شنبهی قبل با یکی از رفیقهایم تلفنی حرف میزدم و نمیدانم کجای بحث بودیم که رفیقم نقل قولی کرد از یک فیلمنامهنویس برزیلی. مطمئن نیستم که فیلمنامهنویس بود یا کارگردان یا نویسنده. نقل قول دقیق ماجرا هم یادم نیست. اما کلیت حرفش این بود که شیرینیِ شکر به خودیِ خود فقط یک مفهوم گُنگ است. تا وقتی که شکر روی زبان آدم بنشیند و با بزاق دهان ترکیب شود. آنوقت است که شیرینی معنی عینی پیدا میکند. گمان کنم یک همچون چیزی را گفته بود. لااقل من ترجیح میدهم این را گفته باشد. حالا چه شده که این نیمه شب مهتابی یادش افتادهام، خدا میداند. لابد چون دوستش داشتم و خواستم اینجا بنویسمش تا یادم نرود.
حالا بماند که از شنبه تا حالا ناخودآگاه مغزم همه چیز را به حکمت این مرد برزیلی مرتبط میکند. اینکه مثلا «دوست داشتن» هم همین است. یک مفهوم گُنگ. تا اینکه علفِ «دوست داشتن» برود زیر زبان بزی. آنوقت است که حسش میکنیم. آدم تا پسگردنی نخورد، درد از مفهومِ گُنگش به عینیت نمیرسد. لاکردار همه چیز را میشود وصل کرد بهش. عشق. نفرت. ترس. هیجان. غم. شادی. همه چیز. اینها مفاهیمی هستند که تا روی زبان آدم ننشینند، فقط کلماتی گنگ هستند.
من که فکر میکنم این ماجرا بین آدمها مرز میکشد. آدمهای حسکرده و آدمهای حسنکرده. آدمهایی که هنوز در مفهومند و آدمهایی که رسیدهاند به عینیت. آدمهایی که عشق را تجربه کردهاند و آدمهایی که عاشق نشدهاند. آدمهایی که ترسیدهاند و آنهایی که نترسیدهاند. همین ماجرا که یک دیوار کلفت بین آدمها میکشد، میشود عامل سوتفاهم. عامل نفهمیدن. جنگ آدمهایی که فقط شکر خوردهاند با آنهایی که فقط نمک خوردهاند. نه آنها شوری را درک میکنند و نه اینها شیرینی را. لابد این وسط فقط تجربه است که آدمها را از یک سمت دیوار به آن سمت میبرد. حالا بماند آدمهایی که دایرهی تاریک جمجمهشان را هیچ وقت حاضر نیستند ترک کنند. در نتیجه هیچ تجربهای را درک نمیکنند و همه چیز برایشان در حد کلمات و مفاهیم گُنک باقی میماند.
شب از نیمه گذشته و من هنوز دارم مینویسم. فردا صبح قبل از پاسبانها و خروسها باید بیدار شوم و بروم سر کار. لطف کنید و دُر و گهر این عزیز برزیلی را بسط بدهید به هر کجا که دل قشنگتان هوس میکند. به آنهایی که عشق را ممنوع میکنند. به آنهایی که جنگ را شروع میکنند. به آنهایی نفرت را پخش میکنند. به آنهایی که آزادی را مسخره میکنند. به هر کس که دلتان خواست بسط بدهید. مگر ممکن است هیچ آدمی که دوست داشتن و دوست داشته شدن را تجربه کرده باشد، دستش به خون کسی قرمز بشود؟ نه!
من که رفتم بخوابم و چون خواب را تجربه کردهام، میدانم که چیزی شیرینتر از آن نیست.