پنجاه و سه

خوب که دقت می‌کنم می‌بینم رهبر من هم آن دختر یازده ساله‌ای است که تمام  طول روز تولدش را به جای جشن تولد، توی کــتاب‌فــروشی می‌چـرخد و آخر سـر ده تا کتاب می‌خرد به جای کـادوی تولد. بعد هـم یک ساعت آخر روزش را توی کـافه‌ی کـتاب‌فروشی می‌نشیند و کتاب شعر می‌خواند.

من یــازده ساله که بودم پیـچیده‌ترین کاری که مـی‌کردم، جمع کردن کـلکسیون پـوست آدامـس  از سطح کوچه‌های گــِلی اهواز بود. بعد هم هر شب اتـوشان می‌کردم و مثل اسناد رسمی کشور با احتیاط می‌گذاشتم‌شان لای آلبـوم.  دقیقا همین است که می‌گویند نقطه‌ی شروع پیشرفت آدم‌ها یکسان نیست. همین است که یکی در یازده سالگی پـابـلو می‌خواند و گـه‌گداری لبخند محوی گوشه‌ی لبش می‌نشیند و یکی پوست آدامس جمع می‌کند جهت هیچ. روند زندگی این دو آدم اصلا شبیه به هم نخواهد بود.

چرا هیچ کس تا حالا این بازی را ردیف نکرده که “شما در یازده سالگی چه کار کردید؟”. به جای این همه بازی مسخره که شما در پیری چه شکل می‌شوید یا شما شبیه کدام سلبریتی هستید یا عکس‌تان را بدهید و سن‌تان را تحویل بگیرید و این‌ها؟ جدن؟

image

پنجاه و دو

هر آدم تنهایی را که می‌بینم یاد نبی شاقول می‌افتم. خیلی سال پیش همکارم بود. بیشتر رییسم بود البته.  دقیقا بیست و دوساله بودم. یک جای فکسنی استخدام شده بودم به عنوان دستیار نقشه‌بردار. نبی هم خودِ نقشه‌بردار بود. یک جایی کار می‌کردیم که اصلا توی نقشه‌ هم نمی‌دانستیم کجاست. سه ماه آن‌جا کار کردم. هفت روز هفته.  آخر روز که می‌شد، دقیقا ساعت هفت عصر، نبی می‌رفت جلوی در خوابگاه روی یک صخره‌ی گنده می‌نشست و زانوهایش را بغل می‌کرد. درست مثل یک غول خسته و تنها. نبی یک خواهر داشت. خواهرش هم ام‌اس داشت. مادرش هم نبی را داشت. یک حلقه خانوادگی نافرم. نبی هر روز یک ساعت سهمیه‌ی تنهایی داشت. خودش بهم گفته بود. همان روز اول که استخدام شدم. گفت: « هیچ وقت ساعت هفت تا هشت عصر به پر و پای من نپیچ. می‌خوام با خودم باشم». منم گفتم چشم. من بیست و دو سالم بود و با پنجاه کیلو استخوان، نبی چهل ساله بود با صد و پنجاه کیلو عضله. در آن بیابان برهوت هر چه می‌گفت، می‌گفتم چشم. نبی می‌گفت هر آدمی یک سهمیه‌ی تنهایی دارد وگرنه بیچاره می‌شود. معتقد بود آدم‌ها وقتی با هم هستند هویت‌شان مغشوش و بدلی می‌شود. اصل اول زندگی اجتماعی و با هم بودن همین را می‌طلبد. این‌که لزوما خودت نباشی؛ جهت منافع جمع. یک مثال سکسی هم داشت برای خودش. می‌گفت داستان مثل یک زن زیباست که برای اینکه پوستش قشنگ شود، مجبور باشد روزی یک ساعت جلوی آفتاب دراز بکشد. لخت و تنها. من این مثالش را خیلی دوست داشتم. بیست و دو سالم بود، آن‌هم وسط بیابان که سکسی‌ترین موجود دور و برم نبی بود و چند تا گوسفند لاغر و یک الاغ نر. جنبه‌ی فلسفی حرفش اصلا برایم مهم نبود. فقط مثالش را دوست داشتم. همان زن را.
حالا که هم‌سن نبی شده‌ام بیشتر حرفش را می‌فهمم. آدم یک «دِیلی دوز آف لونلینس» می‌خواهد. یک سهمیه روزانه‌ی تنهایی. یک زمانی که بتواند سر و ته کند و برود داخل خودش. داخل آدم جایی است که چون خط افق ندارد، مختصاتی هم وجود ندارد. ملاک سنجش‌ها هم خیلی متفاوتند با دنیای اجتماعی. نبی می‌گفت هویت واقعی آدم‌ها در تنهایی‌شان شکل می‌گیرد. به قول خودش اصل جنس. می‌گفت خدا اگر تنها نبود که خدا نمی‌شد. می‌شد یکی مثل ما. آدم‌ها در تنهایی شکوفه می‌دهند. شکوفه‌های غمگینی که زیبا هستند و اصل. مثل زن زیر آفتاب. مثل نبی روی صخره. مثل این دختر تنها که گم شده بود توی خودش. هر بار عکس یک آدم تنها را می‌گیرم، توی دلم تقدیمش می‌کنم به نبی. این هم تقدیم به نبی شاقول.

image

پنجاه و یک

قــدیــم‌ها یک ارسـلان نامی بود که پای هـمـه‌ی عکـس‌هایم کامنت مـی‌گذاشت. بی‌شرف انگار که فــتوبلاگ من ضـریح باشد و به زور بخواهد شفای پای لـَنگش را از آن بگیرد. یک روز هم پای یکی از عکــس‌ها نوشت: «ادیـت عکس امروزت رو دوس ندارم حاجی…». منم طاقتم تمام شد. توی دلم گفتم: «حاجی باباته دیوث…». بعد هم اسمش را گذاشتم توی لیست سـیاه که نتواند کامنت بگذارد. به هـمین سادگی. شاید نباید این کار را می‌کردم. شاید باید دستش را می‌گرفتم و مـی‌بردم یک جای خـلوت و بهش می‌گفتم: ببین حاجی. فـوتـوشاپ تنها جایی است که برایم باقی مانده. تنها جایی که می‌توانم هر چیزی را که می‌بینم به آن چیزی که دوسـت دارم بـبینم تبدیل کنم. یک حـریم خصوصی که فقط مال من است و تو مطلقا نباید درباره‌ی آن نظر بدهی.
اصــلا کاشکی این عکس را چند سال زودتـر گرفته بودم. مـی‌گذاشتم جلوی صورتش و می‌گفتم: ببین الدنگ جان. امروز بعدازظـهر از سر بی‌حـوصلگی نشسته بودم جـلوی دخل این رستوران. یک سـاعت و چهارده دقیقـه زل زدم به این بـچه. نمی‌دانم چند سالش بود. هـفده؟ هـجده؟ هر چه بود، بـچه بود. مِنو می‌داد به دست مردم و راهی‌شان می‌کرد توی رستوران. صاحب رستوران یک یـونـانی عوضی است که  می‌تواند من و تو و دخترک مِنویی و همه‌ی مشتری‌ها را یک‌جا بخرد و کَـکش هم نگزد. اخـلاقش مثل سـگ است. یک ساعت و چهارده دقیقه دخترک را نگاه کردم که چطور از صاحب‌کارش می‌ترسد. اندوه نشسته بود تو صورتش. درست همان که می‌گویـد «غم میون دو تا چشمون سیاهت لونه کرده» و این‌ها.  یک بار منو اشتباهی از دستش افتاد. یـونـانی الدنگ  با آن چشم‌های ورقلـمبیده‌اش آن چنان غضبی به او کرد که بند دل من هم پاره شده، چه برسد به دخترک بی‌نوا. دو بار آمدم بروم جلو  و یـواش زیر گوش مرد یـونانی بخوانم که «مـرد حسابی، کمی مهربان‌تر باش. گناه دارد». اما هر بار عضلات کلاف شده‌ی بازویش را دیدم و منصرف شدم. راحت می‌توانست مثل مار پـیـتـون دستش را حلقه کند روز گردنم و شتابان راهی دیار حقـم کند. به زور. ایستاده بود کنار دخترک و تُــک سبیلش را می‌جوید. عکس‌شان را گرفتم. عادت قدیمی است که هر جا می‌روم دوربین همراهم است. ده دقیقه‌ی پیش عکس را توی کامپیوتر باز کردم. با خودم گفتم جای این یـونانی عوضی این‌جا نیست. کاش نبود. بعد هم توی فـوتـوشاپ پاکش کردم. صد سال توی عکس بگردی پیدایش نمی‌کنی. آن چنان تمیز نابودش کردم که انگار اصلا از اول هم نبوده. من استاد پاک کردن آدم‌های عوضی هستم ارسلان. مثل همین صاحب رستوران. مثل خود ِ تو که کلا حذفت کردم. فوتوشاپ اوتـوپیای من است. مـدینه‌ی فاضله‌ام. خدای مطلق این شهر هم منم. با یک انگشت هر کسی را که بخواهم حذف می‌کنم. رنگ‌ها را عوض می‌کنم. اندازه‌ها را جابجا می‌کنم. دنیای را طوری عوض می‌کنم که دوست دارم باشد. دنیای بدون مرد یونانی. بدون ارسلان.
فقط کاش یک جوری می‌توانستم اندوه را از هم صورت دخترک پاک کنم. پاک کردن اندوه از پاک کردن آدم‌ها سـخت‌تر است. تنها کاری است که از عهده‌ی هیچ خدایی برنمی‌آید، ارسـلان. حتی من که خدای مـطلق عکس‌هایم هستم.

image

پنجاه

خیلی دوســت دارم بـدانم  کـنـترل مغز آدم دسـت چه کسی است. حکما کنترل  مغز من دست خـودم نیست. گاهی وقت‌ها یک رفتاری از خــودش نشان می‌دهد که خارج از تعریف یک مغز تحت کنترل است. عصـر شنبه رفته بودم قدم بزنم. یک دختر عصبانی تکیه داده بود به دیوار بــار و با غیظ سیگار می‌کشید و توی موبایلـش چیزی می‌خواند. بین هر پُک هم دندان‌هایش را روی هم فشار می‌داد و زیر لب می‌گفت: “سان اف اِ بِچ” .بعد هم پک بعد را با فشار می‌داد تو. ترسناک بود. اساسا فکر می‌کنم هر زنی که عصر شنبه به دیوار تکیه بدهد و سیگار بکشد و با عصبانیت بگوید: “سان آف اِ بچ”، موجود ترسناکی است و هر کاری از او بر می‌آید. پانزده سال پیش نمونه‌اش را در یک روستای زپرتی نزدیک اندیمشک  دیدم. آنجا مثلا مهندس کارگاه بودم. یک روز زن رجب ملات‌ساز که ملات‌های پروژه را ردیف می‌کرد، تکیه داده بود به دیوار خانه‌شان. با غیظ اشنو ویژه می‌کشید  و خیره شده بود به یک جایی که فقط خودش می‌دانست. پک که می‌زد، لپ‌های نداشته‌اش از داخل می‌چسبید به هم و چشم‌هایش غلفتی می‌زد بیرون. بس که فشار می‌داد. بین هر پُک هم می‌گفت: “حرومزاده”. همان شب با بیل، رجب را توی رختخواب کشت و پروژه را بی رجب کرد. حیف شد. ناکس ملات درست می‌کرد عینهو فرنی. آدم دلش می‌خواست هورت بکشد بالا. اما بهر حال مرد.

حالا بعد از پانزده سال حس کردم که این زن قرار است با بیل یک رجب دیگر را بکشد. یواشکی عکسش را گرفتم و فلنگ را بستم. اما مگر راه فراری هست از یک زن عصبانی؟ همان شب آمد به  خوابم. به جای لباس سیلک کوتاه و قرمز، دامن قری و بلندِ زن رجب تنش بود. بعد هم خِر من را گرفت که «من از فضا آمده‌ام.» مجبورم کرد نیم هکتار زمین پشت خانه‌اش را شخم بزنم. رجب یک مزرعه کاهو داشت پشت خانه‌اش. همین است که می‌گویم کنترل مغز آدم ،دست خودش نیست. سر خود ورداشته دختره‌ی عصبانی آورده توی خوابم. لباس زن رجب را تنش کرده. بعد هم مزرعه کاهو و شخم و این‌ها. بدتر از همه سکانس و دیالوگ آخر خوابم بود. بالای سرم سیگار می‌کشید  و با غیظ می‌گفت : “سان اف ا بچ… می‌دونی بدترین تنبیه چیه؟ “. گفتم: “شخم زدن نیم هکتار مزرعه کاهو؟”.  گفت: “نه. بدترین تنبیه اینه که اجازه ندم بمیری. تا آخر شخم بزنی. مردن و خلاص شدن رو ازت می‌گیرم.”. راست می‌گفت. تنبیه ملال‌آوری است. بی‌پایانی ترسناک است.
مغزم سادیسم دارد. ساعت سه و نیم شب از خواب پریدم. خیس عرق. لرز افتاده بود پشتم. اگر بفهمم کنترل این مغز دست کی هست، دمارش را در می‌آورم. مثل یک کلاژکار تبهکار، همه چیز را بخیه کرده بود به هم و یک مترسک خفن ساخته بود. خیلی ترسناک.

image

چهل و نه

این آخرین عکسی است که گرفته‌ام. بعد هم دوربینم را فروختم. فروختن دوربین برای من کمی دردناک‌تر از فروختن کلیه‌ی سمت چپم است. ازاین عکس‌ها قبلا هم گرفته‌ام. تکراری است. اما دوستش دارم. تنها راهی است که می‌توانم رودخانه‌ی بی‌شعور‌ را با آن اهلی کنم و موج‌هایش تسلیم شوند. کار سختی هم نیست. پاچه هایم را می‌زنم بالا و می‌روم وسط آب سرد. دوربین را می‌کارم روی سه پایه و ۱۹۴ ثانیه شاتر دوربین را باز می‌گذارم. رودخانه تقلا می‌کند اما بالاخره مثل شیر توی سیرک آرام می‌شود. رام و تسلیم. تسلیم شدن لزوما چیز نفرت‌انگیزی نیست. رقت‌بار هم نیست. تسلیم یک راه خلاصی است. یک جور آرامش اجباری. یک جور کنار آمدن با چیزی که زورمان به آن نمی‌رسد. مثل کنار آمدن آب رودخانه با شاتر بی‌رحم دوربین. مثل کنار آمدن پاهای من با سرمای آب. ۱۹۴ ثانیه سرما، کرخت‌شان کرد. بی‌حس و تسلیم. خیالشان نبود و تا فردا صبح هم می‌توانستند توی آب باشند. یک آرامش نه چندان رقت‌بار در برابر سرما. یک خواب مفید. همان مبارزه‌ی هوشمندانه‌ای که اصحاب کهف کردند. تسلیم. خواب. بدون درد و خون‌ریزی. سیصد سال. ۱۹۴ ثانیه. خلاصه که تقلا همیشه هم مفید نیست. یک جاهایی باید دست‌ها را زد به دیوار و توکل کرد به خدا.

image

چهل و هشت

من از دندان‌پزشک می‌ترسم. از این اعتراف شرمگین نیستم. بار آخری که رفتم، به دندان‌پزشکم  (ممد) گفتم: «اشکال نداره هم‌زمان که داری حفاری می‌کنی، هدفون بذارم و آهنگ گوش کنم؟». گفت که نه.  موسیقی به من شجاعت می‌دهد.  کمی معاینه کرد. بعد هم آمپول بی‌حسی را از نیام کشید بیرون و تا جایی که راه می‌داد فرو برد توی لثه‌ام.  درد داشت. این طور مواقع فلسفه‌ی زندگی می‌رود زیر سوال. که چرا درد و انسان هم‌زمان و توامان در یک دنیا خلق شده؟ این همه دنیای موازی وجود دارد. چه می‌شد که درد و رنج‌ها می‌رفتند توی یک دنیای موازی و دور و برای خودشان توپ بازی می‌کردند. ما هم خوش و خرم در این دنیا نان و ماست‌مان را می‌خوردیم. یک جوری که هیچ وقت به هم نرسیم. دکتر ساعتش را نگاهی انداخت و گفت ده دقیقه طول می‌کشه تا شل بشه. بعد نشست روی صندلی و با پرونده‌ام ور رفت. گفت از کجا آهنگ گوش میدی؟ گفتم ساندکلاد.  نمی‌دانست چی هست. لابد از بس سرش توی حلق مردم است، وقت این قرتی بازی‌ها را ندارد. برای توضیح دادم چی هست و چه‌طور کار می‌کند. آخر سر هم بهش گفتم ساندکلاد گورستان خاطرات است. خاطرات همه‌ی آدم‌ها آن‌جا دفن شده است. گفتم: «دکتر! محاله یه سر بزنی اون‌جا و نعش چند تا از خاطره‌ها رو پیدا نکنی.»
همان‌طور که حرف می‌زدم، داروی بی‌حسی هم کارش را می‌کرد. حس می‌کردم  یک سمت صورتم مثل شمع شروع کرده به شره کردن و فرو ریختن. بعد هم حس کردم از وسط نصف شده‌ام. نصف صورتم حرف می‌زد و از درد و خاطره و موسیقی می‌گفت. آن طرف صورتم هم در جوار ممد ساکت نشسته بود و گوش می‌داد.
بالاخره ممد پرسید الان سر کدوم قبر داری فاتحه می‌خونی؟ گفتم جواد معروفی. یک آهنگی داشت به نام خوابهای طلایی. دقیقا ۲۵ سال پیش یاد گردفته بودم بزنمش. با ارگ کاسیو اس آر ۲۱. از پاساژ نخل خریده بودند برایم. دو اکتاو و نیم بیشتر نداشت.  وقتی ده تا انگشتم حمله می‌کردند به کلیدهایش، دیگر جای سوزن انداختن نبود. آهنگ را بی‌مربی و همین‌طور اله‌بختکی و غلط می‌زدم و اهل خانه قربان صدقه‌ام میرفتند.  من پیامبر موسیقی محله‌مان بودم.
دیگر دهانم اجازه‌ی حرف زدن نمی‌داد.  هدفون‌ها
را گذاشتم و دکتر جفت پا نشست توی دهانم.  باقی حرف‌ها را توی دلم گفتم. این‌که موسیقی و رنج با هم ارتباط تنگاتنگی دارند.  مثل رنج و آمپول بی‌حسی. مثل این عکسم و آدمی که توی آن نشسته. این آدم رنج مجسم بود.  عصاره‌ی سادیسم است این خلقت بی‌بدیل. جدن.

image

چهل و هفت

مــِه شاهـکار طبیـعت است. برخلاف آفتاب که ماهیتی رئالیستی دارد و اصرار دارد تا همه‌ی حقایق را نشان دهد، مــه اساسا خالق سورآلیسم است. سورئالی در دلِ واقعیت‌ها. این شاهکار فقط یک حیله برای هیچکاکی کردن دنیا دارد؛ حذف بخشی از حقایق و نشان دادن بعضی از آن‌ها. من از این جاده هزار بار زیر نور خورشید عکس گرفته‌ام.‌ یک از یک بی‌روح‌تر و ملال‌آورتر. همه‌ی جزییات و حقایق مشخص و معلوم. ملال از همین جا شروع می‌شود. اما این‌بار مــه مثل سالوادر دالی خودش را انداخت وسط و نصف حقایق را پوشاند. هیجان‌انگیز و سحر آمیز. مه شاهکار است.

image