۴

عزیزم
بیا کمی خاطره ها را بیل بزنیم. خیلی قبل ترها… یادت می آید شب خواستگاری؟ همانشب که پلاک خانه را به جای۴۴ نوشته بودی ۲۴۴ ؟ یک ساعت گشتیم تا خانه را پیدا کردیم. گفتی حتما هم لباس سبز بپوش و بیا اما نگفتی پدرت سبز ببیند، کهیر میزند؟ یادت هست بعد از همه حرفها، پدر بزرگت نوک عصایش را زیر چانه ام گذاشت و گفت : اگر یک مو از سر دخترک کم شود ، عصا را تا نیمه در حلقت فرو میکنم. تو گفتی پدر بزرگ حلقش گشاد است تا ته هم میتوانی بکنی. همه خندیدند اما من نخندیدم چون حلقم خشک شده بود. همانشب بود که بجای شکر به من نمک دادی تا در چایی بریزم. خوردم، سوختم اما دم نزدم.
روز عروسی یادت هست؟ گفتی کاستوم زورو باید بپوشی برای عکاسی در آتلیه؟ شانس آوردم هر چه گشتیم، شمشیر پیدا نشد. ماشین عمو را گل زده بودیم و کرده بودیم ماشین عروس. یادت است گلفروش را مجبور کردی آنقدر گل آفتاب گردان روی شیشه جلو و عقب بزند، که هیچ چیز بیرون دیده نمیشد؟ یادت است چقدر التماست کردم که شب عروسی تو پشت فرمان نشین؟ گقتی ” بگذار باد تفاوت بوزد”. تو رانندگی میکردی آنهم با لباس عروس… چقدر توی اتوبان همت لایی کشیدی آخر سر هم دامن لباس عروس رفت زیر پاهایت، جای ترمز و گاز را اشتباه کردی؟ کوبیدی به اتوبوس؟ بعد از تصادف زانتیای عمو از رنو هم کوچکتر شده بود. عمو از غصه آن شب بغض میکرد.
سفره عقد یادت است؟ چند بار گفتم عسل را با انگشت کوچکت –آنهم کم- توی دهنم بگذار؟ اما تو انگشت شستت را تا ته کردی توی جام عسل و بعد هم تا ته توی دهنم؟ پدربزرگت آنقدر به تو خندید که شکلات داخل دهنش، پرید توی گلویش…طفلک پدربزرگت… درجا مرد.
خاطرت است که عروسیمان سر همین ماجرا به هم خورد و یک سال عقب افتاد؟ سال بعد هم هیچ کس حاضر نبود ماشینش را بدهد که گل بزنیم. ما هم آژانس گرفتیم و کردیم ماشین عروس.
چقدر به پایت افتادم که من کت و شلوار قرمز توی عروسی نمی پوشم. اما تو مثل گرامافونی که سوزنش به گل نشسته باشد، فقظ میگفتی ” بگذار باد تفاوت بوزد”؟ چند نفر توی عروسی به من گفتند ” چطوری تربچه؟”
شب عروسی چقدر آبجو خوردی؟ چند بار ، وقتی که داشتیم میرقصیدیم، به من گفتی ” زن دایی میترا چه خوب بلدی برقصی”… مست مست بودی؟ تو اصلا دایی نداشتی که زن دایی داشته باشی.
یادت میآید یکی از کله قندهای سر سفره عقد را کش رفتی و داخل دسته گل عروس جادادی؟ آخر شب هم با همان کله قند ، دسته گل را برای دخترکان دم بخت انداختی. بیچاره ناهید… شنیدم آنشب سرش پنج بخیه خورد.
یادت است آخر شب پلیس کاروان ماشینهایی که دنبال ما بودند را نگه داشت؟ تو پیاده شدی و رفتی پیش رییس پلیسها؟ گفتی ” ناخدا…جیگرتو! جان مادرت بذار بریم”… شب سختی را توی بازداشتگاه گذراندیم…نه؟
یادت می آید یک هفته بعد از عروسی ، گفتی برایم سورپرایز داری؟ بلیط و هتل برای بیست روز گرفته بودی آفریقای جنوبی؟ خیلی خوشحال شدم. اما وقتی دو ساعت بعد از بانک زنگ زدند و گفتنتد ده میلیون تومان چک برگشتی دارم، واقعا سورپرایز شدم. چقدر قشنگ امضای من را جعل کرده بودی.
عزیزم… این خاطرات را از زندان برایت مینویسم. چند سالی میشود که هنوز نتوانسته ایم آن ده میلیون را جور کنم. اما جور میشود. راستی حال شوهر و بچه هایت چطور است؟