامک. لااقل من و تلویزیون این‌طور فکر می‌کنیم. وگرنه کی اسم پسر دزدش را می‌گذارد محمودرضا؟

جمشید جان. خواستم خیال‌تان را راحت کنم که همان شب، مال‌باخته زنگ زده به اداره‌ی آگاهی. پلیس‌ها هم آمده‌اند آن‌جا و تحقیقات‌شان را مفصل انجام داده‌اند. دست آخر هم به صاحب‌خانه گفته‌اند که “آخ، بمیرم براتون. ایشالا پیدا می‌شه”. و آژیرکشان رفته‌اند منزل. خواستم بگویم که خیال‌تان را مکدر نکنید. بعید می‌دانم که هیچ وقت گرفتار چنگال عدالت بشوید. در واقع عدالت جزو دسته‌ی نرم‌تنان است و اصولا چنگالی ندارد طفلکی. در عوض آفرین به شما.در عرض دو ساعت کار هوشمندانه به اندازه‌ی بیست‌ سال زحمت مالباخته درآمد کسب کرده‌اید. نوش جان.

سیاوش جان. من خودم بیست سال پیش گرفتار یکی از هم‌صنف‌های شما شدم. اسمش نیما بود (و نه محمودرضا). پنج میلیون تومان چک بی‌محل داد دست من و فرار کرد و رفت. من هم رفتم کلانتری ونک. افسرنگهبان خیلی پدرانه دم گوشم داد زد و گفت که تقصیر خودم و حواس پرتم بوده است که پولم را خورده‌اند. اما بعد با قاطعیت یک حکم جلب برایش صادر کرد و داد دستم و بهم گفت برو پیداش کن و بیارش این‌جا تا مادرش را به عزایش بنشانم. از شادی اشک در چشم‌هایم حلقه زد. بیست سال است که دنبال نیما می‌گردم، اما پیدایش نمی‌کنم. خیلی نگران سلامتی‌اش هستم.

سیامک عزیز. تنها اشکال قضیه این است که همسایه‌های خانه‌ی پدرم، پول ریخته‌اند وسط و می‌خواهند در آکاردئونی فلزی نصب کنند. زحمتی به زحمت‌های شما اضافه می‌کنند. ببخشید. البته ما خیلی سال پیش که اهواز بودیم، یک جمشید بود که خانه‌ی آقای پهلوان را پاک‌سازی کرد. صبح فهمیدیم که با دستگاه فرز قفل را بریده. حالا لابد شما به لیزر مجهزید. در آکاردئونی که چیزی نیست و حتما از پس آن بر‌می‌آیید. تازه فهمیده‌ام که بعضی از همکاران‌تان دستگاه طلایاب هم دارند. چه ایده‌ی زیبایی. به هر حال زمان شما ارزشمندتر و پرسودتر از این حرف‌هاست که بخواهید به خانه‌ی فقرا هم سر بزنید. آفرین.

جمشید جان. فقط مانده‌ام که با دل نگران پدر و مادرم چه کار کنم. حقیقتش این است که سرزده رفتن شما به آن خانه کمی غافلگیر‌شان کرده. البته نگران  آمدن شما نیستند. بیشتر نگران این هستند که وسط نقطه‌ی کور عدالت نشسته‌اند. به هر حال ما آدم‌های معمولی، خانه‌هایمان را روی نقطه‌ کور عدالت و قانون می‌سازیم و از دید خارج هستیم. اگر کمی به تکانی به خودمان می‌دادیم و جابجا می‌شدیم، وضع ما هم بهتر می‌شد و اسم‌مان را می‌گذاشتیم فریبرز. وگرنه نه تقصیر شماست و نه مامور خادم. شرمنده‌ایم به خدا.

به هر حال امیدوارم هر جا که هستید خسته نباشید. ممنونم ازتان که بدون سر و صدا کارتان را انجام می‌دهید و کسی را از خواب بیدار نمی‌کنید.