۴۳

یک جایی خوانده بودم که هیچ کجای حافظه‌ی آدم پاک نمی‌شود. تو بگو حتی یک مثقال از آن. خاطره‌ها فقط لای شیارهای مغز قایم می‌شوند. مثل موش. بعد فقط کافیست یک چیزی، کسی، بویی، صدایی، نیشتر بزند به کپل آن‌ها. یک‌هو می‌زنند بیرون. خاطره‌ها و موش‌ها. همین دختر توی عکس، سیخِ فرو رفته به کپل سلول‌های خاکستری‌ام بود. همین امروز. جلوی رستوران ایستاده بود، منتظر مشتری. به هر مشتری گرسنه‌ای که از راه می‌رسید، یک لبخند و یک منوی غذا و یک میز می‌داد. بعد بر‌می‌گشت سر جایش و همین‌طور زل می‌زد به ته خیابان. منتظر. همین کارش کافی بود که من را پرت کند به خیلی سال‌ قبل. همان سال‌هایی که ویدئو داشتن کفر بود. شما یادتان نمی‌آید. یک زمانی فیلم ویدئو قاچاق بود. مثل حشیش لای نایلون سیاه دست به دست می‌گشت. آن‌قدر از این شکاف ویدئو به آن شکاف فرو می‌رفت تا بالاخره زهوارش در می‌رفت.
تین ایجر بودم، خانه‌ خالی بود. ویدئو هم داشتیم. زنگ زدم به پژمان که دریاب. رفتیم بازار کاوه. بازار ماهی‌فروش‌ها. لانه‌ی سوداگران نوار ویدئو، لای همان ماهی‌ها بود. آن قدر گشتیم تا بالاخره یک نوار گیرمان آمد. کثیف بود و بوی زحم ماهی می‌داد. اسم فیلم هم یادم نیست. فقط می‌دانم تا خانه دویدیم برای تماشایش. داستان یک زن جوان بود که شوهرش رفته بود جنگ. کدام جنگ؟ آن‌هم یادم نیست. زن هر روز می‌ایستاد جلوی نانوایی پدرش و خیره می‌ماند به ته خیابان. که شاید شوهرش برگردد. مثل همین دختر توی عکس. اصلا یادم نیست فیلم به چه زبانی بود. به حرف‌هایشان گوش نمی‌دادیم. ما هم مثل زنِ توی فیلم، فقط منتظر آمدن مرد بودیم. بدجور هم منتظر بودیم. شاید اگر مرد می‌آمد، یک بوسی چیزی رد و بدل می‌شد و فیلم را از کسالت و تعلیق می‌کشید بیرون. اصلا ما فیلم را گرفته بودیم فقط به امید یک همچون فرازی. اما امان از این جنگ‌های بی‌پایان. بالاخره مرد نیامد. حتی نامه‌ی سقط شدنش هم نیامد. تمام فیلم با همان نگاه‌های کش‌دار گذشت. مثل همین دخترِ منتظرِ مشتریِ توی عکس. عکسش را گرفتم و قبل از رفتن بهش گفتم:«عکست رو گرفتم، دو یو مایند؟». خیلی بی‌خیال گفت: «نه!» و همانطور خیره مانده به ته خیابان. منتظر مشتری بعد.

IMG_3091