۴۸۳

امروز بعد از ماه‌ها فوتبال بازی کردم. رفته بودیم پیک‌نیک کنیم و دست بر قضا کنار میز‌مان، دو تا دروازه‌ی توردار و بی‌صاحب افتاده بود و پنجاه متر زمین با چمن تُنُک. من دروازه‌ که می‌بینیم، می‌شوم مثل آدمی که وحی بهش نازل شده و باید فوتبال بازی کند. پیامبری که اصلا فوتبال بلد نیست و شوت‌هایش در بهترین حالت از چهل متری دروازه، عابرها را نشانه می‌گیرد و از داشتن بچه محروم‌شان می‌کند. به هر حال امر، امر پروردگار بود و ریختیم توی زمین و یارکشی کردیم و دو تا تیم هفت هشت نفری دست و پا کردیم و افتادیم به جان همدیگر. آفتاب و خاک و شوت‌های بی‌ثمر و بدتر از همه کفش‌هایی که با آن هر کاری می‌شد کرد الا فوتبال. حتی می‌شد با آن‌ها کاه‌گل لگد کرد. یک ساعت بازی کردیم و نفس‌ برید و دوازده تا گل خوردیم و هیچی نزدیم. بعد فهمیدم انگشت پایم زق زق می‌کند. بعد هم درد. آن‌چنان دردی که دلم می‌خواست دروازه‌های وحی را گاز بگیرم.

رفتیم دور میز و چیپس و پفک و گلابی خوردیم. با یکی از هم‌تیمی‌ها از درد انگشتم حرف زدم. کلی آسمان ریسمان بافتم و تا جایی که جا داشت ماجرا را آگراندیسمان کردم تا عمق درد را به مخاطبم منتقل کنم. که نشد. بعد خوب که فکر کردم دیدم درد انگشت پای من خیلی از مخاطبم دور است. هر چقدر دورتر، ناپدیدتر. درست مثل کرم‌خوردگی دندان که فقط زبان خود آدم عمق و سیاهی و دردش را درک می‌کند. درد فقط برای من که صاحبش بودم، بزرگ بود وگرنه برای دیگر چیزی نامفهوم و غیر قابل ترجمه.

یادم آمد که سال اول دانشگاه بودم. بلیط قطار گرفتم تا نوروز بروم اهواز پیش خانواده. بلیط کم بود و رئیس قطار با توجه به معصومیت چهره‌ام (به تصور خودم البته) من را انداخت توی کوپه‌ای که سه خانم محترم آن‌جا بودند. مادربزرگ و مادر و دختری که اسمش انسیه بود. قطار به قم نرسیده بود که عاشق انسیه شدم و قلاب‌مان به هم گیر کرد و تا صبح توی راهروی کوپه با هم گپ زدیم. من از رشادت‌هایم ‌می‌گفتم و انسیه ‌می‌گفت اوف، آفرین آقای مهندس. صبح رسیدیم اهواز. موبایل هم وجود نداشت تا شماره بدهم. شماره خوابگاه هم که دادنی نبود. انسیه در ایستگاه قطار اهواز از من جدا رفت. من ماندم و قلبم که مثل انگشت پایم زق زق می‌کرد از درد. رفتم خانه. تمام سیزده روز سعی کردم دردم را ترجمه کنم و به اطرافیانم منتقل کنم. که نشد. درد را من فقط می‌فهمیدم که صاحبش بودم. از دید بقیه این فقط یک ناله‌ی دور بود که به آن‌ها ربطی نداشت.

یا مثلا آن وقتی که درد زدن هواپیمای اوکراینی داشت جرواجرمان می‌کرد. صاحب درد ما بودیم اما هیچ وقت نتوانستم آن را درست برای کسانی که دور بودند ترجمه کنم. این درد برای آن‌ها حکم پیچ خوردن پای یک آدم‌فضایی را داشت که در سیاره‌ای خارج از کهکشان راه شیری بود. آن‌قدر دور که در قبال آن در بهترین حالت می‌گفتند: «آخی». بعد هم به زندگی روزمره‌شان ادامه می‌دادند.

خلاصه درد انگشت مال من است. صاحبش منم. صدای زق‌زق‌اش را هیچ کس نمی‌فهمد. درد بیخ ریش صاحبش است. فوقش حس ترحم به خودمان بگیریم. آخی. طفلکی. بهتری؟ وگرنه ما از این‌جا درد مادری را که بچه‌اش زیر لگد سربازی مرده است، چه شکلی ترجمه کنیم؟ من دورم. صاحب درد هم نیستم. فوقش ادای هم‌دردی دربیاورم که آن‌هم الکی است. اصلا شما می‌دانید انگشت پای من چقدر درد میکند؟

۴۸۲

بعد از ماه‌ها جان کندن، پروژه‌ی بزرگ را دیشب تحویل دادیم و خلاص. شدیم شبیه فیلی که بعد از سال‌ها حاملگی، دیشب زایمان کرده و یک فیل گنده‌ی دیگر را پس انداخته است. خسته و سبک‌. خلاصه‌ی آن همه جان کندن شده دویست صفحه نقشه‌ی سیاه و سفید که هیچ هیجانی در آن‌ها دیده نمی‌شود. درست مثل علی مصفا و لیلا حاتمی. من تازه فهمیده‌ام که این‌ها واقعا زن و شوهر هستند. از آن وقتی که فهمیدم، دائم به زندگی‌شان فکر می‌کنم. تصور می‌کنم که همه چیز در خانه‌شان مثل یک برکه‌ی ساکن در دورترین جای زمین است که هیچ موجود زنده‌ای از آن طرف‌ها رد نمی‌شود. حتی یک نخود هم توی آب نمی‌افتد که چهار تا موج فزرتی تولید کند. همه چیز ساکن و ساکت است. مثل دویست صفحه نقشه‌ی روبروی من. البته باز هم باید خدا را شکر کنند. اگر لیلا و یوسف تیموری با هم زندگی می‌کردند چه می‌شد؟ لیلا سرسام می‌گرفت و با قرص خودش را به خوابی عمیق‌تر فرو می‌برد و یوسف از فرط ملال‌زدگی خودش را از بالای میدان آزادی پرت می‌کرد پائین.

یک فامیل دور داریم که خیلی حوصله‌سربر است. همیشه پیراهن چهارخانه می‌پوشد و شلوار کرم رنگ. از دوران قاجار سبیل می‌گذارد و سایز سبیل‌هایش همیشه با تقریب چهار رقم اعشار، یکی است. این مرد  مثل آووکادو هیچ مزه‌ای ندارد. یک جایی نشسته که نه ترش است و نه شیرین و نه شور و نه حتی تلخ. خانه‌اش از خودش هم آووکادوتر است. نه قاب عکسی دارد نه کتابی نه مبلی. هیچ. فقط دوست دارد عود دود کند. عود را آتش می‌زند و فرو می‌کند توی ترک گوشه‌ی دیوار که چهار سال است آن‌جاست و پرش نکرده است. مکالمه‌هایش در بهترین حالت این است: «چه خبر؟». یا اگر اژدهای درونش بیدار شود می‌گوید: «دیگه چه خبر؟»  

دیشب قبل از فرستادن نقشه‌ها به کارفرما، هر دویست صفحه را ورق زدم. فقط خودمان و کارفرما فرق این دویست صفحه را می‌فهمد وگرنه از دید انسان‌های شاد جهان، همه‌شان یکی هستند. یک پل و خیابان که از صد جهت نشان‌شان دادیم. ای بابا! خیلی دلم می‌خواست گوشه‌ی صفحه‌ها را نقاشی کنم. مثلا گل و خرس و عنتر و سیب بکشم. یا مثل بعضی از کارت تبریک‌ها کاری کنم که وقتی نقشه را باز می‌کنند آهنگ بادا بادا مبارک بادا را پخش کند. اما خب، کارفرما از همه آووکادوتر است و خوشش نمی‌آید از این کارها. لابد مثل این است که لیلا و علی را به زور سوار ماشین برقی‌های پارک ارم کنیم. نمی‌شود خب. باز هم به زندگی این دو نفر فکر کردم. مثلا وقتی دعوا می‌کنند چطوری می‌شود؟ لابد دهن‌شان موقع فریاد زدن آن‌قدر باز می‌شود که بشود یک نی باریک لای لب‌شان گذاشت. نه؟

من کافه‌ای را این دور و بر می‌شناسم که همه چیز دارد. یکی گوشه‌اش شراب سرو می‌کنند. آن سمتش قهوه و چای و گل‌گاوزبان می‌دهند. یکی سمت دیگرش هم کتابخانه است و آن ورش هم چهار تا ایکس‌باکس گذاشته‌اند جهت فوتبال بازی کردن. مدینه‌ی فاضله‌ است. همه‌ی ابعاد انسان را جا داده آن‌جا. آن‌وقت فامیل آووکادوی ما هزار سال است که یک جور زندگی می‌کند و یک بعدِ گل‌گاوزبان بیشتر ندارد. الان وقت آن است که یک استارت‌آپ بزنم جهت افزودن بُعد به انسان‌های تک‌بعدی. اول هم از خودم شروع می‌کنم. استارت‌آپی که حکم لگد پیرمردی را دارد که به ماتحت نوه‌ی ترسو‌یش می‌زند تا او را پرت کند وسط استخر و شنا یاد بگیرد. استارت‌آپی که کاغذ پارس را بکند نشر فرانکلین. هر چه نباشد کاغذ خط‌خطی بهتر است از یک بسته‌ی پانصدتایی کاغذ سفید.

ملال، ملال‌انگیز است. سکوت. چه‌خبر؟ دیگه چه‌خبر؟ آووکادو. فامیل ما. آسمانِ تمیز اما بی‌ابر.  آب جوش بدون چای خشک. لب بدون لبخند. چشم بدون اشک. اطاق پذیرایی بدون صدای خنده. دیوار مرگ بدون هوندا. یک‌بعدی بودن. بی‌هیجان بودن. ملال و ملال و ملال.

۴۸۱

فردا سال جدید شروع می‌شود. تبریک سال جدید گفتنی نیست. باید به آن عمل کرد. با ماچ و بوس و لیس و بغل و غیره. از فرق سر تا هر جایی که خودتان صلاح می‌دانید. این کارها را حتما جلوی بچه‌هایتان انجام بدهید (به غیر از بخشِ غیره) تا آموزش ببینند. همانطور که فحش و خشونت را به خوبی یادشان می‌دهیم. پس جلوی آن‌ها ببوسید و بغل کنید تا اِبراز دوست داشتن را یاد بگیرند. شکر و کالباس و سوسیس کم بخورید. به غریبه‌ها لبخند بزنید و از لبخندِ غریبه‌ها نرمید. متاسفانه کلیشه‌ای‌ترین حرف‌ها هنوز تنها نسخه‌ی خرسندی‌ و شادی است: خوبی کنیم به همدیگر. یادی هم کنیم از مرحوم حسین منزوی که می‌گفت پنجاه سال دیگر کسی خودمان را به یاد نمی‌آورد و فقط شعرهای‌مان است که در خاطر می‌ماند. حرف حسین آقا را تعمیم بدهیم به این‌که فقط خوبی و لبخند است که از ما به یاد می‌ماند. مثل من که هنوز آن دختر زیبایی را که بیست و هفت سال پیش در ترمینال جنوب به من لبخند زد، در خاطر دارم. چهره‌‌ی او و راننده لوانتور و بلیت‌فروش فراموشم شده اما لبخند دختر مثل روز اول جلوی چشمم است. بابت همین هم از او به عنوان دختر زیبا یاد می‌کنم. پس من امسال را قبل از این‌که کسی اسمی روی آن بگذارد، سال لبخند و بوس و لیس و بغل نام‌گذاری می‌کنم. هر کس اسم امسال را عوض کند، از ما نیست. سال نو مبارک. بوس به روی ماه تک‌تک شما. بغل سفت و محکم. امیدوارم همین‌ها را شما به نفر کناری منتقل کنید. 🥂

۴۸۰

چند سال پیش سوار هواپیما شدم که بروم یک شهر دیگر. تا خرخره مسافر سوار کرده بودند و کم مانده بود یک نفر را هم را با کمربند ببندند به صندلی توالت فرنگی هواپیما. جای من افتاده بود ته هواپیما کنار یکی از مهماندارها. یک خانم موجه با کت و دامن سورمه‌ای وموهای بسته‌شده و چشم‌های کم‌فروغ اما قشنگ. صندلی‌مان خیلی به هم نزدیک بود و تا حالا هیچ مهمانداری را این‌قدر از نزدیک ندیده بودم. هواپیما توی هر دست اندازی که می‌ا‌فتاد، من و مهماندار گره می‌خوردیم توی هم. سهوا البته. هواپیما راه افتاد روی باند.  یک نفر نکات ایمنی حین پرواز را به شکل وصیت‌نامه برای‌مان اجرا کرد. اگر افتادیم توی آب این کار را کنیم، اگر موتور جت پکید این‌کار را کنیم و اگر خلبان وسط پرواز مُرد آن‌کار را کنیم و از این قبیل پیام‌های دلگرم کننده. یک جایی وسط توصیه‌هایی که نیمی از مسافران را دچار بیرون‌روی کرده بود، گفت که اگر فشار توی کابین کم شد، ماسک اکسیژن از بالای سرتان تا زیر پایتان (یا یک جای دیگرمان که حالا یادم نمی‌آید کجا بود) می‌زند بیرون. بعد تاکید کرد که اگر با بچه‌تان سفر می‌کنید، «حتما» اول ماسک خودتان را به صورت بزنید و بعد ماسک بچه‌تان را. این جمله با روحیه‌ی شرقی من اصلا سازگار نبود. برای ما شرقی‌ها اول عزیزان‌مان بعد خودمان. آش و شله‌زرد اول برای همسایه بعد اگر چیزی ته دیگ ماند، برای خودمان. پسته برای مهمان، فندق کپکو برای خودمان.

هواپیما سرعت گرفت و به هر تقدیری بود با آن‌همه مسافر بالاخره خودش را از روی زمین بلند کرد. آن‌قدر تکان تکان خورد که دیگر من و مهماندار با هم محرم شده بودیم. کمی حرف زدیم با هم. از در و دیوار و موتور جت و آرایش خلیجی. بعد بهش گفتم که چرا ماسک اول برای خودمان بعد برای بچه؟ رواج خودخواهی می‌دهید؟ آمد جواب بدهد که یک صدای دیلینگ آمد و علامت کمربندها را ببندید خاموش شد و هواپیما در ارتفاع آرام گرفت. مهماندار کمربندش را باز کرد و گفت که باید برود. دامنش را صاف کرد و گفت: «خودخواهی نیس. اول نفس باید به مغز خودت برسه تا بعدش بتونی به کنار دستی‌ات کمک کنی.» و رفت تا نوشابه و آب و بیسکوییت بین مسافران تحت فشار تخس کند.

چرا این به فکر خودم نرسیده بود؟ فکر کن فشار داخل کابین کم شده است. همه دارند جیغ و داد می‌کنند. بعد روح ریزعلی فداکار حلول می‌کند در تو و می‌خواهی ماسک را اول روی صورت بچه بزنی. اما خب اکسیژن به خودت نمی‌رسد و چشم‌هایت قیلی ویلی می‌رود و فکرت هم درست کار نمی‌کند. احتمالا ماسک را به جای دهن و دماغ بچه می‌زنی روی نافش و خودت هم از فرط بی نفسی می‌روی به دیدار ائمه اطهار لب حوض کوثر. خودت و بچه با هم به فنا می‌روید. آدم تا خودش نفس نداشته باشد نمی‌تواند به دیگران نفس برساند.  البته مشکل بزرگ این است که بعد از این‌که به سلامت رسیدید روی زمین باید به طرف مقابل حالی کنی که چرا اول ماسک را برای خودت زدی و بعد برای او. مگر دیگران می‌فهمند که آدم با حال بد نمی‌تواند حال دیگران را خوب کند. کلا سختی کار هم همین است. مرز باریک بین خودخواهی و واقع‌بینی. این‌قدر سخت که آدم ترجیح می‌رود برود لب همان کوثر بنشیند.

موقع فرود، مهماندار آمد و نشست و کمربندش را  بست. پرسیدم تعطیلات آخر سال را چه کار می‌کنی؟ گفت پرواز می‌کنیم و می‌‌رویم دیزنی‌لند. بعد هم گفت که از دیدن ریخت هواپیما و پریدن و بال و کلاغ و دیزنی‌ و سرزمین شاهزاده‌های تقلبی تهوع می‌گیرد و نفسش بند می‌آید. اما فقط به خاطر شوهر و بچه‌هایش هر سال می‌رود آنجا. آمدم بهش بگویم که تو روزی چهار بار توصیه‌ی ایمنی زدن ماسک را توی هواپیما می‌شنوی اما خودت کوزه‌گری هستی که از کوزه‌ی شکسته آب می‌خوری. که خب، فرصت نشد و خلبان الدنگ هواپیما را کوباند روی باند و فرود آمد و خلاص. بیچاره مهماندار.

۴۷۹

این دو پاراگراف را بنویسم، دو لیوان چای پررنگ بخورم، دندان‌هایم را مسواک بزنم، نیم‌ساعت توی دلم به تمام رهبران جهان شرق و غرب فحش بدهم و بعد بخوابم تا شاید خوابِ باغ زیتون ببینم. این روزها پیامبر من ژوزف ژوبر است که گفت: «هدفِ بحث نباید پیروزی، بلکه باید برنده شدن باشد». به خودم قول داده‌ام که اگر پولدار شدم، دو شمش طلا می‌خرم و آقای مظفریان را استخدام می‌کنم تا این جمله را با طلا برایم بنویسد تا بزنم به دیوار اتاقم، رو به قبله.

ایرانی‌های شهر ما هر هفته یک جا جمع می‌شوند تا فوتبال بازی کنند. دو دسته می‌شوند و یارکشی می‌کنند و می‌افتند دنبال توپ. سرِ خنده و تفریح و نسیان. این وسط یک شهروزِ قوی‌هیکل داریم که هر هفته می‌آید تا گل بزند و پیروز از میدان برود بیرون. شرتش را می‌پوشد، بند کفش‌هایش را می‌بندد و مثل تانکی که یک میمون رانندگی‌اش را به عهده گرفته باشد می‌افتد توی زمین. بی‌ملاحظه و بی‌پروا. به هیچ کس رحم نمی‌کند. ساق پا خرد می‌کند. کف‌گرگی می‌زند. با تیم مقابل لفظی آمیزش می‌کند. انصافا هم خوب بازی می‌کند و همیشه هم گل می‌زند. برای من شهروز، پیروز میدان است ولی برنده نیست. انگار که پیروزی چندان به اخلاقیات کاری ندارد و تنها فرقش با برنده شدن همین است.

این دو لیوان چای کار دستم داده است و خواب را از سرم پرانده است. شاید هم تقصیر جنگی باشد که راه انداخته‌اند. البته جنگ که چیز جدیدی نیست. همیشه بوده و خواهد بود. سگ هار، همیشه هار است تا بمیرد. خوب که فکر می‌کنم می‌بینم که هیچ کدام از جنگ‌ها برنده و بازنده نداشته‌اند. جنگ‌ها پیروز و بازنده دارند. پیروز کسی است که جنگ را شروع می‌کند و ماکیاولی‌طور به خواسته‌اش می‌رسد. بازنده هم که همیشه آدم‌هایی هستند که هیچ وقت جنگ را تقدیس نکردند. یا دفاع کردند یا رانده شدند. جهان جای جنگ میان پیروزمندان و بازندگان است. ماکیاولی همیشه پیروز است.

خلاصه که این‌طور. رفتم سراغ لیوان سوم چای. گور بابای خواب. جنگِ بین خواب و بیداریِ امشب من با پیروزی بیداری به ضرب و زور کافئین انجامید. حالا بماند که همین پیروزیِ بیداری، فردا صبحِ من را به گند می‌کشد. خوب که فکر می‌کنم شاید عمده‌ی مردم جهان می‌افتند توی دسته‌ی برندگان و بازندگان. یک گروه قلیل هم می‌افتند توی گروه پیروزمندانِ بی‌اخلاق. این گروه قلیل بر جهان حکم می‌رانند. مثل شهروز سوار تانک می‌شوند و تک‌تک سرزمین‌ها و کرسی‌ها و میز‌ها و تریبون‌ها را اشغال می‌کنند. بی‌ملاحظه و بی‌پروا. هدف، وسیله را برایشان توجیه می‌کند. حالا می‌خواهد زور باشد یا التماس یا دروغ یا خیانت. فقط باید به پیروزی برسند.

رسیدم به لیوان چهارم چای. پیروزمندان، تنها هستند. کلا پیروزی آدم را تنها می‌کند. یک تارک طلایی به آدم هدیه می‌دهد که پای هیچ‌ برنده و بازنده‌ای به آن‌جا نمی‌رسد. مگر پیروزمند دیگری آن‌جا را اشغال کند و پیروزمرد قبلی را محو کند. بین پیروزی و برنده‌شدن مرز فراخی وجود دارد و امکان ندارد آدم اشتباها از یکی به دیگری دخول کند. آدم‌ها انتخاب می‌کنند که برای پیروزی تلاش کنند یا برای برنده شدن. پیاده به دنبال توپ بدوند یا میمون‌شان را سوار تانک کنند و پیِ توپ روانه کنند. این انتخاب آدم است که کجای تاریخ بایستد. جای درست تاریخ یا جای اشتباه تاریخ.

کتری را خاموش کردم. یک چیز بگویم و بعد خودم را بزنم به خواب. جنگ کریه است. شروع کننده و طرفدار جنگ کریه است. جنگ که شروع شد، دیگر تمام نمی‌شود. آدم‌های باقیمانده از جنگ، جنگ را توی سرشان ادامه می‌دهند. پیروزمندان جدیدی سر از خاک برمی‌آورند. میراث‌داران خون بازندگان و برندگان.

 اما این حرف‌ها چه فایده دارد؟ پیروزمندان سواد خواندن ندارند. جنگ، قوت غالب پیروزمردان است. پس بخوابم به امید این‌که باغ زیتون به خوابم بیاید. شب‌بخیر.

۴۷۸

دیروز دو تا مردِ گنده تصمیم گرفته‌‌اند تا بخوابند روی ریل قطار و خودکشی کنند. لحظه‌ی آخر یکی‌شان پشیمان شده و در رفته و قطار رفته روی آن‌یکی. عجیب و سورآل. به نظرم کنار ماجرای ریزعلی‌خواجوی باید این ماجرا را بچپانند توی کتاب‌های درسی. ماجرای ریزعلی فقط یک نتیجه‌اخلاقی داشت: فداکاری. اما این ماجرا بی‌نهایت نتیجه‌ی مهم دارد. مثلا این‌که تقدیر محلی از اعراب ندارد و همه چیز برمی‌گردد به تصمیم‌. به تصمیم خودمان یا تصمیم دیگران. این‌که بمانیم و بمیریم و خلاص یا برویم و زنده بمانیم و یک عمر با خاطره‌ی مردن رفیق‌مان زندگی کنیم. نه؟ یا مثلا این‌که آدم‌ها تا یک ثانیه مانده به مرگ‌شان هم می‌توانند خیانت کنند. احتمالا شب قبل از عملیات خودکشی، دو نفرشان نشسته‌اند با هم حرف زدند که مثلا این جهان دیگر جای ماندن نیست و این زندگی را نباید ادامه داد و دست برادری داده‌اند که بیا و خلاص کنیم خودمان را و قول شرف داده‌اند به خودکشی. اما دم آمدن قطار یکی‌شان گفته: «گور بابای قول شرف، من می‌خوام زنده بمونم جعفر». بعد هم قطار آمده و زارپ رفته روی آن یکی. یا مثلا عموما عزیز بودن زندگی برای انسان نامشخص است تا وقتی که چرخ قطار به گردن آدم نزدیک شود. یا این‌که آدم تا ترس را تجربه نکند، عموما حرف مفت زیاد می‌زند. خلاصه این‌که هزار درس اخلاق و فلسفه از همین دو خط ماجرا می‌شود کشید بیرون.

به هر حال عرضی نبود الا بیان این اتفاق عجیب. فقط مانده‌ام آن ثانیه‌ی آخر، آن یکی که مانده بود، چشم‌هایش باز بوده یا بسته؟ مثلا دیده که برادر هم‌عهدش در رفته و او مانده و راننده‌ی قطار؟ اگر رفتنش را دیده، او هم نظرش برگشته و خواسته فرار کند اما فرصت نکرده؟ یا که نه. گفته گور بابای جعفر، من کارم با این جهان خائن‌پرور تمام است و بیا به آغوشم ای قطارِ رجا؟ خلاصه این‌که دو ساعت است که این ماجرا را شنیده‌ام و هنوز نتوانستم نسبت به آن موضع مشخصی بگیرم. فقط امیدوارم وزیر آموزش و پرورش وقتی دستور داد این داستان را کنار داستان ریزعلی بچپاند، اسمش را بگذارد: «آن‌که ماند تا برود و آن‌که رفت تا بماند». بلاشک نصف بچه‌ها تجدید می‌آورند سرِ همین یک داستان.

۴۷۷

عزیزم! بیا عاشقانه‌ترین رویداد زندگی‌مان را  بنویسم برای آیندگان. این عاشقانه از آن روزی شروع شد که تصمیم گرفتیم تا بانک بزنیم. البته منظورم تاسیس بانک نیست. چرا که ما آن‌قدر دزد نبودیم که بتوانیم بانک تاسیس کنیم. فوقش می‌‎توانستیم بانک را سرقت کنیم. همان بانکی که پشتش را کرده بود به پشت خانه‌مان. برای رسیدن به آرزوهای‌مان، پول لازم داشتیم. آن‌هم پول زیاد. آرزویی که با پول کم برآورده شود، آرزو نیست، ویار است. رفتیم بازار سیداسماعیل تا تفنگ و جوراب بخریم و سرقت را مسلحانه انجام دهیم. معتقد بودیم مهم نیست آدم چه کار می‌خواهد بکند بلکه مهم این است که آن کار را به بهترین شکل انجام دهد. از بس که دکتر هلاکویی گوش می‌دادیم. حتی متصور شدیم که اگر دستگیرمان هم کنند، باز هم اسطوره و تیتر اول روزنامه‌ها می‌شویم. «سرقت مسلحانه‌ی بانک، توسط لیلی و مجنون». جوراب خریدیم اما پول‌مان به تفنگ نرسید. به تفنگ‌فروش گفتیم که تفنگ را همین‌طوری بهمان بدهد و انشالله بانک را که زدیم، پولش را پرداخت می‌کنیم. حتی گفتیم که فشنگ هم نمی‌خواهیم. ما اهل ترسیدن و ترساندنیم اما اهل کشتن که نیستیم. مردکِ تفنگ‌فروش قبول نکرد. برگشتیم خانه. باز هم دکتر هلاکویی گوش دادیم. فهمیدیم که عشقِ عمیق، دیوارهای ناامیدی را فرو می‌ریزد و بالاخره خورشید -ولو شده از غرب- به دل پر تب‌مان می‌تابد. به فکرمان زد که از اتاق خواب خانه تونل بزنیم تا برسیم به صندوق بانک. پول‌ها را برداریم و بزنیم به زخم آرزوهای‌مان. پشت بانک بودن خیلی خوب است. رفتیم سیداسماعیل و دو تا بیل دسته کوتاهِ خریدیم. فروشنده گفت برای چی می‌خواهید بیل‌ها را؟ گفتی برای باغبانی. برای کاشتن گل‌های آرزو. بیل‌فروش الدنگ خندید.

عزیزم!

تونل کندن سخت است. زمینِ زیر پای شهر سخت‌تر. هر روز از بام تا شام آن همه آدم پا می‌کوبند روی این زمین تا بالاتر بروند. حق دارد این زمین که سخت شود. اما من و تو دست به کاری زدیم که شاید غصه سرآید. من و تو  و دو قبضه بیل. دکتر را هم گذاشتیم توی رادیو و با خودمان بردیم زیر زمین تا وقتِ حفاری برایمان حرف بزند. زیرِ زمین بودن حس عجیبی دارد. تاریک و ساکت. چیزی که هیچ وقت توی اتاق خوابمان نداشتیم. خب، خانه‌مان کهنه بود. این‌ورمان دکان پنجرگیری بود که تا نیمه‌ی شب پنجری مردم را می‌گرفت. هر چقدر که پنچر شدن بی‌صداست، پنجری گرفتن صدا دارد. پمپی که آن همه صدا تولید می‌کند برای تولید بادِ هوا. هیاهوی بیهوده. صاحب دکانِ پنچرگیری گاو بود. صاحب‌خانه‌مان هم گاهی وقت‌ها وقتِ بوسیدن، یاالله نگفته کلید می‌انداخت و می‌آمد بالای سرمان و می‌گفت که مثلا می‌شود کرایه‌ی این ماه را دو روز زودتر پرداخت کنید. صاحب‌خانه‌مان گاوتر بود. به همان نفهمی. برای رها شدن از دست گاو‌ها پول می‌خواستیم. یادت هست که ماه قبل‌تر از در جلو رفتیم توی بانک؟ رفتیم مودبانه گفتیم که ما لیلی و مجنونیم و کسب و کارمان عشق است و برای عاشق ماندن، پول لازم داریم. بهمان پول ندادند. گفتند ضامن می‌خواهیم. چه ضامنی معتبرتر و امین‌تر از عشق‌مان؟ آقای بانک نمی‌فهمید عشق چیست. همین شد که حالا توی تونلیم. وقتی از در جلو راه نمی‌دهید مجبوریم از در پشت وارد ‌شویم آقای بانک.

عزیزم!

تا نیمه‌ی راه را کنده‌ بودیم. تاریک و ساکت. صدای دکتر از رادیو می‌گفت که عشق راه حل آسان کردن همه‌ی ناملایمات است. آه عشقِ من. آن‌جا بهترین جا بود برای بوسیدن لب‌هایت. صاحب‌خانه‌ی گاومان نبود که قفل لب‌هایمان را به زور باز کند. هیاهوی بیهوده‌ی پنچرگیری هم نمی‌رسید بهمان. حتی نور خورشید هم نمی‌توانست از لای پارگی پرده بتابد داخل. از سوزِ سرما و پنجره‌ی شکسته هم خبری نبود. تونل‌ تنگ بود. فقط جای یک لیلی و مجنون چسبیده به هم را داشت. خوبی تونل تنگ همین است که هیچ گاوی نمی‌تواند بین‌مان قرار بگیرد. تنها مشکل این است که راه برگشت نداریم. آن‌قدر هم خسته‌ایم که نای جلو رفتن هم نیست. باطری دکتر هم که تمام شده و صدا ندارد. فقط می‌توانیم لب‌هایمان را تکان بدهیم. چیزی بیشتر از این هم لازم نیست. زندگی‌مان را در همان بوسیدن خلاصه کنیم. ته این تونل روشن است.

عزیزم!

هوا کم است. نور کم است. گاوها زیادند. زمین سخت است. دکتر باطری ندارد. آقای بانک آرزوهای ما را دوست ندارد. حتی بازار سیداسماعیل هم بهمان اعتماد ندارد. در عوض این‌جا خوب است. بی‌دغدغه می‌توانیم لب‌هایمان را به هم بفشریم و بخوابیم. شب‌بخیر.

۴۷۶

نیم پاراگراف خاطره بنویسم در باب آرزوهایم و بگیرم بخوابم. کلاس چهارم دبستان که بودم، تیله‌بازِ قهاری بودم. به تیله می‌گفتیم فِنگ. ته خیابان غزنوی با هفت هشت نفر دیگر از گانگسترهای کمپلو، شرطی بازی می‌کردیم. سرِ فنگ‌های همدیگر. دو بند انگشت چاله می‌کندیم توی خاکِ خشک اهواز و زیر آفتابِ خرکی‌اش می‌افتادیم به بازی کردن. جر می‌زدیم. رگ گردن‌مان به قاعده‌ی لوله پولیکای چهار اینچ می‌زد بیرون. دعوا می‌کردیم. یقه پاره می‌کردیم. خشتک‌ها را پرچم می‌کردیم و قس‌علی‌هذه. آرزوی‌مان بردن فنگ‌های گانگسترهای دیگر بود. بدبخت کسی بود که همه‌ی فنگ‌هایش را می‌باخت. یک آدم بی‌آرزو که دست از پا درازتر کنار دیوار زمین خاکی دو زانو می‌نشست و بازی آدم‌هایی که هنوز امید و آرزو داشتند را تماشا می‌کرد. به هر حال هر چه نباشد، نرسیدن به آرزوها شاید ملال‌آور باشد اما بی‌آرزو بودن قطعا دهشتناک است.

این از این ماجرا. چند وقت پیش‌تر با رفیق قشنگم افتاده بودیم به میگساری. به خط جور که رسیدیم رفیقم گفت که دربدر عشق واقعی است. آن‌قدر هفت اقلیم را دنبالش گشته که فرسوده شده است. اما هنوز هم دنبالش می‌گردد و آرزویش را هنوز یدک می‌کشد. بهش گفتم هفت- هیچ از نصفِ مردم جهان جلوتر است که هنوز آرزوی پیدا کردن لیلای زندگی‌اش را دارد. نصف دیگر مردم کلا ماجرا را مختومه اعلام کرده‌اند و وارد لیگ مردمان بی‌آرزو شده‌اند. نیم‌کت نشینانِ خسته‌ با دو کارت قرمز. البته قرار بود این‌ها را بگویم که خب به مددِ مِیِ خوب، یک سری چرندیات دیگر تحویلش دادم که امیدوارم خودش منظورم را فهمیده باشد.

من استاد خلقِ آرزوهای جدید برای خودم هستم. به عنوان پروردگارِ آسمان زندگیِ خودم، هر روز ستاره به آن اضافه می‌کنم. البته هیچ وقت هم برای گرفتن هیچ کدام از این ستاره‌ها خیز برنمی‌دارم. کلا تنبلم و ابایی از بیان این موضوع هم ندارم. به هر حال من رئیس گانگسترهای فِنگ‌بازی کمپلو هستم. می‌دانم که بدترین سرنوشت وقتی است که فِنگ‌هایم را ببازم و دیگر نتوانم آرزوی جدیدی داشته باشم. پس من خالق آرزوها هستم. رئیس کارخانه‌ی آرزوسازی. آرزوهایی که لزوما قرار نیست محقق شوند. اصلا چه کسی گفته چیدن ستاره‌ها از تماشای آن‌ها لذیذتر است؟ ستاره را تماشا باید کرد. همان سیاستی که سیاستمداران سالهاست با آن جامعه‌ها را مهار می‌کنند و آرزو‌های محال را با اعداد و ارقام دروغ بهشان تزریق می‌کنند. اولین قدرت جهان. بزرگ‌ترین تولید کننده سگ‌دستِ زامیاد در کهکشان راه شیری. برنامه جامع بیست‌ساله. ترسیم ستاره‌هایی پرنور در غیرقابل‌دسترس‌ترین آسمان‌ِ ما مردم عزیز.

الکی زدیم به جاده‌ی خاکیِ سیاست. برگردیم به خیابان غزنوی. چهار پلاک بالاتر از خانه‌ی ما، سرهنگ زندگی می‌کرد. یک دختر همسن من داشت که پوستش مثل فرنی سفید بود که رگ‌های ظریفش از زیر آن دیده می‌شد. کلا مثل نهال گیلاس نوشکفته‌ای بود. واضح است که دلِ کلاس چهارمی من را هم برده بود. هیچ وقت از ترس سرهنگ جرات نکردم که بروم جلو و لااقل بپرس اسمش چیست که حالا مجبور نباشم دخترِ سرهنگ خطابش کنم. اما دُب‌اکبرِ آسمانِ کمپلو بود و یک تنه جورِ همه‌ی ستاره‌های آسمان زندگی‌ام را می‌کشید.  هر چقدر هم دور. هر چقدر هم دست نیافتنی. بالاخره بود و من صبح‌ها با آرزوی دیدن دختر سرهنگ (ولو شده از فاصله‌ی دویست متری) حاضر می‌شدم بروم مدرسه. اما خب، بدی سرهنگ بودن این است که یک‌هو منتقل می‌شوی بوشهر. یا ماهشهر. یا سرخس. یک روز صبح بیدار می‌شوی می‌بینی که سرهنگ نیست. پیکان آجری رنگ‌شان نیست. دختر سرهنگ نیست. ستاره‌ی آسمانت نیست و رفته شده ستاره‌ی آسمان شهر یک آدم دیگر. این‌جاست که می‌بینی بی‌آرزویی، هزار بار دهشتناک‌تر از نرسیدن به آرزوست.

۴۷۵

الان که دارم این چند خط را می‌نویسم، آخرین ساعات کاری روزِ جمعه است. درِ اتاق کارم را بسته‌ام و نشسته‌ام روبروی کامپیوتر تا در باب اهمیت «دَرها» بنویسم. دلیل اصلی من که چهار سال پیش پیشنهاد کار کردن در این شرکت را قبول کردم، همین «دَرِ» چوبی اتاق بود.  روز مصاحبه‌، ازم پرسیدند سوالی نداری؟ گفتم دو تا سوال دارم. اول این‌که دستشویی کجاست؟ که گفتند آن‌جا. سوال دوم این‌ بود که اگر استخدامم کنید، کجای این ساختمان مستقر می‌شوم؟ دستم را گرفتند و بردند اتاقم را نشانم دادند. یک اتاق ده دوازده متری بود که «دَرِ» چوبی داشت. بی‌حرف اضافه قرارداد را امضا کردم و خلاص. من عاشق «دَر»  هستم و بهشان ارادت قلبی دارم.

در اتاق را می‌توانم ببندم و زنگ بزنم به مادرم و با خیال راحت فارسی حرف بزنم. بدون این‌که نگران تعجب دیگران باشم که دارند فکر می‌کنند که دارم حرف می‌زنم یا دچار حمله‌ی آسمی شده‌ام. یا مثلا روزهایی که آن یکی همکارمان آلرژی‌اش عود می‌کند و هر دوازده ثانیه با یک عطسه‌ی خوفناک، روز رستاخیز را برای‌مان بازسازی می‌کند. در را می‌بندم و جهان پرعطسه را پشت آن جا می‌گذارم. یا وقتی که ناتاشا با تمام وجود دوست دارد در مورد اسهال گرفتن گربه‌ی بینوایش حرف بزند. همان وقت‌هایی که فقط نمی‌گوید لوسی اسهال گرفته است. بلکه از روز تصمیم پروردگار برای تاسیس منظومه‌ی شمسی و تاریخچه اسهال گربه‌ها از دورانِ کلئوپاترا در مصر کهن شروع می‌کند. تا برسد به لوسی و تُن ماهی فاسدی که دیروز خورده و مسموم شده. این همان وقتی است که «دَر» اتاقم سپر بلا می‌شود. آن را زود می‌بندم و وارد جهان اختصاصی خودم می‌شوم. ای درهای عزیز. ای سپرهای بلا.

قدرت درها زیاد است. بیشتر مرز هستند تا در. مرزی که گاهی وقت‌ها دو فرهنگ را از هم جدا می‌کنند. مثلا مرز بین آدم‌های توی خیابان و آدم‌های توی خانه که با همان «دَرِ» خانه از هم جدا شده‌اند. آدم از توی خیابان که پایش را می‌گذارد توی خانه و «دَر» را پشت سرش می‌بندد، انگار که در چشم به هم زدنی از جهانی به جهانی دیگر با قوانینی متفاوت سفر می‌کند. جهانِ پیاده‌روهای گیشا کجا، جهان داخل خانه‌های امیرآباد کجا؟ انگار دو نظام متفاوت روی آن‌ها حکمرانی دارند. یکی با موهای پوشیده و شلوار و آب‌هویج و شبکه‌ی پنج و آن یکی با موهای افشان و رکابی و چهارده‌درصدِ دست‌ساز و شب‌خیز. هیچ سدی قدرت این تفکیک را ندارد که «دَرها» دارند. یا مثلا «دَر» هواپیما که تا بسته می‌شود، انگار هواپیما پریده و رفته یک دنیای دیگر. مرزها را رد می‌کنند و مسافرهایش رنگ عوض می‌کنند. بدون این‌که واقعا بپرد. عجیب نیست؟

کلا من هیچ وقت بدون حضور «دَر»، خودِ خودم نمی‌توانم باشم. همیشه چند لایه نقاب و حفاظ دور خودم می‌کشم. اما وقتی که در بسته شد می‌توانم نقاب‌ها را بزنم کنار و بیایم بیرون. لحظه‌ای شیرین شبیه به درآوردن کفش و جوراب بعد از فتح قله‌ی سبلان. لحظه‌ی خاراندنِ ردِ کشِ جوراب روی ساقِ پا. همه‌ی اتفاقات عجیب پشت درها رخ می‌دهند. تصمیمات بزرگ. خلق نوزادان آینده. صادقانه‌ترین رفتارهای آدم. گریه‌های بی‌دغدغه. شیطنت راهبه‌ها. رسیدنِ به خودِ خود.

آخرین «دَرِ» هم که لحد است. حد فاصل این جهان و آن جهان. حد فاصل روشنی و تاریکی. کلا وابسته به درها هستم. از ورود تا خروج.

۴۷۴

باز هم چهار خط بنویسم بابِ دلِ خودم جهت فراموش نشدن. این عکس را ماهِ پیش گرفتم که تهران بودم. یک روز سردِ ابریِ آلوده‌ی تهران. چهار روز مانده بود به برگشتنم. همین یک خط بالا کافی است تا هر آدمی را محتاج به یک مشت قرص لیتیوم کند. خیابان ولیعصر را پیاده گز می‌کردم سمتِ پائین. بعد هم این مرد قشنگ را دیدم که نشسته روی نیمکت و ویولن می‌زند. آنقدر سوزناک و قشنگ می‌زد که انگار یک روزِ سردِ آلوده‌ی تهران آن‌هم چهار روز مانده به برگشتن را ترجمه کرده بود به زبان موسیقی.  ازش اجازه گرفتم و عکسش را گرفتم و بعد هم فرار کردم. چرا؟ چون تحمل شنیدن‌اش را دیگر نداشتم. بعد هم دست به دامن خداوند و ائمه‌اطهار شدم که سر راهم دیگر هیچ ویولن‌زن قهاری بساط نکرده باشد.  خدا را شکر که تعداد ویولونیست‌های خیابانیِ خوب در تهران کم‌اند.

چهار روز پیش عطیه نوشته‌ای از عباس معروفی را برایم فرستاد و زیرش نوشت که «ببین چقدر قشنگ از سرطان و تومور مغزی‌اش نوشته است. فقط یک داستان‌نویس می‌تواند روزانه‌اش را قصه‌وار بنویسد». نوشته‌ی معروفی را خواندم. الحق که گیرا نوشته بود و تا مغز استخوانم یخ کرد. رنج‌اش را آن‌قدر قشنگ و حقیقی نوشته بود که فهمیدن‌اش برای منِ مخاطب از آب خوردن هم راحت‌تر بود. همین شد که ناخودآگاه شدم هم‌دردش. انگار که رنج‌اش را مثل کیک تولد تقسیم کرده بود بین خواننده‌ها.

این شد که شکرگزار خدا شدم که آدم‌ها را طوری خلق نکرده که همه‌شان با هنر آشنا باشند و یک تعداد خاصی را سوا کرده و گفته تو بنویس و تو بکش و تو بنواز و الخ. بقیه‌ را هم فرستاده توی حیاط که بازی کنند. اما فکر کنید که این‌طوری نبود و همه مستعد بودند و می‌توانستند رنج‌شان را تبدیل به چیزی کنند که ما ببینیم. برای عطیه همین را نوشتم و گفتم اگر همه رنج‌شان را می‌توانستند به شکل همه‌فهمی تصویر کنند، روح‌مان پاره و پوره می‌شد. زندگی می‌شد شبیه راه رفتن در خیابان ولیعصر زیر بارش تگرگی که هر دانه‌اش قدِ یک شفتالو بود.

به هر حال رنج همه‌ی آدم‌ها واقعی و عمیق و دردناک است. حالا یک نفر بلد است و آن را برای بقیه تصویر می‌کند و شریک‌مان می‌کند در این کیک تولد. یکی دیگر هم بلد نیست و رنج‌اش ترجمه نشده مثل نامه‌ای به زبانِ کدگذاری شده، به تاریخ می‌پیوند. اگر من هم مثل معروفی نوشتن بلد بودم، حتما داستان یک روزِ سردِ آلوده‌ی تهران آن‌هم چهار روز مانده به برگشتن را می‌نوشتم و روح همه را جر می‌دادم. که خب، خدا را شکر که بلد نیستم و این نامه‌ را نخوانده به دستِ باد نسیان می‌سپارم.