سیصد و یک

من هر روز باید چند کیلومتر در اتوبان هفتاد‌و‌پنج رانندگی کنم تا برسم سر کار. اتوبان هفتاد‌و‌پنج یک اتوبان دراز است که از بالای کشور شروع می‌شود و تهش می‌خورد به اقیانوس اطلس. همین ‌قدر دراز. اما من چند کیلومتر که در آن راندم، چراغ راهنمای ماشینم را روشن می‌کنم،می‌پیچم به راست و از یکی از خروجی‌های عریضش خارج می‌شوم. ماشینم را پارک می‌کنم، با آسانسور می‌روم طبقه‌ی یازدهم و غرق می‌شوم پشت میزم. غرق در دنیای کوچک خودم. اما بعضی روزها شیطان رجیم همه‌ی کار و زندگی‌اش را ول می‌کند و صرفا وقتش را اختصاص می‌دهد به من. وسوسه‌ام می‌کند تا چراغ راهنمایم را نزنم و از خروجی نروم بیرون. فقط کافی است چند ساعت مستقیم رانندگی کنم تا از دنیای خودم بزنم بیرون و برسم به اقیانوس اطلس. به همین سادگی.

امروز هم یکی از همان روزها بود. از آن روزهای پائیزی که جان می‌دهد برای راهنما نزدن و مستقیم رفتن. باد سرد و باران ریز و بداخلاق و آسمانی که از دل همان شیطان رجیمِ علاف هم سیاه‌تر است. بدتر از آن دیشب اوستا بنا آمده توی خانه و برای‌مان یک کار ایکس دلاری انجام داده. به اندازه‌ی ایکس به توان چهار روی دستم خرج گذاشته. پولی که با مشقت از همان دنیای کوچک پشت میز طبقه‌ی یازدهم به دست می‌آید. راه گریزی هم نیست. دیروز هم یک جایی اشتباه محاسباتی کردم و باید امروز چهار ساعت با جدول و عدد و رادیکال کشتی بگیرم. از این هم راه گریزی نیست. رئیسم هم رفته مسافرت. صد صفحه نقشه‌ی سیاه و سفید گذاشته روی میز‌م تا با آن‌ها سرگرم شوم. این هم آش خاله است. تنها راهش همان مستقیم رفتن در اتوبان هفتاد‌و‌پنج است. امروز باک ماشینم تا خرخره پر بود. ترافیک هم نبود. یک دونات هم توی ماشین داشتم. همان مصداق جاده و اسب مهیاست، بیا تا برویم. من راضی، باک ماشین راضی، شیطان راضی، خدا راضی. حتی مطمئنم که دونات هم راضی بود. فقط کافی بود راهنما نزنم و مستقیم برانم تا برسم به اقیانوس اطلس. الان هوا آن‌جا گرم است. شاید حتی آفتاب هم باشد. تازه اگر کمی پول بدهم و یک قایق اجاره کنم و دویست کیلومتر دیگر بروم، می‌رسم کوبا. بعد همین‌طوری می‌توانم بروم جلو و دائم دغدغه‌هایم کم شود و جای خالی‌شان، دنیا را برایم بزرگ‌تر کنند.

اما خب. پیچیدم. آمدم تا از دنیای کوچکم، در تجلیل دنیای بزرگ کنار اقیانوس بنویسم. تصمیم راحت‌تری بود. همیشه پیروی کردن از عامل ترس، گزینه‌ی ساده‌تری بود برای من. گزینه‌ی مطمئن‌تر و بی‌دغدغه‌تر.

سیصد

پنج روز تمام است که یکنواخت باران می‌بارد. یکنواخت یعنی نه شدتش کم و زیاد می‌شود و نه رنگ خاکستری ابرها عوض می‌شود و نه هیچ چیز دیگر. درست انگار یکی نوار کاست خالی را گذاشته تو ضبط که تا ابد بخواند. همه جا خیس است و کم مانده دست و پای همه‌ی مردم شهر از فرط رطوبت جوانه بزند. صبح‌ها از جایی که ماشینم را پارک می‌کنم تا برسم سر کار، باید هفت دقیقه پیاده‌روی کنم. همین هفت دقیقه، از باران که مثل شلاق می‌زند تو صورتم، متنفر می‌شوم. اما وقتی می‌رسم به اتاق کارم و چای می‌ریزم و کنار پنجره‌ی طبقه‌ی یازدهم، بغل بخاری می‌ایستم، باران را دوست دارم. با این‌که باران، همان باران است. یکنواخت و پیوسته درست مثل یک نوار کاست خالی که تا ابد پخش می‌شود. تماشای آدم‌هایی که از این بالا فقط دایره‌ی چترشان دیده می‌شود، لذت‌بخش است. هزار چتر سرگردان و خیس که از این ور به آن ور می‌دوند. عصرها دوباره ورق بر‌می‌گردد. هفت دقیقه پیاده‌رویِ توام با تنفر. تا برسم به ماشین. بخاری ماشین را که روشن کنم، همه‌ی نفرت آب می‌شود. لذت تماشای باران از پشت پنجره‌ی ‌ماشین. باران همان باران است لامصب. فقط مهم این است که از کجا دارم نگاهش می‌کنم. این داستان برای من محدود به باران نیست. مثلا همین حس را نسبت به رئیسم هم دارم. موقع تحویل پروژه دوستش ندارم. (نمی‌گویم متنفرم. شاید یک روزی این‌جا را خواند و گوگل برایش ترجمه کرد). اما وقتی که با هم می‌رویم رستوران، ازش خوشم می‌آید. چون همیشه پول غذا را او حساب می‌کند. این ماجرا برای برف و آفتاب و زامیاد آبی و امام‌موسی‌کاظم و ناتاشا و بوئینگ و کروات و هزار چیز دیگر صادق است. و این من را می‌ترساند. یعنی هیچ چیزی را مستقل دوست ندارم. من سوار یک آونگ، بین عشق و نفرت در نوسانم. بسته به شرایط. بسته به فضا. بسته به این‌که از کجا به هرچیز نگاه می‌کنم. یا این‌که درونم جهنم است یا بهشت. این ماجرا ترسناک است و من هیچ‌وقت نمی‌توانم به احساساتم اعتماد کنم. به تداوم آن‌ها.

دویست و نود و نه

امروز لیوان قهوه‌ام شکست. یک لیوان دوجداره شیشه‌ای که وقتی از کنار نگاهش می‌کردم، یاد مرحوم خیرآبادی می‌افتادم. بهش دلبسته بودم (به لیوان و نه آن مرحوم). صبح آمدم از روی میز بلندش کنم تا قهوه بریزم و بخورم. دستم که رفت سمتش، افتادم به شک. بین این‌که باید خوردن قهوه و شکر را کمتر کنم یا گور بابای دنیا و هیچ لذتی بهتر از قهوه‌ی صبح نیست. همین شک و دودلی کار دستم داد و لیوان سُر خورد و افتاد زمین و مثل دل عاشق مهجور، هزار تکه شد. به همین راحتی. درست مثل همان راننده‌ی ماشینی که چند هفته‌ی پیش سر پیچیدن و نپیچیدن دو دلی کرد و همین دودلی‌اش باعث شد تا تصادف کند. یا مثل آن باری که رفته بودیم یاسوج کنار چشمه‌میشی. از یک سنگ بدقواره کشیدم بالا تا بعدش از روی آن بپرم پائین. موقع پریدن شک افتاد به جانم. بابت همین شک، پایم سر خورد و با صورت آمدم روی خاک و شن و گل.
اصولا فکر کنم شک، قبل از انجام هر عملی، خوب است. اما شکِ موقع عمل خیلی خطرناک است. مثل این‌که ضامن نارنجک را بکشی اما شک کنی که پرتش کنی یا نکنی. می‌پکی. بابت همین است که کیشلوفسکی می‌گوید قبل از این‌که خودتان را دار بزنید، خوب فکر کنید و شک کنید. اما وقتی دیگر دارید طناب را می‌اندازید دور گردن‌تان، شک را بگذارید کنار. لابد منظورش این بوده که اگر موقع طناب انداختن شک کنید، گره را درست نمی‌بندید و موقع حلق‌آویز شدن، نمی‌میرید بلکه قطع نخاع می‌شوید. هزار درجه بدتر از مردن و زنده ماندن است. شکِ موقع عمل، برزخ است.
به هر حال هر کسی سطح انرژی محدود و مشخصی دارد. شک موقع عمل باعث می‌شود که همین انرژی محدود تقسیم بشود بین دو تا فعل و زورش به هیچ کدام آن دو تا نرسد. درست مثل امروز صبح. شک باعث شد که حتی نتوانم لیوانم را درست از روی میز بردارم. دودلی، لیوانم را به فنا داد. حمیده جان من را.

دویست و نود و هشت

پدر و مادرم بعد از بیست سال اسباب‌کشی کردند و رفتند یک خانه‌ی دیگر. در واقع در و دیوار و پنجره از حضورشان محروم شدند. محروم مثل من. خانه‌ی جدید اینترنت ندارد. لابد بیست روزی طول می‌کشد تا وصل شود. نتیجه این شده که نوشته‌های من را نمی‌توانند بخوانند. شده مثل قدیم‌ها که می‌رفتند یک جایی و ما بچه‌ها باهاشان نمی‌رفتیم. خانه بدون حضور آن‌ها به‌ ما آزادی می‌داد. آزادی برای کارهایی که در حالت عادی ممنوع بود. زنگ زدن به دوست‌دخترها. سرکشیدن شانزده تا نوشابه‌. هشت تا زرد و هشت تا سیاه. بلند کردن صدای ضبط تا فیهاخالدون. درس نخواندن. آزادی‌های کوچک و لذیذ. حالا هم همان حس را دارم. می‌دانم که من را می‌خوانند. می‌دانم که دوری، هر دونفرشان را کرده شبیه به دوربین‌های مداربسته تا کلمه به کلمه‌ی من را رصد کنند. دلیلی پیدا کنند برای نگران شدن. راهی پیدا کنند برای فهمیدن تیره و روشن درون کسی که بزرگش کرده‌اند و حالا ول کرده آمده آن‌ور دنیا. به دنبال زندگی بهتر. زندگی بهتر. زندگی بهتر.
اما من دوست ندارم که این رگه‌های تیره و روشن را ببینند. چون نتوانسته‌ام متقاعدشان کنم که نگران این هفتاد کیلو گوشت و استخوان نباشند. این‌که بیست سال پیش وظیفه‌شان را به بهترین نحو ممکن انجام داده‌اند و خلاص. باقی‌اش با خودم است. اما آن‌ها کار خودشان را می‌کنند. درست مثل قصابی که رگه‌های سفید چربی را از گوشت می‌کشد بیرون، مراقب نوشتن من هستند. رگه‌های خشن را پیدا می‌کنند. زنگ می‌زنند. مثل مددکارهای اجتماعی چوب به نمد روح من می‌زنند. این وظیفه‌ی پایان‌ناپذیر والدین بودن.
اما حالا اینترنت ندارند. در واقع آزادی دارم. با این‌که تک‌تک نوشته‌هایم را برای آن‌ها می‌نویسم. اما خب. این بیست روز حکم همان خانه‌ی بدون حضور است. حضور چقدر کلمه‌ی قشنگی است. مخصوصا اگر کنار اسم آن‌ها باشد. حضور. اما حالا وقت این‌ حرف‌ها نیست. حالا وقت استفاده از آزادی‌ام است. مثلا هیچ‌وقت نتوانستم آن‌طور که دلم می‌خواهد از زمستان پارسال بنویسم که ایران بودم. دقیقا همان دو شبی که برف آمد و همه‌ی ما ماندیم خانه. مثل زمستان‌های اهواز. همه‌ی خانواده. در واقع همان کلمه‌ی حضور سایه‌ی گرم و سنگیش را انداخته بود روی همان خانه‌ای که حالا خالی شده. من هیچ وقت جرات نکردم بنویسم که بخش بزرگی از روح من همان جا بریده شد و الصاق به دیوارهای سفید و ترک‌دار. زیر آن لوسترهای طلایی و کنار آن مبل‌های سبز. هیچ وقت نتوانستم بنویسم که گرم‌ترین و امن‌ترین جای دنیا همان‌جاست. دقیقا وقتی که مادرم توی آن استکان‌های دسته‌دار چای می‌داد. یا بهتر از آن وقتی که دستور دکتر قلبش را به برگ چغندر حساب نمی‌کرد و دعوت‌مان به نسکافه. با دو قاشق شکر سفید. بخش بزرگ روح من لای بخار بالای استکان نسکافه حبس شده. امن‌ترین جا زیر سایه‌ی حضور.
این‌ها را که جلوی روی آن‌ها نمی‌شود گفت. درست مثل کشیدن تیغ الماس روی شیشه است. می‌شکنند. می‌شکنم. اینترنت چیز خوبی نیست. آدم وقتی از حضور محروم است، باید بنویسد. همه‌ی این‌ها را. بدون سانسور. بدون پرده و حجاب. بدون مراعات. کلمه‌ها را شمشیر کند و بدون ملاحظه آن‌ها را توی هوا بچرخاند.
روح من توی این عکس جا ماند. صبح روزی که برف آمد. ما بادکنک‌های سرگردان در آسمان. نه این‌قدر توان داریم که به خورشید برسیم و دیگر زمین را نبینیم. نه این‌قدر سنگینیم که بنشینم روی خاک. ما محکومیم به پرواز در ارتفاعی که مال هیچ کس نیست. تعلقی نیست. حضوری نیست. هیچ نیست.
واقعا این‌ها را می‌شود نوشت؟ نه. این‌ها را الان می‌نویسم و بیست روز دیگر که اینترنت‌شان وصل شد، پاکش می‌کنم. دوربین‌های مدار بسته‌ی من دارند استراحت می‌کنند. همین.

دویست و نود و شش

مصطفی!
امروز زنگ زدم به سپهری. بابت فیلم آخرش که ساخته. زنبورک در گام مینور. ازش پرسیدم اوضاع اکران چطور است؟ چند دقیقه‌ای توضیح داد. خلاصه‌اش این بود که اوضاع اسف‌بار است. البته بیشتر نگران بود تا معترض. نگران تحلیل رفتن کلونی محدودِ طالب هنر. همان‌هایی که کتاب خوب می‌خوانند، فیلم خوب می‌بینند و موسیقی درست گوش می‌دهند.
مصطفی!
تو که من را می‌شناسی. من هیچ‌وقت آدم هنرشناسی نبوده‌ام. من هنوز طنز فاخر رضا عطاران را که بین ناف تا زانو در نوسان است تماشا می‌کنم و از فرط خنده دستم را می‌کوبم روی پایم. اما همیشه معتقدم که هر کشور و جامعه‌ای اکثریتی دارد که مثل من هستند. طالب هنر دوریالی‌اند. اما در عوض یک اقلیت یکی دو درصدی هم وجود دارد که وظیفه‌شان روشن نگه داشتن شعله‌ی هنر به معنای آن است. درست مثل خادم‌های آتشکده‌ی یزد. دین این یکی دو درصد از جامعه، هنر است. آمریکا هم همین‌طور است. اکثریت جامعه پیرو فرنچ کیس و بن استیلر و تایتانیک است. اما یک اقلیت با پشتکار از جامعه وجود دارد که آتش را همیشه زنده نگه می‌دارند. سپهری دقیقا نگران تحلیل رفتن این یکی دو درصد از جامعه بود.
مصطفی!
می‌دانی که فضای مجازی چقدر زورش زیاد است. تعداد پیروان آن از تعداد پیروان تمام صد و بیست و چهار هزار پیامبر هم بیشتر است. جان می‌دهد برای زنده کردن آتش هنر خوب. اما خوب که فکر می‌کنم، وقت و فرصتش را ندارم. من بیشتر انرژی‌ام می‌رود سمت خاموش کردن آتش هنر بد. مثل همین خواننده‌ای که روی گردنش نوشته ایران. البته خب، گند زدم. به جای این‌که خاموشش کنم، معروف‌ترش کردم. حالا پدرم که فقط شجریان و ناظری را گوش می‌دهد هم او را می‌شناسد.
مصطفی!
این نکته‌ی عجیب را بگویم و بروم. من برای عطاران حاضرم بیست هزارتومان پول بلیت بدهم. دلیلش هم مشخص است. زندگی واقعی سخت است. از فیلم برای فرار از این سختی استفاده می‌کنم. یک جایی که تنها لازم باشد بابت جویدن چیپس انرژی مصرف کنم و فکرم خسته نشود. چرا باید هفت‌هزار تومان پول چیزی را بدهم که هم در سالن سینما و هم شب که می‌خواهم بخوابم، فکرم را درگیر می‌کند؟ حالا گیرم حمید نفیسی و میرهادی را شناختم؟ که چی؟ تیکه‌های عطاران و مدیری در محاوره‌ی روزانه‌ام بیشتر کاربرد دارد یا تاریخ اجتماعی سینمای ایران؟
مصطفی!
همه‌ی این‌ها را نوشتم تا برسم به یک چیز. این‌که من جزو اکثریتم. اما تو جزو اقلیت رو به تحلیلی. مثل آیسبرگ‌های قطب که داری آب می‌شوی و قاطی می‌شوی با اقیانوس ما. پس هجدهم این ماه برو این فیلم را در خانه‌ی هنرمندان ببین. ظرفیت سالن دو ده هزارم درصدِ جمعیت ایران است. اگر این سالن را تو و هم قطارهایت پر نکنید، فاتحه‌ی جامعه‌ی هنر خوانده است. من هم درعوض می‌روم فیلم جدید عطاران را تماشا می‌کنم. مرسی.

دویست و نود و پنج

دیروز بابت چک‌آپ سالانه رفتم دکتر. اسمش فیلیپ است. بیشتر از ده سال است که می‌روم پیشش. همیشه با خودم فکر می‌کردم اگر روزی مرض لاعلاجی گرفتم و فقط دو روز مهلت زندگی داشتم، ترجیح می‌دهم فیلیپ خبرش را بدهد بهم. یک طوری حرف می‌زند که آدم دردش نمی‌گیرد. اعلام خبر ناخوشایند، توانایی خاص خودش را می‌طلبد. بر عکس من. من حوصله‌ی مقدمه‌چینی ندارم. هزار سال پیش پدرم توی کوچه‌مان خورد زمین و پایش شکست. بردیم یک درمانگاهی توی ستارخان. پایش را گچ گرفتند و برگشتیم خانه. شب رفتم خانه‌ی خاله‌ام تا سیم‌چین قرض کنم. شوهر‌خاله‌ام از ماجرا خبر نداشت و داشت میوه می‌خورد. خیلی مستقیم و بی‌مقدمه بهش گفت که پای بابا شکست. میوه پرید توی گلویش و نزدیک بود تراژدی دوم را من رقم بزنم. اصولا باید دو تا جمله‌ی تسکین‌دهنده و امید‌بخش، قبل و بعد از خبر می‌دادم. اما شعورم نمی‌رسید و معتقد بودم هر کسی باید خودش هضم خبر را هندل کند.
چند سال پیش که کتاب اولم چاپ شد، یک ایمیل طولانی گرفتم از یک خانم به اسم ژیلا. شاید هم شهلا. با سلام شروع کرده بود. حالم را هم نپرسیده بود. بعد صد خط نوشته بود من‌بابت مزخرف بودن کتاب و اشکالات فنی آن. خیلی عصبانی و بی‌ملاحظه. خلاصه‌اش این بود که نوشتن برای همه نیست و حیف آن درخت سرافرازی که بریده و کاغذ شود تا این پرت‌وپلاها را ثبت کند. خط صد و یکم هم نوشته بود که امیدوارم از نقد من ناراحت نشده باشید. اصولا ژیلا یا شهلا نقدکردن را با خلع قلم کردن من خلط کرده بود. مثل یک میلیون منتقد سرگردان دیگر. همان‌هایی که وقتی ازشان می‌پرسید تو که هیچ اثری نداری، چطور نقدِ اثر می‌کنی؟ بعد جواب می‌دهند که من مرغ نیستم و تخم نمی‌گذارم، اما بهتر از مرغ فرق نیمرو و خاگینه را می‌فهمم. از همان‌ها.
به هر حال خبر بد، اثر بد و هنر بد، همه جا وجود دارد و اتفاق می‌افتد. این‌که کتابی مزخرف است یا کسی دو روز بیشتر قرار نیست خورشید را ببیند یا گوجه شده کیلویی دو میلیون تومان، تعجب‌برانگیز نیست. تعجب‌برانگیز این است که موقع اعلام این خبر کسی نتواند حب و بغضش را کنترل کند و بلد نباشد طوری آن را انتقال بدهد که راه پیش‌رو برای مخاطب آسان‌تر شود و شمع امید‌شان نمیرد.
دیروز آخرین روز کاری فیلیپ بود. بازنشسته شد و من آخرین مریضش بعد از سی‌و‌ سه سال طبابت بودم. حالا باید بگردم و یک دکتر حاذق که علاوه بر طبابت، انتقال خبر را هم بلد باشد پیدا کنم.

دویست و نود و چهار

امروز صبح ساعت شش و نیم رسیدم شرکت. قبل از رفتگرها و ژاندارم‌ها. تنها کسی که آمده بود، جسیکا بود. یک دختر بیست و شش هفت ساله که کارش کشیدن نقشه‌ی جاده و کوی و برزن است. نشسته بود روی زمین و تکیه داده بود به دیوار راهرو. تلفنش دم گوشش بود و با چشم بسته برای کسی آواز می‌خواند. یک آهنگی توی مایه‌های فرانک سیناترا. دیدن جسیکا ساعت شش و نیم صبح، آن‌هم در آن حالت، همان‌قدر سورآل بود که اگر یک پنگوئن توی راهرو آدرس قطب شمال را ازم می‌پرسید. کمی ایستادم و نگاهش کردم. بعد متوجه من شد و خیلی خجالت زده صورتش را کرد آن‌طرف و ادامه داد به خواندن. من هم رفتم توی اتاقم. یک ربع بعد آمد پیشم و گفت که تولد پدرش است. هر سال روز تولدش بهش زنگ می‌زند و برایش آواز می‌خواند پشت تلفن. در واقع کادوی تولدش است. به همین سادگی. ماجرا برایم سورآل‌تر شد. سورآل چیزی است که بر خلاف روند طبیعی باشد. روند طبیعی مثلا خریدن کتاب و جوراب و کروات و پمپ‌باد و شمشیر و این‌ها برای تبریک تولد. اما این کادو یک چیز دیگر است لامصب. حال پدرش خریدنی است امروز لابد.
به هیچ نتیجه‌ی فلسفی هم نمی‌خواهم برسم. در واقع همین یک اتفاق ساده کافی است تا آدم به هیچ نتیجه‌گیری منطقی و شکافتن اتم و بالارفتن از منبری نیاز پیدا نکند. همه‌ی این ماجراها را فقط بابت این گفتم که این حس خوب را تقسیم کرده باشم. آدم که نمی‌شود فقط مثل پشه مالاریا ناقل خبر بد و غم و اندوه باشد. دم جسیکا گرم.

دویست و نود و سه

صد سال پیش برای کنترل پروژه می‌رفتم کارگاه شیروان. انباردارمان اسمش عارف بود. همیشه با محمود شبستری سر بیل و کلنگ و ماله و غیره جر و بحث می‌کرد. که چرا نوک بیل کج شده. چرا دسته‌ی کلنگ لق می‌خورد. چرا فلان استامبولی فلان شده. شبستری همیشه بعد از دعوا می‌آمد و می‌گفت عارف از بس مانده توی انبار، مغزش تحلیل رفته. بعد هم یک سخنرانی بلند بالا می‌کرد و تهش به این نتیجه می‌رسید که مغز آدم به اندازه‌ی دیوارهایی که دور آن می‌سازد، بزرگ می‌شود. مثالش هم همیشه عارف بود. این‌قدر درگیر نوک بیل و دسته‌ی کلنگ است که فرصت فکر کردن به هیچ چیز مهمتری را ندارد.

امروز من بعد از صد سال یاد شبستری و عارف افتادم. خانه‌ام را داده‌ام دست عمله و بنا برای تعمیرات. لوله و گچ و رنگ و کوفت و زهرمار. یک کارگر کوتاه قد هم آمده که کمک لوله‌کش باشد. اسمش خوارس است. یک کلمه انگلیسی بلد نیست. حواسش هم کلا پرت است. لوله شش متری را می‌گذارد رو شانه‌اش تا ببرد برای اوستا. از پشت اگر کسی صدایش کند، تمام سر و تنش را به علاوه‌ی لوله‌ی شش متری می‌چرخاند و با آن می‌کوبد به در و شیشه و دیوار و گلدان و سر باقی کارگرها. وقتی بهش می‌گویم از سمت چپ سوراخ کن دیوار را، می‌گوید اوکی و سمت راست را سوراخ می‌کند. این یک هفته، سطح تمام دغدغه‌هایم به شکل ترحم‌برانگیزی آمده پائین. این‌که خوارس با لوله‌ها، در و پنجره را جر ندهد. این‌که لوله‌های اوستا آب ندهد. این‌که نکند آن سمت خانه را خوب رنگ نکنند. دقیقا همین که شبستری می‌گفت. عملکرد مغز من محدود شده به دیوارهای خانه‌ام و به هیچ چیزی فراتر از آن فکر نمی‌کنم.
بدتر از آن امروز عصر بود که در کمال خستگی به یکی از همان دیوارها تکیه داده بودم تا چای بدمزه‌ی کیسه‌ای بخورم با آبی که طعم خوارس می‌داد. دقیق که فکر می‌کردم، فهمیدم که مشکلم فراتر از این حرف‌هاست و فقط مربوط به این یک هفته نیست. کل چهارچوب زندگی‌ام را این‌طور ساخته‌ام. طوری که هر خوارسی می‌تواند به دیوارهای تنگش آسیب برساند و سطح دغدغه‌هایم را در حد سطح سنجاب‌های توی خیابان بیاورد پائین. درست شده‌ام شبیه عارف. استرس کج شدن نوک بیل آن‌قدر فضای مغزم را اشغال کرده که دیگر مجالی برای فکر کردن به چیز بزرگ‌تری ندارم. به هر حال هر مغزی، عملکرد محدودی دارد. وقتی با هزار چیز کوچک و بی‌اهمیت آن را پر کنی، جایی برای چیز بزرگی باقی نمی‌ماند. آخرش هم من می‌مانم و دیوارهای تنگ انبار و هزار بیل و کلنگ که به هیچ دردی نمی‌خورند. اصولا یک روزی باید باشد که آدم با همان کلنگ‌ها بیفتد به جان دیوارها و همه فکرهای کوچک را آن زیر دفن کند. اما کو جرات و جسارت؟ من بروم مواظب خوارس باشم.

دویست و نود و دو

امروز صبح زود جلوی چشمم یک ماشین قرمز گوجه‌ای وسط چهارراه کوبید به یک وانت سبز و مثل بسکوئیت آن را نصف کرد. راننده‌ی گوجه‌ای مقصر بود. نرسیده به چهارراه، چراغ راهنمایی زرد شد. بعد هم لابد دید که اگر از این فرصت آخر استفاده نکند، باید تا ابد بماند پشت چراغ قرمز. بابت همین، گوجه‌ای پایش را گذاشت روی گاز تا چراغ زرد را رد کند و برسد آن‌ور چهاررراه. اما خب حساب و کتابش غلط درآمد و کنترل ماشین از دستش دررفت و آن بلا را آورد سر خودش و وانت سبز. بعد همین‌طور که نشسته بودم توی ماشین و از تماشای صحنه تصادف لذت می‌بردم، فکر کردم که چقدر چراغ زرد چیز خطرناکی است. از چراغ قرمز هم خطرناک‌تر است. آدم موقع چراغ سبز و قرمز تکلیفش بین رفتن و ماندن روشن است. اما چراغ زرد خیلی بحرانی است. بوته‌ی آزمایش است لامروت. درست مثل شب‌های عملیات که چراغ را خاموش می‌کردند و می‌گفتند هرکس این‌کاره نیست، برود. یا مثلا شبیه آن وقت‌هایی که آدم به پارتنرش یک فرصت کوتاه می‌دهد تا ببیند می‌رود یا می‌ماند. یا شبیه سیاست‌مداران فاسدی که یک عمر زیر سایه‌ی چراغ سبز مثل گاو آرام آرام نشخوار کردند. بعد یک‌هو متوجه می‌شوند که چراغ زرد است. می‌دانند که بعدش قرمز است و دیگر چریدن تمام می‌شود. یک گروه‌‌شان دست از خوردن برمی‌دارند و منتظر می‌مانند تا چراغ سبز بعدی. اما گروه دیگر‌شان در همان دوران چراغ زرد، مثل سه تا گاو تند تند می‌خورند. در این حد پیچیده.