دیشب یک پیتزای هیئتی خریدم برای شام. دو وجب کوچکتر از چرخ عقب تراکتور. چراغهای خانه را خاموش کردم و نشستم پای تلویزیون و فیلم دیدم. فیلم شاپلیفترز. از قدیم هر وقت میخواستم به خودم پاداش مادی و معنوی بدهم و گوشهی دنجِ بهشتِ موعود را شبیهسازی کنم، این کار را میکردم. پیتزا و تاریکی و فیلم. پیتزایش خوب بود. شاپلیفترز هم خوب بود. یک پیرزن نقش مادربزرگ را بازی میکرد که بجز یک دندان ته حلقش، دندان دیگری نداشت. صورتش ترکیبی بود از پرویز -نگهبان خوابگاه میرعماد- و علیرضا افتخاری. چشمهاش ریز بود و به شکل چندشآوری غذا و سوپ و رشته را هورت میکشید بالا و هر بار پیتزا را زهرمارم میکرد. از همان اول فیلم از زشتیاش بدم آمد و هر وقت ظاهر میشد جلوی دوربین، خودم را سرگرم زیتونهای پیتزا میکردم. اما بیست دقیقه از فیلم که گذشت، کمکم نظرم عوض شد. یک کارهایی توی فیلم میکرد که برایم جذاب بود. از دقیقهی سی به بعد هم کلا عاشق پرویز افتخاری شدم. به نظرم دنداننداشتنش جذاب بود. چشمهایش هم برق خوبی داشت. هورت کشیدنش هم اصلا مهوع نبود. یک جوری شده بود که به نظرم قشنگ هم بود. وقتی هم مرد، توی دلم برایش سوگواری کردم و نمیدانستم بدون او چطور برسم به ته فیلم.
دبیرستان بوعلی که میرفتم، یک همکلاسی آبادانی داشتم که خیلی قشنگ و خوشلباس بود. پشتِموی دمکفتری داشت و کفشهای خوبی میپوشید و سبیلهایش را میتراشید. کلا به نظرم مطابق استانداردهای آن روز، آدم قشنگی بود. یک ماهی رفاقت کردیم و ول میچرخیدیم و زنگ تفریح ساندویچ کالباس میخوردیم. بعد از یک ماه، رسول وفایی را کنار آبسردکن مدرسه، کتک زد. بابت یک چیز بیخودی که یادم نیست. یک بار هم با من شوخی پشتوانتی کرد و با کاتر کف دستم را طوری پاره کرد که هنوز ردش هست. کلا یک سهمیهی روزانهی آزاررسانی و آسکاریس داشت که باید تخلیهاش میکرد. بعد از چهار ماه، به نظرم خیلی هم موجود زشتی میآمد. با آنکه هنوز مطابق استاندارد بود.
دیشب که داشتم پیتزا میخوردم و آخرهای فیلم شاپلیفترز را بدون پیرزن تحمل میکردم، با خودم به این نتیجه رسیدم که زشتی و زیبایی به صورت مطلق و مستقل وجود ندارد. در واقع آونگ زیبایی و زشتی ماهیتی سیال دارد و آدم و حیوان و حشم و اشیا سوار آن آونگند. آونگی که جهت حرکتش دست خود آدم است. که زشت باشد یا زیبا. مثل مار که اساسا خیلی سخت آدم میتواند ترس و چندشش را زیر زیباییاش پنهان کند. اگر کمی مهربانتر برخورد میکرد، احتمالا آونگش میرفت به سمت زیبایی. یا پدر و مادر که فارغ از شکلشان، بچههایشان آنها را عموما زیباترین و جذابترین موجودات جهان میدانند.
خلاصه اینکه یک پیتزا را که دو وجب کوچکتر از چرخ تراکتور بود خوردم. جلوی چشمم یک پیرزن زشت، تبدیل شد به یک پیرزن زیبا و دوستداشتنی. مطمئن هم شدم که هیچ استانداردی برای زیبایی بیشتر از یکی دو ماه عمل نمیکند. قشنگترین چشمها هم به راحتی میتوانند تبدیل بشوند به ملال و آزار. کلا تاریخ انقضای کیفیت ظاهری آدمها، مثل شیر پاکتی زود سر میرسد. اینها را برای خودم اینجا ثبت کنم تا یادم بماند که استانداردی برای زیبایی نداریم. یادم باشد که چطور پرویز افتخاری در عرض نیمساعت قشنگ شد. یادم باشد که چطور زیبایی، فاکتور غیرقابل اعتمادی است. فاکتوری که خیلی وقتها ملاک تصمیمات میشود. درست مثل زیباترین قصر جهان که در آن کثیفترین پادشاه جهان زندگی میکند. یادم باشد که تنها رسانه و جامعه است که زیبایی را به شکل مستقل و دارای استاندارد تعریف میکند. و این فاحشترین اشتباه است. و یادم باشد که بار بعد پیتزای بزرگ نگیرم.
بایگانی ماهیانه: تیر ۱۳۹۸
سیصد و شصت و هفت
سه چهار هفتهی پیش این عکس را گرفتم. یک جایی توی تورنتو. یک پیانوی پکیده ول کرده بودند وسط خیابان و هر آدمی که دلش میخواست میتوانست بشیند پشت آن و آهنگ بزند. حالا بماند که پیانو کوک نبود و کلید سُلاش صدای فا میداد و کلید فای آن هم صدای طبل. صد نفر آمدند و نشستند پشت پیانو و یک از یک بدتر و ملالانگیزتر آهنگ زدند. حتی یک زن جوان، با اعتماد به نفس و انگشتان کشیده آمد و یک آهنگی زد که قرار بود فور الیزه بتهوون باشد. همین آهنگی که روی دنده عقب زامیادها و خاورها میگذارند. اما نتیجه یک سری نت نامفهوم شد و دوستپسرش کشانکشان از پیانو جدایش کرد. یا مثلا مردی آمد که از پشت شبیه به ریچاردکلایدرمن بود. از نشستن و فرم دستها و چشمهای بستهاش معلوم بود که با پیانو بزرگ شده است. اما بعد از ده ثانیه فالش زدن، خودش را تسلیم کرد و رفت از دکهی آنور خیابان بستنی خرید.
تا اینکه آدم ده دوازده سالهی توی عکس با مادرش آمد. پنج ثانیه با کلیدهای پیانو ور رفت و کوبید توی سرشان. بعد خیلی قشنگ آهنگ جینگلبلز را زد. کمی متفاوت بود اما به نسبت ریچارد و زن خوشانگشت، فوقالعاده زد. یک جورهایی انگار قلق پیانو آمده بود دستش و با هم رسیده بودند به صلح. یک تفاهم نانوشته. عکس را فرستادم برای تیام و ماجرا را برایش گفتم و خندیدیم بابت آن. تهش گفت: “مثل آدمها. یه نفر هست که فقط میتونه درست و غیرفالش صدای نت آدم رو دربیاره.” یا یک چیزی شبیه به این. که خب، باهاش موافقم. هر پیانوی پکیدهای که گوشهی خیابان هم افتاده باشد، بالاخره یک آدم هست که از راه برسد و قلقش را بلد باشد و صدای درستش را دربیاورد. همانی که در زبان انگلیسی بهش میگویند “the one”. آن کسی که باید باشد. خلاصه اینکه باید نشست سرِ گذر و آنقدر صبر کرد تا بالاخره “دِ وان” بیاید و فالش آدم را اصلاح کند. یا اینکه بشینیم کنار ریچارد و فالش باشیم و بستنی بخوریم. یا هیچکدام و درِ پیانو را ببندیم و به مدد رطوبت و موریانه بپوسیم و وقتی از کل هیکلمان فقط کلیدهای سیاه و سفیدمان باقی ماند، مردم بیایند بالای سرمان و بگویند مرحوم خیلی فالش بود. البته آنروز که خیلی هم دیر است، بین همهی آن مردم، یک دختر ده دوازده ساله با لباس آبی گلدار میآید بالای سر کلیدهایمان و زیر لب میگوید خیلی هم فالش نبود، من زبانش را بلد بودم. من “دِ وان” بودم.
سیصد و شصت و شش
هر کسی یک راز مگو و نگفته دارد که دست و پا و دهان آن را بسته و انداخته در تاریکترین و دورترین قسمت قلبش. جای تاریکی که هیچ کس آن را نمیبیند و فقط خود آدم ازش خبر دارد و هر روز به اجبار چند بار بهش سر میزند و بالای سرش سوگواری میکند. من هم دارم. آدم اگر آدم باشد، تا روزی که راز را آزاد نکند، در تلاطم است. امروز دلم خواست زندانیام را آزاد کنم تا بلکم قلب و مغزم با هم به صلح برسند.
من دوازده ساله که بود، یک گربهی جوان و سیاه را توی حیاطخلوت خانهی گلستان زندانی کردم. اسمش را گذاشته بودم ممدرضا. یک پایش زخمی بود و از دیوار نمیتوانست بکشد بالا و کِز کرده بود کنار آبگرمکن. برایش یک کاسه آب گذاشتم که بخورد و روزی سه بار با دستهی جارو بهش اصرار میکردم تا پنیر لیقوان یا شیر گاو بخورد. اما هیچ وقت زیر بار نرفت. قائمی هر سال تابستان جوجهی رنگی میآورد و میفروخت به بچههای اهریمن محلهی گلستان. من هم یکی خریدم. سرخ شرابی بود. ظهر آوردمش خانه. ناخنهایش را سر فرصت لاک قرمز زدم. با قلممو نوکِ پنج میلیمتریاش را سبز کردم. توی چشمهایش نگاه کردم و اسمش را همانجا گذاشتم بیتا. مثل بیتا دختر آقای پهلوان که شیشههای خانهشان را هر هفته با پسرعمویم میشکاندیم. کمی به بیتا آب دادم و بردمش توی حیاطخلوت و گذاشتمش جلوی ممدرضا و در را بستم و آمدم پشت پنجره و منتظرم ماندم. شک نداشتم ممدرضا بعد از دو روز گرسنگی با دو حرکت گازانبری بیتا را از حالت گوشت و پوست و استخوان به حالت فقط استخوان تبدیل میکند. در واقع صرفا شرایط جنایت را مهیا کرده بودم. که خب، این کار از خودِ جنایت هم فراتر بود.
اما نشد. بیتا رفت آن گوشه حیاط کز کرد. ممدرضا هم همانجا کنار آبگرمکن ماند و زل زد بهش. تا شب. حوصلهام سر رفت و گرفتم خوابیدم. صبح رفتم تا استخوانهای بیتا را جمع کنم. اما محاسباتم غلط بود. بیتا با همان حالت افسرده رفته بود کنار ممدرضا ایستاده بود و با هم زل زده بودند به دیوار حیاط خلوت. چند روز وضعیت همانطور ماند. نه بیتا خورده شد و نه ممدرضا خورد. فقط کنار هم بودند و گاهیوقتها سربسر هم میگذاشتند. تنهایی و استیصال باعث شده بود که تفاوتهایشان را انکار کنند. شاید هم فراموش کنند. لابد.
یکی از رفیقهای دبیرستانم دیپلم که گرفت رفت اسکاتلند. همانجا درس خواند و یک جایی نزدیک قطب مشغول به کار شد. یک جایی که پنگوئنها هم حاضر به زندگی نمیشوند. تک و تنها. صبح تا شب کار. شب تا صبح هم خواب. هفده سال تک و تنها همینطور زندگی کرد(اگر اسمش زندگی باشد). پارسال تهران همدیگر را دیدیم. قرار گذاشتیم یک کافیشاپ سرِ میدان ونک. با نامزدش آمد. مثلا اسمش مهسا بود. رفیق من شرق بود و مهسا غرب. مثل این بود که طوبی میفروش وصلت کند با کمالالملک. یا شعبانبیمخ از فروغ خواستگاری کند. هیچ شباهتی بین این دو نفر نبود. الا اینکه هر دو تایشان دست و پا و دماغ و لوزالمعده داشتند. شاید هم بزرگترین شباهتشان این بود که هر دو نفرشان دریک شهر قطبی کار میکردند و تنهایی میکشیدند. تنهایی و استیصال رسانده بودشان به هم. دو ساعت نشستیم توی کافه. وقتی جدا شدیم تنها چیزی که ازشان یادم مانده بود، انکارشان بود. بس که تفاوتهایشان را انکار میکردند. مثل ممدرضا و بیتا. تنهایی مثل چادر ماشین است. زیر چادر تنهایی، پورشه و پیکان و پراید و ژیان خیلی فرقی با هم ندارند. تنهایی آدمها را شبیه نمیکند. فقط باعث انکار تفاوتها میشود.
بهر حال، بعد از چند روز پدرم پسِ گردن ممدرضا را گرفت و برد توی کوچه و رهایش کرد و رفت. چهار ساعت بعد هم یک گربهی دیگر چشم من را دور دید و بیتا را تکهپاره کرد و خلاص. نکتهی اخلاقی هم ندارم الا اینکه با گناهان دوازده سال اول زندگیام، هر مومنِ خلدآشیانی میتواند با مخ برود به قعر جهنم. همین.
سیصد و شصت و پنج
مادر من متخصص بیرقیب درست کردن شربت آبلیمو است. فرید اعتقاد دارد که شربتهایش حکم تنها دریچهی کولرِ دوزخ را دارند. آنهم برای تابستانهای اهواز که هوا چهار درجه گرمتر از لایههای زیرین جهنم موعود است. دیروز که نشسته بودم توی سالن پرواز همهی اینها یادم آمد. روز آخر سفر و غروب و سالن انتظار گرم. یکی هم دائم پشت بلندگو جکسون را صدا میکرد تا برود دم گیت شمارهی دوازده. چهارتا بچه هم از فرط شیطنت صندلیهای سالن را میجویدند. شرایط شبیه به همان لایهی زیرین جهنم بود. مادرم هم که آنجا نبود تا دریچه کولر را باز کند. رفتم دکان ته سالن و منباب وصفالعیش- نصفالعیش، چهار دلار دادم و یک بطری لیموناد خریدم (لیموناد را ترجمه نکردم تا با شربت آبلیموی مادرم اشتباه نشود). مزهی پسگردنی میداد. مزهی جکسون را میداد که نمیرفت گیت شمارهی دوازده. مزهی صندلیهای فرودگاه. پنجاه سنتاش را خوردم و باقیش را ریختم دور. همانجا فهمیدم که نسبت درست شکر و لیموترش، رمز موفقیت مادرم است. میزان درست ترشی و شیرینی.
بعد فکرم رفت سمت خودم. اینکه چرا بعضی وقتها نمیتوانم احساساتم را کلمه کنم و بنویسم. درست مثل دیشب توی سالن فرودگاه. یا مثل همین الان. یا مثل هزار روز دیگر که حرفهایم ته دلم میماند و بیات میشوند. فقط یک توجیه دارد. اینکه آونگ احساسات من بین غم مطلق و شادی مطلق در نوسان است. یک نقطهی بهینه وسط این طیف وجود دارد که میزان غم و شادی به تعادل میرسد. درست مثل نسبت شکر و لیموترشِ شربتهای مادرم. این همان نقطهای است که احساساتم قابل کنترل و ترجمه به کلمهاند. گمان کنم این را میتوانم تعمیم بدهم به کل زندگیام. درخشانترین روزهای زندگیام همان زمانهایی است که نسبت غم و شادیام رسیدهاند به تعادل. غم و شادی سازنده. نه مثل کسی که سگ سیاه افسردگی زمینگیرش کرده و نه مثل آدمی که ته بطری ویسکی را آورده بالا و چهار طبقه بالاتر از زمین راه میرود. یک جایی آن وسط.
اصلا دلم میخواهد این را تعمیم بدهم به کل جامعه. اینکه مدینهی فاضلهی من جایی است بین اشک و لبخند. یک جایی بین گریه و خنده. مثل شربتهای آبلیموی مادرم. نه جایی که گریه راه سعادت است و نه جایی که خنده راه فراموشی. اینها درست مثل لیموناد دکان ته سالن است. از شیرینی دل آدم را میزند و پنجاه سنت آن بیشتر قابل تحمل نیست. بیفایدهترین روزهای زندگی من وقتهای است که از نقطهی تعادل غم و شادی دور شدم و رسیدهام به یکی از دو سر آن طیف. به هر حال سفیدی وقتی قابل درک است که کنار سیاهی دیده بشود. لابد جامعهی سالم در نقطهی تعادل زندگی میکند. به هر حال تعادل در تضاد، بهینهترین حال روح من است.
این حرفها همه بهانه است. من دلم برای مادرم و شربتهای آبلیمویش تنگ شده است. همین.
سیصد و شصت و چهار
دیروز برای ناهار رفتم یک رستوران کج و کوله، ته خیابان چهاردهم. توی یک گُله جا، صد تا میز گذاشته بود و آدمها مثل خرمای مضافتی توی بغل همدیگر همبرگر گاز میزدند. سه تا مرد جوان و گنده نشسته بودند روی میز کناری. یک نفرشان داشت ماجرای بانجی رفتنش را برای دو نفر دیگر تعریف میکرد. در واقع آنقدر صدایش بلند بود که انگار داشت ماجرا را برای کل خیابان چهاردهم تعریف میکرد. درست مثل یکی از این راننده نیسانهایی که با بلندگو جار میزنند و آبگرمکن کهنه و دمپایی پاره میخرند. داشت میگفت که رفته یک جایی توی کلورادو برای بانجی پریدن. رفتهاند روی یک پل خیلی بلند. طنابپیچش کردهاند. بعد با لگد هلش دادهاند پائین. سیثانیه سقوطش را ده دقیقه توضیح داد. احساساتش. ترسهایش. هیجانش. و هزار حس دیگرش را. آخرش هم گفت: “اه، اصلا ولش کن، نمیتونم توصیفش کنم”. و رفت سراغ سیبزمینیهایش.
کاملا با جملهی آخرش موافقم. اینکه یک چیزهایی قابل توصیف نیست. تجربهی تنهایی است که فقط خود آدم آن را درک میکند. چند وقت پیش یک رفیقی بهم گفت که مرگ واقعهای است که آدم آن را به تنهایی تجربه میکنند. حتی اگر همهی مردم جهان هم کنارش نشسته باشند، باز هم آدم آن را به تنهایی تجربه میکند. با این هم موافقم. اصلا تمام رویدادهای مهم زندگی را آدم به تنهایی تجربه میکند. تولد. عشق. مرگ. بانجی. انتقام. مثل همان باری که با یوسف توی کوچه اصفهان دعوایم شد. با سگک کمربند کوبید توی سرم و خون پاشید بیرون. من از یوسف تنفر داشتم. نفهمیدم چطور شد که زدمش زمین و نشستم روی سینهاش. یک لحظه توی چشمهای هراسانش نگاه کردم. حتی یادم است که قطرههای خون از سرم چکه میکرد روی زیرپیراهن سفیدش. و با مشت کوبیدم توی دماغش. حس انتقامی که من به تنهایی تجربهاش کردم. حتی با وجود همهی بچههایی که آنجا جنگ قادسیه را راه انداخته بودند. اتفاقهای بزرگ زندگی چیزهایی هستند که آدم آن را به تنهایی تجربه میکنند. مثل تنفر و انتقام.
راننده نیسان خیلی سعی کرد تا بانجی رفتنش را تبدیل کند به کلمه. اما نتوانست. درست مثل آدمی که عاشق میشود. حتی معشوقش هم نمیتواند در تجربهی آن عشق شریک شود. درست مثل یک مراسم بزرگ است که در انتهاییترین لایهی قلب آدم جاری است و تنها مهمان آن، خودِ آدم است و بس. حتی دو تا آدم که بانجی را تجربه کردهاند هم نمیتوانند حسشان را تمام و کمال به همدیگر منتقل کنند. این سختترین بخش آدم بودن است.