پدربزرگم دکان عطاری داشت. همه چیز هم میفروخت. از عرق خارشتر بگیرید تا تخم اژدها جهت تقویت قوای جنسی. وسط همهی این خرت و پرتها یک مدل خاصی از قرص نعناع هم داشت که بهش میگفتند فِتِرمه. فترمهها را ریخته بود توی یک ظرف شیشهای و رویش نوشته بود دانهای دو ریال. شیشه را میگذاشت کنار پیادهرو، دور از دید و دسترس خودش. که اگر یک بچهای رد شد و دلش خواست و پول نداشت، با خیال راحت بتواند یکی از آنها را کش برود و کیف کند. به هر حال فروش فترمههای دوریالی سود دنیوی نداشت اما دزدیده شدن و خوشحال شدن بچهها برایش سود اخروی داشت. خیلی سعی کردم تا این داستان اخلاقی را ربط بدهم به حرفی که میخواهم بزنم. اما حیف که نشد. خواستم بگویم اول از همه اینکه دزدی غیراخلاقی است. چه فترمههای پدربزرگ من و چه نوشتههای دیگران. اما خب. اخلاقیات تا وقتی معتبر است که شکم یا مغز آدم پر باشد. وقتی که یکی از این دوتا خالی شد، آدم چارهای ندارد الا دزدی. با شکم خالی فترمه میدزدند و با مغز خالی نوشتههای دیگران را بدون ذکر اسم. ماجرای فترمه به من مربوط نمیشود. اما دزدی مطلب چرا. لطفا مطالب را بدون ذکر اسم نویسنده نشر ندهید. کار زشتی است. اما دزدها که اصولا حرف گوش نمیدهند و کار خودشان را میکنند. پس لااقل اگر مطلب میدزدید، آن را در جای مناسب نشر دهید. چند روز پیش یک مطلب مزخرف نوشتم که بیایید یک جزیره بخریم توی برزیل و مملکتی برای خودمان آنجا راه بیاندازیم. فقط صرف خنده. تا حالا سه نفر را پیدا کردهام که آن را توی لینکداین و بدون ذکر نام نویسنده نوشتهاند. یعنی کسی تا حالا به این سه نفر آدم قشنگ نگفته که لینکدین با فیسبوک فرق دارد و کاربردشان یکی نیست؟ آنجا همه چیز قرار است جدی باشد و همه، جدی به همه چیز نگاه میکنند. اینقدر جدی که حتی یکی کامنت گذاشته و از دزد اجازه خواسته که این طرح را به وزارت علوم و تحقیقات ببرد و بودجه بگیرد تا دربارهِ آن تحقیقات میدانی به عمل بیاورند. اینقدر جدی.
محصولات فرهنگی را ندزدیم. اگر هم دزدیدیم جای درست مصرف کنیم. تا لااقل لینکدین و اینطور جاها را به گند نکشیم. خب؟
هشت ماه پیش جنب شرکتمان یک خانهی سالمندان ساختهاند. آنقدر جنبمان است که اگر سرم را چهار درجه به سمت شرق بچرخانم، صورت نگهبان دم درش را با جزئیات میتوانم بببینم. جوانترین مشتریاش بیش از نود و پنج سال سن دارد. همین باعث شده که حضرت عزرائیل یک پایش درگاه ملکوتی باشد و یک پایش جنب ما. هفتهای چند بار آمبولانسها آژیرکشان حمله میکنند به آنجا و یک یا چند نفر را برای همیشه با خودشان میبرند. بیشتر از اینکه خانهی سالمندان باشد، لابی جهان آخرت است. همین حضور دائمی حضرت اجل پشت پنجرهی اتاقم، فضای اینجا را هیچکاکطور و امنیتی کرده. هفتهای چند بار با خداوند متعال تجدید میثاق میکنم و سعیام بر این است تا سطح گناهانم را در حد کودکان نابالغ پائین نگه دارم. به هر حال نمای ساختمان شرکت ما و آنجا را خیلی شبیه به هم ساختهاند و مطابق احادیث معتبر، فرشتگان دربار گاهی ممکن است مرتکب اشتباه سهوی بشوند. هیچ دوست ندارم اگر آن حضرت شمارهی پلاک را اشتباه آمد، با باری سنگین از معصیت از این جهانِ فانی رخت بربندم. راست گفتهاند که مرگ پشت همین پنجره است.
اسپیلبرگ کاندیدای بهترین کارگردان بود برای گلدن گلوب. شک ندارم که شب قبلش هم یک یادداشت آماده کرده و گذاشته توی جیبش که اگر برنده شد، آن را پشت میکروفون بخواند. که مثلا در آن از همه تشکر کند و بگوید رمز موفقیتش توکل به خدا بوده و کمک والدین و اینها. اما خب، برنده نشد و کاغذ یادداشت همانطور تا شده ماند ته جیب کتش. من فتیش این طور یادداشتهای نخوانده را دارم. یادداشتهایی که یک نفر آن را مینویسد تا سر وقت موعدش آن را بخواند. ولی وقت موعدش نمیآید. مثل نامههایی که سربازها برای معشوقشان مینویسند و میگذارند توی جیب بغلشان. اما قبل از فرستادن، از غیب تیر میخورد توی همان جیب بغل و نامه و قلب طرف را شرحهشرحه میکند. این یادداشتها برای آیندهی قشنگ نوشته شدهاند. آیندهی قشنگی که هیچوقت رخ نمیدهد. آیندهی قشنگی که اسپیلبرگ جایزه را بزند زیر بغلش. یا جنگ تمام شود و سرباز برسد به معشوقش. این یادداشتها بعد از منقضی شدنشان، خواندنیتر هستند. راحت میشود فهمید که اگر حوادث جور دیگری رخ میدادند، دنیا چه شکلی میشد. همان واریانس واقعیت. در واقع شبیه به همانکاری که نقاشهای غیر رئالیست میکنند. اما خب، این نامهها همیشه پاره میشوند و نمیرسند به دست صاحبشان. بیچاره اسپیلبرگ. بیچاره سرباز عاشق. بیچاره فالاچی.
یک جزیره گذاشتهاند برای فروش نزدیکیهای برزیل. بیست میلیون دلار. با نرخ امروز ارز میشود حدود هشتاد و پنج میلیارد تومان. مساحتش طوری است که اگر کمی با هم مهربان باشیم، سه هزار نفری در آن میتوانند با مسالمت زندگی کنند. یعنی سهم هر کسی میشود حدود سی میلیون تومان. به عبارت علمیتر میشود قیمت یک پراید. یعنی اگر همین سه هزار نفر رفیقِ فیسبوکی من، پرایدهایشان را بفروشند، میتوانم جزیره را بخریم.
خریدن جزیره مزایای زیادی دارد. به معنای کلمه مستقل میشویم. دولت و حکومت خودمان را راه میاندازیم. با قانون و مدنیتی که دلمان میخواهد. یک پرچم قشنگ با گل و بلبل طراحی میکنیم و یک اسم خوب برای قلمرومان انتخاب میکنیم. مثلا جمهوری دموکراتیک فلان. خودمان مدینهی فاضلهمان را از نقطهی صفر شروع میکنیم به ساختن. فقط این وسط یک ایراد جزئی وجود دارد. پیدا کردن سههزار نفر آدم که آبشان توی یک جوی برود کار نشدنی است. ما هنوز سر رنگِ ماست با هم به تفاهم نرسیدهایم چه برسد به خریدن یک جزیره و تاسیس جامعهی مدنی به شیوهی مدنی.
اما اگر یک روزی این آرزو محقق شد، سربازان مدینهی فاضله را مجبور میکنیم که تکشاخ صورتی ببندند سر تفنگشان و خودشان و تفنگشان را مثل تکشاخها بسپرند به افسانهها.
سرما خوردهام و دماغم به کل بسته شده و از دهان نفس میکشم. درست مثل لولهی پولیکایی که آن را با خمیربازی پر کرده باشند. هیچ هوایی از دماغم تردد نمیکند و هیچ نفسی فرو نمیرود تا ممدّ حیات باشد و برآمدنش مفرّح ذات (سلام سعدی). تودماغی هم حرف میزنم. طوری که هر بار حس میکنم امیرقاسمی مشغول صحبت کردن است. بدتر از همه این است که دائم سر دوراهیام. حرف بزنم یا نفس بکشم. غذا بخورم یا نفس بکشم. آب بخورم یا نفس بکشم. فحش بدهم یا نفس بکشم. البته در بیشتر مواقع مجبورم نفس بکشم و همین باعث شده فعالیتهای انسانیام کلا متوقف شوند و مثل یک بوتهی خرزهره، تنها کار مفیدم تنفس باشد. قسمت شرمآور ماجرا اینجاست که تازه به این درک رسیدهام که حیاتم متصل است به این دو سوراخ دماغ. چطور به مایی که حیات و مماتمان وصل است به دو سوراخ زشت و تاریک، مدال اشرفیت دادهاند؟
گفتیم برویم خورهه. هفتم فروردین بود. درختهای گیلاس باغ پدر نورا شکوفه داده بودند. پدرش هروقت گیلاسها شکوفه میدادند میگفت روزهای خوب آمدند. نورا هم همیشه زیر لب میگفت روزهای خوب، خودشان نمیآیند. روزهای خوب را تو آوردی. راست میگفت. تمام زمستان سیاه پای درختها بود. تر و خشکشان میکرد. آبشان میداد. بغلشان میکرد. دم غروبها هم برایشان گیلکی میخواند. میگفت صدایش را میشنوند. پدرش خوبیها را میآورد وگرنه در این دنیا نه خوبی خودش میآید و نه بدی.
گفتیم برویم خورهه. معبدی بود که حالا فقط دو ستون از روزهای خوبش باقی مانده بود. سوار وانت سبز پدرش شدیم. وانت و نورا همسن بودند. دو تاشان هم خسته. وقتی زدیم به جاده، روسریاش را انداخت روی شانههایش. خرمن موهای قهوهای و فرفریاش، پف کردند و زدند بیرون. مثل هزار زندانیِ دربند که دیوار زندانشان بریزد و آزاد شوند. دستگیرهی پنجره را یک نصفه دور چرخاند و شیشه به اندازهی دو بند انگشت آمد پائین. بعد هم باد سرد هفتم فروردین. دستش رفت لای کیفش و یک سیگارِ از کمر شکسته کشید بیرون. گذاشت لای لبش و فندک ماشین را زد. گفت این ماشین هم مال روزهای خوب است و فندک دارد. این را هم راست میگفت. ماشینهای جدید فندکشان را کردهاند جای شارژ موبایل. سیگار کجا و موبایل کجا. دود سیگار مثل روح از تن سیگار جدا میشد و میپیچید دور انگشتهای ظریف نورا و میرفت لای خرمن موها و نگاه خسته و بعد هم از لای دوبند انگشت پنجرهی باز میزد بیرون.
بهش گفتم که از خورهه فقط دو تا ستون باقی مانده. دو تا ستون از روزهای خوبش. گفت کاش همان دو تا ستون هم میریخت و نشانی نمیماند از روزهای خوب. خاطرات روزهای خوب را دوست نداشت. روزهای خوب گذشته شده بودند زندان امروزش و رهایش نمیکردند. برفها هنوز کنار جاده نشسته بود. انگار نه انگار هفتم فروردین آمده است. نورا گفت خوبی برف این است که پستی و بلندی و خوبی و بدی را یک شکل پر میکند. عدالت جاری میشود. برفها نور خورشید را میتاباندند توی چشممان. انگار عمدی داشتند تا روزهای بد و شبهای برفی را به خاطرمان بیاورند. همان روزهایی که پدر نورا زیر کولاک، لباس به تن درختها میکرد تا نلرزند. نورا میگفت همین کارها را میکند که روزهای خوب میآیند. روزهای خوب را باید آورد. هیچی چیزی در این دنیا خودش نمیآید. حتی بدیها. بدیها را هم آدمها میآورند. همهی اینها را نورا میگفت. با آن خرمن موهای قهوای فرفریاش.
وقتی رسیدیم خورهه، نزدیک غروب شده بود. دو تا ستون بود که خورشیدِ دم غروبِ هفتم فروردین دو سایهی بلند انداخته بود روی زمین. به عظمت روزهای خوبشان. نشستیم پای ستونها. نورا یک عکس کهنه درآورد از کیفش. عکس خودش بود. دو تا پرتقال گرفته بود جلوی چشمهایش و خندیده بود. با یک ردیف دندان سفید.گفت اینم مال روزهای خوب بود. یک روزی هم میآید که عمارت دندانهای سفیدم میشود مثل خورهه. فقط دو تا ستون ازش باقی میماند. نشان روزهای خوب. عکس برشده بود از خراش و خط. گوشهاش هم با سیگار سوخته بود. لابد کار همین روزهای بد بود. روزهایی که نورا سیگارهایش را تنهایی میکشید.
آفتاب هم مثل نورا خسته بود و این پا و آن پا میکرد تا برود. سایهها را درازتر کرد و همهی رنگهای نارنجی را قی کرده بود به سینهی آسمان سربی. از همین رنگهای نارنجی که ما را به یاد همهی آدمهای رفتهی روزهای خوب میانداخت. نورا را یاد مفیدی انداخت. استاد ریاضی روزهای خوب دانشگاه. مفیدی میگفت عالم ما عالم ریاضیات است و ما روی فرمولها زندگی میکنم. میگفت روزهای ما نشستهاند روی منحنی سینوسی. میرویم بالا و بعد میرویم پائین. روزهای خوب هلمان میدهند سمت روزهای بد. از خوبی خسته میشویم که بدی میکنیم. بعد از بدی خسته میشویم و پردهها را میزنیم کنار تا نور بیاید. میرویم بالا. نوک قلهی سینوس. و این چرخه ادامه دارد. از ازل تا ابد.
خورشید پشتش را کرد و رفت. نورا هم شد یک نقطهی قرمز که روی لبهایش هر چند لحظه یک بار میدرخشید. مثل ستارهی آسمان روزهای خوب. سوار وانت شدیم تا برگردیم. نورا گفت پدرش میخواهد محصول گیلاس امسال را که فروخت یک وانت جدید بخرد. کریم قیری را هم میآورد تا سقف اتاقها را قیرگونی کند. ته باغ را میدهد صاف کنند تا پنجاه درخت گیلاس جدید بکارد. روزهای خوب میآیند دوباره. جاده سیاه بود. چراغهای خستهی وانت دو تا رد کمرمق انداخته بود روی آسفالت. نورا سرش را گذاشت روی شانهام . کمی بعد هم خوابش برد. فیلتر خاموش سیگار از لای انگشتهایش سر خورد و افتاد کف ماشین و توی تاریکی گم شد.. مثل ته ماندهی روزهای بد. از لای دوبند انگشت پنجره، باد سرد هفتم فروردین میآمد و خرمن موهای قهوهای فرفریاش را آشفته میکرد. حتما روزهای خوب را دوباره میآوریم. دوباره درختها گیلاس میدهند. نورا میخندد. خورشید با ما آشتی میکند. مفیدی به نسل جدید میگوید که ما روی نوک منحنی سینوس هستیم و دنیا زیر پای ماست. آخ نورا! زودتر روزهای خوب را بیاور , ته سیگار روزهای بد را زیر پا له کن. کی باشد پرندهها ابرهای سیاه رد کنند.
لای همهی خنزر پنزرهای خانهمان، یک ساعت شنی هم داریم. از همین ساعتهای شنیِ یک دلاری که چینیها میسازند. دیروز از فرط بیکاری سر و تهش میکردم. شنها از بالا رج میبستند و دانه دانه سر میخوردند پائین. سقوط هر کدام از شنها، مردن یکی از ثانیههای زندگی بود. همان کانسپت لب جوی بنشین و گذر عمر ببین. بعد یکهو یکی از همین شنها وسط راه توی گلوی ساعت گیر کرد و زمان ایستاد. خوب که نگاهش کردم فهمیدم که سایز آن شن از باقی شنها بزرگتر است و راحت از لوله رد نمیشود. خب، از محصولِ چینیِ یک دلاری انتظار بیشتری نمیشود داشت. اما حس خوبی بود. حس ایستادن زمان. بعد با خودم فکر کردم کاش جهان هستی را چینیها ساخته بودند. پر از باگ و غیریکنواخت. یک طوری که وزن و سایز ثانیهها یکطور نبود. ثانیههای خوب زندگی، مثل همین یک دانه شن، گیر میکردند توی گلوی تنگِ ساعتِ جهان و زمان را متوقف میکردند. مثل همان ثانیهای که روبروی ساختمان اسکان، شمارهی تلفنم را لوله کردم و گذاشتم کف دست دختری که دوستش داشتم و او هم قبول کرد. همان جا باید دانهی شنِ چاق گیر میکرد توی گلوی ساعت هستی و زمان میایستاد. جهان هستی را باید چینیها میساختند تا ثانیههای بد را کوچک و کم وزن میساختند تا زود و بدون درد رد میشدند و میرفتند. مثل فردای همان روزی که دختری که دوستش داشتم تلفن زد و آب پاکی را ریخت روی دستم و خیلی محترمانه گفت برو گم شو اکبیری. آنجا زمان باید شل میکرد و زود رد میشد.
دو روز پیش این عکس را گرفتم. حال این دو نفر خیلی خوب بود. خودشان حواسشان نبود که چقدر شنهای زمان تند و روان و بیدردسر میگذرند و هیچ شن چاقی نیست که گیر کند توی گلوی زمان تا همانجا خفه شود و دو نفرشان فسیل بشوند توی این ثانیهی خوب. اما من حواسم بود بهشان. عکسشان را گرفتم تا این ثانیه را لااقل ثبت کنم برایشان.
—————————————-
خوب که فکر میکنم میبینم اتفاقا ساعت زمانِ هستی هم یک چیزی مثل همین ساعت چینی یک دلاری است. پر از باگ و دستانداز. ثانیههای خوب مثل شنهای کوچک و روان از گلوی آن رد میشوند و ثانیههای بد مثل شنهای درشت گیر میکنند تا ابد و زمان را نگه میدارند. تف به هر چی محصولِ بیکیفیته.