۵۰۵

چهار خط بنویسم فقط برای اطمینان از علمکردِ درست صفحه کلید کامپیوترم. مشغول اسباب‌کشی‌ام. دارم می‌روم چهار خیابان بالاتر. شاید هم پایین‌تر. به هر حال چهار خیابان آن‌طرف‌تر. همه‌ی وسایل را ریخته‌ام توی کارتن و چیده‌ام وسط اتاق پذیرایی. کارتن‌ها سنگینند. هر کدامشان را که بلند می‌کنم، تک تک استخوان‌ها و عضلاتم فحش می‌دهند که «بذار زمین اون الدنگ رو. پاره شدیم به حق علی». حق دارند. شتاب جاذبه‌ی ‌زمین خیلی بیشتر از زور من است. همین را به محبوب گفتم و پیشنهاد داد تا بروم ثبت‌نام کنم برای سفر به مریخ. راست می‌گفت. شتاب جاذبه‌ی مریخ، یک سوم زمین است. با یک دست می‌شود یخچال دوقلو را از طبقه دهم ببرم  وسط خیابان. کلا پیشنهاد خوبی بود. رفتن به مریخ را می‌گویم. این روزها دلیل‌های زیادی هست برای سفر به مریخ. آن روزهایی که یاسمین مقبلی رفته بود فضا، یک فیلم آمده بود بیرون که داشت توی ایستگاه فضایی راه می‌رفت. راه که نمی‌رفت البته. یک حرکتی بود بین شنا و راه رفتن و باز کردن کشو. اما معلوم بود خیلی سبک است.  یک سر زدم به صفحه‌ی ویکی‌پدیای مقبلی تا ببینم وزنش چقدر است. اما ننوشته بود. در عوض وزن چند تا سلبریتی کج و کوله را پیدا کردم. اما وزن آن‌ها که مهم نیست. وزن مقبلی مهم است. هر چقدر هم که باشد، توی فضا، جایی دورتر از این زمینِ پرجاذبه، آدم خیلی سبک‌تر می‌شود. جاذبه به مثابه نیرویی بی‌خود جهت کند کردن و متوقف کردن.

بگذریم. ترک کردن یک خانه بعد از چهارده سال کار راحتی نیست. نه بابت انباشته شدن خاطرات در گوشه و کنار آن. نه بابت ول کردن گل‌های رزی که آدم خودش کاشته. نه بابت درخت سیبی که حالا چهار برابر شده و یک بهار دیگر که بگذرد، به بر می‌نشیند. نه بابت هزار مهمانی‌ای که آن‌جا گرفته‌ای و صدای خنده‌ی آدم‌های زیادی که به خورد در و دیوارش رفته. سخت است فقط بابت همان جابجا کردن کارتن‌ها. وگرنه اسباب‌کشی برای مرد مهاجر مثل این‌ است که یک کایت بدهی دست مقبلی و بهش بگویی که این را هوا کن. در همین حد سبک و ساده و بی‌خود.

همه‌ی این‌ها را به محبوب هم گفتم. خیلی چیزهای دیگر هم گفتم برایش. مثلا بهش گفتم که دعا کن بتوانم چهار خط بنویسم. حتی اگر شده از بیهوده‌ترین رخدادهای زندگی‌ام. گفت خب چرا نمی‌نویسی؟ منظورش بیشتر این بود که «خب چه مرگته که نمی‌نویسی»؟ شرایط را این‌طور تشریح کردم که حکم آدمی را دارم که یک روز جمعه،‌ وسط دی‌ماه اردبیل، کنار پنجره زیر پتو دراز کشیده و باریدن برف سنگین را تماشا می‌کند. از همان برفهای سنگینی که محور‌های شمال و جنوب و شرق و غرب را مسدود می‌کند. بعد به این آدم بگویی برو بیرون زیر برف دست لیلای خودت را بگیر و قدم بزن. می‌دانم که قدم زدن زیر برف آن هم با لیلای خودم، چقدر مفرح است. اما تا به حال رخوت زیر پتو را تجربه کرده‌ای؟ زیر پتوی گرم کنار پنجره‌ای در اردبیل آن‌هم در دی‌ماهِ برفی؟ در این شرایط بهترین کار این است که لیلای خودت را هم بکشی زیر پتو و با هم رخوت را تجربه کنید. این است که نمی‌نویسم و از سرمای زیر برف فراری‌ام.

نوشتن از ساده‌ترین اجزای زندگی، من را زنده نگه می‌دارد. همین که دارم کارتن‌های سنگین را جابجا می‌کنم. همین جزییات به ظاهر بی‌اهمیت. مثلا پیدا کردن یک استکان کمرباریکِ لبه‌ طلایی در بالاترین طبقه‌ی کمد. تا چند روز می‌توانم چای را با تنوع بزنم به رگ و یک لذت بی‌اهمیت و کوتاه داشته باشم.  وگرنه کلیت جهان و اتفاقات آن خیلی گه و فرسایشی است. همین است که به دنبال خلق و برآورده کردن آرزوهای بزرگ نیستم. هر کس افتاد به دنبال آرزوهای بزرگ، جهان را تبدیل به فاضلاب کرد. پس به دنبال سعادت و خوشبختی ابدی نیستم. همان لیلا و پتو و پنجره و برف، انتهای خوشبختی است. همان موتور نیمه‌گرم پیکان پکیده برای گربه‌هایی که سردشان است. چند وقت پیش یک آدم الدنگی برایم پیام فرستاد که وقتی حرفی برای زدن نداری، ننویس. الدنگ بزرگوار! تنها منبر باقیمانده در جهان برای من همین‌جاست. دقیقا این‌جا همان جایی است که آدم‌ها وقتی ملال‌زده‌اند در آن می‌نویسند. وگرنه اتم را جاهای دیگر می‌شکافند. این‌جا مهمترین حرفی که دارم مثلا این است که از تجربه‌ی خیره شدنم به لرزیدن گوشواره‌ی آویزان به لاله‌ی گوش لیلایم بنویسم. اصلا قرار نبوده زندگی چیزی مهمتر از این‌ها باشد. خودمان الکی مهمش کردیم.

خب. انگار جابجا کردن هزار کارتن سنگین روانم را ریخته به هم گویا و بیهوده نوشتن بهانه‌ای شده برای فرار از آن‌ها. اما از این به بعد همین است. نوشتن از جزییات کوچک و بی‌اهمیت. نوشتن از تجربه‌ی خاراندن جای زخم.

۵۰۴

یک پاراگراف بنویسم در باب دغدغه‌های سخیف و بی‌اهمیتم و بعد بروم پی کارم. رفتم گواهینامه‌ام را تمدید کنم. همان‌جا از من عکس گرفتند و زدند روی گواهینامه و دادند دستم و گفتند برو به سلامت. حالا یک گواهینامه معتبر دارم که عکس پرسنلی روی آن هیچ شباهتی به من ندارد. بیشتر شبیه به عکس یک موادفروش آماتور و چُلمنگ است که از دست پلیس فرار کرده و ته معدن ذغال‌سنگ پناه گرفته است. همان‌قدر ترسناک و ترسیده و تاسف‌بار و نگران‌کننده و غیره. حالا این یک تکه کاغذ و عکس روی آن برای هشت سال آینده، قرار است معرف من در تمام مقاطع حساس زمانی باشد. یک ثانیه از زندگی‌ام، نماینده من برای سالیان سال.

دو سال پیش دم کریسمس، رئیس‌مان مهمانی گرفته بود و همه را دعوت کرد تا بهمان گوشت گاو بدهد و شراب. یکی از رفیق‌های قدیمی‌اش را هم دعوت کرده بود که با ما باشد. مثلا اسمش جفری بود. جفری آن شب به جای نوشیدن یک گیلاس شراب و مبارک داشتن تولد آن حضرت، دو بطری شراب خورد. آن‌قدری خورد که فرق رئیس ما و زن‌دایی‌اش را نمی‌فهمید. بلند بلند می‌خندید. به چند نفر پیشنهاد ازدواج داد. چند بار جای دستشویی و یخچال را اشتباه گرفت. آخر شب هم اشتباهی کت جیرِ زنِ رئیس‌مان را پوشید و رفت. کلا آن شب جفری اشتباهی آن‌جا بود. دو روز بعد رئیس‌مان برای پاره‌ای از توضیحات آمد و گفت که جفری آدم محترمی است و به ندرت و به تناوب عبور ستاره‌ی هالی از مدار زمین الکل می‌خورد. هیچ وقت پای یخچال کسی نشاشیده و کت کسی را ندزدیده و به داستان تصادف منجر به نصف شدن پدر کسی هم نخندیده است. خاک بر سر الکل. به هرحال توجیه رئیس کارساز نبود. جفری در ذهن ما یک دائم‌الخمر شاشنده‌ باقی‌ماند. یک برش کوتاه شد نماینده حضورش در ذهن ما.

من کلا معتقد به جامعه‌ی آماری بالا هستم و دشمن تئوری مشت نمونه‌ی خروار. مگر می‌شود این چند هزار دیوانه‌ی گرداننده شبکه‌های مجازی نماینده‌ی جامعه و آدم‌ها باشند؟ نه، نمی‌شود. یا من تنها زمانی که  پرستار قشنگ دکتر دندانپزشکم را می‌بینم، وقتیست که قرار است از دندان‌هایم عکس بگیرد. من آدم بد دلی هستم و وقتی خلال دندان هم توی دهانم می‌رود، عق می‌زنم. حالا چه برسد به دستگاه رادیولوژی که قدِ سکان عقب ایرباس است. همین است که پرستارِ عزیز فقط من را در حالت عق زدن دیده است. شرط می‌بندم که اگر توی خیابان همدیگر را ببینیم، من را به جا نمی‌آورد و مجبورم انگشتم را بکنم توی دهانم و عق بزنم تا من را بشناسد. اما خب، یک برش کوچک شده نماینده من در ذهن پرستار قشنگ.

از کجا رسیدیم به کجا. هدفم فقط این بود که نگرانی خودم از عکس روی گواهینامه‌ را ثبت کنم. البته در این شکی نیست که من بدعکسم و جایم پشت دوربین است و نه جلوی آن. اما مفهومش این نیست که من یک مواد فروش آماتور و چلمنگم. تنها مشکل من این است که در مکان و زمان نامناسبی چهره‌ام را ثبت کرده‌اند. همین.