من هر روز باید چند کیلومتر در اتوبان هفتادوپنج رانندگی کنم تا برسم سر کار. اتوبان هفتادوپنج یک اتوبان دراز است که از بالای کشور شروع میشود و تهش میخورد به اقیانوس اطلس. همین قدر دراز. اما من چند کیلومتر که در آن راندم، چراغ راهنمای ماشینم را روشن میکنم،میپیچم به راست و از یکی از خروجیهای عریضش خارج میشوم. ماشینم را پارک میکنم، با آسانسور میروم طبقهی یازدهم و غرق میشوم پشت میزم. غرق در دنیای کوچک خودم. اما بعضی روزها شیطان رجیم همهی کار و زندگیاش را ول میکند و صرفا وقتش را اختصاص میدهد به من. وسوسهام میکند تا چراغ راهنمایم را نزنم و از خروجی نروم بیرون. فقط کافی است چند ساعت مستقیم رانندگی کنم تا از دنیای خودم بزنم بیرون و برسم به اقیانوس اطلس. به همین سادگی.
امروز هم یکی از همان روزها بود. از آن روزهای پائیزی که جان میدهد برای راهنما نزدن و مستقیم رفتن. باد سرد و باران ریز و بداخلاق و آسمانی که از دل همان شیطان رجیمِ علاف هم سیاهتر است. بدتر از آن دیشب اوستا بنا آمده توی خانه و برایمان یک کار ایکس دلاری انجام داده. به اندازهی ایکس به توان چهار روی دستم خرج گذاشته. پولی که با مشقت از همان دنیای کوچک پشت میز طبقهی یازدهم به دست میآید. راه گریزی هم نیست. دیروز هم یک جایی اشتباه محاسباتی کردم و باید امروز چهار ساعت با جدول و عدد و رادیکال کشتی بگیرم. از این هم راه گریزی نیست. رئیسم هم رفته مسافرت. صد صفحه نقشهی سیاه و سفید گذاشته روی میزم تا با آنها سرگرم شوم. این هم آش خاله است. تنها راهش همان مستقیم رفتن در اتوبان هفتادوپنج است. امروز باک ماشینم تا خرخره پر بود. ترافیک هم نبود. یک دونات هم توی ماشین داشتم. همان مصداق جاده و اسب مهیاست، بیا تا برویم. من راضی، باک ماشین راضی، شیطان راضی، خدا راضی. حتی مطمئنم که دونات هم راضی بود. فقط کافی بود راهنما نزنم و مستقیم برانم تا برسم به اقیانوس اطلس. الان هوا آنجا گرم است. شاید حتی آفتاب هم باشد. تازه اگر کمی پول بدهم و یک قایق اجاره کنم و دویست کیلومتر دیگر بروم، میرسم کوبا. بعد همینطوری میتوانم بروم جلو و دائم دغدغههایم کم شود و جای خالیشان، دنیا را برایم بزرگتر کنند.
اما خب. پیچیدم. آمدم تا از دنیای کوچکم، در تجلیل دنیای بزرگ کنار اقیانوس بنویسم. تصمیم راحتتری بود. همیشه پیروی کردن از عامل ترس، گزینهی سادهتری بود برای من. گزینهی مطمئنتر و بیدغدغهتر.