۴۳۲

یک خاطره بنویسم در باب هیچ. صد سال پیش، یک روز صبح حس کردم زبانم زرد رنگ شده و دهانم طعم عجیبی می‌دهد. انگار لاستیک دوچرخه گاز زده باشم. دو روز صبر کردم تا بهتر شود، که نشد. زنگ زدم به دکتر و نوبت گرفتم. روز جمعه رفتم مطب. پرستار آمد و معاینه‌‌ام کرد و فشار و وزن و قد و دور کمر و غیره را اندازه گرفت. بعد گفت چته؟ بهش گفتم که دهانم مزه‌‌ی لاستیک دوچرخه می‌دهد و زبانم زرد شده و قس‌علی‌هذه. پرستار رفت و بعد یک دکتر روسی که آخر فامیلش کوف داشت آمد داخل اتاق. گفت چته؟ من هم همان‌هایی را که به پرستار گفته بودم تکرار کردم. دکتر گفت دهانت را باز کن و بعد یک چوب بستنی کلفت را کرد ته حلقم. یک نگاه سرسری انداخت به غار علی‌صدر. بعد گفت ببند. سر پا شد و گفت «چیزی نیست، برات یه آزمایش ایدز می‌نویسم، برو طبقه پائین انجام بده».

من همان‌جا روی تخت، مثل بستنی روی اجاق وا رفتم. مطمئن بودم یا دکتر کوف نمی‌داند ایذر چیست یا نمی‌داند «چیزی نیست» یعنی چی. رفتم طبقه پائین و نیم لیتر خون دادم بابت آزمایش. خانم خون‌گیر گفت که سه روز دیگر نتیجه را می‌دهد. هر چه التماسش کردم که زودتر بده، قبول نکرد.  چاره‌ای نبود. زدم بیرون. من کلا آدم بدبینی هستم. همیشه به آن “یک درصد احتمال فاجعه” آن قدر علوفه می‌خورانم تا از آن ۹۹ درصدِ “چیزی نیست” فربه‌تر شود. و فربه شد. مطمئن بودم که حتما جواب آزمایش مثبت است و بدرود ای زندگی زیبا. می‌دانستم که کارنامه‌ی اعمالم سفید است اما از تیغ سلمانی و مته دندانپزشک که خبر نداشتم. توی راه با رئوف‌ترین حالت ممکن رانندگی می‌کردم. درست انگار سهراب سپهری در رقیق‌ترین حالت قلبش نشسته باشد پشت فرمان و بخواهد برود کاشان تا زیر درخت گیلاس شعر بگوید. حتی اگر کاشان گیلاس نداشته باشد. من هم همان‌طور بودم. مهربان و صبور  به همه راه می‌دادم. به تک‌تک درختان به محبت سلام می‌دادم و  بوس برای پرنده‌ها می‌فرستادم و چند بار خورشید را خطاب کردم که تو همیشه این‌قدر می‌درخشی یا امروز زیادتر هیزم ریختی پای اجاقت؟ سنجاب‌ها را نصیحت می‌کردم که بی‌هوا توی خیابان ندوید و دو تا بلوط و گردوی اضافه ارزش زیر ماشین رفتن ندارد و قدر زندگی‌تان را بدانید.

سه روز روی اجاق بدبینی زندگی کردم. هر کس را می‌دیدم بغل و بو می‌کردم. حتی اگر بوی پیاز گندیده می‌داد. بوی پیاز زندگی بهتر از بوی لاستیک دوچرخه‌ی مرگ است. شده بودم اختاپوسی چسبناک که هر کس سر راهم سبز می‌شد، با هشت پا بغل می‌کردم و مکش طور می‌بوسیدم و می‌گفتم آه عزیزم. آن سه روز، طعم شیرین زندگی را حس کردم. به همه کس و همه چیز اشتیاق داشتم. حتی خرمالو و محمود احمدی‌نژاد و پاک کردن میگو. آن سه روز من حس می‌کردم یک راز بزرگ برایم آشکار شده که دیگران آن را نمی‌فهمند. رازی که در عین سادگی، توضیح دادنش برای دیگران غیرممکن است. انگار بخواهم برای یک ماهی قزل‌آلا از فواید کوهنوردی حرف بزنم. آن سه روز عجیب‌ترین روز‌های زندگی‌ام بود. ثانیه‌ها مثل پنیر پیتزا کش‌ می‌آمدند. مثل دانه‌ی برف زیر میکروسکوپ زیبایی‌شان دیده می‌شد. نظم‌شان. آمدن‌شان. رفتن‌شان. خوبی‌شان. بدی‌شان.

سه روز بعد زنگ زدم به آزمایشگاه و گفتم من همانم که قرار است احتمالا بمیرد. پرستار جواب را برایم خواند و گفت جواب منفی‌ است و نمی‌میری. این لحظه هم حس عجیبی داشت. درست انگار عزرائیل دستش را بگذارد روی گلوی آدم، بعد یکهو تلفنش زنگ بزند و کار واجب پیش بیاید و برود. حس کبوتر از دام جسته. حس آهوی از چنگال شیر گریخته. اما قسمت عجیب ماجرا این بود که هنوز یک هفته نگذشته بود که راز بزرگی که به چشم خودم دیده بودم، کمرنگ و کمرنگ‌تر شد.دو هفته بعد کاملا محو شد و فراموشش کردم. درخشش خورشید به حالت قبل درآمد. رانندگی‌ام رئوفانه نبود. سهراب میکروسکوپش را برداشت و رفت. من ماندم و ماهی قزل‌آلایی که یادش نبود روزی راز بزرگی را کشف کرده است.

همان که ایازی از  Fishpeople نقل قول کرد:

 .For a moment I thought I’m gonna die, but that’s when you feel so alive

2 فکر می‌کنند “۴۳۲

  1. سلام
    توی فیلم Rush حرف جالبی درباره نزدیک به مرگ میزدن.
    «هرچی به مرگ نزدیک تر باشی بیشتر احساس زنده بودن میکنی.»
    ممنون بابت نوشته هاتون. هم آموزنده هستن (هرچند من دانش آموز خوبی نیستم) و هم گاهی اوقات طنز ظریفی دارن.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.