۴۳۳

چهار ماه و خرده‌ای برای سیر کردن شکم و چرخاندن چرخ‌های مملکت مجبور شدم بروم عسلویه کار کنم. شنبه‌ها با هواپیما پرواز می‌کردم عسلویه و چهارشنبه‌ها برمی‌گشتم تهران. تکراری بودن این سفر طوری شده بود که حس می‌کردم به جای هواپیما سوار تاکسی‌های خطی‌ ونک-آریاشهرم. هواپیماهای عسلویه یک جور بوئینگ قدیمی بودند که مثل ماشین لباس‌شویی‌ای که آجر بهمنی بشورد، لرزش و تکان و صدا داشت. از روبرو که نگاه می‌کردی، پوزه هواپیما بوی الرحمن می‌داد. به هر حال چاره‌ای نبود. برنامه را حفظ بودم. سوار می‌شدیم. هواپیمای لکنته روی باند راه می‌افتد. مهمان‌داران، تند تند انگار که روی قبر آدم ناشناسی از سر اجبار فاتحه بخوانند، نکات ایمنی را  پس‌پس‌کنان می‌گفتند و با سرعت می‌نشستند روی صندلی‌هایشان. بعد هواپیما شروع می‌کرد به دویدن روی باند پرواز. همه جای هواپیما می‌لرزید و یکی دو تا ساک و چمدان از بالا می‌خورد توی سرمان تا بالاخره بوئینگ خسته اوج می‌گرفت. بال‌بال زنان از لای دود تهران راهش را پیدا می‌کرد و اوج می‌گرفت و می‌رسید به جایی که آسمان‌اش آبی بود. بعد آرام می‌گرفت. مهمان‌داران کمربندها را باز می‌کردند و یک فرغون شکیل که چهار چرخ داشت را می‌آوردند بیرون و شروع می‌کردند به تخس کردن غذا. مهمان‌دار می‌پرسید تخم‌مرغ پخته یا خاگینه؟ در واقع حق انتخاب می‌داد. من از کلمه‌ی انتخاب خوشم می‌آید. به من حس فرمانروایی می‌دهد. حس می‌کنم کنترل زندگی‌ام را دارم. اما مشکل این‌بود که بعد از آن‌همه تکان در ارتفاع بیست‌هزار پایی،کنار نود مهندس خسته‌، تخم‌مرغ دورترین انتخابم بود. چه آب‌پز چه خاگینه و چه پخته و نپخته. من تخم‌مرغ را در ارتفاع دوست ندارم. سفر اول به مهماندار همین را گفتم. جواب نداد، رفت سراغ نفر بعد و گرسنه ماندم. سفرهای بعدی فهمیدم که در ارتفاع بیست‌هزارپایی، توی بوئینگی که به مدد دعاهای شبانه‌ی مادرم به مقصد می‌رسد، معنی انتخاب همین است. بین آب‌پز و پخته. بین خاگینه و املت. بین کوفت و زهرمار. خب چرا یک بار توی هواپیما شیشلیک نمی‌دادند؟ یا ماهیچه؟ یا دست‌کم زرشک‌پلو؟ این‌جاست که دموکراسی معنی پیدا می‌کند. این‌که یک منوی دراز پهن کنند جلوی آدم که از چلوکباب سلطانی شروع بشود تا برسد به تخم‌مرغ آب‌پز و خرمالو. این حق انتخاب واقعی است. نه انتخاب بین تخم‌مرغ و تخم‌مرغ.

بعد‌ها با واقعیت کنار آمدم. برای منِ خسته که توی کابین این بوئینگ گرفتارم و هیچ رستورانی در کار نیست و اگر نخورم گرسنه می‌مانم، تقدیری جز تخم‌مرغ نیست. تقدیر من گره خورده بود به میل آشپز شرکت هواپیمایی. انتخابی که تظاهر به انتخاب است. همیشه هم خاگینه را انتخاب ‌ می‌کردم. بوی تخم‌مرغ پخته واقعا قابل تحمل نیست.

بیست سال از آن ماجرا گذشته است. افتاده‌ام توی بوئینگ فرسوده‌ی انتخابات ریاست جمهوری. آشپز به میل خودش دو  جور تخم‌مرغ درست کرده است و داده به مهمان‌دار. من حالم از تخم‌مرغ در ارتفاع به هم می‌خورد. اما چاره چیست؟ بلند شوم و با مشت بکویم پای چشم مهمان‌دار خسته‌تر از خودم؟ هواپیما‌ربایی کنم و به جای عسلویه هواپیما را توی پارکینگ رستوران نایب پارک کنم؟ نمی‌شود خب. من یک مهندس خسته‌ام که برای نان شب مجبور بدوم. پارتیزان که نیستم. همین که باز آشپز لطف می‌کند و دو جور تخم‌مرغ پیشنهاد می‌کند، جای شکرش باقی است. فکر کنید فقط تخم‌مرغ پخته بدهد. واویلا. آن‌وقت این نود مهندس خسته، فکر می‌کنند که دموکراسی خدشه‌دار شده و قدرت انتخاب‌شان را گرفته‌اند. شورش می‌کنند و بوئینگ خسته را مجبور به فرود اضطراری می‌کنند. اما تا روزی که دو جور تخم‌مرغ داشته باشیم، ما متصوریم که در دنیایی با حق انتخاب زندگی می‌کنیم و درون‌مان آرام است و قابل کنترل هستیم. تا عسلویه چرت می‌زنیم و خواب رستوران نائب را می‌بینیم. من حق انتخاب دارم و از هر مدل تخم‌مرغی در ارتفاع بیزارم.

۴۳۲

یک خاطره بنویسم در باب هیچ. صد سال پیش، یک روز صبح حس کردم زبانم زرد رنگ شده و دهانم طعم عجیبی می‌دهد. انگار لاستیک دوچرخه گاز زده باشم. دو روز صبر کردم تا بهتر شود، که نشد. زنگ زدم به دکتر و نوبت گرفتم. روز جمعه رفتم مطب. پرستار آمد و معاینه‌‌ام کرد و فشار و وزن و قد و دور کمر و غیره را اندازه گرفت. بعد گفت چته؟ بهش گفتم که دهانم مزه‌‌ی لاستیک دوچرخه می‌دهد و زبانم زرد شده و قس‌علی‌هذه. پرستار رفت و بعد یک دکتر روسی که آخر فامیلش کوف داشت آمد داخل اتاق. گفت چته؟ من هم همان‌هایی را که به پرستار گفته بودم تکرار کردم. دکتر گفت دهانت را باز کن و بعد یک چوب بستنی کلفت را کرد ته حلقم. یک نگاه سرسری انداخت به غار علی‌صدر. بعد گفت ببند. سر پا شد و گفت «چیزی نیست، برات یه آزمایش ایدز می‌نویسم، برو طبقه پائین انجام بده».

من همان‌جا روی تخت، مثل بستنی روی اجاق وا رفتم. مطمئن بودم یا دکتر کوف نمی‌داند ایذر چیست یا نمی‌داند «چیزی نیست» یعنی چی. رفتم طبقه پائین و نیم لیتر خون دادم بابت آزمایش. خانم خون‌گیر گفت که سه روز دیگر نتیجه را می‌دهد. هر چه التماسش کردم که زودتر بده، قبول نکرد.  چاره‌ای نبود. زدم بیرون. من کلا آدم بدبینی هستم. همیشه به آن “یک درصد احتمال فاجعه” آن قدر علوفه می‌خورانم تا از آن ۹۹ درصدِ “چیزی نیست” فربه‌تر شود. و فربه شد. مطمئن بودم که حتما جواب آزمایش مثبت است و بدرود ای زندگی زیبا. می‌دانستم که کارنامه‌ی اعمالم سفید است اما از تیغ سلمانی و مته دندانپزشک که خبر نداشتم. توی راه با رئوف‌ترین حالت ممکن رانندگی می‌کردم. درست انگار سهراب سپهری در رقیق‌ترین حالت قلبش نشسته باشد پشت فرمان و بخواهد برود کاشان تا زیر درخت گیلاس شعر بگوید. حتی اگر کاشان گیلاس نداشته باشد. من هم همان‌طور بودم. مهربان و صبور  به همه راه می‌دادم. به تک‌تک درختان به محبت سلام می‌دادم و  بوس برای پرنده‌ها می‌فرستادم و چند بار خورشید را خطاب کردم که تو همیشه این‌قدر می‌درخشی یا امروز زیادتر هیزم ریختی پای اجاقت؟ سنجاب‌ها را نصیحت می‌کردم که بی‌هوا توی خیابان ندوید و دو تا بلوط و گردوی اضافه ارزش زیر ماشین رفتن ندارد و قدر زندگی‌تان را بدانید.

سه روز روی اجاق بدبینی زندگی کردم. هر کس را می‌دیدم بغل و بو می‌کردم. حتی اگر بوی پیاز گندیده می‌داد. بوی پیاز زندگی بهتر از بوی لاستیک دوچرخه‌ی مرگ است. شده بودم اختاپوسی چسبناک که هر کس سر راهم سبز می‌شد، با هشت پا بغل می‌کردم و مکش طور می‌بوسیدم و می‌گفتم آه عزیزم. آن سه روز، طعم شیرین زندگی را حس کردم. به همه کس و همه چیز اشتیاق داشتم. حتی خرمالو و محمود احمدی‌نژاد و پاک کردن میگو. آن سه روز من حس می‌کردم یک راز بزرگ برایم آشکار شده که دیگران آن را نمی‌فهمند. رازی که در عین سادگی، توضیح دادنش برای دیگران غیرممکن است. انگار بخواهم برای یک ماهی قزل‌آلا از فواید کوهنوردی حرف بزنم. آن سه روز عجیب‌ترین روز‌های زندگی‌ام بود. ثانیه‌ها مثل پنیر پیتزا کش‌ می‌آمدند. مثل دانه‌ی برف زیر میکروسکوپ زیبایی‌شان دیده می‌شد. نظم‌شان. آمدن‌شان. رفتن‌شان. خوبی‌شان. بدی‌شان.

سه روز بعد زنگ زدم به آزمایشگاه و گفتم من همانم که قرار است احتمالا بمیرد. پرستار جواب را برایم خواند و گفت جواب منفی‌ است و نمی‌میری. این لحظه هم حس عجیبی داشت. درست انگار عزرائیل دستش را بگذارد روی گلوی آدم، بعد یکهو تلفنش زنگ بزند و کار واجب پیش بیاید و برود. حس کبوتر از دام جسته. حس آهوی از چنگال شیر گریخته. اما قسمت عجیب ماجرا این بود که هنوز یک هفته نگذشته بود که راز بزرگی که به چشم خودم دیده بودم، کمرنگ و کمرنگ‌تر شد.دو هفته بعد کاملا محو شد و فراموشش کردم. درخشش خورشید به حالت قبل درآمد. رانندگی‌ام رئوفانه نبود. سهراب میکروسکوپش را برداشت و رفت. من ماندم و ماهی قزل‌آلایی که یادش نبود روزی راز بزرگی را کشف کرده است.

همان که ایازی از  Fishpeople نقل قول کرد:

 .For a moment I thought I’m gonna die, but that’s when you feel so alive

۴۳۱

ساعت پنج بعدازظهر- طوفان زتا رسیده به ما و مشغول نوردیدن و پاره کردن شهر است. درخت‌ها مثل هویج‌های توی آبمیوه‌گیری در حال تاب خوردن و سر کشیدن ریق رحمت‌‌اند. شهر از حالت عمودی متمایل شده به افقی. خدا را شکر.

ساعت شش- برق‌ همین الان رفت. طوفان زتا هنوز در حال پاره کردن زنجیرهاست و مثل گرگ زوزه می‌کشد. این‌جا روی طوفان اسم می‌گذارند. کاترینا. اسکات. جعفر. یدالله. چرا؟ نمی‌دانم. هوا روبه تاریکی است‌.

ساعت هشت- زتا رفت. برق‌ نیامد. هوا کاملا تاریک است. سکوت عجیبی روی شهر نشسته است. انگار روشنایی صدا دارد که با رفتنش همه جا ساکت می‌شود. تاریکی با خودش سکوت می‌آورد. جای هلاکویی خالی. حال عجیبی دارم.

ساعت نه- شده‌ام مرده‌ی متحرک. نه تلویزیون دارم نه اینترنت. نه رادیو. نه کامپیوتر. در این تاریکی تازه فهمیدم چقدر به برق و اینترنت وابسته‌ام. کلا استقلال و خودکفایی جوک است. هیچ کس مستقل نیست. خودکفایی هم بهانه‌ای است برای جدایی از دیگران. حوصله‌ام سر رفته است. خدا را شکر.

ساعت ده- به تاریکی عادت کردم. اصلا ازش خوشم آمده است. آدم در تاریکی وارد دنیای جدیدی می‌شود. حس بینایی آدم خاموش می‌شود و در عوض پنج حس دیگر آدم به شدت فعال می‌شوند. احساس می‌کنم در تاریکی بیشتر می‌بینم و حس می‌کنم. احتمالا دیدن در تاریکی قوی‌تر از روشنایی است. اما این‌ها دلیل نمی‌شود که برق نیاید.

ساعت یازده- دنیای تاریک خوب است. ساکت است. آدم می‌تواند به وجود خودش واقف شود. وجود خودش را حس می‌کند. خودش را نمی‌بیند ولی حس می‌کند. حس کردن یک قدم بالاتر از دیدن است. به  اداره‌ی برق تلفن زدم. گفتند درخت‌ها دشنه‌شان را در قلب تیر‌های برق فرو کرده‌اند و فعلا امیدی به نور نیست. هایکو می‌گفت‌. الحمدلله.

ساعت دو صبح- روی مبل دراز کشیدم و به تاریکی مطلق خیره ماندم.  با این‌که اندازه‌ی خانه‌ام در روشنایی چهار قدم بیشتر نیست، اما در تاریکی ابعادش به بی‌نهایت می‌رسد. لابد برتری تاریکی به روشنایی همین است. تاریکی ته ندارد. یا این‌که روشنایی منبع انرژی می‌خواهد اما برای تاریکی فقط لازم است نور نباشد. یکی‌شان از بودن می‌آید و یکی‌شان از نبودن. خدا کند زود برق بیاید. در تاریکی چقدر شبیه به الهی قمشه‌ای شده‌ام. خدا را شکر.

ساعت سه- گرسنه‌ام. نیازهای آدم نور لازم ندارند. شیر خوردم و خرما. همه جا ساکت است. صدای طی‌طریق کردن خرما از دهان به معده‌ را می‌شنوم. می‌روم حمام. حمام رفتن در تاریکی خیلی عجیب است. آدم فقط صدای آب را می‌شنود و دو دست غریبه که آدم را می‌مالاند و می‌شورد. در تاریکی آشناها هم غریبه می‌شوند. حتی دست‌های خود آدم. ای دستان بی‌حیا.

ساعت چهار- فقط چهار درصد از عمر باطری موبایلم باقی مانده است. لذیذترین چهار درصد ممکن. مثل گاز آخر  بستنی کرامت که آدم دلش نمی‌خواهد آن را بخورد. اما خب. تاریکی این چهاردرصد را هم خواهد خورد. بعد از آن من می‌مانم و هلاکویی و قمشه‌ای و دو دست غریبه که همه جا با من می‌آیند و این بی‌نهایت تاریک.

تصمیم گرفتم بخوابم. کمی دیگر خورشید طلوع می‌کند و نور بر‌می‌گردد. نور عزیز. عزیز بودنش را مدیون تاریکی شب است. اصلا وجود نور با تاریکی معنی می‌گیرد. روح هلاکویی و قمشه‌ای با هم در من حلول کرده‌اند. خرما قبل از خواب خوب نیست. در تاریکی، آدم نگاه می‌کند و در روشنایی آدم می‌بیند. تاریکی ماهیت سازنده‌ای دارد آقای هلاکویی.

۴۳۰

شنبه‌ی قبل با یکی از رفیق‌هایم تلفنی حرف می‌زدم و نمی‌دانم کجای بحث بودیم که رفیقم نقل قولی کرد از یک فیلم‌نامه‌نویس برزیلی. مطمئن نیستم که فیلم‌نامه‌نویس بود یا کارگردان یا نویسنده. نقل قول دقیق ماجرا هم یادم نیست. اما کلیت‌ حرفش این بود که شیرینیِ شکر به خودیِ خود فقط یک مفهوم گُنگ است. تا وقتی که شکر روی زبان آدم بنشیند و با بزاق دهان ترکیب شود. آن‌وقت است که شیرینی معنی عینی پیدا می‌کند. گمان کنم یک همچون چیزی را گفته بود. لااقل من  ترجیح می‌دهم این را گفته باشد. حالا چه شده که این نیمه شب مهتابی یادش افتاده‌ام، خدا می‌داند.  لابد چون دوستش داشتم و خواستم این‌جا بنویسمش تا یادم نرود.

حالا بماند که از شنبه تا حالا ناخودآگاه مغزم همه چیز را به حکمت این مرد برزیلی مرتبط می‌کند. این‌که مثلا «دوست داشتن» هم همین است. یک مفهوم گُنگ. تا این‌که علفِ «دوست داشتن» برود زیر زبان بزی. آن‌وقت است که حسش می‌کنیم. آدم تا پس‌گردنی نخورد، درد از مفهومِ گُنگش به عینیت نمی‌رسد. لاکردار همه چیز را می‌شود وصل کرد بهش. عشق. نفرت. ترس. هیجان. غم. شادی. همه چیز. این‌ها مفاهیمی هستند که تا روی زبان آدم ننشینند، فقط کلماتی گنگ هستند.

من که فکر می‌کنم این ماجرا بین آدم‌ها مرز می‌کشد. آدم‌های حس‌کرده و آدم‌های حس‌نکرده. آدم‌هایی که هنوز در مفهومند و آدم‌هایی که رسیده‌اند به عینیت. آدم‌هایی که عشق را تجربه کرده‌اند و آدم‌هایی که عاشق نشده‌اند. آدم‌هایی که ترسیده‌اند و آن‌هایی که نترسیده‌اند. همین ماجرا که یک دیوار کلفت بین آدم‌ها می‌کشد، می‌شود عامل سوتفاهم. عامل نفهمیدن. جنگ آدم‌هایی که فقط شکر خورده‌اند با آن‌هایی که فقط نمک خورده‌اند. نه آن‌ها شوری را درک می‌کنند و نه این‌ها شیرینی را. لابد این وسط فقط تجربه است که آدم‌ها را از یک سمت دیوار به آن سمت می‌برد. حالا بماند آدم‌هایی که دایره‌ی تاریک جمجمه‌شان را هیچ وقت حاضر نیستند ترک کنند. در نتیجه هیچ تجربه‌ای را درک نمی‌کنند و همه چیز برای‌شان در حد کلمات و مفاهیم گُنک باقی می‌ماند.

شب از نیمه گذشته و من هنوز دارم می‌نویسم. فردا صبح قبل از پاسبان‌ها و خروس‌ها باید بیدار شوم و بروم سر کار. لطف کنید و دُر و گهر این عزیز برزیلی را بسط بدهید به هر کجا که دل قشنگ‌تان هوس می‌کند. به آن‌هایی که عشق را ممنوع می‌کنند. به آن‌هایی که جنگ را شروع می‌کنند. به آن‌هایی نفرت را پخش می‌کنند. به آن‌هایی که آزادی را مسخره می‌کنند. به هر کس که دل‌تان خواست بسط بدهید. مگر ممکن است هیچ آدمی که دوست داشتن و دوست داشته شدن را تجربه کرده باشد، دستش به خون کسی قرمز بشود؟ نه!

من که رفتم بخوابم و چون خواب را تجربه کرده‌ام، می‌دانم که چیزی شیرین‌تر از آن نیست.

۴۲۹

دقیقا همین ثانیه کامپیوترم را مجبور کردم تا ۴۲۷ صفحه نقشه‌ی سیاه و سفید را چاپ کند. نیم ساعت طول می‌کشد تا تمام شود. این یعنی من نیم ساعت وقت دارم تا نفس بکشم و اطرافم را نگاه کنم و نور کج آفتاب کم‌رمق پائیزی را که از لای برگ‌های چنار پشت پنجره رد شده و افتاده روی موکت اتاق را نگاه کنم و یادم بیفتد که ثلث اول پائیز را رد کردیم. بعد یاد رضا شعبانی -هم‌کلاس دانشگاه- بیفتم. ترم هفتم، دو واحد درس زلزله برداشته بود. چهار جلسه که رفت و ثلث پائیز که رد شد، رفت خیابان منوچهری و یک کوله‌پشتی زرد قناری خرید و آورد خوابگاه. چهار تا بطری آب و دو پاکت بسکوییت ترد و تینا (از نوع کِرِم‌دار) و یک حوله و چراغ‌قوه و یک بسته استامینوفن  و یک واکمن سونی و سه کاست عباس قادری و ممد اصفهانی گذاشت توی آن و چپاندش زیر تخت‌خواب. بعد هر شب روضه می‌خواند و با رسم نمودار و شکل و مثال و کوفت و زهرمار متقاعدمان می‌کرد که زلزله خطرناک است و همه باید یک کوله‌پشتی زرد قناری داشته باشند که بعد از حادثه با آن بتوانند به ساحل امن برسند و از این‌حرفها. همه‌ی روضه‌هایش را هم با «در آن برهه‌ی حساس» شروع می‌کرد.

تا الان پرینتر ۱۲۷ صفحه را چاپ کرده است. لعنتی سرعتش بالا رفته است. رضا شعبانی تا حدی  خل مزاج  بود اما این یک مقوله را درست می‌گفت. در هر برهه‌ی حساس زمانی آدم یک کوله‌پشتی زرد قناری می‎خواهد. البته جهان تا بوده در حالت «برهه‌ی حساس» بوده است. از همان دورانی که آدم و حوا سیب را جویدند و با لگدی ملکوتی روانه‌ی  کره زمین شدند. بعد هم که قابیل و هابیل با بیل افتادند به جان هم و الخ. از همان دوران تا همین الان که سگ‌ها به جان هم افتاده‌اند و دارند همدیگر را می‌درند، در برهه‌ی حساس زمانی هستیم.حالا که پرینتر دارد صفحه‌ی دویست‌ام را چاپ می‌کند افتاده‌ام به صرافت این‌که من هم باید کوله‌پشتی زرد قناری داشته باشم. یک کوله‌پشتی بزرگ. توی آن را پر کنم از چیز‌هایی که من را از این برهه‌ی حساس زمانی رد کنند و برسانند به ساحل امنیت. فقط باید ببینم در  برهه‌ی حساس زمانی ما آدم‌ها را چه چیزی زنده نگه می‌دارد؟ لابد هر چیزی که فراموشی را به ارمغان بیاورد و دنیا را رقیق کند. شل کننده‌ی عضلات قلب. مثلا شراب. همان چیزی که دنیا را ساده نمی‌کند اما دنیا را ساده‌تر نشان می‌دهد. یا مثلا عشق. این‌که یکی توی کوله‌پشتی باشد که آدم را دوست داشته باشد. از این دوست‌داشتن‌هایی که مثل ورقه‌ی یونولیت بزرگ دور یخچال‌ها، آدم را روی آب نگه دارد و نگذارد برود زیر آب. از همان‌ها.

رسیدیم به صفحه‌ی سیصد‌ام. آفتاب کماکان روی موکت با برگ‌های چنار بندری می‌زند. فکر کنم خندیدن هم خوب است. خندیدن البته دلیل می‌خواهد. مرز باریکی بین خنده‌ از روی دیوانگی و خنده‌ی نجات‌بخش است. سخت شد. برهه‌ی حساس زمانی و این ثلث دوم پائیز و این آبان عجیب. عشق و شراب و خنده و فراموشی. کار یک نفر نیست. باید کوله‌های‌مان را به هم قرض بدهیم. چاره‌ای نیست. باید پارو زد. باید امید داشت که ساحل امنی وجود دارد حتی اگر مطمئن باشیم که این دریا ساحل ندارد. کار امید همین است. امید، عشق و شراب و خنده است. یخ، روی جای مشت ِزیر چشم است.

رسیدیم به صفحه‌ی آخر.  به سلامتی رضا شعبانی. به سلامتی همه‌ی آن‌هایی که با جان‌شان پارو زدند برای رساندن ما به ساحل امنیت. به سلامتی هابیل. به سلامتی آن‌هایی که  لوله‌ی تفنگ را گِل گرفتند و در آن گُل کاشتند. سلامتی آن‌هایی که روح‌شان را قایم کردند در کوله‌پشتی ما و آن را به شیطان نفروختند. به سلامتی فراموش‌نکنندگان.

۴۲۸

دیروز لاستیک‌های ماشین را عوض کردم. پارکینگ خانه بوی فروشگاه عمویم را می‌دهد. مغز من یک انبار مهماتِ خاطرات است که بو، کلید انفجارش است. بوها به طرفه‌العینی می‌توانند من را پرت کنن به روزهای دور گذشته. همین کاری که بوی این چهار حلقه لاستیک جدید با من کرد. من از دیروز پرت شده‌ام به فروشگاه عمویم. لاستیک فروشی داشت ته خیابان ۲۴متری. دکانش همیشه بوی لاستیک نو می‌داد. عمویم یک پیکان دولوکس آبی داشت با لاستیک‌های دور سفید. پیکان عمویم تمیزترین ماشین اهواز بود. اهواز همیشه خاک داشت و دارد. حتی روی بال گنجشک‌ها و پر مگس‌ها هم یک ورق کلفت از خاک بود. وای به حال ماشین‌ها. اما پیکان عمو همیشه تمیز بود. بس که با لنگ تمیزش می‌کرد.

عمویم دو تا پسر داشت که هم‌سن من بودند و روزهای کشدار تابستان اهواز را با هم سر می‌کردیم. ما سه نفر با هم، حکم کاتیوشایی را داشتیم که شهر را می‌توانست ویران کند. تابستان که می‌شد تعداد گنجشک‌های اهواز کم می‌شد، گربه‌ها به حاشیه شهر رانده می‌شدند، شیشه‌برها تجارت‌شان رونق می‌گرفت و دختر‌ها عاشق می‌شدند. صبح‌ها این‌طور می‌گذشت. شب‌ها هم اصرار داشتیم روح خدیجه را احضار کنیم. خدیجه سال‌ها قبل از روستا می‌آمد خانه‌ی پدربزرگم برای کمک. بعد هم مرد و دیگر نیامد. ما سه نفر از زنده‌اش هم می‌ترسیدیم. اما نمی‌دانم چرا اصرار داشتیم با روحش روبرو بشویم. با میز و نعلبکی و حروف نوشته شده روی کاغذ و الخ. وضو گرفته می‌نشستیم پشت میز و تلاش می‌کردیم روحش را قانع کنیم که بیاید و از دنیای آن‌طرف خبر بیاورد. که خب، هیچ وقت نشد. همیشه وسط مراسم احضار، یکی‌مان گاز معده‌اش در می‌رفت و مراسم با خنده و شلیک‌های بعدی ناتمام می‌ماند. بیچاره خدیجه.

جوجه رنگی دوست داشتیم. اول تابستان می‌رفتیم دم دکان قائمی. سه تا جوجه می‌خریدیم و می‌شدیم پدرسالارشان و بزرگشان می‌کردیم. خودمان را وقف‌شان می‌کردیم. جوجه رنگی‌ها موجودات بی‌وفا و قدرنشناسی هستند. ما حمام‌شان می‌کردیم. با سشوار خشک‌شان می‌کردیم. می‌گذاشتیم‌شان توی سبد جلوی دوچرخه و می‌بریم‌شان «آخر آسفالت». حتی ناخن‌های زشتشان را لاک می‌زدیم. اما هیچ وقت قدردان نبودند وهمیشه از دست‌مان می‌گرخیدند.

آخ روز‌های خاکی اهواز. حیاط خانه‌ی عمو دورتادور یک لبه‌ی سنگی دو سانتی‌متری داشت. راه‌آبش را می‌بستیم و شلنگ آب را باز می‌کردیم و می‌گذاشتیم تا آب جمع شود. حیاط می‌شد یک استخر بزرگ به عمق دو سانتیمتر. اصرار داشتیم صدایش کنیم دریا. بعد لخت می‌شدیم و در دریا شنا می‌کردیم. در واقع سُر می‌خوردیم توی آب. ران و کپل همه‌مان راه راه خراشیده می‌شد. بس‌که اوستا معمار با خشونت موزاییک‌ها را بندکشی کرده بود.

تیرکمان هم داشتیم. تیرکمان رکن اصلی زندگی‌مان بود. باهاش همه کار می‌کردیم. قورباغه‌های مزاحم را ادب می‌کردیم. شیشه‌‌ی خانه‌ی دشمنان‌مان را پودر می‌کردیم. رقبای عشقی را شَل می‌کردیم. ما چس‌فیل‌های روی آتش بودیم و آرامش نداشتیم. غرب وحشی‌ ما سه نفر بودیم.

حالا هم از خانه‌ی عمو برگشتم و دارم این چند پاراگراف را برای خودم می‌نویسم تا فراموش نکنم. خدا می‌داند کی دوباره لاستیک جدید بیاندازم زیر ماشین و پرت بشوم آن‌جا. صد سال پیش عمو پیکان را فروخت و پراید خرید. حالا هم نمی‌دانم چی دارد. پسرعموهایم صاحب بچه‌ شده‌اند و وای بر احوال همسایگان اگر یک سر سوزن از ژن پدری بهشان رسیده باشد. هوای اهواز هنوز خاک دارد. ما آن‌جا نیستیم. گنجشک‌ها و گربه‌ها خوشحالند. دختران و شیشه‌برها ناراحتند.

لاستیک دور سفید از مد افتاده. هنوز وقتی تیرکمان می‌بینم پاهایم شل می‌شود. ناخن جوجه‌ها را هم لاک نمی‌زنیم بلکه خودشان را سیخ می‌زنیم و می‌خوریم. ما سه نفر غرب وحشی هستیم.

۴۲۷

یک رفیق شیرازی دارم که پروردگار پرورش گل و گیاه است. در حدی که اگر پایه‌ی میز ناهارخوری را هم فرو کند توی خاک، سبز می‌شود و سیب و موز می‌دهد. یک بار بهش گفتم که من عاشق ریحان ایرانم. حتی تخمش را از ایران آوردم و این‌جا کاشتم. اما آن نشد. بهناز کاشتم، باقر سبز شد. این‌قدر متفاوت. همه‌ی این‌ها را بهش گفتم. رفیقم گفت تقصیر خاک است. آن تخم ریحان، فقط توی خاک ایران طعمش آن‌طور است. به نظرم منطقی آمد. لابد یک دلیل علمی هم پشتش است.

بعد رفیقم داستان یکی از فامیل‌های پدری‌اش را تعریف کرد که پنجاه سال پیش مهاجرت کرده و دیگر برنگشته. از همان روز اول به هر مسافری که می‌خواسته برود ایران یک بطری خالی داده و ازش خواسته تا آن را پر کند از خاک شیراز و برایش بیاورد. حالا بعد از پنجاه سال یک باغچه بزرگ دارد از خاک شیراز. همین‌قدر سورآل. اما عجیبی داستان این است که ریحانِ آن باغچه هم مثل ریحان ایران نشد. انگار تخم‌شان جی‌پی‌اس دارد و از مرز که خارج شدند، یک طور دیگر رشد می‌کنند.

ماجرای ریحان را تعمیم بدهم به هنر. لابد هنر هم توی خاک کشور فقط رشد می‌کند. هنری که مهاجرت کند، هیچ‌وقت اصالتش مثل هنری نیست که توی خاک خودش پرورش پیدا کرده است یا لااقل به درد مردمش بخورد. لابد دلیلش برمی‌گردد به ارتباط تنگاتنگ هنر و رنج مردم. هنرمندی که لای مردمش زندگی نکند، چطور می‌تواند رنج‌شان را تبدیل کند به هنر؟ سخت است به خدا. حالا فکر کنید که بخش عمده‌ای از هنرمندان کشوری هجرت کنند یک جای دیگر و بشوند مهره‌های منفعل و تکراری. یک گروهی هم داخل کشور استقلالشان را بفروشند بابت نان و جان‌شان. می‌ماند یک گروه معدود که حکم گُل‌های نایابی را دارند که ممکن است اگر خشک شوند، دیگر چیزی جای آن‌ها سبز نشود.

آقا، سایه و شجریان و ناظری و کدکنی و کیارستمی و الخ گل‌های نایابی هستند. با رفتن‌شان مرده‌پرستی نمی‌کنیم. برای هنری که دیگر نیست گریه می‌کنیم. می‌دانیم با جریان موجود بعید است چیزی جا‌یشان سبز شود. البته این نظر من است و برای خودم محترم است و نه می‌خواهم کسی را متقاعد کنم و نه خلافش را می‌پذیرم. تخم ریحان خوب از کجا بخریم؟

۴۲۶

شد هفت ماه که توی خانه قرنطینه‌ام. فاصله‌ی تختخواب و میز کارم معادل دو قدمِ بلند بهرام افشاری است.  رانندگی هم نمی‌کنم. جایی نیست که بروم. سفرهای درون‌شهری‌ام خلاصه شده در رفتن به حیاط  و سر زدن به قلمه‌ی رُزی که سه هفته پیش کاشتم توی گلدان. چهار روز پیش هم سه تا برگ داده قدِ نخود. اسمش را گذاشتم حمیدرضا. چرا حمیدرضا؟ نمی‌دانم. هر اسم دیگری هم می‌گذاشتم، می‌پرسیدید چرا. روزی سه بار بهش سر می‌زنم و شکوفا شدنش را تماشا می‌کنم. همیشه هم مراقبم که آهوهای گرسنه، حمیدرضای نوشکفته را راهی خندق بلایشان نکنند.

افتاده‌ام به تماشای سریال دارک. سریال عجیبی است. من کلا ایده‌ی زندگی‌های موازی و سفر در زمان و این‌طور مزخرفات را دوست دارم. به غیر از مرگ، این تنها راهکار موثر برای فرار است. کلا من آدم فرار کردن هستم. همیشه دنبال گربه‌رو هستم. حتی سینما هم که می‌روم، ترجیحم این است که روی صندلی کنار راهرو بنشینم تا اگر از فیلم خوشم نیامد بخزم و بروم. فرار باید یک طوری باشد که آدم کلا برود. آدمِ زندانی در باغ‌وحش از قفس گوریل‌ها فرار نمی‌کند به قفس خرس‌ها. باید کلا فرار کند به جای دوری که بوی گند باغ‌وحش ندهد.

امشب مناظره انتخاباتی آمریکا را دیدم. یاد آن سالی افتادم که احمدی‌نژاد شد رئیس جمهور. با خودم فکر کردم  هیچ چیزی دیگر مثل قبل نمی‌شود. شرایط شده بود مثل نوزادی که توی هواپیمای در حال فرود پوشکش را قهوه‌ای کند و بوی گندش بزند بالا. عوض کردنش در آن شرایط اصلا ممکن نیست. همین شد که سر «امیدِ به زندگی بهتر» را مثل اسماعیل گذاشتم لبه‌ی جدول خیابان ستارخان و ابراهیم‌طور آن را بریدم و بعد فرار کردم. فکر می‌کردم فرار حلال مشکلات است. اما حالا بعد از این‌همه سال تاریخ تکرار شد. نشسته‌ام جلوی تلویزیون و ترامپ و بایدن را نگاه می‌کنم که چطور بوی گند راه انداخته‌اند و همدیگر را به آن متهم می‌کند. من از قفس گوریل‌ها فرار کردم به قفس خرس‌ها. فرار باید بزرگ باشد. آن‌قدر بزرگ و دور که نه زمان مشترکی با این باغ‌وحش جهانی داشته باشیم و نه مکان مشترکی.

حمیدرضا امید این روز‌های من است. مثل سریال دارک. حمیدرضا یک شاخه‌ی پربرگ بود که من بریدمش. برگ‌هایش را مثل یک آرایشگر قابل هرس کردم و تهش را فرو کردم توی خاک گلدان. بوته‌ی رز اصلی جایی کاشته شده که نور نمی‌گیرد. اما گلدان حمیدرضا  فقط چهار قدمِ بهرام افشاری با خورشید فاصله دارد. مطمئنم سال‌ها بعد حمیدرضا از من تشکر می‌کند. بابت این جابجایی. بابت نور خورشید. حتی شاید من را بابت جدایی‌اش از اصل و نهاد ببخشد.

به نظرم دانشمندان به جای تکمیل جدول مندلیف و ژنوم انسان و فرآیند فتوسنتز در قلب تاریک آمازون، باید به فکر یک راه فرار باشند. ما را ببرند به جای دوری که بوی گند این باغ‌وحش جهانی زیر دماغ‌مان نباشد. ما قرار بود فقط در رنج باشیم نه رنج و درد. دِ دست بجنبانید عزیزان دانشمند. من فیلم این سینما را دوست ندارم.

۴۲۵

خیال‌پردازی توانمند‌ترین سلاح من است. از زبان و بازو و فک و دندان‌هایم هم قوی‌تر است. از بچگی خیال‌پرداز بودم. مثلا آن‌وقت‌ها که دچارِ هانیه همتی شده بودم. تنها دختر چشم سبز گلستانِ اهواز بود. لااقل من چشم‌سبز دیگری سراغ نداشتم. هیچ وقت هم جرأت نکردم رازم را بهش بگویم. رازی بزرگ در قلب آدمی کوچک. در عوض شخصیت اول همه‌ی خیال‌پردازی‌هایم هانیه همتی بود. با هم، همه کاری می‌کردیم (بله، همه کار). عرض کارون را شنا کردیم. روی پل سفید هم‌دیگر را هزار بار بوسیدیم. شلنگ‌آباد را ریختیم به هم. حتی بانک ملی خیابان نادری را هم زدیم و پول‌هایش را دزدیدیم و فرار کردیم تهران. بس‌که زور خیال زیاد است. یک بار در واقعیت سوار اتوبوس واحد شدم که بروم پیچ استادیوم. همتی هم بود. اتوبوس خلوت بود. یک مرد الدنگ زل زده بود بهش. بعد هم متلک انداخت. اصولا باید تسمه پروانه پاره می‌کردم و خشتک مرد الدنگ را پرچم اتوبوس واحد می‌کردم. اما من یک پسر شانزده ساله‌ با بازوهای نحیف و قدرت تخیل ماورایی بودم. آنقدر ماورایی که مردک الدنگ را با آن بلند کردم و کوبیدم کف اتوبوس. آن‌قدر مشت و لگد زدم بهش که قیافه‌اش شد شبیه به حلب روغن نباتی لادن. پدرش را توی خیال درآوردم. به خودم که آمدم، رسیده بودیم پیچ استادیوم و همتی ایستگاه قبل پیاده شده بود و الدنگ‌خان پیله کرده بود به یکی دیگر. به هر حال من توی خیالم کتکش زدم. هنوز هم بعد از هزار سال که از آن ماجرا گذشته گاهی وقت‌ها الدنگ را از گور می‌کشم بیرون و لت و کوبش می‌کنم. این قدرت تخیل باشکوه.

خیال تنها آپشنی است که خدا روی ماشین وجود من گذاشته است. مثل این‌که ایران‌خودرو روی پیکان، صفحه نمایش دیجیتال دوازده اینچ و جی‌پی‌اس سوار کند. آپشن‌های گران‌تر از ماشین. خیالِ قدرتر از من. خلاصه پروردگارا، دمت گرم. دمت گرم که یک مأمن دادی برای فرار از واقعیت. یک دنیای ایده‌آل درونی که هیچ وقت هیچ چیزی در آن خلاف میلم پیش نمی‌رود. کلید اتاقش را دادی دستم که هر وقت خسته شدم، سر و ته کنم و بروم آن‌جا. مهم‌تر این‌که کلیدش فقط دست خودم است و هیچ قاضی و شارعی نمی‌تواند بیاید آن‌جا. امنیت. امنیت. امنیت. آن‌جا خرخره‌ی الدنگ‌ها را می‌جوم. همتی‌ها را می‌بوسم. بانک‌ها را می‌زنم. هر وقت هم که دلم کشید همه را بیرون می‌کنم و چراغ‌هایش را خاموش می‌کنم و زل می‌زنم به ماه کامل شب‌های پائیز.

خیال‌پردازی آخرین سلاح من است. فقط کافی است خیره بشوم به یک جای دور و تمام کثافت‌کاری جهانِ بیرون را در دنیای خیالم پاک کنم و با یک لبخند از آن بزنم بیرون. ای جلای جان خسته.

۴۲۴

سال‌ها قبل که هنوز من پا به این جهان نگذاشته بودم، مجله‌ی پلی‌بوی مصاحبه‌ای کرد با استنلی کوبریک. یک جایی وسط‌های مصاحبه‌اش گفت: «وحشتناک‌ترین واقعیتِ جهان خصومت‌آمیزی‌اش نیست، بی‌تفاوتی‌اش است». این جمله را برای من گفته است. یک طوری خواسته پیش از آمدنم، گوشی را بدهد به دستم که اخوی، حمله گرگ به گله به اندازه بی‌تفاوتی گوسفندها و حواله دادن اتفاقات به دنبلان‌شان ترسناک نیست. که خب، من هیچ رقمه در طول عمر شریفم حاضر نشدم از پشت سپر بی‌تفاوتی‌ام بزنم بیرون. هر شب بی‌تفاوت به رختخواب می‌روم و فردا بی‌تفاوت‌تر از رختخواب می‌زنم بیرون و به اندازه‌ی سهم خودم جهان را به جای هراس‌انگیزتری تبدیل می‌کنم. به همین زیبایی و دل‌انگیزی.