ماتسوئو باشو یک هایکو دارد که میگوید “مرا اتفاقی پیر کرد که هرگز رخ نداد”. فرق بزرگ ما و ماتسئو این است که ما را اتفاقاتی پیر کردند که دائم در حال رخ دادن هستند.
بایگانی ماهیانه: آذر ۱۳۹۸
۳۸۱
مادر جان
پنج روز میشود که از شما خبر نداریم و چشمهایتان را ندیدهایم. امید ما همین چهار اینچ صفحهی نمایش بود که درِ آن هم تخته شد. راستش را بخواهید دلمان برایتان تنگ شده است. همهی راههای اتصال به شما را بستهاند الا همین دل، که هنوز شش دانگش متصل است بهتان. شدهایم مثل سی سال پیش که خاندایی رفته بود چهار قاره آنطرفتر. هر دو ماه یک بار نامه داشتیم ازش و چند تا عکس که کنار مکدونالد گرفته بود. حالا نوبت ماست. میگویند تاریخ تکرار میشود. این هم تکرار مکرر ماست. اینجا فقط با دود میشود حالتان را پرسید. به هر حال میگویند راه بهشتمان از همین قطعکردنها میگذرد. این را مطمئن نیستم اما شک ندارم که راه جهنم از ندیدن چشمهای شما عبور میکند.
پدر جان
پنج روز است که از شما خبر نداریم. دلمان برای شعرهایتان که میفرستادید تنگ شده است. برای پیامهای احوالپرسی رسمی و اداریتان. مستدعی و استدعا و الخ. شما سوپرمن نگارش هستید. موسیوار عصای کلمات بیجان را با یک حرکت تبدیل میکنید به نگارش جاندار و امتی را پیرو خودتان میکنید. دلمان برای معجزههایتان تنگ شده است. هزینه نشنیدن و ندیدن شما، هر ملتی را به رکود میتواند برساند. راه جهنم از این جا هم میگذرد.
جانانم
ندیدنت حکم گرفتن جان ماست. حکم نرسیدن سهم تریاک به معتادترین آدم جهان است. حکم بسته شدن تنها روزنهی امید. حکم خاموش کردن دلمان. خبر ندارند که دور شدن، سالهاست که عادتمان شده است اما از این دور شدنها نمردیم الا با همین روزنههای تنگ امید. که خب، پنج روز است که پطروس فداکار انگشتش را فرو کرده در سوراخ امید ما. هزینهی ندیدن خندههای تو از وسع من فراتر است.
اینجا همه چیز ساکت است و من دارم برای خودم حرف میزنم. همه را خواباندهاند در تاریکی. من از هر چیزی که ملی بشود هراس دارم. از خودروی ملی. از کفش ملی. از اینترنت ملی. اما اینها مهم نیست. جان ما بسته است به دیدنِ چشمها و خندهها. به شنیدنها. این آخرین روزنهی امید ماست. آخرین روزنهای که ممکن است بشود اولین سوراخ در پیکرهی این سد عظیم و آن را فرو بریزاند.
۳۸۰
جانانم. روزهای سیاه محکوم به تمام شدن هستند اما فراموش نمیشوند. روشنی فردای من و تو مدیون تاریکی امروزمان است. خودت میگفتی که رسیدنِ برگهای درخت به خورشید، مدیون فرو رفتن ریشهها در تاریکی خاک است. حالا هر چه ریشه بیشتر در سیاهی فرو برود، برگهای بیشتری فردا به نور خورشید خواهد رسید. روزهای روشن میآیند. تکیه میکنیم به ریشههای فرو رفته در تاریکیمان. هر چه باشد، دانهی ما را در دل تاریکیها کاشتهاند. ذات ما به همین تناقض زنده است. هیچ دانهای از روشنی به تاریکی نرسیده و همه از سیاهی به سفیدی میرسند. هر چقدر که به نور نزدیکتر بشویم، از آنطرف بیشتر در دل سیاهیها ریشه خواهیم دواند. از تاریکی نباید ترسید جانانم.