۴۹۳

دو کوچه بالاتر از جایی که کار می‌کنم یک رستوران مکزیکی است که قبل از آمدن کرونا ماهی دو سه بار می‌رفتیم آن‌جا. آن‌قدر رفتیم که صاحب دکان و گارسون‌ها و دربان و گربه‌های سفید پشت رستوران هم با ما رفیق شدند. بیشتر از همه‌شان با یک کمک آشپز رفیق شدیم که وقتی سرش خیلی شلوغ نبود می‌آمد سر میزمان و می‌ایستاد به خوش و بش کردن. یک آدم تپل که انگار خدا از خلقتِ گردن فاکتور گرفته و  شانه‌هایش را مستقیم و بی‌واسطه وصل کرده به سرش. هر وقت صاحب کارش صدایش می‌کند که مثلا «خوزه، پنیرا رو کجا گذاشتی؟»، مجبور می‌شود تمام هیکلش را بچرخاند سمت اوستا و جوابش را بدهد که مثلا گذاشته‌ام ته یخچال بزرگه. بدین ترتیب.

پارسال خبر رسید بهمان که برادر کوچک‌ترش خودکشی کرده است. تاسیسات‌چی یک برج سی‌طبقه بود، وسط شیکاگو. لوله می‌کشید. لامپ وصل می‌کرد. کولر راه می‌انداخت و الخ. پارسال زمستان رفت روی پشت‌بامِ برج تا مثلا فلان کار را راست و ریس کند. اما در عوض کار خودش را راست و ریس کرد و از بالا خودش را انداخت پائین. جمعه پیش رفتیم رستوران مکزیکی. خوزه هم بود. لاغر شده بود. تازه فهمیدم که گردن هم دارد. حالا که وزن کم کرده، گردنش از لای غبغب و بناگوشش زده بود بیرون. تسلیت و این‌ها گفتیم. من به انگلیسی بلد نیستم مراتب اندوه خودم را اعلام کنم. مثلا  ترجمه‌ی«غم آخرتون باشه» یا «هر چی خاک اون مرحومه عمر شما باشه» چه می‌شود؟ همان بهتر که بلد نیستم. مگر چیزی به عنوان غم آخر هم داریم؟ یا مثلا چه منطقی پشت تبدیل خاک مرحوم به عمر برادر مرحوم وجود دارد؟ به هر حال. بیست دقیقه با خوزه گپ زدیم. بیشتر البته خوزه حرف زد. فقط از برادرش گفت. انگار از روی یک کتاب برایمان داستان می‌خواند. در واقع آدمی را که توی مغزمان نبود برای‌مان ساخت.

برادرش را هیچ وقت ندیده بودیم. لابد یک آدم معمولی از چند میلیون آدم معمولی و ناشناسِ ساکن شیکاگو. یک نفر از هشت میلیارد نفر. اگر خبرش توی روزنامه چاپ می‌شد، احتمالا سرسری خبر را می‌خواندم و بعد هم با روزنامه شیشه‌ی عقب ماشین را تمیز می‌کردم که موقع دنده عقب گرفتن، پشت سرم را بهتر ببینم. آدم‌های دور و آدم‌های ناشناس. اما حالا که خوزه بیشتر ازش حرف زد، انگار فرق بودن و نبودنش بیشتر حس می‌شد. ساختمان سی طبقه خیلی بلندتر به نظرمان می‌آمد. زمانی که توی راه بوده بیشتر کش آمد. شتاب جاذبه هم حتی وحشی‌تر هم به چشم‌مان آمد.  احتمالا آدم‌هایی بوده‌اند که از دور سقوط برادرش را تصادفا دیده‌اند. لابد دیدند یک نقطه‌ی سیاه روی پشت بام تکان می‌خورد. بعد دیده‌اند نقطه از بالای ساختمان رها شد و تند آمد پائین. ده ثانیه‌ی بعد هم نقطه‌ی سیاه تبدیل شده به نقطه‌ی قرمز. اما به هر حال نقطه، نقطه است. البته نقطه وقتی دور است، نقطه است. برای ما که بیست دقیقه پای منبر خوزه بودیم دیگر نقطه نبود. یک موجود بود با گوشت و پوست و استخوان. یک داستان بلند بود با چند میلیون کلمه و چند ده میلیون نقطه و به اندازه‌ی یک کهکشان عواطف گوناگون.

کاش اصلا نرفته بودیم رستوران‌شان. کاش به جایش پیتزا سفارش داده بودیم که مجبور نبودیم داستان خوزه را بشنویم. خودمان را حبس می‌کردیم توی اتاق به بهانه‌ی کرونا. دور از داستان خوزه. اما خب، آدمی که حبس باشد داستان خودش هم راز سر به مهر می‌شود. خوزه یک جا لای حرف‌های گفت که انگار یکی از کلیدهای پیانو‌ی زندگی خانواده‌شان گم شده است. از دور آهنگ‌شان معمولی‌ به گوش می‌خورد اما فقط آدم‌هایی که داستان‌شان را شنیده‌اند، می‌دانند که موسیقی‌شان از پارسال به این‌ور لحظات ساکتی دارد که با چیزی دیگر پر نمی‌شود.

قرار نبود این‌قدر دراماتیک شود. قرار بود فقط یک برش نازک بزنم از رستوران رفتن را. از راه دور. آن‌قدر دور که نفهمم آن چیزی که از آن بالا دارد می‌افتد آدم است یا یک کیسه‌ی شلیل. اما خب نزدیک شدیم. برای خودم بماند به یادگار که شاید بفهمم که ستاره‌ها صرفا نقطه‌های دور و نورانی توی آسمان تاریک شب نیستند. بلکه هر کدام‌شان آن‌قدر وسعت دارد که تهش دیده نمی‌شود لامصب.

۴۹۲

یکی از فانتزی‌های مورد علاقه‌ی من از قدیم این بوده که یک روزی و یک جایی، یک شرایطی رقم بخورد و به کسی بگویم: «هر کاری می‌خواهی بکن، من دیگه چیزی برای باختن ندارم». این فانتزی را همیشه ندارم. فقط وقت‌هایی می‌آید سراغم که به اندازه‌ چهار اقیانوس بی‌حوصله‌ام. یا وقت‌هایی که وضعیتِ «آمدنم بهر چه بود به خودم می‌گیرم». درواقع به وقتِ غم‌های لوکس و شیرین و عمیق. مثلا تصور می‌کنم که یک نیمه‌شب پاییزی دارم توی خیابانی مه‌گرفته راه می‌روم. چراغ‌های شهرداری یک مخروط نورانی انداخته روی آسفالت. یک‌هو یک دزد تبه‌کار از پشت تیر چراغ می‌پرد بیرون و لوله‌ی تفنگش را می‌گذارد روی شقیقه‌ام و می‌گوید هر چی داری بریز بیرون. همین‌جاست که می‌رسم به نقطه‌ی اوج فانتزی. مثل ممدرضا گلزار سرم را آرام برمی‌گردانم سمت دزد و صدایم را خش‌دار می‌کنم و می‌گویم: «هر کاری می‌خواهی بکن، من دیگه چیزی برای باختن ندارم». بعد هم نگاه مستاصل دزد تبه‌کار و غرور و قند غم شیرینی که در دلم از این بی‌خیالی به جهان آب می‌شود.

امروز از آن روزهایی بود که در غم و هراس و ملال شنا می‌کردم. از آن روزهایی که به گمانم چیزی برای باختن ندارم. مشغول رانندگی بودم. یک ثانیه توی آینه به پشت سرم نگاه کردم و دیدم یک وانت هشت سیلندر سیاه با سرعت دارد به من نزدیک می‌شود. مثل پلنگ گرسنه‌ای که به دنبال آخرین بوفالوی جهان بدود. بعد نزدیک‌تر شد. آن‌قدر نزدیک که دیگر سپرش را نمی‌دیدم. بعد هم کاپوتش محو شد. حتی دیگر راننده‌اش را هم نمی‌دیدم. انگار که فرو رفته باشد توی صندوق عقب ماشینم. مطمئن بودم که با همان سرعت می‌کوبد بهم. که اگر می‌کوبید، این دو پاراگراف نوشته نمی‌شد چرا که خالق‌شان الان بالای ابرهای سفید نظاره‌گر مردمانِ زنده‌ و سرگردان بود. این لحظه‌ی تقابل با مرگ بود. همان لحظه‌ای بود که در کسری از ثانیه مه‌ آن خیابان فانتزی تبخیر شد و خورشید زد بیرون و تنبانش را کشید پایین و حقیقت عریانش را نشانم داد و فرو کرد توی چشم‌هایم: «عامو! همیشه چیزی برای باختن داری». در همان یک ثانیه‌ی تقابل بود که لیست تمام چیزهایی که نباید می‌باختم‌شان آمدند جلوی چشمم. کم نبودند. حتی امروز که تا خرخره در غم و هراس و ملال شنا می‌کردم. راننده‌ی وانت یک جوری که نفهمیدم چه جور، ماشینش را کشید کنار و گلوله شد و رفت سراغ بوفالوی بعدی.

ترم اول دانشگاه بودم و تجربه‌‌ی من از مهندسی عمران کلا دو بار حضور جسمانی سر کلاس معارف و ریاضی بود. در عوض هر منبری که پیدا می‌کردم ازش می‌کشیدم بالا و از گسل تهران و احتمال زلزله و راهکارهای حین زلزله نطق می‌کردم. بعد هم با صدایی مطمئن می‌گفتم که زلزله ترس ندارد. وقتی که آمد خیلی خرامان می‌روم زیر چهارچوبِ در و میز و این‌ها. یا حتی مثل بت‌من از پنجره می‌پرم بیرون و به درخت چنار توی خیابان آویزان می‌شوم و سُر می‌خورم پایین. تفکرات یک مغز نشسته در خارج از گود. تا آن روزی که تهران زلزله آمد. در واقع یازده ثانیه زمین مثل ژله اندکی لرزید. باز هم خورشید حقیقت همان کاری را کرد که امروز کرد. همه‌ی خطابه‌ام را فراموش کردم و مثل مرغی که سرش را برای عروسی دختر همسایه بریده باشند دور خانه می‌دویدم و تمام فرضیه‌های چهار چوب در و میز و درخت چنار را فراموش کردم. یازده ثانیه تقابل.

کلا مغز من زر مفت زیاد می‌زند مخصوصا وقت‌هایی که در ساحل عافیت نشسته‌ است و با موج‌های غم شیرین آب‌تنی می‌کند. مثل شوالیه‌ای که از راه دور و آنلاین با اژدها می‌جنگد. خش به صدایش می‌افتد و ظاهر جذاب و نیچه‌طوری به خودش می‌گیرد. تا جایی که به لحظه‌ی تقابل برسد و خودش را خیس کند و شمشیر فانتزی‌اش را غلاف کند. این مغز درب و داغان.

۴۹۱

از روزی که مهسا را کشتند چیزی ننوشته‌ام. ماه‌ها می‌شود. از نوشتن گریزانم. این روزها نوشتن مثل این است که آدم یک گراز سیاه و بوگندو توی طویله داشته باشد و مجبور باشد برود  بهش سر بزند. اصلا خوش نمی‌گذرد. نوشتن فقط همان جوری خوب است که آدم مثل خیام در دربار پادشاه زندگی کند و از فرط سیری بر پوچی جهان اصرار کند. خارج از دربار باید فقط رنج‌نامه بنویسی. گو اینکه ما سال‌هاست که از مرحله‌ی رنج عبور کردیم و وارد مرحله درد شدیم. قرارِ خلقت بر این بود که انسان را در رنج بیافریند و نه درد. اما به حال همین است که هست.

حالا هم نیامدم که بنویسم. صرفا می‌خواهم مطمئن بشوم صفحه کلید کامپیوترم هنوز کار می‌کند و من هنوز می‌توانم فارسی تایپ کنم. وگرنه نه حوصله‌ی ناله کردن هست و نه تراوش امید واهی. دشمن سرسخت جملات انگیزشی‌ای شده‌ام که خودم یک روز صادرکننده‌شان بوده‌ام. ته هر تونل سیاه بالاخره یک روزنه‌ی نور ظاهر می‌شود. تاریک‌ترین ساعت شب، لحظات دم سحر است. یا بدتر از همه چیز: این نیز بگذرد. جانانم، تنها چیزی که دارد می‌گذرد عمر و لطافت ماست. پس خاک بر سر همه‌ی جملات انگیزشی.

از اینکه به زبان بیاورم ناامیدم، می‌ترسم. انگار امید آخرین طنابی باشد که من را از خشتک آویزان کرده باشد و بترسم که پاره بشود و پاره بشوم. بینش درست و حسابی از شرایط هم ندارم که بتوانم حدس بزنم آخرش به کجا می‌رسم. احتمالا آدم‌هایی که مسلط به اوضاع هستند، امید هم دارند. لابد امید و بینش متصل به هم هستند.

این روزها بیشتر خیال‌پردازی می‌کنم. وقتی می‌گویم خیال‌پردازی شما فکرتان نرود سمت جت شخصی و ویلا و خاویار و این‌ها. خیال در حد این‌که توی آپارتمانم سمت ده‌ونک زندگی آرام و تمیزی دارم و هفته‌ای یکی دو بار سر می‌زنم به پدر و مادرم و بزرگترین دغدغه‌ام این است که وقتی می‌روم مسافرت کی به خرزهره‌های توی باغچه آب بدهد. در این حد. خیال به مثابه پنجره‌های بزرگ در دیوارهای سنگی.

خلاصه این‌که گاهی وقت‌ها نشان ندادن آن گراز بدریخت از عبادت هم بالاتر است. اجازه بدهم آن‌هایی که بینش دارند حرف بزنند و بنویسند. آن‌ها که صدایشان بلندتر و کلفت‌تر است. آن‌هایی صاحب میکروفون‌اند. من هم هر از چند گاهی می‌آیم و از خاطرات روزهایم می‌نویسم. یک طوری که انگار من شهروند سوئیس هستم و از فرط رفاه آمار خودکشی‌مان در صدر جدول است. یک طوری که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است. وگرنه من آدم بی‌بینشی هستم که لای هزار تریبون گرفتار آمده‌ام و راه را گم کرده‌ام. حقیقت هم از لای دستان این هزار تریبون آن‌قدر دست به دست و چرک شده که سفیدی‌اش دیگر دیده نمی‌شود. تنها حقیقت غیر قابل کتمان خونی است که ریخته شده. بقیه ماجرا حاشیه است.

۴۹۰

هفته‌ی پیش داشتم می‌رفتم آن سر شهر بابت یک کار بیخود. موقع رانندگی پادکست گوش می‌دادم. کدام پادکست؟ کتابگرد. مهمان‌شان کی بود؟ آقای مرادی کرمانی. چی می‌گفتند؟ از کتاب و نوشتن و خمره و مجید و بی‌بی و الخ حرف زدند. یک جایی وسط حرف‌هایشان آقای کرمانی گفت که دو سال است که دیگر نمی‌نویسد. دلیلش چی بود؟ من که نعل به نعل یادم نیست چه گفت اما خلاصه‌اش این بود که نمی‌نویسد چون دیگر هیچ چیزی در جهان نیست که او را متعجب کند. گفت که نویسنده باید از یک چیزی تعجب کند تا بتواند آن را بنویسد. این حرف از آن دسته حرف‌ها بود که یکهو چراغ یک اتاق تاریک را در مغزم روشن کرد. از آن اتاق‌های تاریکی که همیشه آن‌جا بوده اما من ازش بی‌خبر بوده‌ام. آقا هوشنگ با یک جمله چراغ‌مان را روشن کرد.

مغز تعمیم‌گرِ من یاد «دار رابینسون» افتاد. کی هست؟ یک بدل‌کار هالیوودی بود که گمان کنم سر یکی از همین بدل‌کاری‌هایش جدی جدی مرد. یک بار ازش پرسیدند که تو این همه کار خطرناک می‌کنی، نمی‌ترسی؟ جواب داد که هر بار می‌ترسم و بابت همین ترسش هم هست که عاشق این کار هستم. گفت آن روزی که دیگر نترسد، بدل‌کاری را می‌گذارد کنار. یا یک چیزی شبیه به این. حالا این را گذاشتم کنار حرف‌های هوشنگ جان. گمان کردم که حرف حساب دو نفرشان یکی است. اگر هم که نیست که هیچ.

دیگر چه؟عشق. پای عشق را هم وسط کشید این مغر تعمیم‌گرِ من. پیرو حرف هوشنگ و رابینسون، آدم تا روزی دچار است که مرادِ دلش او را متعجب کند. لابد تا روزی که از توی کلاه‌اش، خرگوشِ سفیدِ نادیده‌ای را بکشد بیرون. یا تا روزی که از تصور نبودنش خوف کند. تا روزی که خوف یا تعجب آدم را شگفت‌زده کند. بعد از آن آدم تبدیل می‌شود که یک بدل‌کار بازنشسته که از چیزی دیگر نمی‌ترسد. خوفناک‌ترین حالت ممکن همین است که آدم دیگر از چیزی نترسد تا تعجب نکند. کجای ماجرا ترسناک است؟ همین که آدم ببیند که می‌توانید زیر دریای سکون نفس بکشد.

باز تعمیمش بدهیم به ظلم. لابد مظلوم تا جایی تقلا می‌کند به نجات که درد و ترس را تجربه کند. تا جایی که از عمق قساوت ظالم متعجب شود. آنجاست که شورش می‌کند و امید دارد به تغییر. لابد ظالم بابت بقای خودش باید ابتکار عمل را بگیرد به دستش. باید آن‌قدر ظلمش را مثل یک رودخانه‌ی گل‌آلود، آرام جاری کند توی دل‌ها، که عادی شود. تا جایی که هیچ ظلمی دیگر آدم را متعجب نکند. مثل دستی که زیرِ تن صاحبِ به خواب رفته‌اش بی‌حس شده باشد و دیگر هیچ میخ و سیخی اذیتش نکند.

قرار نبود این‌قدر دراماتیکش کنم. می‌خواستم کل ماجرا را برای خودم به یادگار در دو خط بنویسم که اگر روزی روزگاری چهار نفر قلچماق افتادند دنبالم و من را ته یک کوچه بن‌بست گرفتار کردند، اول آسمان را نگاه کنم و ببینم هنوز با دیدن ابر و رنگین‌کمان متعجب می‌شوم یا نه. اگر شدم که بروم توی سینه‌ی آن قلچماق‌های الدنگ. اما اگر متعجب نشدم، دست‌هام را بزنم به دیوار و توکل کنم به خدا. چرا که دیگر چیزی برای باختن ندارم. ببین یک جمله‌ی هوشنگ‌جان ما را تا کجا کشاند.

۴۸۹

مغز من مثل میدان مین است. میدانی که مین‌هایش کنار هم خرماچین شده است و هر برگی که از آسمان بیفتد و هر خرچسنه‌ای که بپرد، ضامن یکی از این مین‌ها را رد می‌کند و می‌پکد و من را یاد خاطره‌ای می‌اندازد. مثلا یک بار کلید‌های ماشین را از روی میز برداشتم و جرینگ آن من را یاد دسته‌کلید پیکان آجری‌رنگ پدرم انداخت. مجبور شدم بابت همان جرینگ هفت صفحه خاطره محو و روشن بنویسم. هر برگی که بیفتد و هر خرچسنه‌ای که بپرد و هر کلیدی که صدا کند.

امروز داشتم توی خیابان راه می‌رفتم. یک پرنده‌ی الدنگ از دور آمد و قیقاج داد و رفت نشست روی درخت. بعد مثل لولای روغن نخورده‌ی درِ گاراژ مستوفی، قیج قیج صدا کرد. بعد هم پرید و رفت. ضامن را کشید و مین را پکاند و من را یاد مرغ عشق خانه‌ی اهوازمان انداخت. به همین بیهودگی و سهولت. یک بار فرید رفت بازار کاوه و از جلوی دکان پرنده و چرنده فروشی رد شد و یک مرغ عشق آبی چشمش را گرفت. مرغ و قفس و نان و آبش را خرید و آورد خانه. گذاشتیم توی پاسیو. برایش ارزن ریختیم و نشستیم جلوی قفس که خوردنش را تماشا کنیم و مهرمان به دلش بیفتد. که خب نیفتاد. اول بیقراری کرد. بعد هم رفت یک گوشه کز کرد. گفتیم بهمان عادت می‌کند.

دو ماه صبر کردیم. عادت نکرد. بداخلاقی می‌کرد. نصفه شب قیج‌قیج صدای می‌کرد. مثل لولای روغن نخورده‌ی درِ گاراژ مستوفی. مثل شتری غیر متمدن و بدوی ارزن می‌خورد. یک بار قیف آبش را با نوکش جر داد. هر بار دست‌مان را می‌بریدم توی قفس تا تمیزش کنیم، پاره‌مان می‌کرد. سه بار دست خودم را خونی کرد. من و فرید رفتیم دم دکان پرنده و چرنده فروشی. اعتراض کردیم که به جای مرغ عشق بهمان سگ انداختی و راه به راه گازمان می‌گیرد. دکان‌دار گفت تقصیر خودمان است که برایش جفت نخریدیم. تهش ما شدیم مقصر. یک مرغ عشق زرد کرد توی پاچه‌مان که ببریم برای سگ بالدار توی خانه. رسیدیم خانه و زرد را انداختیم کنار آبی توی قفس. چهار تا بال زدند و کمی شاخ و شانه کشیدند و آرام گرفتند. یک هفته نشده بود که زرد و آبی اخلاقشان شده بود مثل پر بالشت. نرم و لطیف. فرید راه به راه برای‌مان خطابه می‌خواند. خلاصه خطابه هم این بود که خشم و ظلم و پلیدی همان حفره‌ی سیاه درون است که هیچ چیز پرش نمی‌کند به جز عشق. آی عشق آی عشق، چهره‌ی آبی‌ات پیدا نیست.

شش ماه گذشت. همه چیز گل و بلبل بود. هیچ کدام گاز نمی‌گرفتند. قیف آب را نمی‌شکاندند و شتر نامتمدن درون‌شان محو شده بود. دمِ دقیقه لاس می‌زدند و نوک به نوک می‌شدند و فرنچ کیس و این برنامه‌ها. منتظر بودیم به زودی جوجه‌کشی راه بیاندازیم و الخ. اما از آن‌جا که گلچین روزگار خیلی خوش سلیقه است، یک روز صبح بیدار شدیم و دیدیم که مرغ زرد مثل یک موز خشک افتاده کف قفس و لنگ‌هاش رو به قبله است. رفت بهشت. جنازه را کشیدیم بیرون و با بچه‌های محل پای درخت آکالیپتوس دفنش کردیم و هم برایش فاتحه خواندیم و هم صلیب کاشتیم. به هر حال از دین پرنده‌ها سر درنمی‌آوردیم. این وسط آبی ماند و قیف آبش. لرزه افتاده بود به اندام‌مان که دوباره اخلاق سگش بالا می‌آید و گاز می‌گیرد و پاره‌مان می‌کند.

اما نه. تبدیل شد یه یک پرنده بی‌صدا. کمی غذا می‌خورد. کمی آب. یک قیجِ نه چندان بلند می‌کرد و به در و دیوار نگاه می‌کرد. خیره می‌شدیم به چشم‌هایش تا شاید یک راهنمایی می‌گرفتیم ازشان که چه مرگش است. تهش به این نتیجه رسیدیم که تقصیر همان چاله‌ی سیاه است. با عشق پرش کردیم و بعد هم عشقش مرد. حالا یک چاله‌ی سیاه برایش مانده و کلی پسمانده از عشقی که دیگر نیست. تهِ تهش هم نتیجه این بود که عشق، نبودنش هار می‌کند. بودنش هم موقتا خوب است. تا وقتی که هست. وقتی که برود دل را به فاضلابی رقیق تبدیل می‌کند که حال و روزش همین پرنده‌ی آبی مفلوک است.

همین شد که زدیمش زیر بغل و بردیمش بازار کاوه. پس‌اش دادیم. شاید دوباره می‌شد آن چاله را خالی کرد و از نو پرش کرد. به هر حال کارِ ما دیگر نبود. می‌بینید؟ شش پاراگراف مهمل گفتم فقط بابت قیج‌قیج آن پرنده‌ی الدنگ. تهش چی؟ هیچ. هنوز ظلم ظالمان حفره‌دار جاریست. غبار تیره‌ی تسکینی | بر حضور وَهن | و دنجِ رهایی | بر گریز حضور سیاهی. سلام احمد.

۴۸۸

حیاط خانه‌ی ما یک درخت چنار دارد که سالیانِ دورِ گذشته بعد از ظهرها زیر سایه‌اش صندلی می‌زدم و کتاب می‌خواندم. در واقع بیشتر ادای کتاب خواندن را در می‌آوردم. کتاب دست گرفتن بهانه‌ای بود که زیر سایه‌ی درخت بشینم تا نور آفتاب را که از لای برگ‌ها به زمین می‌تابید و نقشِ برگ خلق می‌کرد، تماشا کنم.  باد هم می‌وزید و نقش برگ‌ها را روی زمین می‌رقصاند و ورق‌های کتاب را به هم می‌ریخت. عادت خوبی بود. برای یک ساعت خودم را به دست باد و آفتاب و سایه و نسیان می‌سپردم. بعد هم جمع می‌کردم و می‌رفتم داخل خانه و خلاص. یکی دو سال عادت روزانه‌ام همین سکون موقتی و دلچسب بود. اما از یک جایی به بعد چرخش روزگار سریع‌تر شد و عادت زیر درخت‌نشینی از برنامه‌ی روزانه‌ام حذف شد. چند سال ازش دور افتادم اما هر بار که از پنجره به درخت نگاه می‌کردم یاد آن یک ساعت‌های دلچسب می‌افتادم.  هزار بار بعد از آن صندلی بردم و گذاشتم زیر درخت. آفتاب بود، کتاب بود، نقش برگ‌ها بود، باد هم بود. اما حال خوشَش نبود. انگار که آن حال و هوا فقط ما آن سالیان دورِ گذشته باشد. چقدر بد است که آدم پای درخت‌اش باشد اما آن درخت دیگر درخت سابق نباشد.

زمان قدیم‌تر، دو نفر هم‌دانشگاهی داشتم که یار غار سینما رفتن هم بودیم. کلاس‌های شجاعی و تائیدی و الخ را یکی در میان می‌پیچاندیم تا به جایش برویم سینما. ژانر فیلم هم مهم نبود. از فیلم‌ها درخشان بگیرید تا فیلم‌هایی که روح مرحوم حاتمی و هیچکاک را در گور می‌لرزاندند. ساعت سانس هم مهم نبود. مثلا فیلم کلاه‌قرمزی را ساعت دو شب در سینما آزادی تماشا کردیم. یک بار هم سه سانس پشت سر هم یکی از فیلم‌های جمشید آریا را نگاه کردیم. هر سه بار هم جمشید پوز دشمن را به خاک مالاند. به هر حال مهم فیلم نبود. مهم حال و روزِ خوش‌مان بود. مهم چیپس مزمز بود و سالن خنک سینما و بعد از آن هم آب‌طالبی و زر زر کردن‌های لاینقطع ما سه نفر و خندیدن به هر ترک دیواری. سفر آخری که آمدم ایران هر دو نفرشان را پیدا کردم. قرار گذاشتیم دو سه تا سانس پشت سر هم برویم و اتفاقات گذشته را تکرار کنیم. رفتیم و نشد. با این‌که مزه‌ی آن سالیان دور زیر زبانم بود. آن دو یاغی هم کنارم بودند. اما این دو یاغی، آن دو یاغی مورد نظر دیگر نبودند و من همان دو یاغی خودم را می‌خواستم. در واقع من هر سه یاغی آن سالیان دور را می‌خواستم. اما ما هم مثل درخت چنارمان در سال‌های دور جا مانده بودیم. چقدر بد است که باشی اما نباشی.

هزار مثال این شکلی توی سرم دارم. کسانی و چیزهایی که گذشته‌ی درخشانی باهاشان داشتم اما حالا هستند اما دیگر نمی‌درخشند. یا برای من دیگر نمی‌درخشند. انگار که این درخشش فقط برای آن زمان‌ها درست کار کند. مثل کبریتی که بکشی و روشن شود و بعد هم خلاص. چند کبریت این طوری آتش زدم؟ خدا می‌داند. همیشه تلاش مذبوحانه کردم تا دوباره شرایط را برگردانم به درخشش سابق. اما نشد. مگر می‌شود یک کبریت را دوبار آتش زد؟ آن سایه‌ی دلچسب و درخت مال آن سال‌ها بود. حالا درخت هست اما یک چیزی که نمی‌دانم چیست، فرق کرده است. ما ماندیم خاطره‌ی شیرینی که برای هم تعریفش می‌کنیم و لبخند می‌زنیم و دلمان برای خودِ گذشته‌مان تنگ می‌شود.

اما باید منطقی باشم. منِ این لحظه، خاطره‌ی شیرین دست‌نیافتنی آینده‌ام. الان من هزار کبریت آتش‌نزده توی دستم دارم. کبر‌یت‌هایی که دانه به دانه روشن می‌کنم و لذت‌شان را می‌برم. درخت‌های جدید. سکانس‌های جدید. باید با خودم به صلح برسم. انقضا یکی از ارکان زندگی است. زندگی‌ام مثل جویدن آدامس است. شیرینی‌اش دائمی نیست. دو ساعت بعد آدامس هست اما شیرینی‌اش تمام شده و تبدیل شده به یک خیال شیرین. اما مگر آدامس‌های جهانم تمام شده‌اند؟ نچ. آدامس و کبریت فراوان وجود دارد. من باید با فکر احیا نشدن گذشته‌ها به صلح برسم. آن‌چه تمام شده، تمام شده. شب‌بخیر.

۴۸۷

یکی از لذت‌های زندگی من عکس گرفتن از آدم‌هایی است که وسط خیابان همدیگر را بغل می‌کنند. آدم‌هایی که شل همدیگر را بغل می‌کنند؛ مثل ماست. یا آدم‌هایی که آن‌طور سفت و خشن همدیگر را بغل می‌کنند که فکر می‌کنی همین الان است که دوبنده‌هایشان را بپوشند و کشتی بگیرند. یا آدم‌هایی مثل این دونفر که عکس‌شان را گرفتم. همین آدم‌هایی که با رعایت تمام ظرائف همدیگر را بغل می‌کنند. مثل پیچیدن پیچک دور نهال لاغر گیلاس و این برنامه‌ها. از بین همه‌ی این‌ها، من همین دسته‌ی آخر را ستایش می‌کنم. آدم‌هایی که ظرافت رفتاری دارند.

من بنده‌ی آدم‌های ظریف هستم (به غیر از جواد). ظرافت که فقط در بغل کردن و بوسیدن نیست. همه جا هست. همین سفر آخرم به تهران. از کریم‌خان می‌خواستم برگردم آریاشهر. دمِ غروبِ پرترافیکِ تهران که تاکسی گیر نمی‌آید. بالاخره خودم را تقریبا انداختم جلوی یک پرایدِ پا به سن گذاشته و راننده‌ی جوانش را قانع کردم که من را برساند آریاشهر. گفت بپر بالا. من هم پریدم بالا. دنیای داخل پراید خیلی با آن غروب پرترافیک فرق داشت. تمیز بود. راننده موهایش را دم اسبی بسته بود و یک سبیل زورویی منظم هم برای خودش تراشیده بود. راه که افتاد از توی آینه نگاه کرد و گفت: «اجازه دارم آهنگ روشن کنم یا با کَسَت نیست سر گفت و شنود ای ساقی؟». اصلا طوری گفت که انگار خودِ آقا هوشنگ ابتهاج پشت فرمان است. بعد هم طوری رانندگی کرد که انگار یک قدح شربت زعفران بغل کردم و می‌ترسد بریزد. بهش گفتم که اگر دلش خواست مسافر هم بزند. گفت اگر آدم مستاصل دید، حتما. که یک نفر را دید و سوار کرد و پول هم نگرفت ازش. آدم این قدر ظریف و محتاط؟

یک معلم ادبیات داشتیم اهواز که ناظم‌مان هم بود. قشنگی‌اش این بود که تک‌تک کلماتش را با ظرافت و حوصله انتخاب می‌کرد و می‌زد. اغلب زبانش را قبل از هر جمله می‌کشید روی لبش. انگار بین دو نیمه‌ی فوتبال باشد و بخواهند زمین را آماده کنند برای نیمه‌ی دوم. این زبان کشیدن روی لب بهش فرصت می‌داد تا کلمات درستِ جمله بعد را پیدا کند. درنگ می‌کرد. حتی وقتی‌هایی که از دست شیبانی روانش رنده می‌شد و می‌خواست فحش بدهد. اندکی درنگ و بعد مثلا می‌گفت «پستان‌گزِ ناخلف». ظریف و دقیق. ظریف فحش می‌داد.

هدایت کاف خودش استاد ظرایف بود. یک بار پیام فرستاد و غیبت شیدا را کرد. گفت بوسه‌ و بغل و دوستت دارم بی‌هوا، نفسِ رابطه است که شیدا هیچ وقت رعایت این ظرایف را نمی‌کند. آن هم شیدایی که شیدای هدایت کاف بود.

گفتم به خودِ شیدا چرا نمی‌گویی؟ بگو که دوست داری بی‌هوا مثل سنجاب از بالا بپرد روی شانه‌ات و بپیچد بهت و بگوید دوستت دارد و الخ؟ جواب هدایت خیلی خلاصه بود. ظرائف باید داوطلبانه اجرا بشوند. بوسه‌ی امری که بوسه نیست. من نیت آن بوسیدن را دوست دارم و نه خود آن بوسیدن را. آخ هدایت کاف!

گفتم که هدایت کاف خودش استاد مسلم ظرائف بود. از کنار هیچ لبخند و اخمی بی‌تفاوت رد نمی‌شد. همین بود که انسان خوبی بود. انگار که ظریف بودن خاک اعلای باغِ انسانِ خوب بودنش باشد. همین ظریف بودنش بود که قدرت دریافتش از این جهان را برده بود بالا. مثل رادارهای ناوهای جنگی. همه چیز را مشاهده می‌کرد و عکس‌العمل بهشان نشان می‌داد. عکس‌العمل‌های درست. تهش چی شد؟ خسته شد و و خودش را کشت. به هر حال همزیستی باغبان باغ نسترنِ‌ها با گوسفندان بی‌حواس کار راحتی نیست.

۴۸۶

صبح بیدار شدم و دیدم محبوب یک عکس از ستاره‌ها فرستاده و نوشته که این عکس مربوط به سیزده میلیارد سال پیش‌ است که حالا تازه نورشان به ما رسیده و ناسا آن‌ها را ثبت کرده و فلان و این‌ها. همان لحظه از فرط هیجان آمدم تا از زاویه‌ی دید خودم چهار خط در باب این ماجرا بنویسم و هیجانم را خالی کنم. که خب فهمیدم هشت میلیارد نفر دیگر نظرشان را نوشته‌اند و خاک تمام زوایا را به توبره کشیده‌اند و چیزی برای من باقی نگذاشته‌اند. خب عزیزان یک چیزی هم ته کاسه‌ی ماست برای من باقی می‌گذاشتید تا نصیبم شود. اما سهم من فعلا شستن ظرف ماست است. همیشه چهار فاز از جهانیان عقب‌ترم. از درست کردن اکانت فیس‌بوک و اینستاگرام بگیرید تا خریدن ارز دیجیتال یا قطعه زمینی در شهر جدید بینالود یا امتحان کردن ماستِ بادمجان.

خلاصه هیچی به هیچی. حرفی باقی نمانده که بزنم. اصلا چه اهمیتی دارد. البته ممکن است که جای دیگری در این کائنات یک موجوداتی باشند که همین کاری را که ناسا کرده، با ما بکند. مثلا فکر کنید عکس از گذشته‌ی ما گرفته باشند. گذشته‌ای که برای ما گذشته اما برای آن‌ها زمان حال است. نه؟ بامزه نیست؟ البته بی‌فایده است. لااقل برای ما بی‌فایده است. اتفاقاتی که نباید بیفتد، افتاده و کاری‌اش هم نمی‌شود کرد. حالا فکر کنید یک ایمیل بگیریم که فرستنده‌اش از سیاره‌ی فلان است که بیا این عکس ده هزار سال پیش شماست که فلان فلان شده‌اید و این‌ها. یا مثلا این عکس چهل سال قبل‌تان است. خب که چی بشود؟ عباس عطار و آلفرد یعقوب زاده هم یک آرشیو دارند از چهل سال قبل ما. به درد امروزمان می‌خورد؟ نه. شاید به درد فردا بخورد. اما کاش یک سیاره‌ی دورتری بیاید و عکس آینده‌مان را بفرستد. قطعا آن یکی به دردمان می‌خورد. به حال این جوری انگولک کردن تاریخ خیلی هم نشدنی نیست.

افتاده‌ام به هجوگویی. البته این هجو آخر را هم بگویم و بروم. اگر ناسا امروز توانسته سیزده میلیارد سال پیش را ببیند، پس ممکن است که در جای دوری از این کائنات ما را سیزده میلیارد سال بعد هم ببینند؟ به عبارتی ما نامیرا هستیم. لااقل نورمان نامیراست. مثلا امروز صبح قهوه خریدم و پول قهوه‌ی خانم پشت سرم را هم حساب کردم. خانم محترم هم لبخند قشنگی تحویل داد. این اتفاق تمام شده؟ نه، تمام نشده است. این ثانیه ثبت شده و راه افتاده در کهکشان و سیاره به سیاره دارد تکرار می‌شود. تمام می‌شود؟ اصولا نه. کائنات که ته ندارد. تازه هر ثانیه در حال گسترش است. پس من و آن خانم قشنگ و آن لیوان قهوه حالا حالاها هستیم در خدمت کائنات؟ یعنی وقتی که من رفتم لب حوض کوثر، هنوز یک جایی در این کهکشان هم هستم؟ ای بابا. یعنی گذشته‌ی من پاک نمی‌شود؟ یعنی در واقع گذشته من زمان حال یک دانشمند در یک جایی از این کائنات است؟ این که خیلی ناجور است. امنیت نداریم.

به هر حال برای من گذشته، گذشته است. آن خانم عزیز رفته و قهوه‌ام هم سرد شده. گرفتاری‌هایم هم خیلی دم دستی هستند و ماهیت لوکس این چنینی ندارد. قیمت بنزین و نان و کفش. قانونی نبودن سقط جنین. نداشتن اختیار موی سر و جاهای دیگر. فقدان بوس. دوری مادر. ویروسی که ول‌ کن ماجرا نیست. پس این طور اکتشافات به درد من نمی‌خورد. حیف آن ده میلیارد دلاری که ناسا هزینه‌ی این پروژه کرده و دو سنت آن هم به کار من نمی‌آید.

۴۸۵

پیدا کردن پارکینگ در شهر ما کار حضرت فیل است. خیلی هم گران است. وقتی پول پارکینگ را می‌دهیم، انگار قرار است سه دانگ آن‌جا را به نام‌مان بزنند. چهار سال پیش شرکت‌مان یک پارکینگ پیدا کرد و رفت با صاحبش -جیمی- چانه زد و قرارداد بست و خلاص. یک پارکینگ پنج طبقه که مثل کندوی زنبور پیچ می‌خورد و می‌رفت بالا. بعد از پارک کردن و موقع پیاده شدن، در ماشین دو سانت بیشتر باز نمی‌شود. بس که جای پارک تنگ است. مثل دزدی که بخواهد الماس کوه نور را بدزد، از لای در باید بخزم بیرون. در عوض پارکینگ سقف‌دار داشتم و ماشینم زیر باران برف نمی‌ماند. دم در هم یک کیوسک فزرتی گذاشته بود که گماشته‌ی جیمی آن‌جا بود. هر روز صبح حال و احوال می‌کردیم و قبض می‌داد و حالِ خانم‌والده‌پرسان از هم جدا می‌شدیم. همه راضی. ما راضی. شرکت راضی. جیمی راضی. گماشته راضی. خانم والده راضی.

دو سال پیش کارِ جیمی گرفت. بس که پارکینگ گران است. زمین کنارش را هم خرید و اضافه کرد به عمارتش. شرکت پارکینگ‌داری زد و یک کرور آدم استخدام کرد. بعد هم شروع کرد به بدقلقی و قیمت‌ پارکینگ را برد بالا. مثلا سه برابر. منشی‌مان زنگ زد به جیمی. که خب به جای خودش، منشی گذاشته بود. هر چی چانه زدیم راضی نشد. دست‌آخر شرکت ما راضی شد. دو ماه بعد باز هم قیمت را برد بالا. ماه بعدتر هم همین‌طور. کلا جیمی کمربندش را باز کرده بود و خلاص. ما هم که گرفتار در بن‌بستِ تنگِ فقدانِ پارکینگ.

حالا که دارم این چهار خط را می‌نویسم، خدا می‌داند قیمت پارکینگ چند برابر شده است. کیوسک جلوی در را کنده‌اند و گماشته هم نیست. به جایش یک گیت اتوماتیک کاشته‌اند. موبایل را جلوی سنسورش می‌گذاریم و گیت باز می‌شود و می‌رویم داخل. اوایل که گیت را گذاشته بودند، صدای ظریف و خش‌دار یک خانم محترم می‌گفت «صبح‌بخیر و خوش‌آمدید» و دسته می‌رفت بالا و ما می‌راندیم داخل. حالا دیگر صبح بخیر هم نمی‌گوید. لاکردار جای پارکینگ‌ها را تنگ‌تر هم کرده و گاهی وقت‌ها فکر می‌کنم خارج شدن از صندوق عقب ماشین راحت‌تر است تا از در.

دست‌مان هم به هیچ جای بند نیست. این‌قدر دم و دستگاه جیمی عریض شده که شتر با بارش در آن گم می‌شود. اول کار می‌دانستیم با کی طرفیم. با جیمی و گماشته‌اش. می‌دانستیم حال خانم والده‌ی چه کسی را باید جویا شویم. با کی چانه بزنیم. به کی توی دل‌مان فحش بدهیم. اما الان با یک نظام پارکینگ طبقاتی روبرو هستیم که ما و ماشین‌هایمان لای خرج دنده‌هایش دارد خرد می‌شود. جیمی هم که کلا نیست.

احتمالا خودش را بازنشسته کرده و الان کنار یکی از سواحل اسپانیا لم داده زیر چتر و به افقی که عمود بر افق ماست خیره شده است. تنها کسی که با ما حرف می‌زد همان خانمِ محترم توی دسته‌ی گیت بود که او هم دیگر نیست و خفه شده است.

کم‌کم همکارهایم تصمیم گرفته‌اند دیگر آن‌جا پارک نکنند. صبح‌ها زودتر می‌آیند و کنار خیابان جا پیدا می‌کنند. زیر باران و برف و آفتاب. ماشین هم می‌شود سفره‌ی ضیافت پرنده‌های دچارِ بیرون‌روی. گاهی وقت‌ها هم بی‌خانمان‌ها با لگد شیشه را می‌شکانند تا بلکه اسکناس مچاله شده‌ای زیر صندلی پیدا کنند و بزنند به زخم‌شان. که خب اشکال ندارد. دله دزدی آن‌ها بهتر از دزدی سیستماتیک جیمی است. کلا دعوا با یک سرباز پیاده خیلی راحت‌تر از جنگیدن با یک تانک است که نه در آن معلوم است و نه راننده‌اش.

۴۸۴

هفت هشت سال پیش، سه چهار نفری یک ماشینِ آبی اجاره کردیم و زدیم به جاده. جهت سیر و سفر درون و برون. دو سه بار با راهزن‌ها دست به یقه شدیم. یکی دو نفرمان در طول سفر عاشق شدند. یک بار هم پرِ طوفان به پرمان گرفت و نزدیک بود از این جهان فانی ما را مستقیم ببرد به آن دیار باقی. یک روز بعد از ظهر رسیدیم به یک شهر ساحلی که بوی بندرانزلی می‌داد. رفتیم رستوران و قزل‌آلا خوردیم. خام و نپخته. مزه‌ی کفش بلا می‌داد. تا ته ظرف را خوردیم و همزمان به آشپز فحش دادیم. بعد گفتیم چهار قدم راه برویم تا هضمش کنیم و جا باز کنیم برای وعده‌ی قزل‌آلای بعد. یک کوچه مانده بود به ساحل که رسیدیم به ساختمان آجری‌ نه چندان بزرگی با یک پنجره بزرگ و یک در کوچک که آدم به زحمت از آن رد می‌شد. کارگاه نجاری بود گویا. پشت پنجره‌ی کارگاه یک قایق واقعی گذاشته بودند هم‌قد فیل. قزل‌آلای نپخته توی دل‌مان حالا انگار زنده شده بود و می‌خواست معده‌مان را بپکاند. یک نفرمان دو بار دور ساختمان طواف کرد تا شاید دستشویی پیدا کند. برگشت و گفت نیست. بعد گفت این قایق را چطور قرار است ببرند بیرون؟ راست می‌گفت. کلِ ساختمان یک در داشت که روی آن هم پیچک پیچیده بود. اصلا قایق از آن رد نمی‌شد. این عجیب‌ترین بخش سفر بود. یک قایق بزرگِ گرفتار شده در یک کارگاه نجاری. آن‌هم فقط یک کوچه بالاتر از ساحل. فشار قزل‌آلا زده بود بالا و افتاده بودیم به تئوری‌پردازی. اول قایق بوده و بعد اتاق را دورش ساخته‌اند. سازنده‌ی قایق مصرف‌کننده‌ی دائمی علف است. یکی هم ماجرای ساختن گنبد مسجدی را گفت که پیمانکار شوخ‌طبع یادش رفته بود تا جرثقیل را بیرون بیاورد. گنبد تمام شده بود و گردن جرثقیل از بالای آن زده بود بیرون. مثل زرافه‌ای محبوس در کوزه.

بالاخره دستشویی پیدا کردیم و راحت شدیم. هم ما و هم قزل‌آلا. اما فکرمان مانده بود پیش قایق. بالاخره به اجماع رسیدیم که لابد یک نجار بوده که آرزوهای بزرگ توی سرش داشته است. مثلا این‌که یک قایق درست کند. مثل حضرت نوح. سوارش بشود و برود مثلا سواحل فلان جا و فلان کار را بکند. روز و شبش را گذاشته پای تحقق این آرزو. روزی که آخرین میخ را کوبیده، دو قدم رفته عقب و با رضایت به آرزوی محقق شده‌اش نگاه کرده است. بعد دور و برش را نگاه کرده و دیده که کارگاهش فقط دیوار دارد و در نداره و آرزویش حبس شده این جا. فیل محبوس در کوزه. بعد هم چند تا فحش آبدار داده و رفته است. به ما چه؟ تقصیر خودش بوده که آرزویش را در جای اشتباهی محقق کرده است. اگر می‌رفت دم ساحل و قایق می‌ساخت مشکلی نداشت. فقط با یک هل می‌زد به دل دریا و می‌رفت به سواحل فلان و یک دل سیر فلان کار را می‌کرد.

البته تئوری‌های جانبی هم بود. مثلا این‌که نوح عمدا قایق را این‌جا ساخته است و منتظر بوده که یک روز طوفان بیاید و دیوارها را خراب کند. در واقع قایق را به آب نمی‌اندازد و آب را زیر قایق می‌اندازد. به هر حال هر کسی از یک دری وارد می‌شود و آرزوی فلانش را محقق می‌کند. نهایتا این راز برای ما حل نشده باقی ماند. یک قایق گرفتار در اتاقِ بدون در. دریایی که یک کوچه پائین‌تر بود با هزار قایق آزاد. شهری که قزل‌آلاهایش را درست نمی‌پزند. دستشویی هم زیاد ندارد. اصلا همین وضعیت اسف‌بار قزل‌آلا و دستشویی‌ها لابد باعث شده که نوحِ نجار به فکر ساختن قایق و فرار کردن بیفتد. بار بعد که گذرم بخورد به آن‌جا، ته و توی ماجرا را درمی‌آورم. اما تا آن‌وقت لعنت به هر چه دیوار است.