لابی ساختمان شرکتمان افتاده زیر دست بنا تا بازسازیاش کنند. صد تا بنا و سنگبر و برقکش و خلاساز ریختهاند آنجا و هر کدامشان یک گوشهی کار را گرفتهاند دستشان و گرد و خاک میکنند. انتهای لابی هم یک کافهی لکنته بود که قهوهی سر صبح نصف محله را تامین میکرد. حالا بابت همین بازسازی جمع کردهاند و رفتهاند چهار تا ساختمان آنورتر. که خب من جای دقیق یا حتی غیر دقیقش را نمیدانم. امروز صبح یک مرد نیمهبیدار جلوی کافه ایستاده بود و زل زده بود به در بستهاش. من را که دید پرسید چرا بستهاس؟ من هم اشاره کردم به برقکش آویزان به سقف که مشغول سیمکشی بود و گفتم: بابت اینها. بعد گفت: جای جدیدش رو میدونی؟ خب، طبعا باید با گفتن یک “آی دونت نو” از خودم سلب مسئولیت میکردم و میرفتم دنبال کارم. اما نمیدانم چه رازی وجود دارد که جملهی “آی دونت نو” و “نمیدونم” خیلی راحت توی دهانم نمیچرخد. احساس میکنم که باید همه چیز را بدانم. بعد هم از روی حدسیات و چیزهایی که شنیده بودم بهش آدرس دادم. آدرسی که تا حالا خودم نرفته بودم. حتی کف دستم هم یک کروکی مبهم برایش کشیدم. مرد نیمهبیدار هم با اتکا به حرف من راه افتاد به دنبال آدرس و توی گرد و خاک اوستا بنا گم شد. من هم رفتم بالا از منشیمان پرسیدم که جای جدید کافه گذاشت؟ آدرس دقیقش را بهم گفت. روی نقشه دقیقا یک وجب با آدرسی که من داده بودم اختلاف داشت. نیم ساعت بعد هم از پنجره پائین را نگاه کردم و دیدمش که دقیقا همان یک وجب را مجبور شده تلوتلو خوران برگردد و برود سمت محل درست کافه. لابد یکی بهش آدرس دقیق را داده بود.
این یک پاراگراف را برای خودم مینویسم و پرینت میکنم و میزنم به دیوار. شاید بار بعد یادم بماند که علمِ به ندانستن، مسئولیت میآورد. مسئولیتی که میتواند حتی بالاتر از مسئولیت دانشی باشد که نوبل بعد از خلق دینامیت به گردنش افتاد. روزی صد و بیست بار با خودم تمرین میکنم که بگویم “نمیدونم”. باید کاری کنم که به دنبال لذت ارائهی دانستههای بیاساسم نباشم. یا اینکه از این ماجرا خجالت نکشم. به هر حال علم به ندانستن، خودش علم بزرگی است. اما خیلی سخت است. اصولا بلندگو بودن خیلی راحتتر از میکروفون بودن است.
خلاصه اینکه ماجرا مثل چاقوکشی است. کسی که بلد باشد، موقع دعوا، درست چاقو میکشد و حریف را خط میاندازد و زهرچشم میگیرد. بدون اینکه بیفتد به دردسر. ولی وای به روزی که بلد نباشد، اما چاقو بکشد. حریف و خودش را جر میدهد. دقیقا همان کاری که من با مرد نیمهبیدار کردم. فقط کافی بود بگویم “نمیدونم”. همین.