دویست و شصت و هشت

ساعت دو و بیست دقیقه‌ی دیشب یک صدای بلند از آن سمت خانه بلند شد. آن‌قدر بلند بود که حس کردم یک بار قابلمه‌ی مسی خالی کرده‌اند کف خانه. شک نداشتم که دزد آمده و می‌خواهد نداشته‌هایم را ببرد. از زیر تخت، چوب بیس‌بال را کشیدم بیرون. پنج سال پیش یک فروشگاه لوازم ورزشی حراج زده بود به چوب بیس‌بال‌هایش. من هم یکی خریدم. اصولا حراج فروشگاه‌ها، چهارچوب نیازهای من را مشخص می‌کنند. وگرنه من تا همین امروز حتی یک بار هم بیس‌بال بازی نکرده‌ام و تقریبا از این ورزش متنفرم. از همان وقت که خریدمش گذاشتم زیر تخت برای شبی که دزد بیاید و با آن لت و پارش کنم و از کیان خانه و خانواده دفاع کنم. بعد یادم افتاد به بیست سال پیش که رفته بودیم اسکاتلند. آن‌‌وقت‌ها هنوز وضعیت اقتصاد به اندازه‌ی امروز خوب نبود و عموما کارمندان دون‌پایه با چلاندن ته جیب‌شان می‌توانستند بروند اروپا. ما هم با پوند هزار و چهارصد تومانی رفتیم اسکاتلند. آن‌جا هم چهارچوب نیازها و سطح هدایایی که باید بخریم را حراج فروشگاه‌ها تعیین می‌کرد. همین شد که یک چوب گلف خریدم. حراج بود وگرنه نه خودم گلف بازی کرده بودم و نه حتی توی عمرم کسی که گلف بلد باشد را دیده بودم. با بدبختی آوردمش تهران و گذاشتمش زیر تخت‌خواب برای روز مبادا. مثلا برای روزی که مهمان باکلاس بیاید خانه‌مان و چوب را آویزان کنم به دیوار جهت فخر فروشی. یا برای روزی که دزد بیاید و با چوب گلف صورتش را حلیم کنم. اما هیچ وقت پیش نیامد.
بعد یاد بیست و دو سال پیش افتادم. سر خیابان تخت‌طاووس منتظر تاکسی بودم. یک پیکان کوبید به پشت یک ماتیز صورتی. راننده ماتیز زن بود. آمد بیرون و دید صندوق نداشته‌ی ماتیز، نداشته‌تر شده. عصبانی شد. به راننده پیکان گفت حواست کجاس؟ راننده پیکان هر یک حرف بی‌ربطی زد که من تکرارش نکنم بهتر است. راننده ماتیز هم جلدی پرید از زیر صندلی یک عصایی آورد بیرون و گرفت بالای سرش که مثلا طرف را حلیم کند. راننده پیکان سینه را داد جلو و چهار تا فحش جدید و ابتکاری داد. عصایی هم توی دست زن مانده بود بالا و جرات پائین آمدن نداشت. آخرش هم نزد. ماندند تا پلیس بیاید.
بعد یاد بیست شب پیش افتادم که از فرط ملال‌انگیزی زمانه، افتاده بودم توی یوتیوب و ویدئوهای چرند تماشا می‌کردم. یکی از ویدئوها خیلی عبرت‌انگیز بود. یک تکه از یک فیلم هندی بود. یک پلیس هندی که قهرمان فیلم بود با دست خالی گرفتار تبه‌کارها شده بود. از جیبش یک موز رسیده درآورد و پوستش را کند. بعد با همان موز پوست‌‌کنده گلوی همه‌ی تبه‌کارها را درید. خیلی خوب و مهیج.
همه‌ی این‌ها ساعت دو بیست دقیقه یادم آمد و به یک نتیجه‌ی مبرهن رسیدم. این‌که زدن و کشتن کار من و کار هر کس نیست. اصلا هم مهم نیست که وسیله‌ی دفاعی داشته باشی یا نداشته باشی. خیلی جسارت می‌خواهد تا چوب بیس‌بال یا گلف (و یا اگر هندوستان زندگی کنید، موز) را بزنی توی سر یک موجود زنده. موجودی که گوشت و استخوان دارد. دقیقا همان نتیجه‌ای که زن ماتیزسوار به آن رسید و نزد. اما اگر جرات این کار را داشته باشی با موز هم می‌شود گلوی آدم‌ها را پاره کرد. ماجرا فقط جسارت گرفتن جان است. این‌که دل آدم چقدر گنده باشد وگرنه سایز بازو خیلی مهم نیست. مثل قاضی‌هایی که حکم اعدام یا شلاق می‌دهند. فقط یک دل گنده دارند و یک خودکار و کاغذ. همین.
بابت همین هم چوب بیس‌بال را سُر دادم سر جای اولش. ملحفه را کشیدم روی خودم و تا صبح با قلبی مطمئن خوابیدم. چون یک جایی خوانده‌ام که دزدها مثل خرس‌ هستند. تنها راه رهایی از دست‌شان این است که آدم خودش را بزند به خواب و مردن. برای من که جواب داد.
در ضمن نمی‌دونم صدای چی بود. ما رو که کشتن.