هفتهی پیش برای تیام ماجرای گم شدنمان را گفتم. بهش گفتم با ابراهیم زیازی رفته بودیم شیروان برای بازدید کارگاه. هر سهشنبه از تهران پرواز میکردیم مشهد. زرگنده با پژو میآمد دنبالمان و دو ساعت مثل یک شوماخر عصبی رانندگی میکرد تا برسیم کارگاه. ما هم پایمان نرسیده به کارگاه با لگد میزدیم زیر استامبولی و سر اوستا داد میزدیم که این ملات به درد عمویت میخورد. بعد هم یقهی رئیس کارگاه را میگرفتیم که از برنامهی زمانبندی عقب است. بعد هم انباردار را مصلوب میکردیم بابت هیچ. آخر شب هم زرگنده با اعصاب خرابتر میآمد دنبالمان و برمیگشتیم مشهد. یک بار وسط دیماه، زرگنده آنفولانزا گرفت و پسرش را فرستاد دنبالمان. ممدرضا. هنوز بیست سالش نشده بود اما سه برابر زرگنده عصبی بود. من و ابراهیم زیازی نشستیم عقب پژو و خوابیدیم. یقین داشتیم که راه را بلد است و ما را میرساند فرودگاه. ممدرضا یک ساعت بعد داد زد که شت! بیدار شدیم و دیدیم به جای تابلوی “مشهد بیست کیلومتر”، رسیدیم به تابلوی “به شهر شهیدپرور بجنورد خوش آمدید”. کرهبز شمال و جنوبش را قاتی کرده بود. پرسیدیم مگر تا حالا نرفتی این راه رو؟ گفت نه. بعد هم سر و ته کرد و از سیگارفروش کنار جاده آدرس گرفت و مثل اجل شلیک شد سمت جنوب. از پرواز جا ماندیم. صرفا بابت یقینی که به ممدرضا داشتیم.
منباب خنده همهی اینها را برایش تعریف کردم و گفتم اطمینان قاطعمان به ممدرضا، گرفتارمان کرد. بعد بحثمان کشید سر شک و یقین. اینکه در دنیا هیچ چیزی قطعیت ندارد و درنتیجه یقینِ الکی هم کانسپت خطرناکی است. تیام برایم مثال یکی از ساختمانهای بتنی هائیتی را زد که بابت زلزلهی چند سال پیش نقش زمین شده بود. صرفا بابت اینکه هیچ انعطافی در طراحیاش لحاظ نشده بود. ستونهای بتنی کت و کلفتی که تاب هیچ تکانی را نداشتند. درست مثل آدمی که یقین، چهار ستون بدنش را مثل فولاد خشک کرده باشد. زلزله که آمد، اولین ساختمانی بوده که فرو ریخته است. همین مثال را چسباند به این که در دنیایی که قطعیت کانسپتی افسانهای است، همیشه باید فضایی برای شک باقی گذاشت. درست مثل منارجنبان. منارهای که شکِ تکان خوردن، راز سالیان دراز عمرش است. مثلا اگر من یا ابراهیم زیازی، سر سوزنی به جهتیابی ممدرضا شک میکردیم، لااقل دو میلیمتر از چشمهایمان را باز میگذاشتیم. آدم که تمام افسارش را نمیسپارد به دست مرد جوانی که تمام راه را با دوستدخترش دل و قلوه میدهد.
به نظرم درست میگوید. یقینی که با شک شروع نشود، احتمال فرو ریختنش زیاد است. یک فروریختنی که خود آدم را هم میکشد پائین. درست مثل کسی که یقین دارد معشوقش دوستش دارد و اجازهی شک به خودش نمیدهد. وای به روزی که پرده برافتد و ببیند که برج اعتقاداتش را روی سستترین خاک ممکن بنا کرده است. شک عنصر حیاتیای است که باید آن را درست و به اندازه مصرف کرد. مثل آنتیبیوتیک. سر موقع و به اندازه. نخوردنش باعث عفونت میشود. زیاد خوردنش هم باعث فرسایش. همان که تیام گفت. آنهایی که بدون ملات شک و شبهه، یقین و اعتقاد راسخ دارند، شکنندهترین و ترسناکترین آدمهای جهانند.
خلاصه اینکه من و ابراهیم زیازی دیگر هیچوقت پشت پژو نخوابیدیم. ولو شده با چوپ کبریت پلکهایمان را باز نگه میداشتیم. هر چند دقیقه هم میپرسیدیم که داریم درست میریم؟ اعصاب و روان راننده را میریختیم به هم. اما خب، ارزشش را دارد. یقینی که با ملات شک درست شده باشد، مرگ ندارد.