یک قرصی هست به اسم morning-after. کاربردش برای وقتهایی است که زن و مرد صبح بیدار میشوند و میفهمند که چه خبطی کردهاند. بعد زن آن را میخورد و باعث جلوگیری از آمدن یک موجود بیگناه به این دنیا میشود. به عبارت علمیتر، قرص “غلط کردم” است. تا هفتاد و دو ساعت فرصت میدهد تا اقرار کنید به “غلط کردم” و قرص را بیاندازید بالا و جانی را از جان گرفتن نجات بدهید. به عبارتی برخلاف ویاگرا که فلسفهاش فراز است، این یکی فلسفهاش فرود است. به عقیدهی من کاشف آن یک نابغه بوده. نابغهای که والدین هیچ کدام از سیاستمداران جهان، آن را درک نکردهاند. فکر کنید اگر مامان ترامپ و کیم و موگابه و بوش و صدام و پینوشه، یک مورنینگ-افتر میانداختند بالا و به جای بچه، یک سگ به فرزندی قبول میکردند، جهان چه جای قابل سکونتی میشد. فقط تصور کن.
البته جنبهی منفی هم داره. فکر کنید مامان چند نفر شبیه به جان لنون، قرص “غلط کردم” خوردن و نذاشتن بچههاشون به دنیا بیان. لامصب شمشیر دولبهاس.
چند سال پیش یک بار داریوش مهرجویی آمد شهر ما. قرار بود فیلم بانو را پخش کنند و بعد هم جلسه پرسش و پاسخ. من همیشه مهرجویی را دوست داشتم. این قدر دوست داشتم که گاهی وقتها آرزو میکردم کاش مهرجویی عمو، دایی یا لااقل شوهرخالهای چیزی بود. عمو داریوش. سالی یکی دو بار بابت مناسبات خانوادگی مینشستم پای منبرش و کیف میکردم. عمو داریوش. آن شب، بعد از اینکه فیلم را پخش کردند، مهرجویی آمد و خیلی گشادطور نشست روی صندلی جلوی تماشاچیها. بعد هم با افتضاحترین حالت ممکن شروع کرد به پاسخ دادنِ سوالات. درست انگار که ابراهیمِ تبر به دست افتاده باشد به جان بت محبوبم. جلوی چشمم خرد و خاکشیر شد. انگار یکی بشاشد به تجسم رویای آدم.
داریوش یک فوبیای جدید به کلکسیون فوبیاهای من اضافه کرد. من فوبیای ارتفاع دارم. فوبیای گیرافتادن در تونل کندوان. فوبیا سوار شدن به توپولف. فوبیای ترکیدن گاز پیکنیکی. حتی فوبیای زیر کردن سنجاب با ماشین هم دارم. از آن شب به بعد فوبیای نزدیک شدن به فانتزیها و آرزوهایم هم مضاف شد به باقی فوبیاها. یک هیولایی درونم هست که خیلی قاطع معتقد است که نزدیک شدن به آرزوها باعث تبدیل شیرینی خیال به تلخی واقعیت است. مثلا قدیمها یک فانتزی داشتم که بروم مصر. یک خانهی قدیمی با پنجرههای بلند چوبی که رو به حیاط باز میشوند، اجاره کنم. دم ظهر با زنی که پوستش مثل فرنی سفید است و رگهای آبیاش از زیر آن دیده میشوند، طاقباز دراز بکشم روی تخت وسط اتاق. فقط هم صدای لقلق پنکهی بینوای بالای سرم بیاید. بعد هم فقط به این فکر کنم که لبهی زندگی همینجاست. یعنی آدم یک عمر زندگی را بدود و بعد برسد به لبهی آن. یک جایی که ارزشش را داشته باشد تا خودش را از عمارت زندگی پرت کند پائین. همیشه درونم یک نیروی محرکهی آمادهباش وجود داشت تا این فانتزی را محقق کند. اما ماجرای داریوش مثل یک خورشید سوزان آمد بیرون و مه صبحگاهیای که رویایم را احاطه کرده بود، بخار شد.
حالا هم خیلی سرتق شدم. من عاشق پاریسم. اما هیچ وقت برای زندگی آنجا نمیروم. من عاشق کتابهای گلی ترقیام. اما هیچ وقت به صرافت دیدن خودش نمیافتم. من علاقهی شدیدی دارم که یک شب تا صبح تنهایی کنار رودخانهی هودسون قدم بزنم. اما عمرا اگر این کار را بکنم. زندگی من از آن شبی که فیلم بانو را دیدم به دو نیم شد. عصر پیش داریوش و عصر پسا داریوش. در عصر پسا داریوش به این اعتقاد رسیدم آدمی که از نور آفتاب پائیز که از پنجره میتابد داخل لذت میبرد، اصلا و به هیچ وجه نباید به خورشید سفر کند. خورشید از دور خوب و رویایی است. از نزدیک آدم را جر میدهد. تصورات و خیالات قشنگترین و باارزشترین موهبت به آدم است. وگرنه هیچ چیزی خارج از تصور و خیال و فانتزی و در دنیای خارج از جمجمهی آدم، زیبا نیست.
این زن هم کافهچی کافهی رویاهای من است. همان بلایی را سر رویاهایم آورد که داریوش آورد. ماجرایش مفصل است. سر فرصت میگویم.
هفتهی بعد نوروز است. هر سال همین موقعها آهنگران و کویتیپور درونم زنده میشوند. دائم دلم میخواهد که بگویم چراغها را خاموش کنید تا ببرمتان صحرای کربلا. بعد هم یک مرثیه عریض و طویل از دوری از وطن و عید و اینها بنویسم. این درد مشترک همهی مهاجران نسل اول است. همهی آنهایی که شالودهی فرهنگیشان در ایران ریخته شده و بعد از بیست سی سال یکهو کندهاند و رفتهاند لای دست فرهنگ خشک و خاکستری جهان اول. شدهایم مثل قورباغه. توی آب به دنیا آمدهایم و بعد که دست و پا در آوردیم رفتیم توی خشکی. با این تفاوت بزرگ که نه شش داریم و نه آبشش. نه اینوری هستیم و نه آنوری. اما خب. هر کسی بابت دلیلی کنده و رفته. یعنی گوشت و چربی و استخوان را با هم قبول کردیم. برای همین هم باید همیشه کویتیپور و آهنگران درون را کشت تا دیگران را به کشتن ندهند.
در عوض میتوانم خیلی کلاسیک و متمدنانه، پیشاپیش و قبل از اینکه تعطیلات شروع شود و همه سرازیر بشوند شمال و خاک آنجا را به توبره بکشند، بگویم که سال جدیدتان مبارک. بعد هم برایتان دعا کنم تا شاد و سالم باشید. البته تجربه نشان داده که آدم مستجابالدعوهای نیستم و فشنگهای تفنگ دعای من همیشه مشقی بودهاند. نه دوست را میکشند و نه دشمن را.
شاید هم بهتر است هیچ کدام از این کارها را نکنم. فقط بیایم و مثل هر سال برای خودم یک سری هدفگذاری کنم و برای رسیدن به آنها تلاش کنم. پارسال برای خودم هدف گذاشتم تا شکمم را آب کنم. ورزش کنم. برنج و سیبزمینی هم نخورم. هیچ کدامشان را انجام ندادم. بلکه بیشتر از همیشه نشاسته خورم. از تمام ورزشکارها هم متنفر شدم. هر وقت هم میبینم توی خیابان یکی در حال دویدن است، دلم میخواهد ماشین را نگه دارم و با عصایی کتکش بزنم. هدفها و آرزوهای کوچک همیشه همینطورند. مثل گردو ظاهر کوچکی دارند اما در آوردن مغز آنها پوست سر آدم را میکنند.
خندهداری ماجرا از آنجا شروع میشود که سایز و اندازهی هدفها و آرزوهای من نسبت عکس دارد با سن و سالم. هر چی سنم میرود بالاتر، قد و قوارهی اهدافم کوچکتر میشود. قدیمها هدفگذاری میکردم در حد رسیدن به مقام شامخ و رئیسجمهور شدن و فتح کلیمانجارو. بعد اهداف آب رفتند و شدند در حد راه انداختن یک کافهی دنج که اسپرسو بدهم دست مردم. که شاید یکی از این آدمها بشود لنین یا صادق هدایت و تکانی به دنیا بدهد. حالا هم که رسیده به آرزوی داشتن یک مکالمه خوب در نیمهشبی مهتابی در معیت یک بطری شراب شیراز و نسیم شمال، بیدغدغه.
حالا که خوب فکر میکنم به هیچ نحوی نمیشود آدم سر کویتیپور درونش را زیر آب کند. بیشتر ننویسم بهتر است. سال نو مبارک باشد. دعایی هم نمیکنم. فقط رفتید مسافرت، روی زمین آشغال نریزید، کالباس نخورید، سبقت غیرمجاز نگیرید و به هم فحش ندهید. اگر هم دادید به خواهر و مادر هم فحش ندهید. از خودتان مایه بگذارید. همین کارها را بکنیم، به هیچ دعایی محتاج نمیشویم.
ده سال پیش که اینجا کارم را شروع کرده بودم یک رئیس سیصد پوندی داشتم. کلا انسان بزرگی بود و از هر دری به راحتی رد نمیشد. حالا بعد از گذشت ده سال، چرخ روزگار یک طور ناجوری چرخیده و من شدهام رییس او. با این تفاوت که حالا نزدیک به چهارصد پوند شده و من دو مثقال هم به وزنم اضافه نشده. به اندازهی یک گردان جمع و جور هم اسحلهی سبک و سنگین و سرد و گرم و ولرم توی خانهاش دارد. حالا دغدغهی روزانهام این است که چطور با یک کارمند بزرگ و حجیم و تا دندان مسلح تا کنم تا از دستم آزرده نشود و دلش نشکند و پودرم نکند. به هر حال تمام اختلافات فکری و سلیقهای در این دنیا ممکن است به برخورد فیزیکی منجر شود. باید راهی پیدا کنم برای مدیریت چهارصد پوند گوشت و چربی و عضله و گلوله. شاید هم باید دستها را زد به دیوار و توکل کرد و چشمها را شست و جور دیگر دید.
یک رفیقی دارم اینجا که یک فامیلی دارد که شبها همیشه دیر میرفته خانه. مثلا اسمش جعفر بوده. هر شب هم زنش ازش میپرسیده که کجا بودی تا این وقت شب؟ جعفر هم هر بار شانه انداخته بالا که «پیش اون یکی زنم بودم». بعد هم همهی اهل منزل هارهار به این مزاح بامزهی جعفر خندیدهاند. چند ماه بعد تق ماجرا در رفته که جعفر راست میگفته و یک زن دوم دارد و اتفاقا هر شب تا دیر وقت با او چیکتوچیک بوده.
این یک پاراگراف هیچ نتیجهی اخلاقی ندارد مگر اینکه دلتان بخواهد آن را بزنید تنگ آن جملهی منسوب به هیتلر (یا هر خر دیگری که بوده) که گفته مردم دروغهای بزرگتر را راحتتر میپذیرند (یا یک چیزی شبیه به این). بعد به این نتیجه میرسید که دروغهای بزرگ را میپذیریم و راستهای بزرگ را باور نمیکنیم. .واتز رانگ ویت آس؟
این دو پاراگراف را بنویسم فقط بابت اینکه بعدا یادم باشد که امشب چه شکل و شمایلی داشته. ایستادهام توی حیاط پشتی. هوا تاریک شده. کمی هم سرد. حیاط ختم میشود به یک جنگل بکر که گذر هیچ کس نیست الا چند تا روباه و یکی دو تا آهوی خالدار. روزهایی که آفتاب باشد ممکن است یک خانواده خوشحال هم از آنجا رد بشود. اما الان که شب است. درخت گلابی وحشی وسط حیاط به همت بهار زودرس شکوفه داده. شاخههایش مثل انگشتان کشیدهی یک زن، سفید شدهاند. پای آن چهار بوتهی رز دارم. محکومند که همیشه زیر سایهی درخت باشند. برای همین قدشان بلند شده و هیچ وقت گل نمیدهند. چون محبت آفتاب را ندیدهاند. مثل آدمها. وقتی محبت نبینند، فقط قد میکشند و خار میدهند اما هیچ گلی تنشان را تزئین نمیکند.
شهر ساکت است. از سمت شمال صدای دور آژیر یک آمبولانس میآید. لابد یک آدم مفلوک یکهو در این شب عجیب قلبش تنبلی کرده. دلم برایش میسوزد. قشنگیهای امشب را نمیبیند. شاید دیگر هیچ شبی را نبیند. در عوض از بالای سرم صدای دور یک هواپیما میآید. این صدا میتواند نشانهی خوبی باشد. نشانهی رسیدن. مثل زنی که بعد از سالها میرسد به عشقش. آنهم در این شب قشنگ. عجیب بودن دنیا همین است. برای یکی امشب یعنی صدای آمبولانس و برای کس دیگر یعنی وصال. برای من هم که بین صدای آمبولانس و هواپیما معلقم، برزخ است.
اصلا زندگی همین است. نه شروع معناداری دارد و نه انتهای معناداری. دقیقا همین لحظه و ثانیه است. همین باد شل و محزونی که میوزد و انگشتان سفید و کشیدهی زن را میجنباند. همین رزهای تشنهی محبت که قد میکشند. همین صداهایی که آدم را دعوت به مرگ یا وصال میکنند. همین ثانیهها را باید ثبت کرد و نوشت. باقیاش حرف مفت است.
هر چه سنم بالاتر میرود حس میکنم حواسپرتیام هم بیشتر میشود. لابد یک دلیل علمی هم پشت این ماجرا وجود دارد. مثلا مرگ تدریجی سلولهای خاکستری. یا یک چیزی شبیه به این. شاید هم بابت این است که هر چه آدم بزرگتر میشود، بیشتر در زندگی فرو میرود و حجم مغزش با دغدغههای بیشتری پر میشود. دلیلش هر چه باشد، مهم نیست. مهم کارهای احمقانهای است که آدم بابت حواسپرتی میکند. چند سال پیش یک بار از سر حواسپرتی، کِرِم کون بچه را اشتباها به جای خمیردندان مالیدم روی مسواک. تا چند روز دهانم لیز بود. یک بار هم سه دقیقه ریموت ماشین را گرفتم جلوی در اتاقخواب و دکمهاش را زدم تا در باز شود. اما نشد. پسرعمویم سیوپنج سال پیش رفت ساندویچفروشی و جلوی پیشخوان داد زد که «زن عمو، زن عمو، دو تا ساندویچ مغز بپیچ ببرم.» شانس آورد که مرد ساندویچفروش با مغز پسرعمویم، ساندویچها را مهیا نکرد.
تا جایی که حواسپرتی بلایی سر آدم نیاورد، مشکلی با آن ندارم. فقط یک شرمساری مختصر به آدم میماند که آن هم به مرور زمان تبدیل میشود به جوک و بهش میخندیم. اما گاهی وقتها حواسپرتی کار دست آدم میدهد. مثلا یک بار مادربزرگم به جای نمک، پودر رختشویی ریخت توی خورش قیمه. شانس آوردیم خورش کف کرد. وگرنه تعداد خاندانمان به نصف تقلیل پیدا میکرد.
اما بدتر از همه حواسپرتی امروزم بود. گاهی وقتها جهت خلاصی از خندهها و فینفین و آروغهای راه به راه همکارم، هدفونم را میچپانم توی گوشم. امروز هم یکی از همان روزها بود. فقط با این اختلاف که فراموش کردم آن سمت هدفون را فرو کنم توی موبایلم. اسپیکرهای خوبی دارد صدایش بلند است. غمانگیزترین قسمت ماجرا این بود که هدفون توی گوش من بود، صدا از اسپیکرهای موبایل پخش میشد و تمام آهنگ را به صورت عمومی اکران کردم برای همکارانم و خودم هم نفهمیدم. اما ترسناکترین قسمت ماجرا برای همکارانم، دمخور بودنشان با یک آدم حواس پرت نبود. این بود که آهنگ قرآن خواندن محسن نامجو را برایشان پخش کردم. آن هم در این برههی حساس زمانی. آن هم در عصر ترامپ. آن هم در ایالت جمهوریخواه ما که تصور میکنند مسلمانان به جای موبایل، همیشه نارنجک به کمرشان میبندند. همهشان رنگ به رنگ شدند. شک نداشتند که این مارش جنگ است و من قرار است خودم را برایشان بترکانم و راهی بهشت بشوم.
بعد از حادثهی امروز صبح و تا همین ثانیه که این خزعبلات را با دست لرزان مینویسم، با صدای آرام برای همکارانم باب دلین و متالیکا و مونتگومری پخش کردم و راه به راه از فواید چای بابونه و یوگا و فرنچکیس برایشان گفتم. تا کمی خیالشان راحت شود و با هر صدای تقهای از جایشان نپرند بالا. کلا این روزها ایرانی بودن سخت است.
حالا هم تصمیم گرفتهام تا وقتی که آبها از آسیاب بیفتد، کت و جلیقه و کاپشن و کلا هر چیزی که مخل دیدن دور کمر و اینها بشود، نپوشم. حتی اگر هوا بشود منهای هزار درجه.
مرتبطتر از این عکس هم چیزی پیدا نکردم.
عجیبترین اتفاق این روزهای عجیب، موزهایی هستند که از بقالی سر خیابان میخرم. روی جعبهشان نوشته موز استوایی. وقتی میخرمشان نرسیده و سبز هستند. دستهی گل، عینِ نوزاد. اما بیست و چهار ساعت نشده، مثل زرافه، تمام پوستشان پر میشود لکهای درشت و قهوهای. پیر و فرسوده. فاز جوانی از سرنوشتشان خط خورده و از کودکی یک راست میروند سراغ پیری. این موزهای ناکام.
این خیلی متافور خوبی بود و جان میداد فورا گودرز را به نکاح شقایق در بیاورم و وضع و حال موزها را تشبیه کنم به بچههای دههی پنجاه و شصت که با یک پرش سهگام از بالاسر فاز جوانی پریدند و یکهو افتادند توی دیگ پیری. اما واقعا دور از انصاف است که موز را هم سیاسی کنیم. نه موز را سیاسی کنیم و نه اصغر را. لذتشان را ببریم. مهوع نباشیم.
در فیلم swept under یک زنی هست که شغلش تمیز کردن صحنهی جرم است. یعنی وقتی قاتل، مقتول را فرستاد لب حوض کوثر تا با ائمه محشور بشود و پلیس هم تمام تحقیقاتش را با صحنهی جرم تمام کرد، کار آن زن شروع میشود. خون و کثافت را از در و دیوار و صندلی و سقف پاک میکند. یک جوری محیط را برمیگرداند به ثانیهی قبل از آن اتفاق. یک جایی وسط فیلم، رفیقش ازش پرسید که چرا این کار را انجام میدهی. زن یک جواب قشنگی داد. گفت: ” شاید احمقانه به نظر بیاد اما احساس میکنم با این کار کمک میکنم تا یه تغییری ایجاد بشه. سعی میکنم افتضاحی رو که اتفاق افتاده تمیز کنم. دوست دارم که فکر کنم دردهاشون رو پاک میکنم. اینطوری اونها میتونن به زندگی ادامه بدن”.
So they can start to move on
فیلم، تقریبا فیلم چرندی است، الا همین یک دیالوگش. همین کمک کردن به آدمها برای موو-آن، بعد از رخ دادن حادثه. یک جاهایی فقدان این شغل در زندگی روزمرهی آدم حس میشود. وقتهایی که توی دستانداز میافتد و یک مقتول روی دست آدم افتاده و به همهی پنجرهها و درها و شیشهها خون پاشیده. دقیقا یکی باید پیدا بشود مثل همین آدم که کارش پاک کردن اثرات افتضاح رخداده شده باشد. یکی که هوا را عوض کند و راه را هموار کند برای موو-آن. یکی که دردها را پاک کند. یکی که خاطرهها و بوها و لکهها و همه چیز را منهدم کند و زندگی را برگرداند به ثانیهی قبل از اتفاق آن افتضاح. بعد هم دستکشهایش را دربیاورد و بگوید بسماله، موو-آن.
پینوشت کنم که بلاشک دختر توی عکسم مشغول موو-آن درمانی بود.
من یک سیامکِ درون داشتم که چهار سال پیش، یکهو از لای شیارهای مغزم زد بیرون. کارد گذاشت بیخ گلویم تا یک وبلاگ درست کنم و خاطراتش را برایش بنویسم. هیچ کس از آن وبلاگ خبر نداشت الا من و سیامک و مدیرعامل وردپرس. همهی خاطرات سیامک برمیگشت به یک تیمارستان بزرگ، روی یکی از تپههای مشرف به دریای برنت. اخلاق تندی داشت اما درجمع پسر خوبی بود. ملات داستانهایش و روایت کردنش را دوست داشتم. خیلی خوب حیاط تیمارستان و درخت بلوط صد ساله و نیمکت سنگی پای آن را توصیف میکرد. اینکه چطور نور ضعیف خورشید خودش را با مشقت از لای شاخههای خشک درخت میرهاند تا روی چمنهای برمودا، نقاشیهای مبهمی خلق کند. یا اتاق تاریک و نمورش که همهی پنجرههایش را با پردههای کلفت پوشانده بود تا تاریکتر و نمورتر شود. بیشتر خاطراتش برمیگشت به یک زن ریزجثه که هر از چند گاهی سرمیزد به سیامک. اسمش را هم نمیگفت. فقط میگفت زن. عمدا دوست داشت یک رگه اروتیک هم قاتی خاطراتش باشد. حتی داخل شدنش به اتاق. میگفت زن درِ اتاق تاریکم را باز کرد. قبل از او نور اریب خورشید مثل یک بچهی شیطان خودش را پهن کرد کف اتاق. از لای لباس ساتن زن. یک طوری که به عمد لباس را در نور خودش حل کند و فقط پرهیب اندامش را لای چهارچوب در باقی بگذارد. در این حد سیامک بیشرف بود. نه من و نه مدیرعامل وردپرس نمیدانستیم که این زن وجود خارجی دارد یا نه. فقط میدانستیم روح سیامک جا مانده لای همان لباس ساتن. هیچ وقت هم به زن اجازه نمیداد از چهارچوب در داخلتر شود. کلا غلظت آن زن در خاطرات سیامک، مثل غلظت بخار روی لیوان چای داغ بود. نمیشد لمسش کرد. فقط برای تماشا کردن بود. تماشای رقص و بالا رفتن آن.
یک سال برای سیامک نوشتم. بالاخره دعوایمان شد. من میگفتم که تیمارستان را ول کند و دست زن را بگیرد و برود یک جایی آن سر دریای برنت برای همیشه. اما سیامک لجوج نمیخواست. نرسیدن را رمز ماندگاری میدانست. مرز او همان چهار چوب در بود با پرهیب زن. مرز همهی خوبیها و بدیها. مرز خیال و واقعیت. سر همین به تفاهم نرسیدیم و دعوایمان شد و من هم بعد از چهارصد پست کوتاه، وبلاگ را پاک کردم. درست انگار آبراه بزرگ کف دریای برنت را باز کنم و تمام آب آن را به همراه تپههای دورش و سیامک و زن و پرهیب و لباس ساتنش را رد کنم تا برود. خلاص. یک لیوان سرد چای که هیچ بخاری از آن بلند نمیشد.
من ماندم و آقای مدیر عامل. امروز بعد از چند سال دلم برای سیامک خسته که نشسته روی آن نیمکت سنگی تنگ شده. سیامک عزیز من.