سیصد و پنجاه

هفت هشت سال پیش، یک طوفان ناجور آمد و خیلی ددمنشانه چند تا ایالت جنوب مملکت را لت و کوب کرد. تمام ابرهای سیاه دنیا، انگار که کنفرانس داشته باشند، جمع شده بودند بالای شهر ما. رنگ آسمان شده بود دو پرده تیره‌تر از سیاهِ پرکلاغی. باد و تگرک و باران و رعد‌برق. درست مثل مانور آزمایشی روز واقعه. این وسط یک گردباد وحشی هم آمد و دو تا از اتوبان‌های بزرگ را مثل کاهو جوید و رفت وآمد را مختل کرد. نتیجه این شد که برای یک هفته، تردد تانکرهای سوخت تعطیل شد و قحطی بنزین آمد. همین ماجرا باعث شد تا اهریمنِ درون جامعه برای زمان کوتاهی، تُک دامنش را بزند بالا و حقیقت خودش را نشان بدهد. برای اولین بار پمپ‌بنزین‌ها صف را تجربه کردند. صف ماشین‌ها با راننده‌های عصبانی. بوق‌های ممتد. فحش‌های اف‌دار. داد و فریاد وگلاویز شدن. اتفاقاتی که پمپ‌بنزین‌های ملوس، هیچ وقت به چشم خودشان ندیده بودند. بخش خصوصی هم تور انداخته بود و از آب گل‌آلود ماهی می‌گرفت و قیمت بنزین را دوبرابر کرد. فقط کم بود که حضرت اسرافیل از لای ابرهای سیاهِ پرکلاغی سراسیمه بیاید بیرون و در صورش بدمد و داد بزند که “کات بابا، کات”. اما خب، این اتفاق نیفتاد. ابرها خودشان رفتند کنار. طوفان گرفت خوابید. راه و ترابری اتوبان‌های جرخورده را به سرعت درست کرد و سیل تانکرها، روانه‌ی شهر ما شد. قیمت بنزین آمد پائین. صف تمام شد. مردم دوباره خندیدند و موقع پر کردن باک‌هایشان به هم بفرما می‌زندند. خلاصه این‌که خورشید آمد بیرون و همه جا نورانی شد.
چند روز پیش با تیام حرف تاریکی و روشنایی بود. می‌گفت که آدم‌ها عموما توی تاریکی شبیه به هم می‌شوند. بعد هم لای حرف‌هایش گفت که “انسان‌ها در تاریکی و پریشان‌حالی، همه می‌توانند قاتل، ظالم و جانی باشند”. بعد به این نتیجه رسیدیم که تاریکی محک انسان است. وگرنه هیچ‌کس را بابت فرشته بودن زیر نور آفتاب، به بهشت نمی‌برند. تیام می‌گفت آدم‌هایی که به جز دیدن و دیده شدن ابزار دیگری ندارد، قدرت تفکیک کردن و منفک شدن هم ندارد. و این دقیقا همان گم‌شدن در توده است. توده‌ای که بوی یکسانی دارد و زیر آفتاب لبخند می‌زند و موقع تاریکی توی صف بنزین، زیباترین فحش‌های جهان را نثار راننده‌ی جلویی می‌کند. تهش هم یک جمله اسکار وایلد گفت که “یک نقاب به دست هرکس بده و حقیقت را بشنو”. من با تیام و اسکار موافقم. تاریکی محک انسان‌هاست.

سیصد و چهل و نه

تابستان چند سال پیش از سرِ جوگیریِ مفرط، سوار ترن هوایی شدم. در واقع بار اول و آخرم بود. یک ماشین زرد و جمع و جور که هشت نفر آدم جا می‌گرفت. نشستیم و مامور ترن آمد و کمربند‌ها را کنترل کرد تا مطمئن شود موقع برگشت هم هشت نفر هستیم و  کسی وسط راه، رهسپار معراج نمی‌شود. بعد هم رفت توی کابینش و یک دکمه را زد و ما مثل تیر رها شده از کمان شلیک شدیم جلو. ما را برد بالا. بعد با سرعت هزار کیلومتر شوت کرد پائین. بعد پیچید چپ و راست. بعد آویزان‌مان کرد. بعد یک جایی نزدیک آسمان هفتم برای لحظه‌ی نگه داشت. بعد دوباره شوت شد پائین. آنقدر سریع مختصات‌مان جابجا می‌شد که روده و معده و پانکراس‌مان مثل کلاف کاموا در هم گره خورد. آخر سر بعد از این همه بالا و پائین رفتن و چپ و راست شدن، نهایتا برگشت سر جای اول‌ و پیاده‌مان کرد. از نظر آدم‌هایی که روی زمین بودند و ما را تماشا می‌کردند، ماجرا فقط بوی بیهودگی می‌داد. این‌که کمتر از یک دقیقه با آن سرعت  حرکت کردن و نهایتا پیاده شدن سر جای اول. اما برای ما هشت نفر، ماجرا فرق می‌کرد. آن یک دقیقه نشستن توی ترن هوایی برای من یک سال طول کشید. یک سال پر از احساسات جورواجور که توی ده سال زندگی روی زمین آن را نمی‌توانم تجربه کنم. ترس. هیجان. شوق. فحش. پشیمانی. لذت. همه با هم. درست مثل عصاره آکالیپتوس که یک شیشه‌ی کوچک آن می‌تواند یک بشکه‌ی ۲۲۰ لیتری آب را معطر کند.

من یک رفیق مجازی دارم که همیشه این‌جا ازش می‌نویسم. مثلا اسمش را می‌گذاریم تیام. یک بار برایم نوشت که زندگی به خودی خود، هیچ چیزی ندارد. توالی یک سری اتفاقات تکراری و روزمره. حتی اگر رئیس‌جمهور یک کشور هم که باشی، باز هم درگیر تسلسلی. هر روز صبح باید پای پنجاه نامه‌ی مهم را امضا کنی. روزی بیست بار با مهم‌ترین آدم‌های مملکت جلسه بگذاری. روزی ده بار میکروفون را فرو کنی توی حلقت. همه‌ی این اتفاقات هم تکراری‌اند. چون ظاهر زندگی یک سری اتفاقات تکراری‌ است. حالا وای به حال ما مردم معمولی. مثلا خود من. پیدا کردن دو روز متفاوت در طول زندگی‌ام، کار حضرت فیل است. تکرار مکررات. اما تیام معتقد است که زندگی را باید ترجمه کرد. می‌گوید که زندگی در واقع مثل نور آفتاب است. بی‌رنگ. وقتی از پنجره می‌تابد روی دیوار ما، رنگ دیوار همان است که بوده. هیچ فرقی نمی‌کند. اما وقتی منشور سر راهش باشد، آن را به هفت رنگ تجزیه می‌کند و می‌پاشد به دیوار. در واقع ترجمه‌ی روح بی‌رنگ و تکراری افتاب به هفت رنگ مهیج.

گمان کنم زندگیِ ترجمه نشده و عادی  می‌تواند به کسالت‌باری ایستادن روی سکوی بتنی جلوی ترن‌هوایی باشد. تا این‌که اتفاقی بیفتد و مجبور به سوار شدن شویم. ولو برای یک دقیقه. درست مثل همان زمان کوتاهی که از لای منشور رد می‌شویم و تجزیه و ترجمه می‌شویم. تیام این‌ها را در ستایش عشق می‌گفت. این‌که آدم تجزیه نشده، زندگی‌اش همان تسلسل بیهوده است. اما وقتی یک جایی جرات کرد و رفت لای منشور، آن‌وقت می‌فهمد که خودِ بی‌رنگش، چقدر می‌تواند رنگی باشد. این‌که کمتر از یک دقیقه سوار ترن هوایی شدن، بیشتر از ده سال زندگی روی زمین به آدم تجربه می‌دهد. تجربه زندگی کردن. تجربه‌ی پیدا کردن احساساتی که فقط با بالا و پائین شدن به دست می‌آیند. یا همانی که تیام می‌گفت. آدم ملغمه‌ای از احساسات است که در روال عادی زندگی باهم ترکیب شده‌اند و رنگ‌شان دیده نمی‌شود و حس‌شان نمی‌کنیم. باید آن‌ها را تجزیه کرد تا دیوارمان رنگی شود. همان که حضرت حافظ می‌گوید: عاشق شو ار نه روزی کار جهان سر آید | ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستی. دقیقا همان. دم تیام گرم.

سیصد و چهل و هشت

مسعود بهنودِ درون من یک‌هو بیدار شده و یاد یک خاطره‌ی بی‌اهمیت افتاده. تعریفش کنم و بروم ردِ کارم. کلاس دوم دبیرستان، یک معلم پرورشی داشتیم که کت قهوه‌ای راه‌راه می‌پوشید و هر روز ریش پرپشتش را مثل چمن‌های پارک ملت، مرتب می‌کرد. بی‌نهایت خوش‌اخلاق و دوست‌داشتنی بود. جوری که بیشتر بهش می‌آمد معلم ادبیات باشد تا پرورشی. خیلی وقت‌ها موقع زنگ‌تفریح، می‌نشست لبه‌ی باغچه‌ و بچه‌ها هم انگار که مورچه‌ها دور قطره‌ی مربای آلبالو جمع شده باشند، حلقه‌اش می‌کردند. جوک‌های بهداشتی و احکام جنابت و پند و خاطرات سفر و حدیث و الخ. درست همان کاری که دائی‌جان ناپلئون توی مهمانی‌ها می‌کرد. یک بار رضا عباسی، افسار حرف دائی‌جان را  کج کرد و برد سمت شیرینی گناه و دوست‌دختر و  دبیرستان نظام‌وفا. دائی جان  هم لب پائینش را خیلی ظریف گاز گرفت که یعنی حیا کن بی‌حیا. بعد هم ولتاژ نصیحت را برد بالا. یک خط قرمز و کلفت کشید دور دبیرستان نظام‌وفا و دوست‌دختر و گناهان شیرین و همه را گذاشت توی لیست افعال سیاه. بعد که احساس کرده بود هنوز قلب‌مان به اندازه‌ی کافی زلال نشده، یک تبصره هم اضافه کرد. این‌که فکر کردن به فعل گناه هم، گناه دارد. در واقع حرفش این بود که خیال‌ هم مساله دارد. رضا عباسی مثل ماستی که به دیوار مالیده شده باشد، سُر خورد و نشست روی زمین و گفت که یعنی حتی فکر کردن به لیلا هم گناه دارد؟ که بعد دائی‌جان گیر داد که لیلا کی هست و شلوغ شد و افسار خرِ بحث ول شد و توی شلوغی خنده‌ی بچه‌ها گم شد.

دقیقا امروز یاد دائی‌جان افتادم. این‌که چقدر دوستش داشتیم. آدم وقتی که کسی رادوست داشته باشد، لاجرم حرف‌هایش را هم دوست دارد و قبول می‌کند. بعد با خودم فکر کردم که من با لیست افعال سیاهش کاری ندارم. اما بی‌انصافی است که با خیال آدم‌ها کار داشته باشیم. گمان کنم زندگی حقیقی آدم‌ها، بیشتر در دنیای درون‌شان اتفاق می‌افتد تا دنیای بیرون. تنها جایی که دکوراسیون و چیدمان و قوانین آن دست خودش است. تنها جایی که جرات دارد فکر‌های کثیف و شیرینش را بی دغدغه بگذارد روی میز و جلا بدهد. درست مثل یک قاتل بی‌تجربه که شب به شب ته پستو، چاقوهایش را می‌مالد تا براق شوند. بعد دائی جان می‌گفت که فکر به گناه هم گناه دارد. درست مثل این‌که کلانتر بیاید و تنها سینمای شهر را تعطیل کند. شدنی نیست. همه‌ی ما فکرهای ناهنجار داریم. لیست آدم‌هایی که متنفریم ازشان. لیست آدم‌هایی که دوست داریم لااقل یک بار لپ‌شان را یواش گاز بگیریم. لیست فتیش‌های عجیب. لیست آرزوهای نامعمول. کنار این‌ها یک رگ کلفت ترس و نگرانی هست که همه‌ی المان‌های این لیست را توی همان پستوی تاریک قایم می‌کند. تنها چیزی که می‌ماند، همان خیال است. دائی جان، تو را به خدا آخرین سینمای شهر را تعطیل نکن.

سیصد و چهل و هفت

من یک رفیق دارم که دلش از پوست پیاز نازک‌تر است و راه به راه عاشق می‌شود. تا حالا آن‌قدر عاشق شده که حساب و کتابش از دست خودش هم در رفته. هر بار هم که عاشق می‌شود، مطمئن است که این بار حتما روح افلاطون حلول کرده و عشقی ماندگار و افسانه‌ای برایش رقم زده و این‌ جور حرف‌ها. تا حالا هم همیشه اشتباه کرده. نمی‌فهمد که آن طرف خط عاشق نشده. در واقع نشانه‌ها را نمی‌بیند. بعد از چند هفته هم روح افلاطون می‌رود لای پره‌های پنکه و عشقش شرحه‌شرحه می‌شود. برای چند هفته می‌رود توی کمای عاطفی و بند زدن به چینی ترک‌خورده‌ی دلِ نازک‌تر از پوست پیازش. ناله می‌کند و معتقد است که درد شکست عشقی از درد زایمان و درد عصب‌کشی دندان هزار بار بیشتر است. که خب البته هیچ کدام از این‌ها را تجربه نکرده است.  اما چند هفته که بگذرد، نسیان مثل برفِ بهمن‌ماهِ سبلان، درد‌ها را قایم می‌کند و با اولین لبخند و نسیمِ بهار، عاشق یکی دیگر می‌شود و فصل جدیدی برای قلبش رقم می‌خورد. قلبی که تا امروز هزار بار بیشتر از داستان هزار و یک‌شب شهرزاد فصل و بخش دارد.

من که معتقدم عشق‌هایش هیچ کدام واقعی نیست. اما درد بعد از عشقش کاملا واقعی و جدی است. این‌طور که رنگ صورتش بنفش می‌شود و هر بار یک خط ریز به گوشه‌ی چشمش اضافه می‌شود و این‌که انگار شکم‌درد گرفته باشد، دولا دولا راه می‌رود. اما هیچ وقت درسش را نمی‌گیرد. لابد تقصیر همان برف بهمن‌ماهِ سبلان است که فراموشی برایش می‌آورد. من همیشه فکر می‌کردم که نسیان عطیه‌ای است که آدم با آن درد‌ها را فراموش می‌کند. سلاح قدرتمندی برای ادامه دادن به راه. اما تازه فهمیدم که نسیان یک شمشیر دو لبه است. لبه‌ی اولش عطیه است اما لبه‌ی دومش فقط باعث تکرار خطا می‌شود. نسیان قاتل تجربه است. آدم که راه سنگلاخ را هزار بار نمی‌رود. کسی که بعد از تجربه، نشانه‌ها را فراموش می‌کند، هیچ فرقی با آدم بی‌تجربه ندارد.

گمان کنم یک حد وسط و سوئیت‌اسپات برای نسیان وجود دارد که آدم با هوشیاری می‌تواند سرِ این حد بایستد. شاید هم هوشیاری فرم دیگر فراموشی باشد. این‌که آدم رنج‌هایش را با هوشیاری سوا کند و با آگاهی بعضی‌ها را پرت کند به گودترین نقطه‌ی اقیانوس دلش که دست خودش هم بهشان نرسد. بعضی را هم بگذارد جلوی چشمش من‌باب تجربه. درست همان کاری که بعد از درو، کشاورز‌ با گندم می‌کنند. با چنگک آن‌ها را پرت می‌کند بالا تا باد بزند و کاه‌ها را با خودش ببرد و فقط دانه‌های گندم جلوی پایش باقی بماند. نسیان از سر آگاهی.

مجددا تعمیم بدهیم به همه چیز لابد.

سیصد و چهل و شش

عزیزم!
امروز دوباره یکی از سینه‌سرخ‌های حیاط پشتی خودش را کوباند به شیشه‌ی پنجره. تا حالا هزار بار این اتفاق افتاده است. تقصیر بهار است. یک جایی خوانده‌ام که رگ عاشقی سینه‌سرخ‌ها در بهار به تف بند است و راه به راه عاشق می‌شوند. عاشق همه‌ی سینه‌سرخ‌های شهر. حتی وقتی که تصویرشان را توی شیشه می‌بینند، عاشق خودشان هم می‌شوند. درست مثل همین سینه‌سرخی که امروز خودش را توی شیشه خانه‌ دید. انتحار زد و از بالا شیرجه رفت توی شیشه. آن‌قدر محکم خودش را کوباند که افتاد زمین و دیگر نتوانست پرواز کند. کمی تلوتلو خورد و بعد نشست روی سنگ‌های حیاط و مبهوت زل زد به پنجره. لابد با خودش فکر می‌کرد که چی شد؟

عزیزم!
دو ثانیه طول نکشید که یک قرقی از بالا شیرجه زد و سینه‌سرخ را کشید به چنگال و با خودش برد و به آنی در سینه‌ی آسمان محو شد. این هم هزار بار اتفاق افتاده است. قرقی‌ها همیشه منتظر این فرصت‌ هستند تا سینه‌سرخ‌های گیج را بخورند. سینه‌سرخ‌هایی که بهای عاشق شدن‌شان را این‌طور پس می‌دهند. هر بار هم که این را می‌بینم لعنت می‌فرستم به بی‌عدالتی حاکم بر نظام هستی. این‌که همیشه یکی باید عاشق شود. یکی باید بخورد. یکی باید خورده شود. من همیشه معتقد بودم که عدالت افسانه است.

عزیزم!
آن شب دیر وقت یادت هست که برایت می‌گفتم زندگی در نظامی که بی‌عدالتی قانون اول آن است، ملال‌آور است. مخالف بودی. معتقد بودی که آن‌چه مهم است تعادل است و نه عدالت. می‌گفتی تعادل دایره‌ی بزرگتری از عدالت است. جهان هستی تعادل دارد و راز بقای آن هم صرفا همین تعادل است و نه عدالت. بعد هم ته بطری را آوردی بالا و گفتی که از بالا جهان را نگاه کن. بیگ پیکچر را که ببینی، تعادل را می‌بینی. تعادلی که تمام عدالت‌ها و بی‌عدالتی را زیر دامنش گذاشته است. این‌طور که دنیا را نگاه کنی، آرامش بیشتری پیدا می‌کنی.

عزیزم!
من از آن شب که ته بطری را بالا آوردی تا همین الان، هستی را از بالا نگاه کردم. تعادل را می‌بینم. خرده عدالت‌ها و بی‌عدالتی زیر آن را می‌بینم. حق با تو بود. اما هیچ وقت نتوانستم به آرامش برسم. حالا فکر می‌کنم که زندگی در نظامی که بی‌عدالتی مایه‌ی تعادلش می‌شود، چقدر ملالت تولید می‌کند. این‌که بخشی از جهان هستی باید بلعیده شود وگرنه تعادل به هم می‌خورد. این‌که سینه‌سرخ‌ها عاشق شوند و درست در ثانیه‌ی رسیدن به معشوق‌شان سرشان می‌ترکد. قرقی‌های فرصت‌طلب. نرسیدن‌های متوالی. بوسه‌هایی که روی آینه‌ها و شیشه‌های سرد می‌ماسد. بغل‌ها که مثل ماهی‌های بیرون از تنگ، کبود می‌شوند و از نرسیدن‌ تلف می‌شوند. بچه‌های یک پا. دنده‌های بیرون زده. چشم‌های وق‌زده. جیب‌های گود.

عزیزم!
تو درست می‌گفتی. جهان ما پر از تعادل است. تعادلی که مایه‌ی آن بی‌عدالتی است. تعادلی که برای هضم آن یک بطری هم کفایت نمی‌کند.

سیصد و چهل و پنج

یک بیلبورد بزرگ برِ اتوبان ۷۵ هست که سال‌هاست در قرق یک موسسه‌ی کاشت مو است. دو روز پیش هم یک عکس جدید گذاشتند. عکس یک مرد بی‌مو، غمگین و تنها را گذاشته سمت چپ. سمت راست هم همان مرد است که مو کاشته و سرش مثل لانه‌ی لک‌لک، نصف بیلبورد را اشغال کرده. خیلی خوشحال و خندان، زن بلوندی را هم کشیده بود به آغوش. زیرش هم شعار نوشته که فقط با پرداخت سه دلار در ازای هر گرافت مو، دوست داشته شوید.

لابد مخاطب اصلی این بیلبورد من هستم که خیلی زودتر از برنامه‌ی زمان‌بندی خلقت، موهایم را از دست داده‌ام و یک جایی دور از سلیقه‌ی رایج جامعه، سمت چپ بیلبورد نشسته‌ام. باید اعتراف کنم که چند سال پیش که آمده بودم ایران، یواشکی رفتم سراغ یکی از این موسسه‌ها بابت مشاوره. یک جایی سمت شهرک غرب. یک مطب لوکس با منشی‌های لوکس‌تر. ده دقیقه که نشستم نوبتم شد. یک مرد جوان آمد توی اتاق و تند تند از سرم عکس گرفت و ریخت روی کامپیوتر و با مداد روی مانیتور، خط و دایره و فلش کشید و خیلی مفصل برایم روند کار را توضیح داد. درست انگار که داشت استراتژی‌اش را برای تبدیل کویر لوت به جنگل گلستان ترسیم می‌کرد. آخرش هم چند تا عکس قبل و بعد از عمل نشان داد و با اعتماد به نفس بهم گفت ببین این آدم‌ها چقدر با مو خوش‌تیپ‌تر شده‌اند؟ همه عاشقت می‌شوند. در واقع همان که بیلبورد می‌گوید: دوست داشته شوید.

من را تا لبه‌ی تصمیم‌گیری برد جلو. متقاعدم کرد که محدوده‌ی مورد پذیرش و رضایت جامعه، بهترین جا برای زندگی‌کردن است. خیلی نباید از نُرم سلیقه‌ی جامعه دور شد. و این راز دوست‌داشته شدن است. همان چیزی که بیلبورد می‌گفت. تنها چیزی که مانع کاشت مو شد، بلیط پروازم بود که تاریخ فردا را نشان می‌داد. بابت همین به خودم و دکتر قول دادم که سفر بعد، یک سر از فرودگاه بیایم مطب تا به محدوده‌ی متعادل جامعه برسم و از خودم خوشحال‌تر باشد. که خب، این اتفاق نیفتاد. یک آدم منطقی سر راهم سبز شد و متقاعدم کرد که راه دوست داشته شدن از مسیر پذیرش و رضایت جامعه نمی‌گذرد. در واقع خیلی مستقیم بهم گفت که پذیرش باید از درون صورت بگیرد و نه از بیرون. حرف حسابش این بود که کاری به این نداشته باش که جامعه تو را چطور بیشتر دوست دارد. جامعه طبعا یک برآیند سلیقه دارد که متاسفانه ثابت نیست و جهت عوض می‌کند. در نتیجه چنین استانداردی، به هیچ وجه قابل اعتماد و اعتنا نیست. در واقع مو کاشتن را بد نمی‌دانست. فقط می‌گفت مطمئن باش که بابت رضایت خودت داری این کار را انجام می‌دهی. که خب، من با درون خودم به صلح رسیده و وضعیت موجود را با رضایت پذیرفته بودم. پذیرش از درون. من چقدر این آدم‌ منطقی را دوست دارم.

امروز که بیلبورد را دیدم، به نظرم مرد توی عکس چقدر رقت‌بار بود. در واقع آن موسسه کاشت مو چقدر رقت‌بار فکر کرده است. توی نرم جامعه زندگی کردن، ممکن است امن باشد اما لزوما اصالت ندارد. آدم که افسار خودش را نباید به دست یک پدیده‌ با روند فکری متغیر بدهد. حالا تعمیم بدهیم به تک‌تک سلول‌های بدن‌مان.

سیصد وچهل و چهار

دو روز پیش با پدرم تلفنی صحبت کردم و گفت که یکی از دندان‌هایش درد ‌کرده و رفته دندان‌پزشک. دکتر هم عکس گرفته و گفته که کار دندان تمام است و باید آن را بکشد. بعد هم آمپول زده و انبر گذاشته و دندان را کشیده و نیم کیلو پنبه پهن کرده روی جای خالی دندان. بعد پدرم گفت که گمان کنم دکتر، دندان اشتباهی را کشیده. ما هم این‌ور خط خندیدیم و گفتیم که نه، امکان ندارد. الان دهانت هنوز بی‌حس است و درست متوجه نمی‌شوی و سوگندنامه سقراط و بقراط و این‌ها. امروز بهش زنگ زدم و گفت حدسش درست بوده و دکتر دندان اشتباهی را کشیده است. صبح رفته پیشش و بهش گفته که گند زدی.  گویا دکتر کمی خجالت کشیده و گفته آخ ببخشید. بعد هم توجیه کرده که خب بالاخره آن یکی هم یکی روز خراب می‌شده و باید می‌کشیدی‌اش. بعد هم آن یکی دندان را کشیده است. به همین لذیذی.

هشت ساعت پیش این خبر مسرت‌بخش را به من داد. هر چه ماجرا را بالا و پائین کردم تا یک چیزی در موردش بنویسم، چیزی به ذهنم نرسید. بعضی اتفاق‌ها، حاشیه ندارند. خودشان به تنها‌یی آن‌قدر رنگ و لعاب دارند، که توضیحات تکمیلی لازم ندارند. درست مثل همین خبر. این‌که سال ۲۰۱۹، یک دکتر متخصص در پایتخت یک کشور، قادر است ساده‌ترین بخشِ تخصصش را اشتباه انجام دهد. دقیقا همان کاری که سلمانی‌های صد سال پیش، کنار خیابان به درستی انجام می‌دادند. داستان مثل جوک است. یک جوک خوب که تفسیر نمی‌خواهند.

من هشت ساعت است که سعی می‌کنم خودم را قانع کنم که این ماجرا صرفا یک خطا بوده و انسان جائزالخطاست. اما نتوانستم خودم را قانع کنم. یک چیزی ته ذهنم جیر‌جیر می‌کند و اصرار دارد تا این ماجرا را وصل کند به بی‌تعهدی. اشتباه در مسائل پیچیده، به مراتب توجیه‌پذیرتر و قابل بخشش‌تر است تا اشتباه در مسائل ساده. دانشجو که بودم، بابت درآوردن پول پیتزا و عیاشی‌های اضافه بر سازمان، گاهی وقت‌ها تدریس خصوصی ریاضی می‌کردم. یک شاگرد دبیرستانی داشتم که خیابان جلفا زندگی می‌کرد. آدم باهوش اما سربه هوایی بود. انتگرال نامعین پیچیده را به راحتی جویدن کاهو حل می‌کرد. اما مثلا به جای پنج می‌نوشت هشت. یا جای مثبت و منفی را اشتباه می‌کرد. وقت‌هایی که در قسمت‌های بنیادی و پیچیده، اشتباه می‌کرد، با اخلاق انبیاءوار خودم اشتباهش را می‌گفتم. چون مطمئن بودم اشتباهش ریشه در ندانستن دارد و ندانستن هیچ ایرادی ندارد. اما وقت‌هایی که پنج را می‌نوشت هشت، هیولای درونم بیدار می‌شد و دلم می‌خواست سرش را با کارد میوه‌خوری ببرم. چون مطمئن بودم تعهدی به مساله ندارد و صرفا حواسش پرت چیز دیگری است. این طور اشتباهات، بخشودنی نیستند.

درست مثل دکتر دندان‌پزشک. اشتباه این‌چنینی، بیشتر بوی بی‌تعهدی می‌دهد. بوی بی‌حواسی. بوی این‌که حالا مگه چی شده؟ بوی پیش‌آمد، پیش می‌آید. من همیشه از این بخش قضیه می‌ترسم. من از راننده اتوبوسی که چرت بزند، خیلی بیشتر از کسی که رانندگی بلد نیست می‌ترسم. بی‌تعهدی هزار بار خطرناک‌تر از بی‌تخصصی است.

سیصد و چهل و سه

بزرگ‌ترین نقص کارکردن در یک شرکت غیرایرانی این است که آبدارچی ندارند. صبح‌های زود حوصله‌ی هیچ چیزی را ندارم. حتی حوصله‌ی خودم را. کل فلسفه‌ی خلقت و این‌که آمدنم بهر چه بود هم زیر یک علامت سوال بزرگ مدفون می‌شود. در این شرایط اسف‌بار و ملال‌آور، آبدارچی هم نداریم و باید خودم بروم آبدارخانه و سماور را آتش کنم و چای بار بگذارم و خودم لیوانم را بشورم و خودم بریزم و خودم بخورم. رنج مضاعفِ خلقت.

امروز صبح هم همین داستان بود. بساط قهوه را راه انداختم. ده دقیقه‌ای باید صبر کنم تا دست‌رنجم به بار بنشیند. آماندا هم با لیوان قهوه‌ی نشسته‌اش آمد توی آبدارخانه و ایستاد توی صف قهوه. احوال‌پرسی‌های اجباری دم صبح را که رد کردیم، حال برادرش را پرسیدم. دورادور اسکات را می‌شناسم. یک مهندس پل‌ساز که سال‌هال پیش سر یک پروژه‌ی مشترک گذرمان خورده بود به هم. حالش از مهندسی به هم می‌خورد و سال پیش یک روز صبح از خواب بیدار شده و خمیازه کشیده و از پنجره بیرون را نگاه کرده به دوست‌دخترش گفت که من دیگه نمی‌رم سر این کار. خسته‌ام. دوست‌دخترش هم نگاهش کرده و گفته اگه خوشحال‌تری، همین کار رو بکن. و دو نفرشان تا لنگ‌ظهر خوابیدند. از آماندا حال اسکات را پرسیدم. گفت عالی. از شرکت قبلی که زد بیرون، دو هفته‌ی تمام هیچ کاری نکرده. فقط فکر کرده و بستنی خورده و نفس عمیق کشیده. بعد هم شده خدمات مشتریان یک شرکت که لوازم ورزشی و ویتامین و دمبل می‌فروشد. روزی هشت ساعت تلفن جواب می‌دهد و به مردم ایده می‌دهد که کدام کفش را بپوشند برای دویدن و سوتین چه فرمی برای وزنه زدن خوب است و قرص فلان را که بخوردند عضلات فلان‌شان چطوری می‌شود. آماندا گفت که از اول عاشق ورزش و لوازم ورزشی بوده. این‌قدر توی شش ماه اول کارش درخشیده که ترفیع گرفته و شده مدیر بخش فلان. حالا هم بعد از یک سال شده مدیرِ مدیر بخش فلان. صبح‌ها بدون ساعت بیدار می‌شود. بیشتر می‌خندد. جوک‌هایش هم بامزه‌تر شده‌اند.

بعد آماندا گفت که حقوق اسکات به نسبت پل‌سازی، چهل درصد آمده پائین‌تر. آن هم توی سن چهل سالگی. اما کاملا خوشحال است و آینده را هزار برابر روشن‌تر می‌بیند. در واقع تعریف آینده برایش این است که فردا صبح، خوشحال قرار است بیدار شود. بعد من برای آماندا ماجرای اسفندیار را تعریف کردم. آبدارچی شرکت قدیمی‌مان. البته اول برایش آبدارچی و شرح وظایفش را تشریح کردم (که البته گل از گلش شکفت و گفت چرا ما نداریم؟). بعد بهش گفتم که درآمد اسفندیار، کمی از بیکاری بالاتر بود. اما به شکل عجیبی این کار را دوست داشت. سماور و استکان و نسکافه و نعلبکی برایش به اندازه‌ی پسرش عزیز بودند.همیشه هم خوشحال بود. خودش ادعا می‌کرد که پدرش یک قهوه‌خانه داشته توی بناب که از پدربزرگش بهشان رسیده و عاشق کافه‌داری است. سری آخری که رفتم ایران، از یک رفیق مشترک خبرش را گرفتم و گفت که یک چای‌خانه نزدیک خیابان مولوی راه انداخته و کسب و کارش رونق دارد و از این حرف‌ها. رفته دنبال دلش.

قهوه‌مان را ریختیم و با هم به این نتیجه رسیدیم که تعقیب علایق، تنها فلسفه‌ی وجودی ما آدم‌هاست. تنها دلیل بیدار شدن و نفس کشیدن. در غیر این‌صورت زندگی جایش را می‌دهد به زنده بودن. بعد هم آماندا گفت: “من هم از شغلم متنفرم. به جمله‌ی دنبال دلت برو، هم خیلی معتقدم. اما من مثل اسکات دل گنده‌ای ندارم و  ترس موتور زندگی‌ام است و نه دلم”. و نشست پشت میزش.

با خودم فکر کردم که ماجرای “برو دنبال دلت” این قدر گفته شده که تار و پودش زده بوده. یک سوژه‌ی نخ‌نما. اما با این وجود هنوز حل‌نشده‌ترین معضل باقی مانده. لابد دلیلش هم همین است که آمانده گفته. این‌که یک روز صبح که بیدار شدی تصمیم بگیری کدام موتور مغزت را روشن کنی. موتور ترس یا موتور دل. لابد.

سیصد و چهل و دو

چهارصد سال پیش با پژمان رفتیم تبریز. دو سه روز ماندیم و بعد هم سوار قطار شدیم تا برگردیم تهران. چهار نفر بودیم توی کوپه. من و پژمان و یک مرد سینه‌کفتری و یک مرد لاغر که خودش می‌گفت اسمش علی است. قطار ساعت هفت که راه افتاد، سینه کفتری مثل چیتا از نردبان کشید بالا و روی تخت دراز کشید و خوابید. هنوز هفت و پنج دقیقه نشده بود که صدای خروپفش، صدای قطار را بلعید. بعد علی شروع کرد به حرف زدن. خودش می‌گفت شغلش این است که روی دیوار مدرسه‌ها و مهدکودک‌ها نقاشی گراز و زرافه و خرگوش بکشد و بنویسد که تعلیم و تعلم عبادت است و حسنی نگو یه دسته گل و این‌طور شعارهای ناصحانه. بعد هم از زمین و آسمان و این‌ور و آن‌ور حرف زدیم. علی دست روی هر موضوعی که می‌گذاشت، درست انگار لامپ یک اتاق تاریک را توی مغز ما روشن می‌کرد. اتاقی که می‌دانستیم وجود دارد، اما کسی چراغش را این‌طور برای‌مان روشن نکرده بود. مثلا می‌گفت همیشه با مدیر مدرسه‌ها بابت انتخاب جمله‌های روی دیوار، گلاویز می‌شود. مدیر‌ها دل‌شان جملات غامضی می‌خواهد در حد تاریخ بیهقی. اما علی اعتقاد داشت که حقایق عمیق اگر ساده و همه‌فهم نشوند، بی‌ارزشند. درست مثل فندق و گردو که حتما باید پوستش شکسته شود تا به مغزش رسید. تمام راه علی حرف زد و سینه‌کفتری خروپف کرد. رسیدیم تهران. بعد هم هر کسی رفت سراغ زندگی‌اش. اما علی یک لکه‌ی بزرگ سفید روی مغز من از خودش جا گذاشت.

یک رفیق مجازی دارم که هیچ وقت ندیدمش. سنش از من خیلی کمتر است اما خیلی بیشتر از من می‌فهمد. گهگداری با هم چت می‌کنیم. عموما هم کوتاه و مختصر. قشنگی ماجرا این است که موقع چت کردن، مثل این‌که در محضر ملاصدرا نشسته باشم، قلم و کاغذ می‌گیرم دستم و بعضی حرف‌هایش را می‌نویسم. یک بار برایم نوشت که بعضی آدم‌ها مثل جوهر می‌مانند. یک قطره‌ی کوچک آن‌ها در کسری از ثانیه می‌تواند تمام ظرف آب و فکر آدم را رنگی کند. سیاه یا سفید یا هر رنگی. فقط کافی است آدم کمی دچارشان بشود. مثل علی. در عوض یک گروه از آدم‌ها هم مثل قلوه‌سنگ می‌مانند. وقتی می‌افتند توی ظرف آدم، هیچ اثری ندارند. فقط جا را تنگ می‌کنند و آدم را از ظرف خودش سرریز می‌کنند. درست مثل سینه کفتری که هیچ چیز جز صدای خروپفش یادم نمانده است.

امروز فکر کردم چقدر مهم است آدمِ جوهردار کنار هر کسی باشد. مثل علی. یا همین رفیق مجازی‌ام. کسی که بعد از چهارصد سال، یاد آدم بماند. لکه‌ی بزرگی که جایش روی ذهن آدم مانده باشد. چراغ‌هایی که روشن کرده. چراغ‌های بی‌مصرفی که خاموش کرده. درست مثل یک قطره‌ی جوهر که از آسمان چکیده باشد توی ظرف آدم. توی ایستگاه بعد هم که ازش جدا شدی، اثرش تا ابد با آدم باشد. آنسان‌های اثربخشی که یک قاچ از روح‌شان را موقع خداحافظی به آدم هدیه می‌دهند.