۴۹۸

فردا سال، نو می شود. تا پارسال همیشه دو پاراگراف در فضیلت سال نو ریسه می‌کردم و تهش هم می‌نوشتم سال نو مبارک. اما امسال تبریک نمی‌گویم. هفت‌سین می‌چینم اما تبریک نمی‌گویم. به خاطر خودم و آن‌هایی که دیگر بین‌مان نیستند. به هر حال. تدارکات سفره را چیده‌ایم. همه‌ی سین‌های مورد نظر را پیدا کردیم و خیلی منظم و منزه چیدیم روی سفره. مانده بود ماهی گلی. این حیوان هراسان و قشنگ و دوست‌داشتنی. و “امر شوری بینهم” کردیم که بخریم یا نه. حیات سفره به ماهی است و همان وول خوردنش جان می‌دهد به سین‌های حاضر در مجلس. اما حیات خودِ ماهی چی؟ شیر یا خط کردیم و تصمیم شد به خریدن ماهی. این روزها تصمیمات حیاتی و مماتی به همین دقت گرفته می‌شوند.

رفتم دکان ماهی‌فروشی. تنوع ماهی‌هایش تنه می‌زد به اقیانوس اطلس. یک پسر هفده هجده ساله آمد جلو و پرسید که چی می‌خواهم؟ گفتم ماهی گلی. گفت آکواریومت چقدر است؟ دستم را به اندازه عرض شانه‌های نحیفش باز کردم و گفتم این قدر. گفت: «نچ، کمه. بزرگتر باید باشه». باید سایز دست‌هایم را گشادتر می‌گرفتم اما دیر شده بود. شروع کرد به روضه‌ خواندن. از شرایط نگهداری ماهی گلی. میزان ریدن‌شان در هر روز. میزان باکتری‌ها در هر اینچ مکعب آب. ذات‌الریه‌ گرفتن‌شان. بحران‌های روحی در مقابله با آکواریوم جدید و دیدن چهره‌ی زمخت من و الخ.

قیافه‌اش شبیه به هری پاتر بود. مثل رپرها تند حرف می‌زد. مغزم مثل بچه‌ی کوتاه‌قدی که توی خیابان برای رسیدن به پدرِ لنگ‌درازش باید بدود، دنبالش می‌دوید. یکی درمیان حرف‌هایش را می‌فهمیدم. البته همیشه اسفند که می‌آید، چهل درصد مغزم می‌رود حوالی میدان تجریش و آریاشهر و از رادار خارج می‌شود. می‌ماند ده درصد باقیمانده که قرار بود حرف‌های هری را بفهمد (فیوز پنجاه درصد دیگر هم طی این چهار پنج ماه اخیر سوخته و از حیز انتفاع افتاده است). ماهی‌های آریاشهر را می‌ریختند توی تشت قرمز. دستکم چهارصد تا ماهی توی یک تشت. می‌گفتم آن چهار را تا بده و کریم با تور می‌افتاد دنبال‌شان. درست مثل تعقیب مظنون به قتلی در میدان پانزده خرداد تهران، آن‌هم وسط شلوغی‌های روز شنبه. بالاخره گیرشان می‌انداخت و می‌چپاندشان توی نایلون و گره می‌زد و می‌داد دستم.

هری گفت فهمیدی؟ گفتم کجای ماجرا را فهمیدم؟ گفت این‌که دمای آب باید چقدر باشد و این‌که دوای باکتری کش را چند بار در هفته بهشان بدهی و فیلتر آب را چند وقت یک بار عوض کنی و لامپ بالای سرشان چند وات باشد و غیره. من فقط همان غیره را فهمیده بودم. این‌که نباید ماهی بخرم. و نخریدم و آمدم بیرون. ماهی‌های توی تشت آریاشهریک طوری آدم را نگاه می‌کردند که حس می‌کردی خیلی فرقی بین تشت کریم و تنگِ من برایشان وجود ندارد. هیچ کدام‌مان به هیچ کجای‌مان نبود که باکتری و ذات‌الریه و فیلتر و روحیه لطیف ماهی گلی چی هست. آدم راحت چهار تا می‌خرید و می‌برد خانه. حالا اجلش کریم باشد یا من. چه فرقی دارد.

کریم هیچ وقت از ارزش جان ماهی گلی به من چیزی نگفته بود. تصور بر این بود که چون توی جیبم پول دارم و ماهی هم دست و پا برای فرار ندارد، پس حیات و مماتش دست من است. جان بی‌ارزش ماهی گلی. خلاصه بی‌ماهی برگشتم خانه.

فردا سال، نو می‌شود. دور از پدر و مادر هستم و نمی‌توانم بروم خانه‌شان و دور هم توپ سال نو را بترکانیم. یک بار تحویل سال ساعت هشت صبح بود. همان صبح زود کادو به دست رفتم سمت خانه‌شان. آمدم از تاکسی پیاده شوم که کادو خورد زمین و پکید. گمان کنم یک میوه‌خوری یا شیرینی‌خوری‌ای چیزی بود. کوبیدم توی سرم که حالا چه غلطی کنم؟ راسته‌ی ستارخان را ادامه دادم و دیدم یکی از هزارتا مغازه باز است. کی صبح روز عید دکانش را باز می‌کند؟ فرشته‌ی نجات من. رفتم داخل و یک ظرف نمی‌دانم چی‌خوری خریدم. فرشته‌ی نجاتم کادوش کرد و داد دستم. زیر پیشخوان عکس یک پسر جوان را زده بود و هوالباقی و از این برنامه‌ها. پولش را داد و گفتم: «دمت گرم که هستی و سال نو مبارک». فرشته هم گفت: «خب». همین. بی‌تبریک.

سبزه‌ها قد می‌کشند. سفره‌ی هفت‌سین به راه است. نبودن، سر یک سفره ملال‌آور است اما دوای نسیان هم هست. سال خوبی برای خودمان آرزو دارم. سالی پر آگاهی و دوست‌داشتن و زندگی. سال تمام شدن شیر یا خط و تصمیمات کتره‌ای. سال نجات ماهی‌های توی تشت. سال بیداری کریم. سال دور هم بودن و نه دور از هم بودن.

۴۹۷

امروز صبح زود یک وانت سبز با پرچم بزرگی به شکل شبدر لنگر انداخت جلوی ساختمان شرکت‌. راننده پشت وانت موکت سبز پهن کرد و بساط آبجوفروشی راه  انداخت.  با خودم فکر می‌کردم کدام ابلهی ساعت نه صبح عرق می‌خورد؟ شب‌ زمان فسق است و نه صبح زود. اما خب، ده دقیقه بعد یک صف چهل متری پشت وانت ریسه شد. چهار دقیقه بعد هم صدای قهقه‌ی الکی فاسقان بلند شد. دو دقیقه بعد هم آماندا پرتاب شد توی اتاقم تا از پنجره تماشا کند. پنجره‌ی اتاق من به مثابه برج کنترل بارگاه ملکوتی. آماندا پرحرف است. خیلی پرحرف . شروع کرد به توضیح تاریخچه‌ی الکل از عصر مفرغ به این ور. خیلی طول کشید تا رسید به ماجرای وانت. اما بالاخره رسید. آخرش هم گفت عرق‌خوری انتقام‌ شیرین این آدم‌هاست از روزگار تنهایی. این فراز حرف‌های آماندا بود از مفرغ به این‌ور. انتقام شیرین.

هفته‌ی پیش رفته بودم یک جایی وسط ناکجا که هیچ اثری از تمدن نبود. حس آرمسترانگ را داشتم که مثل کانگرو روی سطح خالی از سکنه‌ی کره‌ی ماه می‌پرد. یکهو رسیدم به یک خانه‌ی متروک. من فتیش رفتن به داخل خانه‌های متروک را دارم. پیاده شدم و از در پشتی خانه مثل دزد خزیدم داخل. روی همه اسباب خانه  به اندازه‌ی دو بند انگشتِ یک مرد دراز خاک نشسته بود. پیچک‌ها و علف‌ها از بیرون مثل اختاپوس پیچیده بودند دور خانه و داشتند می‌بلعیدندش. خانه‌های متروک از معدود مواقعی هستند که طبیعت به شکل مدنی و گاندی‌طور بر آدمیزاد غلبه ‌می‌کند و چیزهایی را که انسان روزی از دل مادر طبیعت کشیده بیرون را برمی‌گرداند به شکم خودش. انتقام شیرین طبیعت از بشر.

فکر من را کرم خورده است. دیگر اصلا فکر نمی‌کنم که گذشت از انتقام شیرین‌تر است.  این شعار برمی‌گردد به دوران پوریای ولی و همان عصر مفرغ. آن‌وقت‌هایی که درجه‌ی خباثت روزگار و آدم‌ها در حد پیچیدگی‌های زندگی آقای هاشمی بود که می‌خواست از کازرون برود به نیشابور. آن کارمند شریف اداره‌ی پست (به ضمه‌ی پ و نه فتحه). اما الان انتقام شبیه به سوهان عسلی است. سخت و شیرین. انتقام یک باید شده است و هر کسی منتظر است تا نوبتش برسد. مهم هم نیست که از کی داریم انتقام می‌گیریم. مثل آدم‌هایی که انتقام تنهایی‌شان را از کبدشان می‌گیرند. مهم لذتی است که از انتقام گرفتن می‌برند. خنکی پوست خیار است روی جای سوختگی.

هنوز وانت سبز جلوی ساختمان است. صف چهل متری شده ده متر. الباقی سی متر پخش شده‌اند گوشه و کنار خیابان و حرف می‌زنند و لودگی می‌کنند. بیشترشان مرد‌های میان‌سالی هستند که شلوار کتانی پوشیده‌اند با پیراهن چهارخانه و کفش‌های قهوه‌ای. کارمندان شریف ساعت هشت تا پنج عصر که در حال گذراندن عمیق‌ترین تجربه‌ی زندگی‌شان هستند: عرق‌خوری در صبح ابری جمعه.  آماندا هنوز ورِ دل من است. از زمان حال زده جلو و حالا دارد در مورد آینده‌ی صنعت الکل در هزاره‌ی سوم صحبت می‌کند. باورم نمی‌شود که پنج هزار سال است که دارد برایم حرف می‌زند. آماندا تنهاست و انتقام تنهایی‌اش را دارد از من می‌گیرد. آماندا دو گربه‌ی چاق دارد. صاحب آن خانه‌ی متروک هم گربه داشته است. از کجا می‌دانم؟ از عکس صاحب‌خانه با گربه‌هایش. یک ویلچیر هم جلوی خانه پارک شده بود که پیچک‌های خشک دورش پیچیده بودند. یک زن تنها و معلول در جایی که از نظر دورافتادگی شبیه است به کره‌ی ماه. بعد هم مرده است. مرگ ، این انتقام شیرین از روزگار تنهایی. همان که آماندا می‌گفت.

همیشه ته نوشته‌هایم این‌طور ملال‌زده می‌شود. شده‌ام مثل آشپز بی‌تجربه‌ای که همیشه برنجش شفته است. قرار بود فقط گزارش وانت سبز را بدهم و آدم‌هایی که به مدد تخمیر شدن خوشه‌های جو حالا می‌خندند. تقصیر آماندا شد. اگر نشسته بود پشت میزش و همان سایزهای میلگرد را حساب می‌کرد کار به اینجا نمی‌کشید. اما حالا چی؟ آماندا انتقام تنهایی‌اش را از من گرفت. من هم درحال گرفتن انتقام از شما هستم. انتقامِ آماندا.  انتقام ابرهای تاریک. انتقام دیوار‌نوشت‌های توی مغزم که زبانشان میخی است و بلد نیستم مثل آدمیزاد ترجمه‌شان کنم. این هم می‌شود نتیجه‌اش. مثل آدمی که در کودکی تروماهایی بزرگتر از روحش را تجربه کرده و در بزرگسالی مشغول انتقام‌گیری از در و دیوار است. مثل راننده‌ی وانت که انتقام جیب خالی‌اش را از مردان میان‌سالِ تنها گرفت و جیبش را پر کرد. حالا دارد سر و ته می‌کند و برمی‌گردد خانه تا زنش را ببوسد. از کجا می‌دانم؟ می‌دانم.

۴۹۶

دوران بلوغ هر کسی یک جوری عجیب است. مال من به این شکل بود که به طرز حیرت‌آوری عاشق جوجه‌ رنگی بودم. با جعبه خالی کفش، تِلک تِلک می‌رفتم بازار کاوه و یک راس جوجه می‌خریدم و می‌آوردمش خانه و مشغول تعلیم و تربیتش می‌شدم. شرایط سورآلی بود. تصور کنید یک آدم دوازده سیزده ساله با صورتی پر از جوش- شبیه به دست اندازهای جاده‌ی قدیم ملارد- و با دماغی که از همه‌ی اعضایش بزرگتر شده و خط پایان را رد کرده، زیر آفتاب مردادِ اهواز نشسته روی زمین و مشغول لاک زدن ناخن‌های جوجه‌ی چند روزه‌اش است. یا با سرنگ ده سی‌سی مشغول حمام کردنش است. عجیب و رقت‌بار و نگران‌کننده. یک ماه توی اتاقم نگهش می‌داشتم تا وقتی که سایز خروجی‌شان از سکه‌ی دو تومانی بزرگتر می‌شد. بعد می‌بردمشان توی حیاط خلوت و می‌گذاشتم توی قفس و آب و نان‌شان می‌دادم تا بزرگ شوند.

به نظر خودم که زندگی‌شان ایده‌ال بود. یک سال گربه آمد و جوجه‌ی دو ماهه‌ را از توی قفس کشید بیرون و برد و خورد. گذاشتم به حساب راز بقا و دوباره با جعبه کفش رفتم بازار کاوه و یکی دیگر خریدم. دو ماه بعد باز گربه آمد و جوجه را پاره کرد و برد. بی‌شرف. باز هم راز بقا و جعبه کفش و لاک و الخ. چهار بار این اتفاق افتاد. یک بار از پشت پنجره گربه را حین شکار دیدم. تا خودم را بهش برسانم  کارش را کرده بود و رفته بود. اسم گربه را گذاشتم صمد. اسم که بگذاری روی چیزی، مهم‌تر می‌شود. بین «جوجه را گربه خورد» و «جوجه را صمد خورد» یک جهان فاصله است. صمد بی‌شرف. اما کاری نمی‌شد کرد. گربه گرسنه است. جوجه گوشت دارد. من هم پول و جعبه‌ی کفش دارم برای خریدن جوجه.

رفتم بازار کاوه و این بار سه تا جوجه خریدم. سه ماه نگه‌شان داشتم. بزرگ شده بودند. رفتم توی حیاط‌خلوت بهشان لواش بدهم. رسیدم بالای سر قفس. صمد بود. یکی از جوجه‌ها توی شکم صمد بود. دو تای دیگر هم خفه شده بودند. معلوم بود سر و صدا کرده بودند و صمد هم قاتی کرده و خفه‌شان کرده تا با خیال راحت ناهارش را بخورد. این همان لحظه تاریخی‌ای بود که راز بقا رفت زیر سوال. در قفس را با یک حرکت سریع که از من بعید بود بستم و صمد را حبس کرد. زنگ به پژمان. بهش ماجرا را گفتم. سه ثانیه بعد پژمان آمد با دو لنگ دمپایی اضافه و یک دسته جارو. گربه را با قفس بردیم توی حیاط جلو و ولش کردیم توی حیاط افتادیم دنبالش.

امیدوارم پاراگراف اول را یادتان باشد. من آدم لاک زدن به ناخن جوجه‌ی یک روزه بودم. حتی توی رزومه‌ام، رد کردن مردان و زنان مسن از عرض خیابان گلستان را هم داشتم. توی دلم هم تمام دختران کوچه‌ی اصفهان را به نرمی بوسیده بودم. کلا برخلاف چهره و دماغم، قلبم رئوف بود. اما خب، لابد قلب من هم مثل برگه‌ی امتحان دو رو دارد و سوال‌های سختش سمت دومش هستند. با چوب افتادیم دنبال صمد. فحش می‌دادیم. عسگری دیوارهای خانه‌ی گلستان را خیلی بلند ساخته بود. صمد چند بار خیز برد که برود بالای دیوار. اما خب. نشد. استرس. چوب. دیوار بلند و ضربات دقیق دمپایی پژمان. صمد کارهایی کرد که از یک گربه بعید بود. صداهایی تولید کرد که هم شبیه به شیر بود و هم شبیه به گوساله‌ی گرفتار در پنجه‌ی شیر. حتی لگد هم می‌زد و یکی دو بار هم به چشم خودم دیدم که پرواز هم کرد. از فرط ترس و استیصال. اما بالاخره صمد برید و افتاد یک گوشه.

دوست دارم خاطره‌ام را همین‌جا ول کنم و تهش را ننویسم. ته ماجراهای این‌چنینی زیبا نیست. اما ته ناگزیری بود. تهی که خودش باعث و بانی‌اش شده بود. برنده‌ای هم نداشت متاسفانه. ما با آن دل نرم‌مان کاری کردیم که کرک و پر گربه‌های گلستان و همسایه‌ها از آن ریخت. هیچ وقت هم دیگر جوجه نخریدم. یک لنگ دمپایی پژمان هم از دیوار خانه بالاتر رفت و گیر کرد بالای درخت آکالیپتوس و ماند همانجا. تا روزی از گلستان رفتیم هم همان بالا بود. صمد بی‌شرف.

خلاصه بدین شکل. این چهار خط را باب دل خودم نوشتم که یادم بماند که آن پسر دوازده ساله با آن خرطوم و قلب لطیف، چه کارها که نمی‌توانست بکند.

۴۹۵

من تا پارسال یک تراپیست قشنگ داشتم که هر سه‌شنبه باهاش حرف می‌زدم. قدیم‌ها فکر می‌کردم داشتنِ تراپیست یک قدم مانده به دیوانه بودن است. بعد گوشی دستم آمد که چون خط تولید آدمیزاد فاقد کنترل کیفی است، وجود نقص‌فنی ماجرایی کاملا طبیعی است. حالا اگر توی رزومه‌‌ی آدم جنگ و خاورمیانه و شلنگ‌آباد را هم اضافه کنی، نداشتن تراپیست خودِ دیوانگی‌ست. چند سال پیش زنگ زدم به مریم و گفتم که من اندوهگینم و کمک می‌خواهم. مریم هم وصلم کرد به این تراپیستِ قشنگ. سه‌شنبه‌ها خوش می‌گذشت. با اسکایپ زنگ می‌زدم بهش و با توسل به  تمامی خاندان نبوت جهت قطع نشدن اینترنت، یک ساعت برایش حرف می‌زدم. آدم برای ادامه دادن باید حرف بزند. هر لوانتوری یک اگزوز لازم دارد جهت ریپ نزدن.

از اندوه‌های لوکسم حرف زدم. این‌که آمدنم بهر چیست؟ این‌که لیلایم کجاست؟ این‌که آیا راه سعادت‌مندی از این ور است یا از آن ور است؟ علم بهتر است یا ثروت؟ پارسال به تراپیستم گفتم چند ماه استراحت کنیم و دوباره از سر بگیریم. گفت باشد و خداحافظی کردیم و خلاص. بعد خوردیم به ماجراهای اخیر و لجن‌زاری که ته ندارد. تروما پشت تروما. تروماهایی که دیگر شخصی نیستند و جمعی‌اند. الان دقیقا نمی‌دانم باید چه کار کنم؟  ور رفتن با اندوه شخصی خیلی آسان است. اما اگر اندوه جمعی شد باید به کی پناه ببرم؟ تراپیست قشنگم؟ نمی‌شود که. فکر کنم الان دیگر وقتش باشد که از  یک کهکشان دیگر تراپیست پیدا کنم.

اصلا قرار به این نبود. هجده سال پیش که محمود شد رییس جمهور، اظهر من الشمس بود که این مرد آغاز یک درامای جدید است. من هم دیگر حوصله دراما نداشتم. کل دار و ندارم را -که البته بیشتر ندار بود- ریختم توی دو تا چمدان و مهاجرت کردم. ما را به خیر و شما را به سلامت. با خودم گفتم هزینه‌اش را می‌دهم. خودم را از نعمت پدر و مادر و برادر و دوست و فامیل و درکه و لواشک و کباب بناب محروم می‌کنم. در عوض به آسمان آبی نگاه می‌کنم و خودم تصمیم می‌گیرم با شام، شربت شفتالو بخورم یا عرق سگی یا آب. بی‌دغدغه. نه دلار مهم است و نه قیمت گوجه. سالی یک بار هم می‌آیم ایران و بوس و لیس و دیدار جهت رفع دلتنگی و تعریف خاطرات فرنگ. برنامه‌ی اولیه این بود. می‌دانستم که اندوه فردی گریبانم را می‌گیرد. و گرفت. اما کنار آمدن با اندوه فردی کاری ندارد. من فرار کردم تا گرفتار اندوه جمعی نشوم. که البته کور خواندم. اندوه جمعی تا نپتون هم که بروم با من خواهد آمد.

نگران تراپیستم هستم. حدس می‌زنم او هم افتاده توی قابلمه‌ی این اندوه جمعی. هیچ کاری هم از دستم برنمی‌آید. فقط می‌توانم نگران باشم. بابت این نگرانی هم قرار نیست بهم مدال انسان‌دوستی بدهند. فوقش یک مدال حلبی، نشانِ وطن‌دوستی بزنند روی سینه‌ام. که وطن‌دوستی فضیلت درجه‌ی یک محسوب نمی‌شود. آدم اگر آدم باشد دلش برای همه می‌سوزد. من هیچ وقت دلم برای سنگالی‌ها و چچنی‌ها و هائیتی‌ای‌ها و بقیه‌ی ای‌ها نسوخته است. با این‌که همه جا تعفن وجود دارد. اما من فقط الان نگران تراپیستم هستم. نگران اندوه جمعی خودمان. من مصداق  مسلم اینم که هم کتک خوردم، هم پیاز خوردم و هم پول را دادم.

چند ماه بعد از این‌که هواپیما را زدند، یاسمن توی وبلاگش مرثیه‌ای نوشت و تهش گفت: «از نظر من این‌که ما به اصلاح وضعیت سیاسی‌مان امیدوار باشیم یا نباشیم اهمیت خاصی ندارد. برای من مهم نیست که عاقبت سیاسی کشورم یا امریکا چه می‌شود. برای من داستانهای‌مان مهم است. خاطراتمان و چیزهایی که حس می‌کردیم و دیگر نمی‌کنیم. برای من مهم است که کسی بیاید و آگاهانه از کرختی بعد از آبان بگوید و ناامیدی را پس بزند. از روزمره بگوید و روزمره را به رسمیت بشناسد». درست است. چیزهایی هستند که دیگر حس‌شان نمی‌کنیم. داستان‌های روزمره‌مان دیگر وجود ندارند. در واقع آدم‌هایی هستیم که زیر آفتابیم اما سایه نداریم.

به هر حال. من نگران تراپیستم هستم. نگران اندوه جمعی‌مان. توی دلم هم فحش می‌دهم به روزگار که زد زیر قولش و وطن و تمام مشکلاتش را مثل بنفشه‌ها چید گذاشت توی چمدانم. کنار همه‌ی دار و ندارم. با این اندوه جمعی چه کنیم تراپیست عزیزم؟

۴۹۴

جانانم! بیا فرض کنیم که هیچ اتفاقی نیفتاده و همه چیز همان‌طور است که بوده. لااقل بیا امشب را این‌طور بگذرانیم. می‌ترسم این تک شاخه گل نسترنی که داریم هم زیر چکمه‌ی حوادث له شود و ما بمانیم و فقدان عشق. همان فضیلت برتری که سال‌هاست با خون دل در نهان‌خانه‌ی دل به نور دیده‌ات زنده نگه داشته‌ام. اصلا بیا به گذشته‌های درخشان فکر کنیم. مرورشان کنیم و به سادگی‌شان بخندیم.

مثلا بیا به آن روزی فکر کنیم که رفتیم برای گرفتن گواهینامه رانندگی. گفتند برویم خیابان فلان، پلاک فلان، طبقه چهارم. برای معاینه‌ی چشم. رفتیم. نفسم برید تا رسیدم بالا. اگر به من بود که همان طبقه‌ی اول می‌ماندم و فقط بقیه را تشویق می‌کردم به بالا رفتن. اما این تو بودی که هلم دادی و بردی بالا. کلا فتح قله را دوست داری. برخلاف من که آرمانم داشتن یک قهوه‌خانه‌ است پای کوه. چای و املت و بربری بدهم به دست مردمی که مثل تو بودند و طالب فتح قله. به هر حال رسیدیم طبقه‌ی چهارم. مطب چشم‌پزشکی بیشتر شبیه کلینیکی بود که جنین را غیرقانونی سقط می‌کنند. فرسوده و آلوده. شیشه‌‌ی پنجره‌اش قدِ گوشِ یک فیل بالغ، شکسته بود و سوز می‌آمد داخل. دکتر کروات صورتی زده بود و کلاه پشمی شهریار را سر کرده بود. همه چیز سورآل بود. با چشم‌هایمان  و توی دلمان بهش خندیدم. دکتر نشاندم روی صندلی و تابلوی آویزان به دیوار روبرو را نشانم داد و گفت کلمه‌های روی آن را بخوان.  هر کلمه‌ای را که می‌خواندم، تشویقم می‌کرد. آفرین. باریکلا. دمت گرم. من هم که بنده‌ی نظام تشویقم. متوهم شدم که از عقاب هم تیزبین‌ترم. گواهی را مهر کرد و پولش را گرفت و خلاص. خندیدی و گفتی که نصف حرف‌های روی دیوار را اشتباه حدس زدی. گفتی که دچار توهم تشویقم. تا به دیوار نزدیک نشدی نمی‌دانی چقدر راستی و چقدر کجی.  

جانانم! عشق، این گونه‌ی نادر از فضیلت که مظلومانه رو به انقراض است. این جمله نعل به نعل مال توست. روزی که از آن بالا شهر را نگاه می‌کردی. می‌گفتی که در فراق عشق، اولین چیزی که فراموش می‌شود خودمان هستیم. حتی وقتی جلوی آینه می‌ایستیم، تصویرمان دیگر ادای ما را درنمی‌آورد و نمی‌شناسدمان. می‌گفتی عشق بوی عود می‌دهد. عود که می‌گفتی یاد خانه‌ی عمویم می‌افتادم. دیوار گچی اتاق نشیمن‌شان یک ترک اریب داشت که شمال غرب را وصل می‌کرد به جنوب شرق. دم غروب عود روشن می‌کردند و دمش را فرو می‌کردند داخل ترک. تا صبح می‌سوخت و بویش می‌نشست روی حافظه‌مان برای چنین روزهایی. که من و تو وقتی روی سرٍ شهر نشسته‌ایم و تماشایش می‌کنیم، یادش بیفتیم. دود عود یادت هست؟ درست مثل یک آدم ظریف است با پوست خاکستری که از شمال تا جنوب می‌رقصد. اگر خانه‌ای آتش بگیرد، اولین چیزی که لای شعله‌ها محو می‌شود این رقص ظریف است. جانانم! یعنی ممکن است عود خانه‌ای را آتش بزند؟

جانانم! عشق، این فضیلت برتر. سال‌ها مزاح می‌کردند که تا حالا شاش‌ات نگرفته تا عاشقی از یادت برود. می‌بینی؟ می‌بینی چه می‌کنند با این فضیلت برتر؟ البته حق دارند. از کسی که در خانه یک شاخه نسترن و یک جلد کتاب  نگه نمی‌دارد چه انتظاری داری؟ آدمی که پنجره‌اش نور آفتاب نمی‌گیرد. کسی که شیشه‌‌ی پنجره‌اش قدِ گوشِ یک  فیل بالغ شکسته باشد و سوز سرما، دود عود را با خود ببرد بیرون، از چهره‌ی آبی عشق چه می‌داند؟ فقدان عشق را فقط با ظلم می‌شود پر کرد. همان سیاهی روی سفیدی مینای دندان.

جانانم! امشب‌مان رو به پایان است. فرض کردیم که هیچ اتفاقی نیفتاده است و همه چیز همان است که قبلا بوده. دوباره باید گلدان نسترن را کول کنیم و ببریم توی پستو تا نکند نور حقایقٍ فردا صبح بسوزاندش. باید خودِ خودم را که فقط جلوی آینه‌ی تو ظاهر می‌شود هم کنار آن گلدان نسترن قایم کنم. جایی توی پستوی قلب تو. نور آفتاب که زد نه من هستم و نه گلدان. اما تو باش.