شما که همینطوری و الکی و در راه خدا، نگران من نمیشوید. حواستان نیست که ببینید حال و روزم چطور است و آیا من روی خرِ روزگار سوارم یا دست بر قضا، روزگار، من را با خرِ خودش اشتباه گرفته و دارد سواری میگیرد. پس چارهای نیست مگر اینکه کمی از زندگی این روزهایم برایتان بلغور کنم تا بلکم نگرانم شوید.
کم کم دارم وارد سال ششمی میشوم که ایران را ندیدهام. شش سال خیلی زیاد است. توی شش سال یک طفل سه کیلویی، میتواند به یک گراز بیست کیلویی تبدیل شود. قیافه فک و فامیل کمکم دارد فراموشم میشود. خداوند، پدر و مادر اسکایپ را نگه دارد. مینشینم پشت کامپیوتر و ملت هم از آنطرف من را تست میکنند. یک نفری را با پس گردنش، جلوی وبکم نگه میدارند و میگویند “اگر گفتی این کیه؟”… باقر؟ کریم؟ جاسم؟… نه بابا، این بتول، نوه عمه کوچیکس…بالغ شده، کمی سبیل درآورده… بعد هم من میگویم :تقصیر این اسکایپ ننه مردهاس… وگرنه من همهتون رو میشناسم…
اره جون عمه کوچیکهام.اما خب کاریاش نمیشود کرد.
پسرک را گذاشتهایم مهدکودک. هر روز هم با یک پکیج مفصل از ویروسها و میکروبها برمیگردد به خانه . بعد هم خودش و همهی ما را مبتلا میکند. از سرماخوردگی و زکام ساده بگیرید تا بواسیر و حواصیل. حقمان است. بچه به دنیا میآوریم تا به کمال برسانیماش،ولی در عوض دهنش را سرویس میکنیم. صبحها نیم ساعت قبل از همهی خروسها و سپورها و پاسبانها بیدارش میکنیم و میگذاریمش توی بغل یک زن چاقِ و ابرو دریده که رستم هم با دیدنش، میگرخد. بعد هم قول و وعده و وعید و پاستیل و چرخ و فلک و میکیموس و لولهی اگزوز خاور. اما خب. این را هم نمیشود کاری کرد.
خانه را دارم تعمیرات اساسی میکنم. یک تنه به اندازهی یک پشت وانتِ پر از عمله و هکره، کار میکنم. اخلاقم هم خراب شده. داد هم میزنم. اعصاب هم ندارم. چک برگشتی هم دست ملت میدهم. آخر شب هم یک گوشهای مینشینم و به حماقتهای زندگی انسان فکر میکنم. که کلا مثل یک خر آسیاب، الکی دور خودش میچرخد. نه جفتکی، نه عرعری و نه حتی یک دل سیر یونجهی بدون دلهره. اما خب. این را هم نمیشود کاری کرد.
تمام تلاشم را کردم تا نگرانتان کنم. اگر نشدید که بلاشک آدمهای سنگدلی هستید و آن را هم نمیشود کاری کرد.