سیصد و شصت و چهار

دیروز برای ناهار رفتم یک رستوران کج و کوله، ته خیابان چهاردهم. توی یک گُله جا، صد تا میز گذاشته بود و آدم‌ها مثل خرمای مضافتی توی بغل همدیگر همبرگر گاز می‌زدند. سه تا مرد جوان و گنده نشسته بودند روی میز کناری. یک نفرشان داشت ماجرای بانجی رفتنش را برای دو نفر دیگر تعریف می‌کرد. در واقع آن‌قدر صدایش بلند بود که انگار داشت ماجرا را برای کل خیابان چهاردهم تعریف می‌کرد. درست مثل یکی از این راننده نیسان‌هایی که با بلندگو جار می‌زنند و آبگرمکن کهنه و دمپایی پاره می‌خرند.  داشت می‌گفت که رفته یک جایی توی کلورادو برای بانجی پریدن. رفته‌اند روی یک پل خیلی بلند. طناب‌پیچش کرده‌اند. بعد با لگد هلش داده‌اند پائین. سی‌ثانیه سقوطش را ده دقیقه توضیح داد. احساساتش. ترس‌هایش. هیجانش. و هزار حس دیگرش را. آخرش هم گفت: “اه، اصلا ولش کن، نمی‌تونم توصیفش کنم”. و رفت سراغ سیب‌زمینی‌هایش.

کاملا با جمله‌ی آخرش موافقم. این‌که یک چیز‌هایی قابل توصیف نیست. تجربه‌ی تنهایی است که فقط خود آدم آن را درک می‌کند. چند وقت پیش یک رفیقی بهم گفت که مرگ واقعه‌ای است که آدم آن را به تنهایی تجربه می‌کنند. حتی اگر همه‌ی مردم جهان هم کنارش نشسته باشند، باز هم آدم آن را به تنهایی تجربه می‌کند. با این هم موافقم. اصلا تمام رویداد‌های مهم زندگی را آدم به تنهایی تجربه می‌کند. تولد. عشق. مرگ. بانجی. انتقام. مثل همان باری که با یوسف توی کوچه اصفهان دعوایم شد. با سگک کمربند کوبید توی سرم و خون پاشید بیرون. من از یوسف تنفر داشتم. نفهمیدم چطور شد که زدمش زمین و نشستم روی سینه‌اش. یک لحظه توی چشم‌های هراسانش نگاه کردم. حتی یادم است که قطره‌های خون از سرم چکه می‌کرد روی زیرپیراهن سفیدش. و با مشت کوبیدم توی دماغش. حس انتقامی که من به تنهایی تجربه‌اش کردم. حتی با وجود همه‌ی بچه‌هایی که آن‌جا جنگ قادسیه را راه انداخته بودند. اتفاق‌های بزرگ زندگی چیزهایی هستند که آدم آن را به تنهایی تجربه می‌کنند. مثل تنفر و انتقام.

راننده نیسان خیلی سعی کرد تا بانجی رفتنش را تبدیل کند به کلمه. اما نتوانست. درست مثل آدمی که عاشق می‌شود. حتی معشوقش هم نمی‌تواند در تجربه‌ی آن عشق شریک شود. درست مثل یک مراسم بزرگ است که در انتهایی‌ترین لایه‌ی قلب آدم جاری است و تنها مهمان آن، خودِ آدم است و بس. حتی دو تا آدم که بانجی را تجربه کرده‌اند هم نمی‌توانند حس‌شان را تمام و کمال به همدیگر منتقل کنند. این سخت‌ترین بخش آدم بودن است.

سیصد و شصت و سه

هفته‌ی پیش برای تیام ماجرای گم شدن‌مان را گفتم. بهش گفتم با ابراهیم زیازی رفته بودیم شیروان برای بازدید کارگاه. هر سه‌شنبه از تهران پرواز می‌کردیم مشهد. زرگنده با پژو می‌آمد دنبال‌مان و دو ساعت مثل یک شوماخر عصبی رانندگی می‌کرد تا برسیم کارگاه. ما هم پای‌مان نرسیده به کارگاه با لگد می‌زدیم زیر استامبولی و سر اوستا داد می‌زدیم که این ملات به درد عمویت می‌خورد. بعد هم یقه‌ی رئیس کارگاه را می‌گرفتیم که از برنامه‌ی زمان‌بندی عقب است. بعد هم انباردار را مصلوب می‌کردیم بابت هیچ. آخر شب هم زرگنده با اعصاب خراب‌تر می‌آمد دنبال‌مان و برمی‌گشتیم مشهد. یک بار وسط دی‌ماه، زرگنده آنفولانزا گرفت و پسرش را فرستاد دنبال‌مان. ممدرضا. هنوز بیست سالش نشده بود اما سه برابر زرگنده عصبی بود. من و ابراهیم زیازی نشستیم عقب پژو و خوابیدیم. یقین داشتیم که راه را بلد است و ما را می‌رساند فرودگاه. ممدرضا یک ساعت بعد داد زد که شت! بیدار شدیم و دیدیم به جای تابلوی “مشهد بیست کیلومتر”، رسیدیم به تابلوی “به شهر شهیدپرور بجنورد خوش آمدید”. کره‌بز شمال و جنوبش را قاتی کرده بود. پرسیدیم مگر تا حالا نرفتی این راه رو؟ گفت نه. بعد هم سر و ته کرد و از سیگارفروش کنار جاده آدرس گرفت و مثل اجل شلیک شد سمت جنوب. از پرواز جا ماندیم. صرفا بابت یقینی که به ممدرضا داشتیم.

من‌باب خنده همه‌ی این‌ها را برایش تعریف کردم و گفتم اطمینان قاطع‌مان به ممدرضا، گرفتارمان کرد. بعد بحث‌مان کشید سر شک و یقین. این‌که در دنیا هیچ چیزی قطعیت ندارد و درنتیجه یقینِ الکی هم کانسپت خطرناکی است. تیام برایم مثال یکی از ساختمان‌های بتنی هائیتی را زد که بابت زلزله‌ی چند سال پیش نقش زمین شده بود. صرفا بابت این‌که هیچ انعطافی در طراحی‌اش لحاظ نشده بود. ستون‌های بتنی کت و کلفتی که تاب هیچ تکانی را نداشتند. درست مثل آدمی که یقین، چهار ستون بدنش را مثل فولاد خشک کرده باشد. زلزله که آمد، اولین ساختمانی بوده که فرو ریخته است. همین مثال را چسباند به این که در دنیایی که قطعیت کانسپتی افسانه‌ای است، همیشه باید فضایی برای شک باقی گذاشت. درست مثل منارجنبان. مناره‌ای که شکِ تکان خوردن، راز سالیان دراز عمرش است. مثلا اگر من یا ابراهیم زیازی، سر سوزنی به جهت‌یابی ممدرضا شک می‌کردیم، لااقل دو میلیمتر از چشم‌های‌مان را باز می‌گذاشتیم. آدم که تمام افسارش را نمی‌سپارد به دست مرد جوانی که تمام راه را با دوست‌دخترش دل و قلوه می‌دهد.

به نظرم درست می‌گوید. یقینی که با شک شروع نشود، احتمال فرو ریختنش زیاد است. یک فروریختنی که خود آدم را هم می‌کشد پائین. درست مثل کسی که یقین دارد معشوقش دوستش دارد و اجازه‌ی شک به خودش نمی‌دهد. وای به روزی که پرده برافتد و ببیند که برج اعتقاداتش را روی سست‌ترین خاک ممکن بنا کرده است. شک عنصر حیاتی‌ای‌ است که باید آن را درست و به اندازه مصرف کرد. مثل آنتی‌بیوتیک. سر موقع و به اندازه. نخوردنش باعث عفونت می‌شود. زیاد خوردنش هم باعث فرسایش. همان که تیام گفت. آن‌هایی که بدون ملات شک و شبهه، یقین و اعتقاد راسخ دارند، شکننده‌ترین و ترسناک‌ترین آدم‌های جهانند.

خلاصه این‌که من و ابراهیم زیازی دیگر هیچ‌وقت پشت پژو نخوابیدیم. ولو شده با چوپ کبریت پلک‌هایمان را باز نگه می‌داشتیم. هر چند دقیقه هم می‌پرسیدیم که داریم درست می‌ریم؟ اعصاب و روان راننده را می‌ریختیم به هم. اما خب، ارزشش را دارد. یقینی که با ملات شک درست شده باشد، مرگ ندارد.

سیصد و شصت و دو

من چند بار از بهار شهرمان نوشتم. این‌که دم مسیحا است و به همه چیز جان می‌دهد. زنده و مرده را شکوفا می‌کند. حتی ممکن است انگشت آدم هم جوانه بزند. این جوانه‌زدن‌ها تا دو هفته‌ی اول بهار هیجان‌انگیز است و مثل لیمو‌ترش، غم سرمای زمستان را می‌شورد و می‌برد. اما از هفته‌ی سوم به بعد شور ماجرا در می‌آید. از هر سوراخ توی زمین، علف هرز به آدم سلام می‌کند. همین اتفاقی که توی حیاط خانه‌ی ما می‌افتد. علف هرزها مثل درخت انجیر معابد رشد می‌کنند و همه جا را تسخیر می‌کنند. حتی لای درز موزائیک‌ها که از قطر ناخن هم کمتر است. یا توی ناودان. یا توی سوراخ‌های بتن. همه جا.

دو هفته‌ی اول بهار باهاشان جنگیدم. از ریشه درشان آوردم. علف‌کش زدم بهشان. با چمن‌زن از روی‌شان رد شدم. حتی یکی دو بار به فکرم زد تا به ریش محیط‌ زیست بخندم و گازوئیل بریزم روی‌شان، که خب، به شیطان لعنت فرستادم و خودم را کنترل کردم. شر خیلی از علف‌ها کنده شد اما نه همه‌ی آن‌ها. هیچ وقت پیروز کامل نشدم. همین کامل پیروز نشدن، مثل خوره افتاد به جانم و ناامیدی مثل یکی از همان علف‌های هرز، درونم رشد کرد. حالا هم سه هفته است که دست از مبارزه برداشته‌ام و گذاشتم تا هر کاری می‌خواهند بکنند. قدشان از من بلندتر شده. پر پشت شده‌اند و حتی اگر خوب گوش کنم، صدای خندیدن‌شان را هم می‌فهمم. خانه شده آمازون.

کمال‌گرایی و طالب پیروزی مطلق بودن، عامل گرفتاری‌ام شده است. دو سال پیش یک دانشجو را پاره وقت استخدام کردیم. روزی بیست بار باید بهش می‌گفتم تلفن صاحب‌مرده‌اش را خاموش کند و این چهار تا خط را بکش و خلاص. هر بار هم می‌گفت چشم. اما سه دقیقه بعد، دوباره پای منقلِ موبایلش، خماری می‌کرد. بعد از یک‌ماه که موی دماغش شدم، روزی بیست بار تذکر، رسید به روزی ده بار. اوضاع بهبود پیدا کرده بود اما من تسلیم شدم و سپردمش دست یک نفر دیگر و خودم شروع کردم به کشیدن خط. تسلیم صرفا بابت این‌که پیروز مطلق نبودم. در واقع من طالب درمان قاطع هستم و نه تسکین و بهبود. و اعتراف می‌کنم که این اشتباه‌ترین و غیرعملی‌ترین دیدگاه من به زندگی است.

درست مثل علف‌هرزهای حیاط. سه هفته پیش یک حیاط داشتم با کمی علف هرز و یک پیروزی ناتمام و یک بهبودی نسبی. الان یک آمازون دارم با یک ذهن خسته که دائم تکرار می‌کند، این حیاط هیچ وقت پاک از علف هرز نمی‌شود و پیروزی قاطع را با بهبودی نسبی معامله نمی‌کند. یک کمال‌گرایی غیرعملی. باید به خودم بقبولانم که هر دردی را درمان نیست اما هر دردی تسکینی دارد. مبارزه با خودم، مقدم است بر مبارزه با علف‌های هرز.