یکی از لذتهای زندگی من عکس گرفتن از آدمهایی است که وسط خیابان همدیگر را بغل میکنند. آدمهایی که شل همدیگر را بغل میکنند؛ مثل ماست. یا آدمهایی که آنطور سفت و خشن همدیگر را بغل میکنند که فکر میکنی همین الان است که دوبندههایشان را بپوشند و کشتی بگیرند. یا آدمهایی مثل این دونفر که عکسشان را گرفتم. همین آدمهایی که با رعایت تمام ظرائف همدیگر را بغل میکنند. مثل پیچیدن پیچک دور نهال لاغر گیلاس و این برنامهها. از بین همهی اینها، من همین دستهی آخر را ستایش میکنم. آدمهایی که ظرافت رفتاری دارند.
من بندهی آدمهای ظریف هستم (به غیر از جواد). ظرافت که فقط در بغل کردن و بوسیدن نیست. همه جا هست. همین سفر آخرم به تهران. از کریمخان میخواستم برگردم آریاشهر. دمِ غروبِ پرترافیکِ تهران که تاکسی گیر نمیآید. بالاخره خودم را تقریبا انداختم جلوی یک پرایدِ پا به سن گذاشته و رانندهی جوانش را قانع کردم که من را برساند آریاشهر. گفت بپر بالا. من هم پریدم بالا. دنیای داخل پراید خیلی با آن غروب پرترافیک فرق داشت. تمیز بود. راننده موهایش را دم اسبی بسته بود و یک سبیل زورویی منظم هم برای خودش تراشیده بود. راه که افتاد از توی آینه نگاه کرد و گفت: «اجازه دارم آهنگ روشن کنم یا با کَسَت نیست سر گفت و شنود ای ساقی؟». اصلا طوری گفت که انگار خودِ آقا هوشنگ ابتهاج پشت فرمان است. بعد هم طوری رانندگی کرد که انگار یک قدح شربت زعفران بغل کردم و میترسد بریزد. بهش گفتم که اگر دلش خواست مسافر هم بزند. گفت اگر آدم مستاصل دید، حتما. که یک نفر را دید و سوار کرد و پول هم نگرفت ازش. آدم این قدر ظریف و محتاط؟
یک معلم ادبیات داشتیم اهواز که ناظممان هم بود. قشنگیاش این بود که تکتک کلماتش را با ظرافت و حوصله انتخاب میکرد و میزد. اغلب زبانش را قبل از هر جمله میکشید روی لبش. انگار بین دو نیمهی فوتبال باشد و بخواهند زمین را آماده کنند برای نیمهی دوم. این زبان کشیدن روی لب بهش فرصت میداد تا کلمات درستِ جمله بعد را پیدا کند. درنگ میکرد. حتی وقتیهایی که از دست شیبانی روانش رنده میشد و میخواست فحش بدهد. اندکی درنگ و بعد مثلا میگفت «پستانگزِ ناخلف». ظریف و دقیق. ظریف فحش میداد.
هدایت کاف خودش استاد ظرایف بود. یک بار پیام فرستاد و غیبت شیدا را کرد. گفت بوسه و بغل و دوستت دارم بیهوا، نفسِ رابطه است که شیدا هیچ وقت رعایت این ظرایف را نمیکند. آن هم شیدایی که شیدای هدایت کاف بود.
گفتم به خودِ شیدا چرا نمیگویی؟ بگو که دوست داری بیهوا مثل سنجاب از بالا بپرد روی شانهات و بپیچد بهت و بگوید دوستت دارد و الخ؟ جواب هدایت خیلی خلاصه بود. ظرائف باید داوطلبانه اجرا بشوند. بوسهی امری که بوسه نیست. من نیت آن بوسیدن را دوست دارم و نه خود آن بوسیدن را. آخ هدایت کاف!
گفتم که هدایت کاف خودش استاد مسلم ظرائف بود. از کنار هیچ لبخند و اخمی بیتفاوت رد نمیشد. همین بود که انسان خوبی بود. انگار که ظریف بودن خاک اعلای باغِ انسانِ خوب بودنش باشد. همین ظریف بودنش بود که قدرت دریافتش از این جهان را برده بود بالا. مثل رادارهای ناوهای جنگی. همه چیز را مشاهده میکرد و عکسالعمل بهشان نشان میداد. عکسالعملهای درست. تهش چی شد؟ خسته شد و و خودش را کشت. به هر حال همزیستی باغبان باغ نسترنِها با گوسفندان بیحواس کار راحتی نیست.