امتحانها تازه تمام شده بود. شرایط نمدی را داشتم که تازه از زیر دست نمدمال بیرون آمده باشد. نمدمالهای خشنی مثل دکتر تائیدی که فیزیک درس میداد و شرط میبندم که اگر خود ِ هالیدی هم در امتحانش شرکت میکرد، فوقش با ده پاس میکرد… تازه اگر نمیافتاد… با خودم نذر کرده بودم که اگر امتحانها تمام شوند (نه اینکه پاس شوند)، بروم یک مسافرت یک نفره… اصولا مسافرت یک نفره را دوست دارم… لازم نیست با هیچ کس سر ِ کیفیت محل خواب و غذا و اینها، چک و چانه بزنی. میتوانی مثل یک کولی در طول سفر امرار معاش کنی، ریشهایت را آنقدر نزنی که نافت را رد کنند، آروغهای صدادار بزنی و خلاصه آزادی محض…
جمعه صبح زود، با ساختمان آجری و بیروح خوابگاه خداحافظی کردم و خوشحال بودم که تا سه ماه قرار نیست بوی نای حولههای خیس و تخم مرغ، به ریههایم تجاوز کند. قصد کردم بروم میدان آزادی و با یکی از این تاکسیها،چالوس بروم و از آنطرف هم نمک آبرود… همان میدان آزادی که با سر و کله دودآلودش، لنگهایش را باز کرده و تفرجگاه اصلی سربازان شهرستانی بود که با او عکس یادگاری بگیرند و بعدا برای ننه و نامزدشان پست کنند، تا مایه افتخاری برایشان بشود… رفتم قاطی مسافرکشها و تاکسیهای شمال غربی میدان که داشتنند دلالی مسافر میکردند… خودم را گوشه صندلی عقب یکی از آنها جا دادم… درست پشت سر آقای راننده… دو دقیقه بعد بارش تکمیل شد و راه افتادیم. صندلی جلو یک دختر سبزه نشسته بود که فقط نیم رخش را میدیدم… نیم رخ که نه..فوقش یک چهارم رخش… نمیدانم قصدا یا عمدا، فقط از پنجره سمت راستش بیرون را نگاه میکرد… که احتمالا نمیخواست پرش به پر ِ هیچ کدام از این مسافرهای نرهخر گیر کند… راننده میتاخت… تئوری من همیشه این بوده که وقتی سوار تاکسی میشوی، باید خوابید تا اگر زیر تریلی رفت، همانطور خواب به خواب برویم و چشم که باز کنیم، به جای راننده و دخترسبزه، نکیر و منکر بالای سرمان باشند… سعی میکردم بخوابم… اما کنجکاو بودم لااقل نیم رخ سبزه را ببینم… لابد قشنگ است.. آنقدر خیره ماندم تا آخر سر خوابم برد…
بیدار که شدم، جای دخترک خالی بود… لابد وسط راه پیاده شده بود… اگر بیدار بودم، شاید من هم همانجا پیاده شده بودم و خودم را به او قالب میکردم… نمک آبرود را همیشه میشود رفت… اما شانس فقط یکبار دم خانه آدم را میزند… در هر حال دیر شده بود… آدمها وقتی جوانند چقدر پتانسیل دلباختن را دارند… خوبی جوانی همین است ..هر کلیدی به قفلت میخورد…
چالوس رسیدیم… گرم و مرطوب… پول راننده را دادم… روی زبانم بود که بپرسم سبزه کجا پیاده شد…اما ترسیدم… همیشه از ضایع شدن میترسم… خودم را به یک تاکسی دربستی، مهمان کردم که تا نمک آبرود ببردم… آن هم جزو نذرم بود. راننده یک آهنگ دق ِ شمالی گذاشته بود که به راحتی قابلیت این را داشت که با سبزه دست به دست هم بدهند و مسافرت من را قهوهای بکنند… مهم نبود… در عوض میخواهم تلهکابین نمک آبرود را سوار شوم.
پای تلهکابینها، نظرم عوض شد و تصمیم گرفتم پیاده تا بالای کوه بروم… احتمالا آن لحظه نمیفهمیدم که هزار و هشتصد متر توی هوای مرطوب و شیبدار یعنی چه… راه افتادم… یک جاده مالرو که البته هیچ مالی از آن رد نمیشد، زیگراک بالا میرفت… کلا راه رفتن برای آدمهای عاشق خوب بود… مخصوصا اگر کسی نباشد که دائم با اراجیف، حواست را پرت کند… کابینهای سفید قرمز یکی یکی از بالای سرم رد میشدند… گاهی وقتها متلکی هم میانداختند: هوی تارزان… مرتیکه هزار تومن ارزشش رو داشت که پیاده بری؟… تله کابین رو از پائین با بالا سوار میشن نه برعکس…
مهم نبود… وسطهای راه نفسم بریده بود… آب یادم رفته بود… هوس یکی از آن نوشابههای تگری را کرده بودم که بین یخ میگذارند و لب جادهها میفروشند… فکر نوشابه، کلا فکر سبزه را از سرم پرانده بود… ممد همیشه میگفت ” گشنگی نکشیدهای که عاشقی یادت برود”… راست میگفت… عاشقی کلا یادم رفته بود… خیلی راه رفتم… نمیدانم چقدر.. شاید دو ساعت… کم کم صدای ملت را میشنیدم که بالای کوه بودند… لابد همهشان غذا خورده بودند و نوشابه هم رویش…حالا دارند یا ورق میزنند یا قلیان… شاید هم بدمینتون… به خودم و تصمیمهای انتحاریم لعنت میفرستادم… دائم چهره دکتر تائیدی جلوی صورتم بود… میگفتند برادر فرزانه تائیدی است… همان که با داریوش فیلم فریاد زیر آب را بازی کرده بود… خوش تیپ بود…
چهار دست و پا خودم را به رستوران دم پله ها رساندم… ساندویچ کالباس و نوشابه… احتمالا بعد از قورمهسبزی، لذیذترین است… بگذاری که نوشابه، نان و گوجه و کالباس را توی دهانت خمیر کند… کمکم سیر میشدم و قیافه تائیدی محو میشد و سبزه جایش را میگرفت و دوباره وارد یک خلسه میشدم…
دو سه ساعتی بیهدف توی پارک گشتم..نظرم برگشت… الان یکی را میخواستم… ولو اگر اراجیف ببافد… اما نبود… سر ِ خر را کج کردم… چون بلیط نداشتم، باید پیاده برمیگشتم… دو تا نوشابه خریدم… نمیخواستم تشنگی باز هم جای سبزه را بگیرد… پائین که رسیدم دم غروب بود… حس ماندن توی هوای شرجی به کل رفته بود… ولخرجی کردم و اینبار یک دربستی تا تهران گرفتم… به طرف گفتم جان مادرت آرام بران، نمیخواهم جسدم را برای ننهام بفرستند… عقب دراز کشیدم و سعی میکردم آروغهایی که تحفه آن دو تا نوشابه بود را سریعتر به بیرون بدهم و بخوابم…
تمام راه خواب بودم و به مدد کالباس ِ پر از سیر، تمام راه، خواب عروسی دکتر تائیدی و سبزه را میدیدم… باز هم میدان آزادی و سربازهای نیمه شب و …