چند روز پیش ایزد متعال شهر ما را با سیبری اشتباه گرفته بود و هوا را بس ناجوانمردانه سرد کرده بود. زمهریر. باد و باران و ابرهای کلفت خاکستری. وضعیت جوی طوری بود که میتوانست امید به زندگی را مثل آبِ درون انگور تبخیر و آدم را تبدیل کند به کشمش. تنها سلاح مبارزه با این فرآیند کشمشی، رفتن به کافه بود. همان کاری که من کردم. کافهچی یک منوی دراز گذاشت جلوم. بعد هم زل زد بهم که یعنی بجنب انتخاب کن. من همیشه از انتخابهای زیاد متنفرم. در واقع ساختار ذهنی من بیشتر متمایل به اجبار است تا اختیار. وضعیت “همینه که هست” و “نمیخوای نخواه” بیشتر به مذاقم میخورد تا وضعیت “دلت چی میکشه؟”. با دیدن منوی دراز، مغزم همان اولِ کار، گفت”روی من حساب نکن” و خودش را کشید کنار. همهی مسئولیت افتاد روی دوش انگشت اشارهام که مشغول لاس زدن با اسم نوشیدنیها بود و روی تن سفید منو، بالا و پائین میرفت. کافهچی که استیصالم را دید، گفت چطور چیزی میخوای؟ سرد؟ گرم؟ شیرین؟ تلخ؟ گازدار؟ گازساز؟ چی؟ بیشرف شرایط را پیچیدهتر کرد. انگار حالا دو تا منو گذاشته جلویم. نهایتا بیخیال شدم و انگشت اشارهام را از روی منو بلند کردم و کشیدمش سمت پنجره و بیرون را نشان دادم و گفتم: “جون بابات، بیخیال منو. یه چیزی بهم بده که مزخرف بودن وضعیت جوی بیرون رو بشوره و ببره. یه چیزی که خوشحالم کنه”. البته ترجمهی انگلیسیاش اندکی فرق داشت. کافه چی کمی فکر کرد. لبخند زد و گفت: “فهمیدم چی میخوای. شگفتزدهات میکنم”. و پنج دقیقه بعد با آوردن یک لیوان آبگوجهی ولرم، به معنی کلمه شگفتزدهام کرد. کافهچی با یک لیوان آبگوجه نشست روی کورسوی امیدم و ناامیدترم کرد. من ماندم و آسمان سیاه و هوای بس ناجوانمردانه سرد و خوشحالیای که بهش نرسیدم.
تقصیر خودم بود. عرضهی انتخاب نداشتم. در واقع درست نمیدانستم خواستهام چیست. چند وقت پیش محبوب نقل قول کرد از استاد فلان درسشان که گفته بود “اگر جواب درست و دقیق میخواهی، سوال درست و دقیق بپرس”. یا یک چیزی شبیه به این. دقیقا سرنوشت من و آبگوجهی ولرم هم سر همین جمله به هم پیوند خورد. در واقع احتمالا حتی آب گوجه هم بهتر از من خواسته و خوشحالیاش را میدانست. “عمر دست خداست، اما من رو سر نکش”. واضح و مشخص. لابد این هم یکی دیگر از نقصفنیهای من است. اینکه توان طرح پرسش درست برای رسیدن به خواستههای واقعیام را ندارم. در واقع خواستههایم را درست نمیشناسم. سوال غلط میپرسم و به جای چای گرم، آبگوجهی ولرم تحویل میگیرم. چند سال پیش با چند تا از همکارهایم رفته بودیم سر پروژه. آن روز هم هوا کشمشکنان بود. هر کداممان به اندازهی وسع و دانشمان به کائنات فحش دادیم. کافدار و افدار. بعد از انجام فریضهی فحاشی، ماتئو پرسید که اگر هیچ قید و بندی نداشتید و راه رسیدن به خوشحالی باز بود، چه کار میکردید؟ کدام راه را میرفتید؟ آن روز هم من بیجواب بودم. از خودم نتوانستم سوال درستی بپرسم تا ببینم خواستهام چیست. گمانم برای من، قدم اول بابت رسیدن به خوشحالی، پرسیدن سوال درست از خودم است. که به حمد خدا بلد نیستم.
همین است که بیشتر متمایل به اجبارم تا اختیار. زیر سایهی دیکتاتوری جایم را امنتر حس میکنم تا دموکراسی. منو دوست ندارم. چون درست سوال پرسیدن بلد نیستم. مخصوصا از خودم. اینکه چی دوست دارم و چی خوشحالم میکند؟ هوا سرد است لامصب.
به قول یه استادی، راحتترین راه زندگی داشتن منوی کودکان هست 🙂
من یک بار از معلم راهنمایی دوران راهنمایی، سوال درست و دقیق پرسیدم. جوابش را نمی دانست. توی گوشم زد. درست و دقیق. بعد به من گفت من کسری خواب دارم، جفنگ نپرس.
به نظرم کار درستی کرد. چون حتی اگر جوابش را بلد بود و میداد تا همین امروز هم به دردم نمی خورد. نه فقط به درد من، حتی به درد هیچ اعرابی.