آرایشگرم یک کاره ول کرد و رفت یک ایالت دیگر. این نفر اولی نیست که ولم میکند به امان خدا. مثل بادبادک. چند ماه پیش کافهچیام هم همین کار را کرد. اسمش جورج بود. یک روز جمعه آمد سر میزم و گفت: «اِنیوِی. من دارم از این کافه میرم». به همین راحتی. انگار نه انگار یک سال و نیم ، هر روز، روزی دو ساعت پشت میز کافهاش نشستهام و از بغل آن همه نشستنها یک کتاب دادم بیرون. حالا همین طوری آمده و میگوید من دارم میروم. پدرسگ. با آن تتوی مارمولک روی ساق پایش.
حالا هم نوبت مهناز خانوم است. همان آرایشگرم که ول کرد و رفت. یک زن جاافتادهی کرمانی که همیشه قربان صدقه مشتریهایش میرفت. حتی قربان صدقهی من که مویی توی سرم باقی نمانده. قوت قلب میداد. میگفت اینطوری بهتر است اصلا. میتوانست دو سوته و با دو حرکت مارپیچ و چهار تا لگد قیچی، اوضاع موهایم را رتق و فتق کند. اما نه. مینشست و سر فرصت گپ میزد و قیچی میزد و قربان صدقهام میرفت. اما از حالا به بعد باید بروم زیر دستِ حشمت. واقعا چطور دل آدم میآید که اسم دختر ترگلش را بگذارند حشمت؟ یک بار که صدایش کنی، همهی ظرافتش میشود دود. حشمت خسته است. از مهاجرت و آمریکا دلگیر است. این را با همان بار اولی که رفتم زیر دستش فهمیدم. کف دستش را کشید روی سرم و دم گوشم با صدای خشدارش گفت: «سختی زندگی موهات رو ریخته. بس که همه چیز سخته اینجا.دیگه هم در نمیآن. جوونیت رفت». رید به حالم. همان جلسه اول. خواستم بهش بگویم من اینجا میآیم تا با آرایشگرم حرف بزنم. آنهم حالا که جورج نیست. همان جورجِ دیوث که ساق پایش آنقدر مو ندارد که توانسته یک مارمولک خفن روی آن نقاشی کند. حالا جورج و مهناز نیستند. افتادهام گیر حشمت. با آن عینک تیره و چشمهای خسته و صدای ناامید. فکر کنم باید قید سلمانی رفتن را بزنم. به جایش این عکس را که چند سال پیش توی همان کافه گرفتم، بچسبانم به دیوار اینجا. فکر کن اگر اسم این دختر را میگذاشتند حشمت. همه قشنگی چشمهایش را میپکاند. والا.