بالاخره یک روز میرسد که من کتابی بنویسم که عکس روی جلدش همین عکس باشد. عکسی که خودم آن را در یک عصر پائیزی گرفتهام. صفحهی اول و پاراگراف اول و جملهی اول آن هم اینطوری شروع میشود: «من حال خوب شما را میخرم. اصلا شما چطور میتوانید اینهمه خوشحال باشید که با دیدن یک عکاس عبوس، این شکل بخندید؟ شما دزدید؟ دزد خندهی مردم؟ همه خندهها را شبانه دزدیدهاید و قایم کردید پشت لبهایتان؟ تا هر وقت دلتان خواست و میلتان کشید یا هر وقت یک عکاس عبوس جلوی راهتان سبز شد آن را رو کنید؟ خیلی عوضی هستید الدنگها.»
باقی صفحههای کتاب را هم سفید ول میکنم. مثلا پانصد صفحهی سفید. یا تو بگو اصلا هزار صفحه. به اندازه همهی خندههایی که این عوضیها از ما دزدیدهاند. بعد هم کتاب را میفروشم به همهی آدمهای مالباخته. آنهایی که نمیخندند. تا بعد از ظهرهای پائیزی دراز بکشند زیر نور اریب خورشید ِ بیرمق و ورق بزنند لای هزار صفحهی سفید کاغذ. شاید لای آن همه سفیدی ردپایی خندههایشان را پیدا کنند و آن را از سارق خندهها پس بگیرند. بالاخره یک روز این کتاب را مینویسم. حالا میبینید.