دویست و پنجاه و یک

چند سال پیش تصمیم گرفتیم خانه‌ی حبیب‌اللهی را بفروشیم و پولش را تبدیل کنیم به دلار و بیاوریم این‌ور آب و کمی از چاله و چوله‌های زندگی‌مان را باهاش پرکنیم. این تصمیم را بعداز ظهر یک روز تابستانی گرفتیم. صبح همان روز قیمت دلار هزار و هشتصد تومان بود. بعد از ظهرش که تصمیم را گرفتیم، دلار شده هزار و نهصد تومان. شب زنگ زدم به پدرم و گفتم که خانه را بفروشیم. دلار شبانه شد دو هزار تومان. فردا صبح پدرم رفت دم آژانس املاک خسروی و بهش گفت که خانه را لیست کند و بفروشد. دلار شد دو هزار و صد تومان. طی دو هفته، خانه را چهار نفر دیدند و بابت هر نفر صد تومان رفت روی قیمت دلار. شد دوهزار و پانصدتومان. نفر چهارم قولنامه کرد و چک اول را که داد، دلار شد دوهزار هشتصد تومان. سند که زدیم شد سه هزار تومان و نهایتا سه روز بعد صرافی پولهای‌مان را با نرخ سه‌هزار و دویست تومان تبدیل کرد و فرستاد این‌ور آب که ما بودیم. در واقع آن‌قدر پولی که رسید به دست‌مان کم بود که هیچ چاله و چوله‌ای را نتوانستیم با آن پر کنیم و فقط توانستیم چرخ ماشینم را عوض کنم و یک دوچرخه بخریم برای پسرمان (با کمی اغراق).
همه‌ی این مرثیه را خواندم که اعتراف کنم من در برهه‌ای از زمان یکی از همان مفسدین فی‌الارض بودم که با قیمت ارز و دلار بازی کردم. در واقع یکی از مهره‌های اصلی که قیمت دلار را انداخته‌ام به نوسان. به نظر من بدشانسی یکی از آن مفسده‌ها است که تاثیر به سزایی روی اقتصاد و قیمت ارز و نرخ خانه و ماشین و گوجه دارد. شک ندارم الان هم یکی از همین مفسدین قرار بوده خانه‌اش را بفروشد و بکند دلار و بزند به یک زخمی. همین دلار را کرده شش هزار تومان. من به جای دولت فخیمه بودم، حتما در کنار دلال‌ها، تمام بدشانس‌ها را هم دستگیر می‌کردم و اعدام‌شان می‌کردم تا وضع از این که هست بدتر نشود. به هر حال جز بدشانسی هیچ دلیل موجه و محکمه‌پسندی برای شرایط زیبای کنونی نمی‌شود متصور شد.

دویست و پنجاه

سال شصت و دو، صدام یک موشک دوازده متری پرت کرد وسط کوچه ده متری‌مان. تمام در و پنجره‌های خانه‌ از حالت مستطیل تبدیل شدند به ذوزنقه و لوزی. صدام هر وقت با نرگس و ساجده و سمیرا (آن‌وقت‌ها هنوز ندال نبود) دعوایش می‌شد، چند تا موشک پرت می‌کرد سمت دزفول. این آخری را که زد، پدرم همه‌مان را سوار رنو کرد و رفتیم مرغ‌داری دایی مادرم. ما و آن بخش از فامیل‌مان که هنوز زنده مانده بودند. دایی مادرم معتقد بود که مرغ‌داری‌اش قایم شده زیر پونز نقشه‌ای که صدام کوبیده به اتاق کارش. آن را نمی‌بیند. این یکی از جوک‌های رایج آن زمان بود. وقت‌هایی که برق می‌رفت و آژیر می‌کشیدند و ما بچه‌ها مثل ژله توی بغل مادرمان می‌لرزیدیم، این جوک را برای تلطیف فضا می‌گفتند. خب بالطبع هیچ کس هم نمی‌خندید. حتی عروس خاله‌ی مادرم که ساسات خنده‌اش به هیچ بند بود و تَرَک اریب دیوار هم او را می‌خنداند.
این پاراگراف بالا مقدمه‌ی موعظه‌ی دیروز من بود که رفته بودیم سیزده‌بدر. لای دو میلیون نفری که آمده بودند پارک، با یک آقای هشتاد ساله که سبیل داشت و موهایش را رنگ می‌کرد تا چهل ساله به نظر بیاید، به اجبار دمخور شدم. خیلی سریع سلام کرد و عید را تبریک گفت و خودش را معرفی کرد و گفت که سی‌و‌نه سال است که ایران نبوده و بعد هم خیلی پارتیزانی و آریوبرزن‌طور بحث را کشاند به سیاست. حتی فرصت نداد که بهش بگویم من همان‌قدری از سیاست سر درمی‌آورم که پنگوئن از پرواز. بعد هم سرِ خرِ سیاست را کج کرد به سمت جنگ و نتیجه گرفت که آمریکا باید حمله کند به ایران. بعد هم گفت دلم تنگ شده برای دوراهی قلهک.
من دیروز تازه فهمیدم که هنوز آدم‌هایی در این دنیا زندگی می‌کنند که سبیل می‌گذارند، موهای‌شان را رنگ می‌کنند و تنها راه رسیدن به دوراهی قلهک برایشان راه افتادن یک جنگ است. همین شد که پاراگراف اول را برایش گفتم. بعد هم دو پاراگراف دیگر. با طنز و لطیفه و طوری که مراعات سنش را کرده باشم، خواستم بهش بگویم که جنگ خیلی ماهیت کثیفی دارد. من هشت سال از زندگی و بچگی‌ام را دویست کیلومتری خط مقدم بودم. دقیقا همان سالی که آن آقا پرواز کرده بود آلمان، من به راحتی از روی صفیر موشک‌‎ها، مدلشان را حدس می‌زدم.
ده دقیقه حرف زدیم. ذره‌ای از موضعش عقب‌نشینی نکرد. دو راه بیشتر نداشتم. یا با قابلمه‌ی آش بکوبم توی سرش و جهان را از شر یک جنگ‌طلب بی‌شعور خلاص کنم، یا باهاش خداحافظی کنم و بروم. خب، البته من چون خیلی آش دوست دارم، گزینه‌ی دو را انتخاب کردم. لعنت به هر آدمی که جنگ را تنها راه رسیدن به دوراهی قلهک می‌داند.

دویست و چهل و نه

پدربزرگم که فوت شد پانزده سالم بود. پدر و مادرم برای مراسم خاکسپاری رفتند رامهرمز. دو روز خانه در اختیارم بود. پژمان را گفتم بیاید پیشم تا تنها نباشم. چهار تا نوار ویدیو هم آورد باخودش تا عیش‌مان تکمیل شود. ته یکی از نوارها، یک فیلم کوتاه بود که گمان کنم مال میخالکوف بود. زن و مردی بودند که یک شب بارانی توی اتاق خواب‌شان می‌خواستند به هم گره بخورند. من و پژمان هم خیلی مشتاق بودیم تا گره خوردن‌شان را ببینیم. اما همان دقیقه‌ی اول فیلم صدای یک جیرجیرک آمد. مرد روزنامه‌ی روی پاتختی را برداشت تا بکشدش. اما هر کاری کرد پیدایش نکرد. همه‌ی کمدها را ریخت بیرون. لباسهای توی کشو را دانه به دانه پخش کرد روی زمین. فرش را جمع کرد. زوارِ در را جر داد و لای آن را گشت. رادیوی لامپی را از پنجره انداخت بیرون. کل فیلم همین‌طور گذشت. یک زن و مرد عصبی که دنبال جیر‌جیرک می‌گشتند. تا بالاخره صبح شد. باران هم قطع شد. زن و مرد با حال نزار و موهای آشفته و اتاقی که انگار چهار تن دینامیت در آن منفجر شده بود. من و پژمان هم ناامیدتر از زن و مرد، تیتراژ آخر فیلم را با ناباوری نگاه می‌کردیم و فحش می‌دادیم به کارگردانی که احتمالا میخالکوف بود.
امروز بعد از هزار سال یاد آن افتادم. شاید به خاطر صدای جیرجیر داشبورد ماشینم. فکر کردم لابد منظور میخالکوف این بوده که گاهی وقت‌ها یک چیزی مثل جیرجیرک توی سر آدم قایم می‌شود و نمی‌شود دیدش. فقط صدای جیرجیر دائم آن است که آدم را پریشان می‌کند. آنقدر روان آدم را شخم می‌زند که همه‌ی زندگی‌اش را رها می‌کند و می‌افتد پی آن صدا تا پیدایش کند. درست مثل خار کف دست که دیده نمی‌شود اما آدم را به ستوه در می‌آورد. آخرش هم آدم نمی‌فهمد که این جیرجیر از کجای سرش می‌زند بیرون. بعد هم می‌شود مثل همان زن و مرد. شب قشنگ بارانی تمام می‌شود. به هم گره نمی‌خورند. فقط حال پریشان‌ برایش باقی می‌ماند. دردهای ناپیدایی که هیچ وقت منشاشان پیدا نمی‌شود. لابد منظور میخالکوف یا حالا هر کسی که فیلم را ساخته همین بوده. اگر غیر از این است، حتما آزار داشته و می‌خواسته حال من و پژمان را بگیرد.

دویست و چهل و هشت

امروز با همکار برزیلی‌ام ناهار خوردم. حرف‌مان از عکاسی شروع شد. بعد رفتیم سر و وقت اینستاگرام و عکس‌های همدیگر را شخم زدیم. بعد من اکانت هدی رستمی را بهش دادم. رفت عکس‌های هدی را هم شخم زد. بعد هم عکس‌های “اوری‌دی ایران” را نشانش دادم. گه‌گیجه گرفت و کم مانده بود تشنج کند. یک عکس نشانم داد که چهار زن چادری بودند و از کل بدن‌شان فقط نوک دماغ‌شان مثل آنتنِ خاور زده بود بیرون. بعد یک عکس از هدی نشانم داد که خیلی شیک و قشنگ نشسته بود توی کافه، کنار پنجره و موهای پریشانش را سپرده بود به نور اریب آفتاب. بعد هم گفت بالاخره آدم‌های شما چطوری لباس می‌پوشند؟ بهش گفتم ما شرقی‌ها برخلاف شما خیلی پیچیده هستیم. برای این‌که بیشتر گیجش کنم، عکس‌های فرزاد و شمیم را نشانش دادم. یک عکس از شمیم بهش که توی اداره داشت زونکن‌ها را جابجا می‌کرد. فرزاد عکس را بی‌هوا گرفته بود. مانتو و مقنعه‌ی سرمه‌ای تنش بود. بی‌آرایش. بعد هم یک عکس دیگر نشانش دادم مال همین دو ماه پیش که با هم رفته بودیم میدان تجریش. شمیم تا خرخره آرایش کرده بود. به رفیق برزیلی‌ام گفتم که این همان شمیم است. فرزاد هم یک تی‌شرت تنگ پوشیده بود که نوک می‌می‌هایش قلمبه زده بود بیرون. اگر با این لباس می‌رفت سرکار، بلاشک تا ظهر بیشتر آن‌جا دوام نمی‌آورد. بهش گفتم این لباس میدان تجریش ماست. بعد هم گفتم که تئوری دنیاهای موازی را از روی زندگی ما گرفته‌اند. ما در طول یک روز در چند دنیای موازی که هیچ‌وقت هم قرار نیست به هم برسند، زندگی می‌کنیم. مجبوریم که این‌طور باشیم. لباس محل کارمان با لباس کافه‌ی ‌ما هیچ سنخیتی ندارد. اصلا از روی لباس آدم‌ها راحت می‌شود فهمید که از کجا ‌آمده‌اند و کجا می‌خواهند بروند و کلا آمدن‌شان بهر چه است. بهش گفتم درون خانه‌ی ما ایرانی‌ها عموما هیچ شباهتی به کوچه‌ و خیابان ندارد. اساسا در ورودی خانه‌ها حکم وسیله‌ای را دارند که آدم با آن طی‌طریق می‌کند و از یک دنیا به دنیای دیگر می‌رود. دنیاهایی که نه قوانین‌شان یکی است، نه فکرهای شناور توی هوا و نه حتی نوشیدنی‌ها و کانال‌های تلویزیونش.
رفیق برزیلی‌ام هیچ حالی‌اش نشد منظور من را. ساندویچش را خورد و فقط گفت این هدی چقدر قشنگ است. کلا برزیلی‌ها موجودات خوشحالی هستند که یک دنیا بیشتر ندارند و درون و بیرون‌شان مثل هم است. برخلاف ما که کلا مجبوریم بیشتر عمرمان در فاز انکار سپری کنیم.