اولین عید بعد از ازدواجمان، تصمیم گرفتیم خودمان را تحویل بگیریم و دونفری، برای دو هفته برویم پاریس و کیف کنیم و مثل یک خارِ کلفت به چشم حسودانمان فرو برویم… ولی بعد که خوب حساب و کتاب کردیم، دیدیم که زورمان به هزینه سفر نمیرسد و تصمیم گرفتیم برای دو روز برویم ماسوله… دو نفری هم نه… با کل فامیل… یک جورهایی ماه عسل دستجمعی… گرفتن یک اتاق سه در چهار پیزوری در ماسوله، آنهم برای عید، یک چیزی توی مایههای گرفتن یک سوئیت از هتل شرایتون ِ پاریس، آنهم شب کریسمس بود… اگر سختتر نبود البته… به هر حال به همت دوست و آشنا و پارتی و استاندار گیلان و مازندران و بخشدار محترم و خانواده رجبی، توانستیم یک اتاق پکیده مشرف به مستراحهای عمومی ماسوله، برای ده نفر آدم دست و پا کنیم…خیلی هم خوشحال بودیم و در پوست خودمان نمیگنجیدیم… قرار، ساعت هشت صبح روز یکم…
هشت صبح یکم- قبل از سوار شدن به ماشین پدرم شرط گذاشت که جوانها پراید را سوار میشوند و پیرترها، پژو… شرط هم گذاشت که اگر تند برویم و لائی بازی در بیاوریم یا آهنگ بندتنبانی گوش کنیم و جلفبازی دربیاوریم، خودش شخصا با پژو به در کو.ن پراید میکوبد و همه را از ارتفاعات فومن به داخل دره پرت میکند… خدا را شکر که فومن ارتفاعات چندانی ندارد…
نه صبح یکم- پدرم خیلی تند میراند و چهار نفری در صندلیهای نرم پژو فرورفتهاند و پسته میخورند با چای و میخندند… خوراکیهای همه آنجا هستند… به ما فقط ده تا پتوی گلبافت رسیده و دو سه قبضه آفتابه… پراید برای شش نفر آدم جا ندارد به خدا… نوبتی روی پای همدیگر مینشینیم… پراید اصولا با شش نفرآدم، تند هم نمیتواند برود… کمی سریعتر از ایست کامل، داریم میرویم…
ده صبح یکم- با هزار بدبختی و بوق و نور بالا و ضجه و مویه، موفق شدیم که پژو را راضی به ایستادن کنیم… کمی استراحت لازم داریم… موقع پیاده شدن، حس میکردیم که قطع نخاع شدهایم و هیچ کدام از حواس پنجگانه کار نمیکردند… حسن قسم میخورد که دسته ترمز دستی ماشین گم شده و احتمالا به یکی فرو رفته… پدرم میگوید منجیل روغن زیتون میخریم… تا آمدیم بگوئیم که برگشتنی زیتون بخریم که جا نگیرد، یاد ارتفاعات فومن افتادیم… باشد… بخریم…
یازده صبح یکم- منجیل هستیم… پژو نشینها در حال خرید انواع و اقسام زیتون پرورده و نپرورده و ناز پرورده و شکم پر و روغن زیتون و التین والزیتون و اینها هستند… جوانها هم به اجبار دارند کنار خیابان نرمش صبحگاهی میکنند تا رک و رانهایشان باز شود… حسن هنوز دارد بین بچهها دنبال دسته ترمز دستی میگردد… خریدها تمام شده… به اندازه دو بار شتر محصولات زیتونی کنار پراید، کوه شده است… اشک در چشممان حلقه زده… هر کدام از جوانها -که حالا دارند پیر میشوند-، یک گونی زیتون بغل کردند و سوار پراید شدند… روغن زیتونها را هم دست کسی دادیم که قرار شد جلو روی ترمز دستی بنشیند…بدبختی، دستهاش هم پیدا شده بود…
دوازده ظهر یکم- پژو میتازد… ما و زیتونها هم تلک تلک دنبالشان میرویم… سه راهی لاهیجان رسیدیم… پژو پیچید سمت لاهیجان… ما مستقیم رفتیم… تلفن زدیم که چرا پیچیدید؟ ماسوله که اینوری است… گفتند که تصمیممان عوض شده… میرویم لاهیجان… شب هم یک هتل بیست ستاره میگیریم که صفا کنیم… امیر تقریبا به هق هق افتاده… زیتونها سنگیناند…
ساعت دو عصریکم- رسیدیم لاهیجان… از سرما سگلرز میزنیم… همه هتلهای ستارهدار تا خرخره پر هستند… پژو تمام کوچه پس کوچه های لاهیجان را به دنبال جای اقامت دور میزند… ما و پراید و زیتونها هم دنبالشانیم… هر بار هم میخواستیم همان اتاق رو به مستراح ماسوله را به یادشان بیاوریم، ارتفاعات فومن زودتر به یاد خودمان میآمد…
ساعت پنج عصر یکم- ماشینها را کنار “مسافرخانه چهارفصل” پارک کردیم… یک چیزی همردیف هتلهای پنجستاره پاریس بود… یک اتاق گرفتیم کمی بزرگتر از کابین پراید… یک دستشوئی مشاع هم دارد که بین چهل و سه اتاق، مشترک است… به طور میانگین هر نه ساعت این احتمال وجود داشت که نوبت دستشوئی به آدم برسد… تازه به شرطی که آدم یبسی آنطرفها نباشد…
ساعت هفت شب یکم- شام خوردیم… سختتر در پراید جا میشویم…یک چیزی بین یخ و برف از آسمان میبارد… و هنوز سگ لرز میزنیم… پژو نشینها مجبورمان میکنند که یک لنگه پا، تا نوک شیطانکوه را بالا برویم… بر دل سیاه شیطان لعنت… هر سی ثانیه هم عکس دستجمعی… پدر صاحب انگشتهای پایمان در آمده…بر میگردیم هتل(!)…
ساعت دوازده شب- چهار ساعت و بیست دقیقه معطل مستراحیم… نوبت من شده… رفتم داخل… وسطهای کار فهمیدم که آفتابه ندارد… داد زدم “حسن بپر از پشت ماشین آفتابه را بیار”… خاطرنشان کرد که آفتابه پر از زیتون است… راست میگفت… جا نبود آن را هم پر کرده بودیم زیتون… تیمموار، با سنگ و کلوخ کارم را تمام کردم…
ساعت دو شب – عین ساردین کنار هم خوابیدیم… تا حالا فیس امیر را اینقدر از نزدیک ندیده بودم… به دلیل ضیق جا، کمد دیواری را باز کردیم و پاهایمان را تا زانو داخل کمد دیواری فرو کردیم… نصف حسن هم که کلا خارج از اتاق واقع شده بود… همه چیز خوب است…
شش صبح روز دوم- چشمهایم را باز کردم… پدر همسرم بالای سرم به فاصله بیست و پنج سانتی متری ِ من، دارد ریشهایش را میزند… چه خوب… بیدار میشویم… جمع میکنیم… شیطان کوه را که دیدیم… زیتون هم که خریدیم… سال هم تحویل شده… پس دیگر اینجا کاری نداریم… برویم تهران…
ساعت ده صبح- شیشههای پراید را دادیم پائین و شهرام شبپره دارد خودش و باندهای پراید را پاره میکند… سمت تهرانیم… هوا سرد است… هر کس یک آفتابه پر از زیتون لای پایش گذاشته و دارد زیتون میخورد… پژو لابد تا الان رسیده تهران و ما هنوز منجیل را هم رد نکردیم… اما ” who cares “… منجیل دوباره آفتابههایمان را پر از زیتون میکنیم…
خوشیم و داریم میخوانیم… ” عزیزم… با من تو نکن قهر…”