دویست و چهل و هفت

مصطفی!
هشت روز است که می‌خواهم بابت عید برایت چهار خط نوشته بنویسم. می‌خواستم یک چیزهایی بنویسم که قبلا نگفته‌ام برایت. اول خواستم از خرگوش‌های ته حیاط‌‌مان بنویسم. همان‌هایی که زمستان‌ها گم و گور می‌شوند و با بهار برمی‌گردند. خواستم بگویم که سر و کله‌ی اولین خرگوش توی حیاط پیدا شده. یعنی عید آمده. اما دیدم هزار بار این‌ها را برایت گفته‌ام. بعد آمدم از سفره‌ی هفت سین‌مان بنویسم. بگویم که سمنو را از فروشگاه ایرانی شهرمان خریده‌ام. روی بسته‌اش درشت نوشته‌اند این سمنو برای خوردن نیست. یعنی احتمالا اصلا سمنو نیست. مثلا شاید پشکل چرخ شده باشد. اما چاره ای نداریم. یا مثلا از سبزه‌ها بنویسم. که گندمش را از ایران می‌آوریم و گمرک سه کشور را رد می‌کنند تا بالاخره برسند به دست‌مان. گندم‌های خوشبختی هستند. سبزه شدن توی بشقاب ملامین، صد شرف دارد به حلیم شدن توی زودپز. اما همه‌ی این‌ها را هزار نفر تا حالا نوشته‌اند.

مصطفی!
حتی خواستم برایت از عیدی دادن بنویسم. این‌که خانه هر کسی که می‌رفتیم بسته به نزدیکی دل صاحب‌خانه به دل ما، همان‌قدر عیدی می‌گرفتیم. اصولا دل‌مان از بیست تومان ارزش‌گذاری می‌شد تا دویست تومان. خواستم بهت بگویم خمیر اسکناس‌ها همه یکی است. اما بسته به نقش و نگاری که بانک مرکزی می‌اندازند روی آن‌ها، ارزش‌شان هفت آسمان عوض می‌شود. یکی می‌شود دویست تومانی و یکی بیست تومانی. درست مثل ما آدم‌ها. گِل همه‌ی ما یکی است. اما ببین روزگار چقدر ناعادلانه روی هر کدام‌مان ارزش می‌گذارد. یکی می‌شود من و یکی می‌شود تو. این‌ها را هم هزار بار برایت گفتم.

مصطفی!
حتی دلم خواست دم سال نو نصیحتت کنم. کلا ما شرقی‌ها نصیحت کردن و نصیحت شدن را دوست داریم. دائم دل‌مان می‌کشد تا سلایق‌مان را لقمه کنیم و به شکل موعظه بخورانیم به همدیگر. هر سال بعد از ترکیدن توپ سال نو، توی تلویزیون نصیحت می‌شویم تا راننده‌ی تاکسی‌ای که آخر سال می‌خواهد ما را برساند خانه تا بنشینیم پای سفره‌ی هفت سین. کلا همه‌ی ما پیامبرانی هستیم که دور هم جمع شده‌ایم و ناصح همدیگریم. خواستم من هم نصیحتت کنم. مثلا بهت بگویم که آجیل زیاد نخور. دور سوسیس و کالباس را خط بکش. می‌روی چالوس، سبقت غیرمجاز نگیر. از درخت نکش بالا. برای آینده‌ات برنامه‌ریزی کن. عبادت کن. اما هزار بار همه‌ی اینها را من و تلویزیون و آقای قرائتی بهت گفته‌ایم.

مصطفی!
خواستم برایت آرزوهای خوب بکنم. مثلا بگویم امیدوارم به همه‌ی آرزوهایت برسی. بعد با خودم گفتم حتما خیلی از آرزوهای تو در تقابل با آرزوهای آدم‌های دیگر است. بعد خواستم برایت آرزو کنم تا به تمام آرزوهایی که در تقابل با دیگران نیست، برسی. بعد دیدم اصلا همچین آرزویی وجود ندارد. همه‌ی آرزوها با هم در تقابلند. آرزوی سلامتی در تقابل با آرزوی پولدار شدن بعضی از پزشکان است. آرزوی صلح در تقابل با آرزوی قدرتمند شدن همه‌ی سیاستمدارن است. آرزوی شادی در تقابل با آرزوی نوحه‌خوان‌هاست. حتی نمی‌توانم آرزو کنم گوجه‌فرنگی و انار ساوه ارزان شود. پس از این‌هم نمی‌توانم بنویسم برایت.

مصطفی!
عید مثل عطسه است. آمدنش دست ما نیست. خودش می‌آید. بعد هم از سر عادت می‌گوییم عافیت باشد. با اینکه می‌دانیم هیچ تاثیر فیزیکی روی ما ندارد. می‌گوییم که حال‌مان خوب بشود. مثل جمله‌ی عزیزم دوستت دارم. که آن هم هیچ اثر فیزیکی ندارد اما تا دلت بخواهم اثر شیمیایی و هورمونی دارد. شاید فقط همین لازم باشد. این‌که سال نو را بهت تبریک بگویم.

مصطفی!
نوروز مبارک!
نوروزتان مبارک.

دویست و چهل و شش

دو ماه پیش که ایران بودم، خدا با تهران شو‌خی‌اش گرفت و یک روز تمام برف بارید. شب همه‌ی خانواده حبس شد توی خانه. درست مثل مسلمین گرفتار در شعب ابی‌طالب. برای این‌که حوصله‌مان سرنرود شروع کردیم منچ بازی کردن و چای خوردن. بعد هم تخته‌نرد و چای. بعد هم بیست‌سوالی و چای. آخرشب هم نگار گیر داد که پانتومیم بازی کنیم با چای. پانتومیم بازی کردن خانواده‌ی ما از نظر تکنیک و کار تیمی، چیزی هم ردیف حمله‌ چریک‌های فرانسوی علیه نازی‌هاست. جدی، مصمم و با تکنیک بالا. یارکشی کردیم. کلمه‌های انتخابی اول ساده بودند. اگزوز لوانتور. گردن زرافه. آب دهان شتر زابلی. بعد به مرور سخت‌ترش می‌کنیم. کودتای نافرجام. شلوار شیخ‌اجل. ایستگاه بعد، جوان‌مرد قصاب. هیچ کدام از دو تیم هم شکست نمی‌خورند. هیچ کلمه‌ای نبود که حدس زده نشود. چون هر دو تیم تمام تلاشش را می‌کرد برای فهمیدن. هم آن کسی که اجرا می‌کرد و هم آن کسی که حدس می‌زد. با دست خالی. بی‌حرف. فقط تلاش برای فهمیدن. حتی یک جایی کلمه‌ی اضمحلال را گرفتیم. آن را هم حدس زدیم. با این‌که کسی درست معنی‌اش را نمی‌دانست. اما می‌خواستیم به این فهم مشترک برسیم. خواستن، بزرگ‌ترین بخش رسیدن به جواب بود.
آخر شب من و نگار به این نتیجه رسیدیم که کاش آدم‌ها چند واحد درس پانتومیم توی دانشگاه می‌گذراندند. تلاش برای فهمیدن طرف مقابل. این‌که یاد بگیریم تا بخواهیم دیگران را بفهمیم. کلماتِ توی ذهن‌شان را. عقاید‌شان. نگرش‌شان را. به هر قیمتی که شده حرف تیم مقابل‌مان را بفهمیم. پانتومیم تمرین این خواستن است. چیزی که فقدانش خیلی ناجور حس می‌شود. این‌که نمی‌خواهیم بفهمیم آدم‌های روبروی‌مان چه می‌خواهند.
شب‌های برفی و غیر‌برفی پانتومیم بازی کنیم. شاید یاد بگیریم چطور بخواهیم تا همدیگر را بفهمیم. فهم، اولین قدم برای احترام گذاشتن به عقاید دیگران است. بیشتر دعواهای عقیدتی ما سر نفهمی‌مان است.

دویست و چهل و پنج

مادر جان سلام.
حالا که دارم این نامه را برای شما می‌نویسم چند ساعتی مانده به روز هشتم مارچ. روز زن. دو روزی هم مانده به نوزدهم جمادی‌الثانی. باز هم روز زن و روز مادر. درست نمیدانم چرا تقویم شمسی این قدر کم لطفی کرده و هیچ روزی برای شما در نظر نگرفته است. به هر حال مهم هم نیست. آن‌قدر دنیای سیاست سایه‌ی سیاهش را روی این دو روز پهن کرده است که هیچ کس حواسش به خودِ شما نیست.

مادر جان
برای من روز زن، روز مادر، روز پرستار، روز معلم، روز عشق و همه‌ی مناسبت‌های خوب دیگر تلاقی کرده است با روز تولد شما. که آن هم نزدیک است. این موضوع اصلا هم تصادفی نیست. به هر حال هر جهانی مرکزی دارد و مرکز جهان من، شمایید.

مادر جان
خاطرتان هست که قدیم‌ها بابت همین مناسبت‌ها برایتان کادو می‌خریدم؟ دو بار برای‌تان روسری خریدم. اگر اشتباه نکنم یک بار روسری حریر قرمز و یک بار هم سبز یشمی. هنوز هم معتقدم که این دو رنگ به شما می‌آید. اما هیچ حواسم نبود که کلا روسری به شما نمی‌آید. اصلا روسری بدترین هدیه‌ برای شماست. انگار که آدم به قناری، قفس کادو بدهد. امیدوارم من را ببخشید.

مادر جان
اگر طبقه‌ی دوم کتاب‌خانه را نگاه کنید، دو جلد کتابِ پدرخوانده را می‌بینید که سال‌ها پیش برای‌تان امضا کرده‌ام و بهتان کادو داده‌ام. یک طبقه‌ بالاتر از آن هم یک جلد کتاب آشپزی رزا منتظمی هم هست. آن را هم گمان کنم من برای‌تان خریده‌ام و بهتان هدیه داده‌ام. بابت این هدیه‌ها هم من را ببخشید و آن را بگذارید به حساب ندانستنم. حالا دیگر می‌دانم که پیامِ هدیه از خودِ هدیه مهم‌تر است. من سال‌هاست که به هیچ زنی کتاب آشپزی یا پدرخوانده هدیه نداده‌ام.

مادر جان
نمی‌دانم این همه سال چرا به جای کادو یک بار برایتان آشپزی نکردم. به جای این‌که به‌تان کتاب آشپزی کادو بدهم. اصلا چرا هر سیصد و شصت پنج‌ روز را برایتان آشپزی نکردم؟ پیام کادو از خود کادو مهمتر است. مگر نه؟ چرا مرز وظایف‌ و شرح خدمات زن و مرد را توی خانه ویران نکردم؟ چه کادویی بهتراز این؟ امیدوارم بابت این هم من را ببخشید.

مادر‌جان
چرا هیچ‌وقت به شما یک آینه‌ی قدی با قاب نقره و فیروزه هدیه ندادم؟ یک آینه‌ی بزرگ و شفاف که خودتان را به یادتان بیاورد و زیبایی‌تان را هر روز به شما هدیه بدهد؟ بهتر از این نیست که به شما روسری حریر بدهم و زیبایی‌تان را مخفی کنم؟ بابت این‌هم امیدوارم من را ببخشید.

مادر جان
خوب که فکرش را می‌کنم، می‌بینم کل حرف‌هایم را می‌توانم در یک ببخشید بزرگ خلاصه کنم. بابت چیزهایی که بالا گفتم. بابت این‌که شکل محبت کردنم هم مردانه بوده. برای این‌که روز‌تان را در تقویم شمسی نگذاشتیم. برای این‌که هیچ‌وقت جلوی روی‌تان اعتراف نکردیم که زن بودن در این دنیا چقدر شجاعت می‌خواهد. مادر بودن چقدر سخت است. هیچ وقت اعتراف نکردم که فارغ از سن و سالم، هر بار که جلوی‌تان می‌ایستم، تازه می‌فهمم چقدر هنوز بچه‌ام. هیچ وقت بهت نگفتم که هیچ وقت پیر نمی‌شوی و من هیچ وقت بزرگ نمی‌شوم. بابت همه‌ی این نگفتن‌ها، من را ببخشید.

مادر جان
هشتم مارس و نوزدهم جمادی‌الثانی را بی‌خیال. خودِ تو مهمی. تمام روزهای تقویم را به نام تو ضربدر می‌زنم. بعضی چیزها را باید بلند و در جمع گفت. مثل دوستت دارم. مثل بوسیدن. مثل عذرخواستن. امیدوارم هر سه را از من قبول کنید.

دویست و چهل و چهار

هشت سال پیش یک همکار آمریکایی جوان داشتم که اسمش هانتر بود. همان شکارچی. بیشتر از دو متر قد داشت و از هیچ دری بدون تعظیم کردن نمی‌توانست رد شود. دو سال با هم کار کردیم. یک روز صبح یکهو نامه‌ی استعفایش را گذاشت روی میز رئیس و گفت از فردا نمی‌آید سرکار. خلاص. آن هم وسط رکود اقتصادی آن ‌سال‌ها‌ که همه لیس به کفش رئیس‌هایشان می‌زند تا اخراج نشوند. ظهرش هم با هم رفتیم ناهارِ خداحافظی‌ بخوریم. من و شکارچی. بردمش رستوران ایرانی. تنها رفیق آمریکایی‌ام بود که از دوغ و فسنجان هراسی نداشت و دولپی آن‌ها را می‌خورد. سر میز غذا ازش پرسیدم که چرا داری می‌ری؟ نمی‌ترسی کار گیرت نیاید؟ گفت می‌خواهد تا جوان است، پیاده تمام مسیر آپالاچین را برود. همان راه مال‌روی جنگلی که از چهارده ایالت رد می‌شود. دو ماه تمام پیاده‌روی. بعد هم می‌خواهد تمام مسیر جاده‌ی شصت و شش را براند. شرق تا غرب آمریکا. بعد هم چند تا برنامه‌ی دیگر برایم ریسه کرد. گفت خیلی هم از گشنگی نمی‌ترسد. دیدن را به سیر بودن ترجیح می‌دهد.
شکارچی من را یاد پدرم می‌انداخت. پدرم معتقد است که آدم باید عرض زندگی را تجربه کند نه طولش را. طول زندگی یک فرآیند فلوچارتی و ملال‌آور است که همه آن راخواه‌ناخواه تجربه می‌کنند. همان اتفاقات روتینی که از تولد شروع می‌شود و مثلا قرار است به مرگ ختم شود. همان نگاهی که دین‌ها به زندگی آدم دارند. رسیدن از مبدا به مقصد. همان پله‌هایی که ما عوام اسمش را گذاشته‌ایم پیشرفت و ترقی. اما عرض زندگی همان اتفاقاتی‌ است که معنا می‌دهد به طول آن. همان چیزی که هیچ کس از آن حرف نمی‌زند. درست مثل بال‌های عریض هواپیما که بدون آن‌ها پرواز بی‌معنی است. این حرف‌ها را با فلاکت ترجمه‌ کردم به انگیسی برای شکارچی. حرف زدن و ترجمه کردن و چلوکباب خوردن به شکل هم‌زمان کار دشواری است. اما حتما فهمیده منظورم را. چون خودش داشت عرض زندگی را عملا تجربه می‌کرد. نه مثل من که بر خلاف حرف‌ها و ظاهر آوانگاردم، درونِ دگماتیکی دارم.
گمان کنم این بزرگترین مسئولیت روی دوش پدر و مادرهاست. این‌که بچه‌هایشان را هل بدهند سمت عرض زندگی و نه طول آن. یا لااقل سمت طول آن هل‌شان ندهند. جامعه درست مثل اسب‌های بارکش، روی چشم‌ آدم‌ها، چشم‌بند می‌گذارد. که فقط جلویش را نگاه کند. نه چپ و نه راست. فقط طول راه را ببینید. خوش‌به حال آدم‌هایی که معتاد عادت‌های جامعه نمی‌شوند. خوش‌به‌حال شکارچی.

دویست و چهل و سه

شرکت‌مان تصمیم گرفته بعد از دوازده سال موکت‌های کف‌سالن‌ها را از بیخ دربیاورد و به جای آن پارکت چوبی بکارد. خیلی هم شکیل شده همه جا. تنها اشکال کار این است که تا قبل از این، موکت‌ صدای راه رفتن آدم‌ها را در دل خودش خفه می‌کرد و همه مثل آهوی دشت زنگاری (سلام مرتضی)، نرم و خرامان راه می‌رفتند. اما با این پارکت‌های چوبی، همه‌ی آهو‌های شرکت تبدیل شده‌اند به اسب‌های ابلق سم طلا (سلام ویگن) و این‌جا از فرط صدا شده بازار مس‌گرها. به هر حال قانون بقای انرژی در مورد اصوات هم صادق است. این همه صدایی که تا حالا نبوده است، باید تبدیل شود به چیز دیگری وگرنه حیثیت فیزیک لکه‌دار می‌شود. مثلا صدای نجوای «دوستت دارم» دمِ گوش که تبدیل می‌شود به نیرویی که آدم را می‌برد تا آسمان. یا صدای موسیقی شش‌و‌هشت که تبدیل می‌شود به قرهای شدید. در عوض این‌جا صدای کفش‌ها تبدیل شده به فحش‌های زیرلب اما ویران‌گر. یا تبدیل شده به ضربات سنگین انگشتان روی کیبرد‌. شاید هم بالاخره هل‌مان بدهد سمت جنون. به هر حال آدم‌ها سر مرز جنون زندگی می‌کنند. هیچ بعید نیست انرژی صوتی پای آدم‌ها تبدیل بشود به انرژی فشاری و همه‌مان را قل بدهد آن‌ورِ مرز جنون. همان‌طور که لیلی، مجنون را مجنون کرد. اصوات خیلی زور دارند. خدا به داد منِ مرزنشین برسد.

دویست و چهل و دو

مصطفی!
چقدر همه چیز من را به یاد تو می‌اندازد. حتی این هتلی که آمده‌ام. یک استخر بزرگ دارد. جان می‌دهد برای شنا کردن. یک تابلو بزرگِ قرمز چسبانده‌اند به دیوارش. رویش نوشته‌اند که هیچ نجات‌غریقی این‌جا کار نمی‌کند. منظورشان این است که اگر می‌خواهید شنا کنید، بکنید اما خودتان مسئول جان‌تان هستید. این‌جا کسی مسئول جان شما نیست.

مصطفی!
این تابلو هم من را یاد تو می‌اندازد. یاد آن سالی که نیما مقدم پول‌های‌مان را خورد. همان نیمایی که موهایش شبیه به فالوده بود. پنج لاشه‌ی چک برگشتی گذاشت توی کاسه‌مان. مثل پنج تا جسد ناشناس. نه بانک مسئولیش را قبول کرد و نه هیچ کس دیگری. یادت هست؟ بعد رفتیم دفتر کار نیما. هیچ کس نبود. کف دفتر را لیس زده بودند و فلنگ را بسته بودند. صاحب ملک را گیر آوردیم. بهش گفتیم که نیما توی ملک تو کلاه ما را برداشته. گفت به من چه. خودتان مسئولید.

مصطفی!
یادت هست رفتیم کلانتری ونک؟ سرباز دم در با تشر گفت که موبایل‌هایمان را تحویل بدهیم ‌‌‌‌‌‌‌‌وگرنه…. یک طوری با ما حرف زد که انگار ما متهمیم. بعد تو گفتی مظلوم بودن در این دنیا اتهام بزرگی است. بعد رفتیم پیش افسر نگهبان. حوصله‌ی ما و خودش را نداشت. لابد شب سختی را گذرانده. ماجرا را بهش گفتیم. گفت یک حکم جلب برایش صادر می‌کنم. تو بهش گفتی که برای‌مان دستگیرش نمی‌کنید؟ خندید و گفت شوخی می‌کنی؟ مگر ما چند تا مامور داریم؟ شما بگیریدش و بسپاریدش به دست قانون. تو توی دلت گفتی که مسئولش خودمانیم.

مصطفی!
نیما فرار کرد. با پول‌های ما و صد نفر آدم دیگر مثل من و تو. تو بعد از آن ماجرا گفتی که زندگی مثل یک استخر قشنگ و عمیق است که هیچ نجات‌غریقی در آن کار نمی‌کند. هر کس مسئول زنده ماندن خودش است. هر کس دلش خواست می‌تواند زندگی کند، اما خودش مسئول زنده ماندنش است.
امان از دست این استخرهای بی‌نجات غریق، مصطفی.

دویست و چهل و یک

امروز صبح افتادم پشت یک ماشین قرمز. تمام در و دیوار ماشین را کرده بود تبلیغات برای شرکت خدماتی‌اش. عکس یک زن جوان و زیبا با موهای طلایی و چشم‌های رنگی را هم به شکل تمام قد انداخته بود روی ماشین. از همین زن‌هایی که کتب آسمانی وعده‌اش را به مومنین داده. زیر عکس هم یک شماره تلفن زده بود و نوشته بود که من خانه‌ی شما را تمیز می‌کنم. آدم با دیدن آن عکس از صمیم قلب آرزو می‌کرد که خانه‌اش را یکی (یکی که نه، دقیقا همان زن) تمیز کند. آرام از ماشینش سبقت گرفتم تا راننده را ببینم. راننده یک مرد عظیم بود که از فرط بزرگی هیکل و سبیل و ریش پشت فرمان جا نمی‌شد. در واقع راننده همان غلمانی بود که آن هم در کتب آسمانی وعده‌اش را داده‌اند. دوباره سرعتم را کم کردم و افتادم پشت ماشین قرمز. زیر عکس را دوباره خواندم. در واقع نوشته بود “ما خانه‌ی شما را تمیز می‌کنیم”. ننوشته بود “من”. عمارت آرزوها ویران شد. تفاوت من و ما، آدم را از حوری به غلمان می‌کشاند. اصلا دشواری تفسیر و تعیین صحت کلمات همین است. در واقع تفسیر سلاح خطرناکی است که آدم بسته به شرایط و نیازهایش می‌تواند آن را بگیرد سمت هر کسی که دلش خواست. حوری را بکند غلمان. بهشت را بکند جهنم. سلاح تفسیر و کلمات را دور از دسترس اطفال و آدم‌های غیر قابل اعتماد قرار دهید.