۶

کمی زمستان را انگشت کنیم. کمی گیر به او بدهیم تا اینقدر ” بس ناجوانمردانه” سرد نباشد. البته نه فقط فاصله بین یکم دیماه تا بیست و نهم اسفند…زمستان یعنی هر وقت که هوا سرد باشد…کلا فصل مجنونی است. هیچ شاعری را پیدا نمیکنی که فصل زمستان عاشق شده باشد. همه یا بهار بوده با فوقش تابستان… در عوض همه شکستهای عشقی و جدایی ها، زیر چتر زمستان است. زمستان تا دلت بخواهد، حس غربت و تنهایی را برایت نجوا میکند. یا میتواند مثل ذره بین، فقر را برایت تا ده برابر هم بزرگتر کند. هر نویسنده ای هم که میخواسته روغن داغ بدبختی را در داستانش، دوبرابر کند، حوادثش را در زمستان میچپانده… دخترک کبریت فروش یادتان است؟ که آنقدر برف بر سرش بارید تا مرد… با همین “کوزت”… دختر خوانده ژان والژان را میگویم… همه نکبت زندگیش زیر سر همین زمستان بود…
بدتر اینکه همه بهانه هایی که قرار است آدمهای یک خانواده را دور هم جمع بکند، یا سر زمستان هستند یا وسط یا ته آن… شب یلدا… عید نوروز… کریسمس…
تا حالا اواخر اسفند ماه، خیابانهای شلوغ تهران را گز کرده اید؟ همانجایی که همه میدوند تا آماده سال نو بشوند؟ هیچ وقت در آن بحبوهه، به چشمهای کارگرهای شهرستانی که سر میدان ونک، تجریش یا آریاشهر منتظر کار مانده اند، دقت کرده اید؟ غربت و تنهایی با چاشنی سوز سرد زمستان، تراژدی بدی را در چشمهایشان اکران میکند. این نوع نگاهشان، سفارشی و فقط برای زمستان است…بهار و تابستان آنرا ندارند.
کلا زمستان فصل خوبی برای آدمهایی که دور از خانه اند، هم نیست. حالا اگر مثل من هم باشید و حتی نیم بند انگشت چربی هم، زیر پوستتان را ایزوله نکرده باشد، دیگر واویلا…سرما به پوستتان سلام نکرده، وسط مغز استخوانتان لانه کرده است. اگر آدم غریب باشد، دیگر آن باران و برف زمستان، هلهله ای ندارند. آدم برفی میشود یک دوست بیوفا که تا میخواهی به آغوشش بکشی و گرم شوی، آب شده و خاک زیر پایت را گل میکند و تو میمانی و دو زغال چشمهایش و هویج جای دماغش… یا هیچ دقت کرده اید که اینهمه باران بهاری میاید، اما هیچ سقفی از آن چکه نمیکند؟ در عوض باران زمستان جان میدهد برای سقف سوراخ کردن و چکه و کاسه زیر آن…
فقط زمستان سرد و مسخره است که کودکی در آن میتواند ذات الریه بگیرد، پدرش نباشد و مادرش آنقدر نصف شب دنبال دکتر برود تا بچه به درد همان آدم برفی، آب شود و نیست شود…
دوست داشتنی نیست این زمستان…خود من وسط همین زمستان، به دنیا آمدم، اما دوستش ندارم. از اینکه خورشید، زود سر خرش را کج کند و غروب کند… حتی استریپ تیز درخت چنار روبروی خانه هم من را تحریک نمیکند. به عمرم هم کرسی ذغالی و پاهای زیر لحاف و گیس های حنایی پیرزنی که قصه میگوید را تجربه نکرده ام که زمستان کمی برایم نوستالژی بشود…