هفتاد و چهار

من هم مثل همه‌ی ناسیونالیست‌های دو آتشه‌ی مقیم خارج، سعی می‌کنم تا پارامتر‌های وطن‌پرستی را تا حد امکان دور خودم جمع کنم. سبزی آش، سفره‌ی ترمه، قلیان نقره، آفتابه‌ی خاتم‌کاری‌شده و خنزر پنزرهای منبت و مینا کاری شده. پارسال هم به پدرم سفارش کردم تا برود از ته بازار بزرگ تهران-این قلب تپنده‌ی کشور- بهترین سماور کائنات را برایم بخرد. پدرم هم بهترین سماور کائنات را خرید و داد دست یک مسافر مطمئن و سفارش کرد که تا خودِ مقصد سماور را بغل کند و برساند دست من. الحق و الانصاف خیلی ظاهر سماور قشنگ بود. یک چیزی توی مایه‌ی سماورهای ناصرالدین شاه. قیمتش هم به اندازه‌ی یک پراید چند سال پیش برای‌مان آب خورد.
سه بار با آن چای درست کردیم. مثل ساعت کار می‌کرد. بارِ چهارم هم مهمان غریبه دعوت کردیم تا پز سماور جدید را بدهیم. روشنش کردیم و برای مهمان‌های غریبه‌ تعریف ‌کردیم که سماور چی هست و تخم و ترکه‌اش به روسیه بر‌می‌گردد و ما خداوندِ چای دنیاییم و احمد افشار شوالیه‌ی تولید چای است. دو دقیقه‌ی بعد هم ترموستات سماور پکید و همه جای خانه را دود گرفت. یک طوری که انگار دارد برای‌مان اسپند دود می‌کند و قرار نیست چای بار بگذارد. گند زد به همه‌ی لکچر و سخن‌رانی‌ام.
بعد ماجرا را برای پدرم تعریف کردم. دو نفری چند فحش درخور حواله‌ی سماورسازها دادیم. بعد گفت غمت نباشد. از بازار بزرگ-این قلب تپنده‌ی کشور- دو تا ترموستات فرداعلی سفارش داد. بعد هم یک مسافر مطمئن دیگر پیدا کرد و سپرد دستش تا برساند به دست من.
امشب نزدیک به دو ساعت با سماور کشتی گرفتم تا توانستم ترموستات قدیمی را از آن جدا کنم. مشقتی معادل با بیرون کشیدن قلب یک دایناسور زنده. پیچ‌های هرز. مهره‌های رزوه‌دریده. سیم‌های نازکی که تحمل یک باطری نیم‌قلمی را هم ندارند. ته سماور هم با وقاحت نوشته‌اند سماور سازی فلان دارنده گواهینامه ایزو ۹۰۰۱ و ۹۰۰۲و ۱۴۰۰۰ و غیره.
شب به نیمه رسیده. دل و جگر سماور از هم پاشیده. من هم در تاریک و روشنا تکیه داده‌ام به دیوار و تماشایش می‌کنم. ابزارم همه‌ی اتاق را فرش کرده. آچار شلاقی ، پیچ‌گوشتی، انبر، جک سوسماری، دریل، اره. همه چیز. خسته‌ام و پیوسته صنف سماورسازها را مورد عنایت می‌دهم. فقط خوشحالم که توافق هسته‌ای به سرانجام رسید و قرار نیست رآکتور هم بسازیم. همان نیمه‌ی پر لیوان و این‌ها.

هفتاد و سه

ذات‌الریه گرفتم. مرضی که من را بی‌دلیل به یاد روزهای خاکستری و مه‌آلود لندن، آن‌هم سال‌های ۱۸۰۰ می‌اندازد. به هر حال تب دارم. دیشب یکی از زن‌های فامیل که ده سال پیش فوت کرده، آمد به خوابم. خیلی هم جوان و خوب شده بود. بعد هم سفت بغلم کرد. یک جورهایی زیر پوستی حالی‌ام کرد که وقت رفتن است تا با او بروم. گمانم زیاد سریال‌های صدا و سیما را تماشا کرده. خیلی قشنگ خودم را از بغلش کشیدم بیرون و گفتم نمی‌آم. بعد هم بیدار شدم. یک مسکن خوردم و تخت تا صبح خوابیدم. حس می‌کنم این فیلم‌نامه‌نویس‌ها همه تب دارند و توهم می‌زنند. انگار مرده‌ها از خدا پورسانت بگیرند بابت کشاندن زنده‌ها به آن‌ور خط.