خوب که دقت میکنم میبینم رهبر من هم آن دختر یازده سالهای است که تمام طول روز تولدش را به جای جشن تولد، توی کــتابفــروشی میچـرخد و آخر سـر ده تا کتاب میخرد به جای کـادوی تولد. بعد هـم یک ساعت آخر روزش را توی کـافهی کـتابفروشی مینشیند و کتاب شعر میخواند.
من یــازده ساله که بودم پیـچیدهترین کاری که مـیکردم، جمع کردن کـلکسیون پـوست آدامـس از سطح کوچههای گــِلی اهواز بود. بعد هم هر شب اتـوشان میکردم و مثل اسناد رسمی کشور با احتیاط میگذاشتمشان لای آلبـوم. دقیقا همین است که میگویند نقطهی شروع پیشرفت آدمها یکسان نیست. همین است که یکی در یازده سالگی پـابـلو میخواند و گـهگداری لبخند محوی گوشهی لبش مینشیند و یکی پوست آدامس جمع میکند جهت هیچ. روند زندگی این دو آدم اصلا شبیه به هم نخواهد بود.
چرا هیچ کس تا حالا این بازی را ردیف نکرده که “شما در یازده سالگی چه کار کردید؟”. به جای این همه بازی مسخره که شما در پیری چه شکل میشوید یا شما شبیه کدام سلبریتی هستید یا عکستان را بدهید و سنتان را تحویل بگیرید و اینها؟ جدن؟