۴۶۳

دو پاراگراف بنویسم  در خصوص شگفت‌انگیز بودن دست‌ها، بابت دل خودم. صد سال پیش از روی دوچرخه افتادم زمین و یکی از انگشت‌هایم را پکاندم. دو ماه مثل کرم ابریشم گذشتم‌اش توی پیله. بعد هم به سفارش دکتر، رفتیم پیش فیزیوتراپ. من و انگشتم. فیزیوتراپی یک سالن بزرگ با کاشی‌های سفید بود که آدم را یاد مرده‌شور‌خانه‌ای می‌انداخت که «صفر کشکولی» آن را به باشگاه بوکس تغییر کاربری داده باشد. فیزیوتراپ‌ها هر کنج باشگاه مشغول لت و کوب کردن مریض‌ها بودند. فضای سورآلی بود. مثل جهنمی که هر گوشه‌ی آن گناهکاری مشغول شکنجه شدن باشد. خوف کردم. تصمیم گرفتم فرار کنم و تا آخر عمر دوچرخه‌سواری نکنم و با درد انگشت بسازم. که خب، فرصت نشد و «ماریا» یقه‌ام را چسبید. همان فیزیوتراپی که قرار بود شکنجه‌ام کند. بهش گفتم که پشم و پیله‌ام از ترس ریخته و من طاقت درد ندارم. حتی بهش پیشنهاد دادم که بهم بی‌هوشی عمومی بدهد و چند روز بعد که روز خوبی بود و انگشتم دیگر درد نمی‌کرد بیدارم کند. که البته ماریا خندید و من را برد گوشه‌ی سالن و نشاند پشت میز و چیزی گفت که خلاصه‌اش این بود که «چقدر لوسی تو».  بعد هم دستم را آرام گرفت توی دست‌اش و گفت «این انگشتته؟». بعد هم انگشت‌هایش را برد لای انگشت‌هایم. وجب به وجب دستم  را آرام و با احتیاط مالاند. درست مثل کشاورزی که در مزرعه‌ی زعفران‌اش به نرمی قدم بزند و مراقب باشد تا گُلی را لگد نکند.

ماریا ماسک زده بود و فقط چشم‌هایش را می‌دیدم و پیشانی فراخ‌اش. چهل و پنج دقیقه‌ی تمام دستم را ماساژ داد و حرف زد. از خرابی لایه ازن بگیر تا کارتل‌های مخوف مواد مخدر کلمبیا و وضعیت زیر ساخت‌های کشور. صدای آخ و اوخ مردم هم پس‌زمینه‌ی عیش و عشرت من بود. البته من که نمی‌فهمیدم ماریا چه می‌گوید.  بس که صدای دست‌هایش بلند بود. یک بهشت برین برایم ساخته بود، وسطِ جهنم کشکولی. با خودم فکر می‌کردم که اگر فشار دستش را بیشتر کند و درد بکشم، باز هم خیالی نیست. درد و رنج هم اگر منبع درستی داشته باشد، تبدیل می‌شود به لذت. در خصوص لذت لمس دست‌ها دو جمله‌ی مختصر بهش گفتم. دور انگشتم را مالاند و گفت که دست‌ها زبان آدم هستند و بدون آن لال هستیم. یا یک چیزی شبیه به این. بعد هم قشنگ‌تر مالاند.

بعد از چهل و پنج دقیقه، دست‌اش را ول کرد و گفت تمام. در واقع در بهشت را باز کرد و پرتم کرد بیرون. دوباره صدای آخ و اوخ و فیزیوتراپ‌های کشکولی‌طور و جهان واقعیِ بیرون.  بی‌انصاف.

حالا هم دارم فکر می‌کنم که یک موسسه‌ی فرهنگی-مالشی بزنم با محوریت مالاندن دست‌های انسان گرفتار در جهان مدرن. آدم‌هایی که از دوچرخه نیفتاده‌اند و دست‌شان درد نمی‌کند اما قلب‌شان چرا. دست‌های مهربان و کار بلد اجاره می‌دهم بهشان. با کاربری‌های مختلف. دست برای گرفتن و قدم زدن از میدان ونک تا تجریش. دست برای گرفتن در رستوران مسلم. دست برای لمس لاله‌ی گوش در زمان نوشیدن شراب. دست برای گرفتن در ثانیه‌های هراس از تصادف. دست برای مراقبت از گردن در برابر سوز زمستان نابکار. دست برای پاک کردن اشک غلطان از روی گونه‌های خسته از بارش. دست برای گرفتنِ همین‌جوری. به زودی.

۴۶۲

ما خانواده کوچک و همیشه مضطربی هستیم. رگ و پی‌مان را با نگرانی بنا کرده‌اند. احتمالا روزی که باریتعالی داشته گِل خانواده ما را می‌سرشته، دست‌اش خورده به پیمانه‌ی استرس و تمام سهم استرس مردمان کشورهای اسکاندیناوی نصیب خاندان ما شده است. اگر یک‌نفرمان از خانه بیرون برود و بهش تلفن بزنیم و جواب ندهد، فکرمان تا لحد می‌رود و برمی‌گردد. اگر یک هواپیمای دو ملخه در اقیانوس اطلس نقص‌فنی پیدا کند، ما در خشکی از نگرانی پرپر می‌شویم. ما مستعد نگران شدن هستیم. بی‌دلیل و بادلیل. البته این سال‌های اخیر، بیشتر بی‌دلیل نگران می‌شویم. در واقع همین‌طور نشسته‌ایم دور هم و تخمه می‌شکنیم و فوتبال تماشا می‌کنیم و نگرانی می‌کشیم. چرا؟ نمی‌دانم. مدت‌ها خودم را بستم به گل‌بابونه و شیر ولرم و نصایح دکتر هلاکویی و دُر و گهر دکتر سمیعی که شاید طوفان این دریای نگرانی تمام بشود. که خب، نشد.

دیروز با پدرم تلفنی حرف می‌زدم. حرف‌مان رسید به همین نگرانی‌ها و اضطراب‌های بی‌امان.  آن‌ها نگران من هستند. من نگران آنها هستم. خودشان نگران خودشان هستند. همه‌مان نگران هزار اتفاقی هستیم که نمی‌دانیم دقیقا چه هستند و کی قرار است اتفاق بیفتند و اصلا قرار است اتفاق بیفتند یا نه.

پانزده‌سال پیش که بساطم را جمع کردم و آمدم این‌ور آب، صرفا دلیل‌ام فرار از نگرانی‌های بادلیل و بی‌دلیل بود. تصور می‌کردم که با مهاجرت کمر جبر جغرافیا را می‌شکنم و من هم می‌شوم مثل یکی از این مردمان که شعاع دایره‌ی نگرانی‌هایشان به اندازه طول یک دسته‌ی کلنگ است و نه بیشتر. اما خب، بعدها فهمیدم جبر جغرافیا همان پیمانه‌ای است که باریتعالی توی ملات‌مان جا گذاشته است و هر جا برویم با ماست. 

این روزها بهتر خودم و نگرانی‌های خودم را درک می‌کنم. روال زندگی‌مان را که نگاه می‌کنم، به خودم و خانواده‌ام حق می‌دهم. ما بدون نگرانی، مثل ماشین پژو بدون نشان شیر غران روی پوزه‌اش هستیم. هویت‌ام همین اضطراب بی‌وقفه است. اضطرابی که سالهاست، بادلیل به من تزریق شده است. من همیشه نگرانم و آماده برای رخ دادن یک اتفاقی که نمی‌دانم چیست. 

۴۶۱

دیروز مجبور شدم بروم ماموریت. جای دوری نبود و فقط دو ساعت رانندگی داشت. پریدم پشت فرمان و زدم به جاده. نیم ساعت نرفته بودم که دیدم مورچه‌ی زرد و درشتی روی داشبورد ماشین قدم می‌زند. لابد به هوای شفتالوی نیمه‌خورده‌ای که یک هفته است افتاده کف ماشین، از پنجره کشیده بالا و آمده داخل ماشین. بعد هم دیده که ای دل غافل، آقای عطار شال و کلاه کرده و  پریده پشت فرمان و دِ برو به سمت ماموریت. تف به این شانس‌ات مظفر. یکی از فوبیاهای من همسفر شدن با هر گونه حشره‌ای در ماشین است. حالا هم من و مظفر با هم شاخ به شاخ شده بودیم و باید می‌رفتیم ماموریت. وسط اتوبان هم که نمی‌شد زد کنار.  پس تمام نفس‌ام را جمع کردم و مثل شمع کیک تولد فوت‌اش کردم و پرت شد کف ماشین. جنبِ همان شفتالوی پکیده. همان میوه‌ی ممنوعه‌ای که کارش را به این‌جا کشانده بود.

دو ساعت راندم و رسیدم به پروژه و ماشین را نگه داشتم. هر چه گشتم مظفر را ندیدم که پرتش‌اش کنم بیرون. ندیدن‌اش از دیدن‌اش هم ترسناک‌تر بود. ولش کردم و پیاده شدم. دو ساعت بعد برگشتم توی ماشین و دیدم مظفر نشسته پشت فرمان. با اقتدار فوت‌اش کردم و پرت شد از ماشین بیرون. خیلی پیروزمندانه نگاهش کردم. کاملا سردرگم و گیج اطراف‌اش را نگاه می‌کرد. دویست کیلومتر از خانه‌اش دور بود. مسافتی که اگر تمام عمرش هم راه برود، نمی‌تواند طی‌اش کند. فقط شاخک‌هایش را تکان می‌داد. من تا حالا هیچ مظفرِ سردرگمی را ندیده بودم. دلم برایش سوخت. حس کردم هیولایی هستم که یک جانِ شیرین را تلخ کرده است. لیوانم را برداشتم و هلش دادم و انداختم‌اش توی آن و شب برگرداندم‌اش خانه و رهایش کردم. حس شیرین نجات دادن مظفر. حتی شفتالو را هم گذاشتم بیرون که با خیال راحت تا آخر عمر امرار معاش کند. شب هم با وجدانی آسوده خوابیدم.

امروز صبح بیدار شدم و دیدم یک لشکر مورچه‌ی ریزِ سیاه روی کانتر آشپزخانه رژه می‌روند. دو میلیون مورچه که مثل لشکر سلم و تور در حال جابجایی خرده نان و برنج و کرفس بودند. لحظه‌ای درنگ و تردید نکردم. یک بسته ژلِ سمِ مورچه آوردم و گذاشتم روی کانتر. حالا یک ساعت از این ماجرا گذشته است. کنار کانتر ایستاده‌ام و به جسد دو میلیون مورچه نگاه می‌کنم. ژل کاملا تمام شده و لشکریان سلم و تور روی کانتر خشک شده‌اند. انگار نه انگار روزی این مورچه‌ها زنده بوده‌اند. من سلطان این خانه‌ام و هیچ خرده‌ نانی قرار نیست بدون اذن من در این‌جا جابجا بشود. حتی از وجدانم هم سوال کردم که حالت چطور است و جایی‌ات درد نمی‌کند؟ که خب ابراز آسودگی کرد و خیالم راحت شد.

نمی‌دانم دقیقا کجای کار می‌لنگد. همان وجدانی که دیروز مظفر عزیز را نجات داد، امروز از این نسل‌کشی هیچ شکایتی نکرد. حتی دیروز ماجرا را برای ده نفر تعریف کردم که چطور مثل سوپرمن، مظفرِ گم‌گشته را باز آوردم به خانه تا غم نخورد و قلب همه را رقیق کردم و اشک و آب دماغ‌شان جاری شد. البته منطقم اجازه نداد تا ماجرای سلم و تور را هم به همان ده نفر بگویم. همان منطقی که نجات مظفر را واجب و نسل‌کشی را واجب‌تر می‌دانست. منطق عجیب و تباهی دارم.

۴۶۰

یاد چهار سال پیش افتادم که رفتم مشهد. رضا و زیبا هم از نیم‌کره‌ی جنوبی آمده بودند و بعد از دوازده سال همدیگر را دیدیم. این‌ها را قبلا تعریف کردم؟ حتما. من تکرار مکرراتم. یک روز دم غروب رفتیم کافه‌ی روزبه. فهیمه هم آنجا بود. کافه‌ی روزبه قدِ کف دست بود، با یک میز چوبی و به زحمت شش تا صندلی. آشپزخانه‌اش پله می‌خورد و با شیب هزار درصد می‌رفت پائین. آن روز عصر داخل و بیرون کافه پر بود از پسر و دخترهای مو بلند که مثل کوره‌های آجرپزی ورامین سیگار دود می‌کردند. روزبه بهمان گفت که همیشه کمی پول نقد توی جیب‌اش می‌گذارد بابت خوشحال کردن ماموران اماکن که به سیگار کشیدن این جوان‌های متکی به دود گیر ندهند. «متکی به دود» را روزبه گفت. ترکیب قشنگی بود.

ساعت ده شب مشتری‌ها رفتند. ما ماندیم و آن شش تا صندلی. روزبه در کافه را از داخل قفل کرد و آهنگ گذاشت. یادم نیست باب دیلن بود یا هوشمند عقیلی اما هر کسی بود درست‌ترین آهنگ برای آن ساعت بود. روزبه از شیب آشپزخانه  سر خورد پائین و کمی بعد با یک بشقاب پر از سوسیس بندری آمد بالا. آن‌جا و آن لحظه جان می‌داد برای این‌که سقف شکاف بخورد و نور بتابد به کف کافه و یکی از ما شش نفر به نبوت برسد. آن‌قدر ملکوتی و روحانی. در کافه‌ای که از داخل قفل شده بود. آهنگی که به راحتی روی دیوارهای کافه می‌نشست. یک بشقاب پر از سوسیس بندری که با سخاوت فلفل هندی روی آن ریخته شده بود.  و البته تابلوی نئون قرمزی که بیرون کافه روی در آویزان بود و جار می‌زد که: «تعطیل». این ترکیب دقیقا همان «جهان شخصی» بود که محبوب می‌گفت.  چند روز پیش با هم حرف می‌زدیم و افسارِ مکالمه‌مان رسید به چیزها و اتفاقات زیبایی که شخصی‌اند و درونی. «جهان شخصی». انگار که این ترکیب را برای این‌خاطره‌ی من ساخته‌اند.

آن شب و آن کافه، جهان شخصی ما بود. در قفل شده و تابلوی «تعطیل» قرمز. نه مامور اماکن بود نه سیگاری‌های متکی به دود. صدای بوق ماشین‌های لوکس بلوار سجاد هم نآن شب و آن کافه، جهان شخصی ما بود. در قفل شده و تابلوی «تعطیل» قرمز. نه مامور اماکن بود نه سیگاری‌های متکی به دود. صدای بوق ماشین‌های لوکس بلوار سجاد هم نمی‌آمد. گدا هم نمی‌توانست بیاید داخل. به هر حال جهان خودمان بود. مثل ساحل‌هایی که صاحبان ویلا آن‌ها را برای خودشان خصوصی می‌کنند.  صاحبان پولدار ویلا. که بتوانند لخت و پتی بروند توی آب. ما هم آن شب خیلی پول‌دار بودیم. آن‌قدر که یک جهان برای خودمان به طور خصوصی خریده بودیم تا در هوای آن لخت و پتی نفس بکشیم. یک قاچِ کوچک و قرمز از هندوانه‌‌ی زندگی.

باید پول‌هایم را جمع کنم و یک جهان برای خودم بخرم. یک جهان شخصی که هر وقت بخواهم بتوانم درش را از داخل قفل کنم. یک تابلوی بزرگ  نئون هم می‌زنم پشت درش که داد بزند «تعطیل». باب دیلن یا عقیلی یا حتی چاووشی پخش کنم. تندترین سوسیس بندری ممکن را بار بگذارم. این جهان شخصی اولویت زندگی‌ام است. همان دودی است که سیگاری‌ها به آن متکی‌اند. سندش هم شش دانگ به نام خودم باشد. درست مثل همان ساحل‌های خصوصی.

۴۵۹

امروز عصبانی شدم و موبایل‌ام را پرت کردم و کوباندم به دیوار. آن‌قدر محکم پرتش کردم که مثل گوشت چهار مرغِ ابراهیم نبی، هر تکه‌اش افتاد یک جا و فقط اذن پروردگار می‌تواند جمع‌اش کند. تقصیر ایمیل‌های فراوانی بود که امروز گرفتم. بیشتر از صد تا. کلا از وقتی که دورکاری می‌کنم، بابت هر دست به آب‌رفتنی یک ایمیل می‌گیرم. بابت هر ایمیل هم، موبایلم یک دیلینگِ خفیف در می‌کند. قبلا عاشق همین دیلینگ بودم. اما حالا از آن منتنفرم. یک دیلینگِ قشنگِ منزجر کننده. تکراری اجباری که مرز باریک بین عشق و نفرت است.

سال‌ها پیش که تازه آمده بودم این‌ور آب، با پائولا آشنا شدم که کارش عکاسی بود. قیافه‌اش طوری بود که انگار آدم  آنجلینا جولی و مهتاب کرامتی را هم‌زمان و با هم می‌بیند. ترکیب جذابی بود. پیشنهاد کار داد که آخر هفته‌ها برویم از ورزش بچه‌های مدرسه‌ای عکس بگیریم. قراردادها را پائولا می‌بست و عکاسی‌اش را من می‌کردم. چی از این بهتر؟ هم پول می‌گرفتم، هم با آنجلینا + مهتاب می‌رفتم بیرون، هم از بچه‌ها -این گل‌های بهشتی-  عکس می‌گرفتم و مهم‌تر از همه عکاسی می‌کردم که برای من عبادت بود.  شنبه‌ها و یک‌شنبه‌ها ساعت پنج صبح می‌زدم بیرون، تا ورزشگاه می‌راندم، از بچه‌ها-این ‌گل‌های بهشتی- عکس می‌گرفتم، با آ+میم ناهار می‌خوردم و شب با یک چک بر‌می‌گشتم خانه. شش ماه، وضعیت همین بود. صبح زود. آ+میم.گل بهشتی. ناهار.چک. بالاخره خسته شدم. از ساعت پنج صبح متنفر شدم. از پائولا و آنجلینا جولی و مهتاب کرامتی متنفر شدم. حتی از برد پیت هم بدم می‌آمد. بچه‌ها از حالت گل بهشت برایم تبدیل شده بودند به خار جهنم. به قیف پر از قیرِ مذاب غلمان.  بدتر از همه دوربین‌ام بود که با دیدن‌اش کهیر می‌زدم. تکرارِ اجبار، مرزِ عشق و نفرت.

گمان کنم مواجهه‌ی من با تکرارهای اجباری همیشه همین بوده است. هر چیز زیبایی که بیفتد به دام تکرار و اجبار، مرز عشق را برایم رد می‌کند و شیرجه می‌زند به صف ارتش نفرت. سال‌ها پیش برای اولین بار مد شد که روی دنده عقب خاور، آهنگ «فور الیز» بتهوون را بگذارد. اولین بار توی کارگاه شیروان با آن مواجه شدم. بعد از این‌که جواد تیرچه‌بلوک‌ها را از پشت خاورش خالی کرد، دنده عقب گرفت که برود مشهد. در آن کارگاه مغشوش، ظریف‌ترین آهنگ‌، فریادِ اوس محمود بود سرِ شاگردش که: «هوی، چقدر ماسه می‌ریزی گاومیش؟». حالا در همان کارگاه آهنگی از بتهوون پخش می‌شد. چه ایده‌ی درخشانی. خاور دنده عقب بگیرد و از باخترش صدای بتهوون به گوش برسد. از فرط هیجان دلم می‌خواست جواد را از پشت فرمان بکشم پائین و بغلش کنم که البته هیبت و سبیل‌هایش مانع شد. اما خب، بعد از دو سال دیگر حالم از فورالیز به هم می‌خورد. همه چیز صدای فورالیز می‌داد. دنده عقب خاور و نیسان. ماشین پاکبانان محترم شهرداری منطقه پنج. پراید آقای رستمی همسایه‌ی ابوی که هر روز ساعت چهار صبح، تمام کوچه را دنده عقب می‌راند تا برود حلیم بخرد برای صبحانه. فرسایش عشق زیر بار تکرار و اجبار.

ماجرای این مدلی زیاد دارم. منطقی هم به نظر می‌آید. مثلا اگر قرار بود مجنون سر هر پیچ و دم هر چشمه‌ی آب و  پای هر کوهی، لیلی را خفت کند و لب‌هایش را به مهمانی لب‌های او ببرد، همه چیز می‌ریخت به هم. خودِ مجنون ظرف‌اش را فرو می‌کرد توی حلق مرحوم گنجوی و هیچ وقت سروده نمی‌شد که: «اگر با ما نبودش هیچ میلی | چرا ظرف مرا بشکست لیلی».

حالا من مانده‌ام و یک موبایل پریشان که نیمه‌ی شب تنها صدایی که از آن بیرون می‌آید دیلینگِ رسیدن ایمیل است: «امشب پروژه رو نمی‌رسیم تحویل بدیم. من می‌رم بخوابم». برو بخواب. اصلا برو بمیر.

این مرز باریک بین عشق نفرت. این تکرارِ مسخ کننده.

۴۵۸

من خیلی سال پیش با هزار بدبختی دو میلیون تومان پول پس‌انداز کرده بودم. در ازای انجام چند پروژه‌ی نقشه‌برداری که بابت هر کدام‌شان تا دو سه باری با حضرت عزرائیل شاخ به شاخ شده بودم. پول‌ها را ریختم توی یک حساب بانکی که بعدا یک خاکی به سرشان بریزم. همان‌وقت بود که شرکت ایران‌خودرو می‌خواست پژو ۲۰۶ پیش‌فروش کند. تنها چیزی که آن زمان لازم نداشتم، ماشین بود. مثل این‌ بود که آدم کرمان زندگی کند و چوب اسکی بخرد. اما خب، هر شب ایران‌خودرو لای برنامه‌های مفرح تلویزیون، آگهی بازرگانی پخش می‌کرد که فروش استثنایی پژو و بهره این‌قدر درصد و تحویل شش ماهه خودرو و این طور حرف‌ها. الحق و الانصاف تبلیغ‌ها را هم خیلی قشنگ درست می‌کردند. یک زن و مرد بلوند با چشم‌هایی به رنگ اقیانوس با بچه‌ای بلوند‌تر از خودشان که پشت ماشین خواب بود. لبخند می‌زدند و باد کولر ماشین زلف‌ِ آن‌ها و دل من را به باد می‌داد. آن‌قدر این تبلیغ‌ها را پخش کردند و آن‌قدر گفتند که ماشین بخر، ماشین بخر، که باورم شد ماشین خریدن در این برهه‌ی حساس زمانی بهترین تصمیمی است که می‌توانم برای آن دو میلیون تومان پول بگیرم. من یک کرمانی بودم که به من اثبات شده بود چوب اسکی نیاز مبرم من است. پول‌ها را ریختم توی دل ایران‌خودرو. ماشین را به موقع ندادند و بعد از یک سال نیم مجبور شدم پول‌ را بکشم بیرون. پولی که تورم، پیرش کرده بود. گولم زدند. در واقع گول نزدند. ذهنم را دست‌کاری کرده بودند و به جای من فکر کرده بودند. همان بلایی که در زبان انگلیسی به آن می‌گویند manipulate . به خیال خودم دست‌شان برایم رو شده بود اما در واقع نشده بود. شش ماه بعد همین بلا را سایپا سرم آورد. آن‌قدر ذهن و مغزم را دستکاری کردند تا بالاخره ثبت‌نام کردم برای پراید سفید. که خب آن را هم آن‌قدر تحویل ندادند که کلا بی‌خیال شدم و مهاجرت کردم.

یکی دو سال پیش، یک رئیس داشتم که در دستکاری ذهن آدم‌ها تبحر داشت. اصلا شرکت بابت همین تخصص‌اش بهش پول می‌داد. با کارفرما مذاکره می‌کرد و آن‌طور مغزشان را ماساژ می‌داد و در جهتی که می‌خواست ذهن‌شان را دستکاری می‌کرد که کارفرما با طیب ‌خاطر پروژه را می‌داد به او. با نیم ساعت جلسه، کارفرمای اخمو، می‌شد عروسک توی دست رئیس که داشت می‌خندید و به سازش می‌رقصید. متخصص دستکاری ذهن آدم‌ها بود. حتی اگر می‌خواست کسی را اخراج کند، با نیم‌ساعت حرف زدن طوری ذهن آن مفلوک را جهت می‌داد که خودش احساس زیادی بودن می‌کرد و جمع می‌کرد و می‌رفت.

من بعد از ماجرای ایران‌خودرو و سایپا و این رئیس ماکیاول، از این دستکاری می‌ترسم. به نظرم همان‌قدر ترسناک است که مثلا اصغر سگ‌دست، بدن آدم را توی شلوغی ایستگاه مترو جوان‌مرد قصاب، دست‌مالی کند. حتی از آن هم ترسناک‌تر است. این‌که کنترل ذهن آدم بیفتد دست یک کس دیگر. در واقع انگار که مغز آدم را هک کنند و خودِ آدم هم نفهمد. مثلا در آن برهه‌ی حساس زمانی که حساب و کتاب خریدن یک کیلو ماست ترش را هم باید نگه می‌داشتم، ایران‌خودرو طوری ذهن من را دستکاری کرد که همه‌ی پولم را ریختم توی حلق‌شان. ترسناک‌تر از این نیست.

خلاصه من از «کلام آدمی‌زاد» هراس دارم. این خاصیت دستکاری کردن و متقاعد کردن، خوف‌ناک‌ترین استعداد آدم است. مثل راننده تاکسی‌ای که می‌توانند ذهن مسافر خسته را طوری دستکاری کنند که باور کند بهترین راه برای رسیدن به هفت‌حوض، از آریاشهر می‌گذرد. یا سعید که هم‌زمان ذهن پنج تا دوست‌دخترش را طوری دستکاری کرد که هر کدام‌شان فکر می‌کرد تنها اتوبوس وارد شده به ترمینال قلب سعید است. خبر نداشتند که قلب سعید از ترمینال جنوب هم شلوغ‌تر است. این‌ها هیچ کدام‌شان دروغ‌گو نیستند. این‌ها دستکاری کننده ذهن هستند که  هزار بار ترسناک‌تر از دروغ‌گوها هستند. یک کاری می‌کنند که آدم خودش با دست خودش تصمیمی را بگیرد که به نفع خودش نباشد. اصلا هم نمی‌فهمد که این تصمیم را خودش نگرفته است. وای از این استعداد ترسناک.

۴۵۷

میوه‌ی مورد علاقه‌ی من سیب است و از بچگی دل در گروی آن داشتم. مخصوصا سیب‌های کوچک و زردی که پر از نقطه‌ی ریز هستند. همان‌هایی که با گاز اول، هم‌دردی‌ خودمان را با آدم و حوا اعلام می‌کنیم و شیرینی گناه را حاضریم به جان بخریم. این نوع سیب در شهر ما حکم تک‌شاخ را دارد و خیلی کم‌یاب است. اما جوینده یابنده است. دو هفته پیش تصادفا گذرم خورد به یک دکان درب و داغان که همه چیز می‌فروخت. از اگزوز وسپا تا سیب کوچکِ زردِ خالدارِ شیرین، مخصوص گناهکاران و خوارج. چشم بسته دو کیلو خریدم و گاز دادم تا خانه و انداختم توی سینک ظرف‌شویی و غسل کرونا دادم و ریختم توی سبد. ده تا سیب بودند. همان‌جا فهمیدم که سه تای آن‌ها نیمه‌کپک‌زده‌اند و از زردی رسیده‌اند به قهوه‌ای. حالا من مانده بودم و سه سیب کرمو و هفت سیب سالم و براق. درون من اهریمنی وجود دارد که اجازه‌ی خوردن سیب‌های سالم قبل از سیب‌های گندیده را نمی‌دهد. هر چقدر با خودم کلنجار رفتم که اول یکی از سالم‌ها را بخورم، اهریمن درونم اجازه نداد و اصرار کرد که: «این خراب‌ها رو بخور اول… بعد می‌ریم سراغ خوب‌ها».

اهریمن پیروز شد. دو روز اول کرموها را با بدبختی خوردم. مزه‌ی روده‌ی کانگرو می‌دادند. حتی قابیل هم حاضر نمی‌شود بابت این مزه گناه کند. روز سوم رفتم سراغ سالم‌ها که دیدم حالا دو تای دیگرشان هم رو به زوالند. باز اهریمن و کپک و روده‌ی کانگرو و الخ. روز چهارم و پنجم و ششم هم بر همین منوال. هر ده تا را با همین شرایط اسف‌بار میل کردم. لعنت بر این اهریمن درونم که حالی‌اش نمی‌شود هر لذتی زمان انقضا دارد. هر چیزی را سر وقتش باید گاز زد.

تابستان‌ها از اهواز می‌کوبیدیم تا تهران. ده ساعت توی راه بودیم و وقتی می‌رسیدیم انگار از دستگاه سانتریفوژ (سلام محمدعلی جان) بیرون آمده باشیم. بعد هم می‌رفتیم شمال. تمام راه را تحمل می‌کردم فقط بابت تونل کندوان. واردش که می‌شدیم، پنجره را می‌دادم پائین و طوری عربده می‌زدم که انگار خدای نکرده عضوی لای انبر گیر کرده باشد. هیچ لذتی بالاتر از آن نبود که صدایم بخورد به دیوارهای سنگی تونل و چهار برابر بلندتر بشود و اعصاب همه را خرد کنم.  امروز موقع رانندگی بعد از سال‌ها مجبور شدم از یک نیمچه‌تونل رد شوم. یاد تونل‌  کندوان افتادم. پنجره را هم دادم پائین. سرم را هم دادم بیرون اما به جای نعره، صدایی تولید کردم که فقط به درد بیدار کردن لیلی‌ می‌خورد جهت خوردن سحری. همان‌قدر نرم و لطیف. نعره زدن زمان خودش را می‌طلبیده. خدا را شکر می‌کنم که آن زمان اهریمن درونم هنوز متولد نشده بود و نگفت که: «حالا توی این تونل داد نزن. بذار وقتی برگشتیم اهواز، توی تونل‌های اهواز هر چی خواستی فریاد کن». اهواز که تونل ندارد حبیب من.

یک همکلاسی شیرازی داشتم که دن‌ژوان دانشگاه بود. سینه‌‌ی کفتری و موهای ‌اردکی. یقه‌ی کاپشن جین‌اش را بالا می‌داد و دل‌ها را اسیر خودش می‌کرد. سال آخر دانشگاه، با دوست‌دخترش رفتند مسافرت. وقتی برگشت چند عکس از سفرشان نشان‌مان داد. یکی‌شان مال گردنه‌ی حیران بود. خودش و دوست‌دختری لبه‌ی پرتگاه، فیگور تایتانیکی گرفته بودند و به یک افق مه‌آلود خیره شده بودند. همان شب با خودم تصمیم گرفتم که بروم باشگاه و پرس سینه بزنم و موهایم را گوجه‌ای کنم و دوست‌دختری برای خودم اختیار کنم و بروم گردنه‌ی حیران و با دوربین زنیطم عکس بگیرم از خودمان. اهریمن درون من همان وقت‌ها بود که به بلوغ رسیده بود و نشسته بود توی اتاق فرمان مغزم. اهریمن گفت: «نه عزیزم. الان نه. فارغ‌التحصیل بشو، یه شغل خوب پیدا بکن، کمی پول جمع کن، خونه بگیر، بعد هر غلطی خواستی بکن». گفتم چشم. همه‌ی دستوراتش را انجام دادم الا بخش «هر غلطی خواستی بکن». بعد از همه‌ی آن کارها، سیب‌های براق لک افتاده بودند و دیگر حیران همان حیران نبود دیگر و مو بر سرم نمانده بود.

خلاصه این اهریمن، روان‌ام را پریشان کرده است. اگر با همین وضعیت به سن ۱۲۵ سالگی برسم، باز هم یک لیست طویل دارم از کارهایی که باید انجام بدهم اما اهریمن درون اصرار دارد که «فعلا پولات رو جمع کن و یه دست دندون مصنوعی از جنس عاج فیل بخر، بعد برو فلان کار را بکن». از آن طرف هم یک لیست طویل هم دارم از کارهایی که اهریمن درون در صد سال گذشته به فنا داده است. ای اهریمن لامروت! هر سیبی را باید سر وقتش گاز زد. به جای گاز زدن سیب تازه دائم در حال تماشای کپک زدن‌اش هستم. تف به روت.

۴۵۶

بعد از سال‌ها دوباره یک دوچرخه گرفتم و با آن می‌روم دوچرخه‌سواری. تمام مسیر‌هایی را هم که انتخاب می‌کنم، سخت و صعب‌العبور است. طوری هستند که اگر با آن سرعت بخورم زمین، احتمالا فقط از روی بند کفش‌هایم قابل شناسایی خواهم بود. می‌ترسم؟ خیلی زیاد. اما خب مجبورم. آن‌قدر سطح هیجان زندگی‌ام پائین آمده است که به راحتی با هیجانات زندگی خزه‌های روی تنه‌ی درخت بلوط سرِ کوچه رقابت می‌کنم. ماهیت شغلم طوری است که با فرمول‌های ریاضی و عدد و رقم پیوند خورده است. هر روز صبح که بیدار می‌شوم مساحت دایره و بیضی از همان فرمول روز قبل پیروی می‌کند و دو خط موازی به هم نمی‌رسند و شتاب جاذبه کماکان ۹.۸۱ متر بر مجذور ثانیه است. همین بوده و همین خواهد بود. اما اگر به جای آن تصمیم می‌گرفتم بروم مثلا زیر پرچم داعش خدمت کنم، زندگی‌ام از این رو به آن رو می‌شد. دفتر خاطرات یک مهندس کجا و دفتر خاطرات جانِ جهادی کجا. آن‌جا اصلا لازم نیست تاریخ بالای صفحه‌‌هایش بزنند چرا که هر روز برای خودش روزی منحصر به فرد و قابل شناسایی است. تقویم و تاریخ را زندگی یکنواخت آدم‌ها خلق کرده که به نحوی دیروز و امروز و فردا را از هم تفکیک کنند.

زنگ زدم به رحیم فرخی و گفتم که دوچرخه خریده‌ام و همان حرف‌های پاراگراف بالا را برایش زدم. چهار پاراگراف جوابم داد که دارم ناشکری می‌کنم و بیا برو فلان جا زندگی کن تا هیجان را بفهمی و برو فلان جا که هر آینه ممکن است بمب جلوی راهت بپکد و با روح آلفرد نوبل محشور بشوی و بیا برو فلان جا که فلانت فلان می‌شود و الخ. به هر حال انتظار بیشتری از این مکالمه نمی‌رفت. من و رحیم فرخی جایی بزرگ شده‌ایم که همیشه باید پائین را نگاه کنیم و از خدا بابت این‌که آن‌جا نیستیم تشکر کنیم. اصولا نگاه رو به بالا فعلی لوکس محسوب می‌شود. سعی کردم برایش توضیح بدهم که این‌هایی که گفتی اسمش استرس است و نه هیجان و مرز واضحی بین این دو احساس وجود دارد. بین احساسِ دزدی که سعی می‌کند با ماشین از دست پلیس فرار کند و  احساس شوماخر که با فِراری توی پیست با همان سرعت می‌راند، زمین تا آسمان فرق وجود دارد. فَراری کجا و فِراری کجا.

استرس که هست. روزمرگی هم به آن که اضافه بشود، می‌شود قوز بالای قوز. دقیقا مثل سنجاب‌های خانه‌ی ما. هر روز از بام تا شام برای پیدا کردن فندق و میوه‌ی بلوط از این ور به آن طرف می‌پلکند و زمین را بو می‌کنند و چال می‌کنند. از آن طرف هم دائم استرس این را دارند که نکند شاهین‌ها و مارها بیایند سر و وقت‌شان یا من با دمپایی بیفتم دنبالشان که چرا می‌خواهید شاه‌توت‌ها را گاز بزنید؟ روزمرگی به‌علاوه‌ی استرس ترکیب ملال‌آوری است. زندگی سنجابی. آخرش هم می‌افتند و می‌میرند و تنها ارث‌شان هزار گردوی چال شده در گوشه و کنار این خاک و بوم است.

خلاصه این‌که می‌خواهم ادویه‌ی هیجان را به اندازه‌ی وسعم اضافه کنم به ماجرا. حالا وسع جانِ جهادی این‌طور است که با تانک کورس بگذارد و تیک آف کند و وسع من به اندازه‌ی یک دوچرخه است و هفته‌ای دو ساعت تلاش برای سقوط نکردن از دره. مگر قد و قواره‌ی دل من و دل جانِ جهادی یک اندازه است که سقف هیجانات‌مان یک اندازه باشد؟ نه. اما مطمئنم که زندگی هر دو نفرمان به یک اندازه بالانس می‌شود. هیجان، به زندگی من ترسی کنترل‌شده اضافه می‌کند که باعث می‌شود چند ساعت استرس‌ و اضطراب و روزمرگی‌ را فراموش کنم. مثل بوسیدن لب‌های لیلی پشتِ سر بابای لیلی. طعم با لیلی بودن را چند برابر می‌کند. درست یا غلط، فعلا راه دیگری برای مبارزه با استرس و روزمرگی‌ها ندارم. با ترس به جنگ ترس می‌روم.

۴۵۵

دوازده سال است که هر روز ساعت هفت صبح سوار ماشین می‌شوم و بیست دقیقه رانندگی می‌کنم و از مسیری کاملا ثابت رد می‌شوم تا برسم به محل کارم. این بخشی از رسالت کارمندی من است که مثل عقربه‌های ساعت، منظم و مرتب دور خودم بچرخم. در این دوازده سال هر روز صبح زن پا به سن گذاشته‌ای را می‌دیدم که سر خیابان سوم می‌ایستاد و رد شدن ماشین‌ها را تماشا می‌کرد. یک زن لاغر که هر ۲۰۶ استخوان بدنش از زیر لباس‌هایش، مثل نوک عصا زده بود بیرون. همیشه پیراهن گلدار می‌پوشید و سگش که شبیه به سوسیسی پادار بود، همراهش بود. وقتی باد می‌وزید موهای بلند و خاکستری‌اش پرواز می‌کردند و تُک آن‌ها تا وسط خیابان شره می‌کرد. صحنه‌ای کاملا سورآل بود و جان می‌داد برای این‌که آدم ازش عکس بگیرد. اصلا ندیده و نشناخته دلم می‌رفت برایش. صد بار با خودم کلنجار رفتم که ماشین را بزنم کنار و با دوربینم بروم پیشش و ماجرا را بهش بگویم و عکس‌اش را بگیرم و خلاص. اصلا خالی ببندم و بگویم که: «وای که چقدر شما شبیه به مادربزرگ مرحوم من هستید. مثل سیبی که از وسط نصف‌ کرده باشند…عجیب نیست؟». شاید این‌طور عواطفش را تحریک کنم و اجازه بدهد تا عکسش را بگیرم و دو کلام با او اختلاط کنم. اما خب، من ترس از «نه شنیدن» دارم و بابت آن هیچ وقت جرات نکردم و جلو نرفتم. با خودم فکر می‌کردم شاید قلاده‌ی سگش را باز کند و همان سوسیس پادار تبدیل بشود به یک گرگ درنده و من را بدرد و رسالت کارمندی‌ام را نیمه‌تمام بگذارد. یا اینکه زنگ بزند و پسرهای قلچماقش را خبر کند تا بیایند و لت و کوبم کنند. بابت همین، دوازده سال آزگار از جلویش رد شدم و  حرفم را بهش نزدم. آنقدر نگفتم که دو ماه پیش اول سگش ناپدید شد و بعد هم خودش.

این ترس از «نه» شنیدن، یکی از سوراخ‌های روح من است که تا حالا خیلی از لذت‌های زندگی‌ام از آن نشت کرده‌ و از داشتن‌شان محروم شده‌ام. درست مثل یک دبه‌ی سوراخِ پر از شربت آبلیموی خنک در تابستان داغ کویر. انگار که آدم بخواهد با آب‌کش آب باران جمع کند. دانشگاه که بودم، با چهار حرکت گازانبری دلداده‌ی میم عین شدم. دلیل خاصی هم برای این دلدادگی نداشتم و به نظرم دلیل خاصی هم لازم نداشتم. میم عین دو ترم مهمان دانشگاه ما بود. هر دو ترم هم مثل استری لجباز جلو نرفتم و هیچ بهش نگفتم. هر بار که می‌خواستم جلو بروم و بسته‌ی پیشنهادی‌ دلم را جلویش باز کنم، تصور می‌کردم که حتما با اسپری فلفل و پنجه بوکس، رنده‌ام می‌کند. یا دست‌کم یک کمربند مشکی از توی کیفش درمی‌آورد و می‌بندد و با دو حرکت تکواندو قطع نخاعم می‌کند و خلاص. یا بدتر از همه‌ی آن‌ها بهم می‌گوید «نه». آن‌قدر ترسیدم و نرفتم تا بالاخره میم عین مهمانی‌اش تمام شد و رفت همان‌جایی که بود. اصلا یادم نیست از کجا آمده بود؟ مهم هم نیست دیگر.

خلاصه این‌که کارنامه‌ی من پر از «نه»‌هایی است که هیچ وقت رخ نداده‌اند. مثل یک ژنرال ارتش هستم که هیچ‌وقت از ترس شکست، گردان‌اش را جلو نمی‌فرستد. مثلا هفت هشت سال پیش یک آدم خیلی پولدار دعوتم کرد مهمانی. همه مثل سیخ نشسته بودیم روی مبل‌های استیل. از همان‌هایی که به جز ما ایرانی‌ها، تنها مشتری‌اش لوئی شانزدهم بوده است. بنان گوش می‌دادیم و خیار پوست می‌گرفتیم و با نمکدان کریستال چِک، نمک می‌زدیم و می‌خوردیم. دو تا میز آن‌ورتر یک سینی گذاشته بودند با بسکوئیت و خاویار. من توی عمرم خاویار نخورده بودم. هنوز هم نخورده‌ام. چرا؟ چون فضا سنگین بود و می‌ترسیدم بروم جلو و خاویار بخورم. می‌ترسیدم صاحب‌خانه عصبانی بشود و داد بزند: «نه! نخور، اونا واسه خوردن نیس، واسه‌ی دکور گذاشتیم». حتی فکر می‌کردم بدود و تفنگ برنوی دسته‌ی طلاییِ آویخته شده به دیوار را بکند و شلیک کند بهم. دلیل مرگ؟ خوردن هم‌زمان تیر و خاویار. که خب، کاش این اتفاق می‌افتاد. من که بالاخره می‌میرم. اما مرگ بی‌خاویار در اثر کهولت سن کجا و مرگ با خاویار با شلیک تفنگ کجا.

وای بر این دبه‌ی سوراخ که همین‌طور دارد نشت می‌کند و این شربت گوارا را می‌فرستد توی دل ماسه‌های داغ کویر زندگی. چرا جای دور برویم. پانزده سال است که خواننده‌ی یک وبلاگ‌نویس هستم و تک‌تک نوشته‌هایش را می‌خوانم. تا حالا دو بار هم رفته‌ام به شهری که در آن زندگی می‌کند. یکی از آرزوهایم این است که این آدم را از نزدیک ببینم و به اندازه‌ی زمان تزریق یک سرم قندی-نمکی باهاش حرف زنم و چای کیسه‌ای با هم بخوریم. کف مطالبات بشری. آدرس ایمیلش را هم دارم اما هیچ وقت شجاعت نکردم تا انگشتم را مثل پتروس فرو کنم توی این سوراخِ دبه‌‌ی شربت. چی اگر جواب ایمیلم را ندهد و توی دلش بگوید: «این یارو خودش یه عمره داره وبلاگ‌نویسی می‌کنه اما هنوز نمی‌دونه آدما چقدر با نوشته‌هاشون فرق دارن و هنوز می‌خواد من رو ببینه؟ مردک فلان فلان شده». یا چی اگر زنگ بزند به پلیس فَتای شهرشان و به جرم مزاحمت من را بیاندازند به سیاه‌چال؟ راستی چرا اسم‌ش را گذاشته‌اند فَتا؟ فِتا که یک جور پنیر است. حتی دوست دارم یک بار به رئیس فَتا بگویم که اسم‌تان عجیب است. اما باز هم می‌ترسم که بگویند «نه، خیلی هم قشنگه، اسم پنیر رو باید عوض کنن».

تا صبح می‌توانم برای‌تان مثال بیاورم. از نکرده‌ها و ندیده‌ها و نخورده‌ها و الخ. بدبختی ماجرا این است که مانده‌ام که در دوران فرتوتی و پیری داستان کدام رشادت را برای نوه‌هایم تعریف کنم؟ کارنامه‌ی پر از تجدیدی به مراتب بهتر از کارنامه پر از غیبت است. البته راهکارش لاف زدن است. تمام نکرده‌هایم را با لاف لاپوشانی می‌کنم. می‌گویم نوه‌ی عزیزم! رفتم جلو و به آن پیرزن گفتم «میشه عکس‌ات رو بگیرم؟ اونم گفت آره دردت به فرق سرم… کی بهتر از تو». من هم عکسش را گرفتم. اگر هم پرسید «کو عکسش؟» باز هم خالی می‌بندم که سال‌ها قبل سیل آمد و عکس‌ها را با خودش برد. یا برای نوه‌ام لاف می‌آیم که رازم را به میم عین گفتم. بهش گفتم که دلم را برده است و میم عین همان‌جا از فرط شادی روح از تنش جدا شد و دار فانی را وداع گفت و این‌طور شد که من با مادربزرگ‌ات که اتفاقا میم عین نیست ازدواج کردم. خاویارها؟ تمام سینی را خوردم و لیسیدم، شب کارم به بیمارستان کشید. اما چه مزه‌ای داشت، عالی. از آن بلاگر کذایی هم خوشم نمی‌آید اصلا. از خودش و آن وبلاگ معروف و طرز فکر و نگارش درخشانش بدم می‌آید. در ضمن خیلی سال است که دیگر به پنیر فِتا می‌گویند پنیر شبیه به لیقوان. این هم کار من بوده است.

چه ارتباط عجیبی بین لاف و ترس وجود دارد. انگار که شیر ترس‌هایم قرار است بشود پنیر بدبوی لاف زدن. خدا به داد من برسد.

۴۵۴

دوازده شب را رد کرده‌ایم و خواب از سرم پریده است. وقت‌هایی که خواب از سرم می‌پرد، هم احساس گرسنگی می‌کنم و هم تنهایی. الان هم با همین دو حس دست به گریبانم. البته با یک لیوان شیر و دو تا خرمای مضافتی کرمو افتاده‌ام به جان گرسنگی. اما تنهاییِ نیمه‌شب مخوف‌تر از آن یکی حس است. این‌که حس می‌کنم همه خواب هستند و تنها آدم بیدار این شهر منم. انگار که همه بقچه بسته‌اند و مثلا رفته‌اند مریخ برای تفریح و من مانده‌ام و همین لیوان شیر و دو تا خرما که وقتی بخورم‌شان از این هم تنهاتر می‌شوم. چند شب پیش با دیبا رفتیم قدم بزنیم و فلافل بخوریم و فحش بدهیم به جهان هستی. فلافل گیرمان نیامد اما دو کار دیگر را انجام دادیم. سر حرف‌مان رسید به تنهایی و گفت که ما آدم‌ها ذاتا تنهاییم و کنار هم بودن‌مان صرفا بابت این است که درد تنهایی همدیگر را تسکین بدهیم. حرف درستی بود. بعد هم گفت که لزوما این حرف من نیست و شاید توی کتابی چیزی آن را خوانده‌ است. شاید حرف اکتاویو پاز باشد یا حسین پناهی یا دست‌کم دکتر سمیعی یا هلاکویی. همه‌ی حرف‌های قشنگ جهان مال همین چند نفر است. به هر حال حالا که هر دو خرما را خوردم، بیشتر این حرف به دلم می‌نشیند.

یاد ایستگاه اتوبوس پکیده‌ی کنار خانه‌مان افتادم. بعد از هزار سال زندگی کردن در این محله، تازه فهمیده‌ام که متروکه است. متروکه یعنی این‌که شرکت اتوبوس‌رانی سال‌هاست مسیر اتوبوس‌ها را عوض کرده و هیچ اتوبوسی از این‌جا رد نمی‌شود. قیاس به خودمان کنم که شبیه همین ایستگاه اتوبوس هستیم که خارج از خط ساخته شده است. قشنگی ماجرا این‌جاست که هر سال دو تا جوان ریقو با دو سطل رنگِ آبی می‌آیند و نیمکت و دیوار‌هایش را رنگ می‌کنند و می‌روند. طفلک از این ایستگاهِ خارج از مدار. فکر کنید خورشید باشید اما بدون حضور کره‌ی زمین. بابت چه باید درخشید؟ غروب و طلوع خورشید اصلا بدون حضور زمین معنایی ندارد. آمدن و رفتن در تنهایی ماهیتی ندارد. وقتی می‌ر‌وی که از کسی دور بشوی و وقتی می‌آیی که بخواهی به کسی نزدیک بشوی. اما در تنهایی رفتن و آمدن ترجمه می‌شود به بیقراری.

باور کنید یکی از این خرما‌ها که خوردم کرم داشت وگرنه من چرا نیمه‌شب دارم چرند می‌گویم؟ انگار که دقیقا همان کرم سربالایی رفته و نشسته پشت فرمان مغزم. مجبورم کرده گوگل مپ را زیر و رو کنم و محله‌مان را پیدا کنم. حالا فهمیدم دو تا از این ایستگاه‌های متروک و مهجور توی این محله است. لااقل هر دو تای آن را کنار هم می‌ساختند تا با هم معاشرت کنند و از بی‌وفایی اتوبوس‌های شرکت واحد گله کنند. خاطرات روزهای درخشان را مزمزه کنند تا یاد باسن‌هایی که نیمکت‌هایشان را مورد لطف قرار داده‌اند، بیفتند. اما نه. دو ایستگاهِ متروکِ دور از هم. ولی باید خوشبین بود. خوشبین به این‌که یک ایستگاه متروک گزینه‌ی مناسبی برای این است که گل و گیاه کنارش رشد کند و  نیلوفر‌ها دور پایه‌هایش بپیچند. به هر حال پای مسافر که به آنجا نرسد، گل‌ها هم لگد نمی‌شوند. اصلا شاید این یکی از خواص تنهایی باشد. شکوفایی در سایه‌ی امن تنهایی. البته اگر آن دو جوان ریقو امان بدهند و به بهانه‌ی پاکیزگی، گند نزنند به رشد‌شان.

واقعا دیر وقت است. شیر و خرما هر دو رفته‌اند. مردمان شهر به جهان رویا سفر کرده‌اند. کرم‌ها، درونم تجزیه شده‌اند. فاصله‌ی آن دو ایستگاه هیچ تغییری نکرده اما هر دو می‌دانند که در زمان خلقت‌شان یکی دیگر هم خلق شده و در این تنهایی، تنها نیستند. شاید درمان تنهایی همین هم‌دردی باشد. شاید هیچ گلی در ایستگاه اتوبوسی شلوغ به دنیا نیاید. شاید. اما مطمئنم صبح که بیدار بشوم مردمان شهر از سفر برگشته‌اند. پس شب بخیر.