فردا سال جدید شروع میشود. تبریک سال جدید گفتنی نیست. باید به آن عمل کرد. با ماچ و بوس و لیس و بغل و غیره. از فرق سر تا هر جایی که خودتان صلاح میدانید. این کارها را حتما جلوی بچههایتان انجام بدهید (به غیر از بخشِ غیره) تا آموزش ببینند. همانطور که فحش و خشونت را به خوبی یادشان میدهیم. پس جلوی آنها ببوسید و بغل کنید تا اِبراز دوست داشتن را یاد بگیرند. شکر و کالباس و سوسیس کم بخورید. به غریبهها لبخند بزنید و از لبخندِ غریبهها نرمید. متاسفانه کلیشهایترین حرفها هنوز تنها نسخهی خرسندی و شادی است: خوبی کنیم به همدیگر. یادی هم کنیم از مرحوم حسین منزوی که میگفت پنجاه سال دیگر کسی خودمان را به یاد نمیآورد و فقط شعرهایمان است که در خاطر میماند. حرف حسین آقا را تعمیم بدهیم به اینکه فقط خوبی و لبخند است که از ما به یاد میماند. مثل من که هنوز آن دختر زیبایی را که بیست و هفت سال پیش در ترمینال جنوب به من لبخند زد، در خاطر دارم. چهرهی او و راننده لوانتور و بلیتفروش فراموشم شده اما لبخند دختر مثل روز اول جلوی چشمم است. بابت همین هم از او به عنوان دختر زیبا یاد میکنم. پس من امسال را قبل از اینکه کسی اسمی روی آن بگذارد، سال لبخند و بوس و لیس و بغل نامگذاری میکنم. هر کس اسم امسال را عوض کند، از ما نیست. سال نو مبارک. بوس به روی ماه تکتک شما. بغل سفت و محکم. امیدوارم همینها را شما به نفر کناری منتقل کنید. 🥂
بایگانی ماهیانه: اسفند ۱۴۰۰
۴۸۰
چند سال پیش سوار هواپیما شدم که بروم یک شهر دیگر. تا خرخره مسافر سوار کرده بودند و کم مانده بود یک نفر را هم را با کمربند ببندند به صندلی توالت فرنگی هواپیما. جای من افتاده بود ته هواپیما کنار یکی از مهماندارها. یک خانم موجه با کت و دامن سورمهای وموهای بستهشده و چشمهای کمفروغ اما قشنگ. صندلیمان خیلی به هم نزدیک بود و تا حالا هیچ مهمانداری را اینقدر از نزدیک ندیده بودم. هواپیما توی هر دست اندازی که میافتاد، من و مهماندار گره میخوردیم توی هم. سهوا البته. هواپیما راه افتاد روی باند. یک نفر نکات ایمنی حین پرواز را به شکل وصیتنامه برایمان اجرا کرد. اگر افتادیم توی آب این کار را کنیم، اگر موتور جت پکید اینکار را کنیم و اگر خلبان وسط پرواز مُرد آنکار را کنیم و از این قبیل پیامهای دلگرم کننده. یک جایی وسط توصیههایی که نیمی از مسافران را دچار بیرونروی کرده بود، گفت که اگر فشار توی کابین کم شد، ماسک اکسیژن از بالای سرتان تا زیر پایتان (یا یک جای دیگرمان که حالا یادم نمیآید کجا بود) میزند بیرون. بعد تاکید کرد که اگر با بچهتان سفر میکنید، «حتما» اول ماسک خودتان را به صورت بزنید و بعد ماسک بچهتان را. این جمله با روحیهی شرقی من اصلا سازگار نبود. برای ما شرقیها اول عزیزانمان بعد خودمان. آش و شلهزرد اول برای همسایه بعد اگر چیزی ته دیگ ماند، برای خودمان. پسته برای مهمان، فندق کپکو برای خودمان.
هواپیما سرعت گرفت و به هر تقدیری بود با آنهمه مسافر بالاخره خودش را از روی زمین بلند کرد. آنقدر تکان تکان خورد که دیگر من و مهماندار با هم محرم شده بودیم. کمی حرف زدیم با هم. از در و دیوار و موتور جت و آرایش خلیجی. بعد بهش گفتم که چرا ماسک اول برای خودمان بعد برای بچه؟ رواج خودخواهی میدهید؟ آمد جواب بدهد که یک صدای دیلینگ آمد و علامت کمربندها را ببندید خاموش شد و هواپیما در ارتفاع آرام گرفت. مهماندار کمربندش را باز کرد و گفت که باید برود. دامنش را صاف کرد و گفت: «خودخواهی نیس. اول نفس باید به مغز خودت برسه تا بعدش بتونی به کنار دستیات کمک کنی.» و رفت تا نوشابه و آب و بیسکوییت بین مسافران تحت فشار تخس کند.
چرا این به فکر خودم نرسیده بود؟ فکر کن فشار داخل کابین کم شده است. همه دارند جیغ و داد میکنند. بعد روح ریزعلی فداکار حلول میکند در تو و میخواهی ماسک را اول روی صورت بچه بزنی. اما خب اکسیژن به خودت نمیرسد و چشمهایت قیلی ویلی میرود و فکرت هم درست کار نمیکند. احتمالا ماسک را به جای دهن و دماغ بچه میزنی روی نافش و خودت هم از فرط بی نفسی میروی به دیدار ائمه اطهار لب حوض کوثر. خودت و بچه با هم به فنا میروید. آدم تا خودش نفس نداشته باشد نمیتواند به دیگران نفس برساند. البته مشکل بزرگ این است که بعد از اینکه به سلامت رسیدید روی زمین باید به طرف مقابل حالی کنی که چرا اول ماسک را برای خودت زدی و بعد برای او. مگر دیگران میفهمند که آدم با حال بد نمیتواند حال دیگران را خوب کند. کلا سختی کار هم همین است. مرز باریک بین خودخواهی و واقعبینی. اینقدر سخت که آدم ترجیح میرود برود لب همان کوثر بنشیند.
موقع فرود، مهماندار آمد و نشست و کمربندش را بست. پرسیدم تعطیلات آخر سال را چه کار میکنی؟ گفت پرواز میکنیم و میرویم دیزنیلند. بعد هم گفت که از دیدن ریخت هواپیما و پریدن و بال و کلاغ و دیزنی و سرزمین شاهزادههای تقلبی تهوع میگیرد و نفسش بند میآید. اما فقط به خاطر شوهر و بچههایش هر سال میرود آنجا. آمدم بهش بگویم که تو روزی چهار بار توصیهی ایمنی زدن ماسک را توی هواپیما میشنوی اما خودت کوزهگری هستی که از کوزهی شکسته آب میخوری. که خب، فرصت نشد و خلبان الدنگ هواپیما را کوباند روی باند و فرود آمد و خلاص. بیچاره مهماندار.
۴۷۹
این دو پاراگراف را بنویسم، دو لیوان چای پررنگ بخورم، دندانهایم را مسواک بزنم، نیمساعت توی دلم به تمام رهبران جهان شرق و غرب فحش بدهم و بعد بخوابم تا شاید خوابِ باغ زیتون ببینم. این روزها پیامبر من ژوزف ژوبر است که گفت: «هدفِ بحث نباید پیروزی، بلکه باید برنده شدن باشد». به خودم قول دادهام که اگر پولدار شدم، دو شمش طلا میخرم و آقای مظفریان را استخدام میکنم تا این جمله را با طلا برایم بنویسد تا بزنم به دیوار اتاقم، رو به قبله.
ایرانیهای شهر ما هر هفته یک جا جمع میشوند تا فوتبال بازی کنند. دو دسته میشوند و یارکشی میکنند و میافتند دنبال توپ. سرِ خنده و تفریح و نسیان. این وسط یک شهروزِ قویهیکل داریم که هر هفته میآید تا گل بزند و پیروز از میدان برود بیرون. شرتش را میپوشد، بند کفشهایش را میبندد و مثل تانکی که یک میمون رانندگیاش را به عهده گرفته باشد میافتد توی زمین. بیملاحظه و بیپروا. به هیچ کس رحم نمیکند. ساق پا خرد میکند. کفگرگی میزند. با تیم مقابل لفظی آمیزش میکند. انصافا هم خوب بازی میکند و همیشه هم گل میزند. برای من شهروز، پیروز میدان است ولی برنده نیست. انگار که پیروزی چندان به اخلاقیات کاری ندارد و تنها فرقش با برنده شدن همین است.
این دو لیوان چای کار دستم داده است و خواب را از سرم پرانده است. شاید هم تقصیر جنگی باشد که راه انداختهاند. البته جنگ که چیز جدیدی نیست. همیشه بوده و خواهد بود. سگ هار، همیشه هار است تا بمیرد. خوب که فکر میکنم میبینم که هیچ کدام از جنگها برنده و بازنده نداشتهاند. جنگها پیروز و بازنده دارند. پیروز کسی است که جنگ را شروع میکند و ماکیاولیطور به خواستهاش میرسد. بازنده هم که همیشه آدمهایی هستند که هیچ وقت جنگ را تقدیس نکردند. یا دفاع کردند یا رانده شدند. جهان جای جنگ میان پیروزمندان و بازندگان است. ماکیاولی همیشه پیروز است.
خلاصه که اینطور. رفتم سراغ لیوان سوم چای. گور بابای خواب. جنگِ بین خواب و بیداریِ امشب من با پیروزی بیداری به ضرب و زور کافئین انجامید. حالا بماند که همین پیروزیِ بیداری، فردا صبحِ من را به گند میکشد. خوب که فکر میکنم شاید عمدهی مردم جهان میافتند توی دستهی برندگان و بازندگان. یک گروه قلیل هم میافتند توی گروه پیروزمندانِ بیاخلاق. این گروه قلیل بر جهان حکم میرانند. مثل شهروز سوار تانک میشوند و تکتک سرزمینها و کرسیها و میزها و تریبونها را اشغال میکنند. بیملاحظه و بیپروا. هدف، وسیله را برایشان توجیه میکند. حالا میخواهد زور باشد یا التماس یا دروغ یا خیانت. فقط باید به پیروزی برسند.
رسیدم به لیوان چهارم چای. پیروزمندان، تنها هستند. کلا پیروزی آدم را تنها میکند. یک تارک طلایی به آدم هدیه میدهد که پای هیچ برنده و بازندهای به آنجا نمیرسد. مگر پیروزمند دیگری آنجا را اشغال کند و پیروزمرد قبلی را محو کند. بین پیروزی و برندهشدن مرز فراخی وجود دارد و امکان ندارد آدم اشتباها از یکی به دیگری دخول کند. آدمها انتخاب میکنند که برای پیروزی تلاش کنند یا برای برنده شدن. پیاده به دنبال توپ بدوند یا میمونشان را سوار تانک کنند و پیِ توپ روانه کنند. این انتخاب آدم است که کجای تاریخ بایستد. جای درست تاریخ یا جای اشتباه تاریخ.
کتری را خاموش کردم. یک چیز بگویم و بعد خودم را بزنم به خواب. جنگ کریه است. شروع کننده و طرفدار جنگ کریه است. جنگ که شروع شد، دیگر تمام نمیشود. آدمهای باقیمانده از جنگ، جنگ را توی سرشان ادامه میدهند. پیروزمندان جدیدی سر از خاک برمیآورند. میراثداران خون بازندگان و برندگان.
اما این حرفها چه فایده دارد؟ پیروزمندان سواد خواندن ندارند. جنگ، قوت غالب پیروزمردان است. پس بخوابم به امید اینکه باغ زیتون به خوابم بیاید. شببخیر.