روزی که دانشگاه قبول شدم، شک نداشتم که به مجرد فارغالتحصیلی، یک فرش قرمز از دم در دانشکده عمران برایم پهن میکنند تا دم در اتاق کارم. در واقع آفیسم. یک اتاق نورگیر. در بلندترین برج تهران با مبلمان مجلل و یک قاب عکس قدی از گلدن گیت. این شفافترین و نشدنیترین رویای من بوده که هیچوقت محقق نشد.
نوزدهم اردیبهشت| چهار ماه است که فارغالتحصیل شدهام. هنوز بیکارم. به همهی شرکتهای مهندسی سر زدهام. همهشان با دیدن رزومهام رم میکنند. رزومهام مثل روح ائمهیاطهار، پاک است. من معصومترین مهندس جهانم.
بیست و هشتم اردیبهشت| ساعت چهار عصر امیر تلفن زد. گفت شرکت فلان دنبال مهندس میگردد. حرفش را بریدم و گفتم میروم. گفت مطمئنی؟ محل کار تنگپنج است. نمیدانستم تنگپنج کجاست. اما گفتم میروم. جهنم هم که باشد میروم.
یکم خرداد| بالاخره قطار ساعت چهار صبح رسید تنگپنج. بعد از نه ساعت. پیاده شدم. غلغله بود. دو قبیله، سرِ سه راس بزغاله افتاده بودند به جان هم. هفت نفر کشته شده است. استقبال تکاندهندهای است. از کنار بزغالهها و جسدها رد شدم و رفتم سمت خوابگاه. تا ساعت پنج صبح در زدم تا بالاخره یکی بیدار شد و در را باز کرد.
دوم خرداد| کارم را امروز به عنوان مهندس کارگاه شروع میکنم. از خوابگاه تا کارگاه سه کیلومتر پیادهروی است. رمضان لطف کرد و روز اول همراهیام میکند. رمضان همهکارهی کارگاه است. رمضان گفت که دو کیلومتر از راه، از تونل قطار میگذرد. بعد هم گفت نور به قبر رضاشاه ببارد که تونل کشیده و فسفسکنان زیر لب فاتحه خواند.
پانزدهم خرداد| هوا گرم است. یعنی هوا داغ است. دماسنج کارگاه تا شصت درجهی سانتیگراد را بیشتر نشان نمیدهد. جیوهی آن به بالای لوله فشار میآورد و تقریبا تبخیر شده. حکما کالبد دماسنج جای کافی برای روح جیوه ندارد. عرق میکنیم و آب از هفت سوراخ بدنمان جاری است. میشویم شبیه انگوری که آبش تبخیر شود و بشود کشمش. روزی یازده لیتر آب میخوریم اما فقط ده سیسیِ آن را میشاشیم.
بیستم خرداد| امروز من و رمضان و قطار با هم وارد تونل شدیم. تا حالا با قطار شاخبهشاخ نشدهام. رمضان مثل غزال تیزپا من را پشت سر گذاشت و رفت توی جانپناه. اما من فقط توانستم خودم را مثل تاپاله بچسبانم به دیوار تونل. قطار مثل فرشتهی مرگ از کنار رگ گردنم عبور کرد. رمضان گفت که پارسال همینجا، قطار کوبیده به کریم داربستی. نصف جسدش را بروجرد پیدا کردند. نصف دومش هم تهران پیاده شده. بعد فسفسکنان زیر لب فاتحه خواند. زندگی دشوار است.
دوم تیر| امروز بچههای انفجاری از تهران آمدند. قرار است دینامیتگذاری کنند و مسیر را باز کنند. رمضان از صبح رنگش بریده و فسفس میکند. از انفجاریها میترسد. رئیس انفجاریها گفت که ساعت دو ظهر میترکانیم. اما کارشان زودتر تمام شد و راس دوازده ترکاندند. بیخبر. بولدوز ماند زیر آوار. وقتی آن را آوردند بیرون، شده بود هم قد فولکس قورباغهای. حاجی -رئیس کارگاه – دستور داد یک بز قربانی کنند. بز گیرشان نیامد. دستور داد بزنند به حساب تا بعدا. انفجاریها را فرستاد تهران. گفت با کلنگ بهتر میکنیم.
هشت تیر| امروز حاجی یک کارگر در اختیارم گذاشت تا بروم کوهها را نقشهبرداری کنم. اسمش غلامعلی است. درشت است. سبیلهایش مثل آنتنهای خاور زده بیرون و چشمهایش خیلی حشر دارد. غلامعلی گفت که خودش توی همین کوهها یک خرس را کشته. دو بار هم ازدواج کرده. توی رختخواب هم خیلی اقتدار دارد. بچهاش نمیشود اما بچه دوست دارد. به سرعت کار را سمبل کردم و برگشتیم کارگاه. من معصومترین مهندس جهانم.
یازده تیر| هیچ جادهی ماشینرویی به تنگپنج نمیرسد. فقط قطار و قاطر. پل تلهزنگ خراب شده و قطار نمیآید. رمضان کوبید روی پیشانیاش و گفت آذوقهی کافی نداریم. فقط سیبزمینی و نان لواش. بعد فسفسکنان زیر لب فاتحه خواند.
بیستم تیر| از بس سیبزمینی و لواش خوردهایم، شکممان باد کرده است. هنوز ریل درست نشده. حقوق هم ندادهاند. بدهند هم جز سیبزمینی و لواش چیز دیگری نمیتوانیم بخریم. از سیبزمینی بدم میآید.
بیست و دوم تیر| امروز وزیر نیرو با هلیکوپتر آمد برای بازدید پروژه. به همه تیتاپ و ساندیس دادند. نمیدانم از کجا گیر آوردند. وزیر خیلی مراقب بود تا کفشهایش خاکی نشوند. به من هم شخصا گفت باریکلا. بعدازظهر هم سوار هلیکوپتر شد و برگشت تهران تا شب پیش زن و بچهاش باشد.
بیست و نهم تیر| امروز بالاخره قطار آمد. شب غذا خوردیم. رمضان یک عقرب سیاه را که کنار بشقابش بود، با دمپایی کشت و فسفسکنان زیر لب فاتحه خواند.
سی تیر| امروز آب قطع شد. هیچ کس نتوانست حمام برود. پرسنل زحمتکش بوی گراز مرده میدهند. همه به جای آفتابه، با خودشان کلوخ میبرند توی مستراح. نان حلال درآوردن توجیهی ندارد.
پنجم مرداد| مدیر پروژه از تهران آمد. آشپز گوشت به خورش اضافه کرد. سر سفرهی شام گفت که این ماه هم از حقوق خبری نیست. حاجی بغض کرد. رمضان فسفس کرد. مدیر پروژه برای تلطیف فضا برایمان خاطره گفت. تا دو صبح. خوابش نمیآمد.
پانزده مرداد| انفجاریها دوباره آمدند. باز هم فول زدند. دینامیتها را اشتباهی جاسازی کردند. توپولوژی منطقه را عوض کردند. حاجی با فحش برشان گرداند تهران. برای همیشه. من هم برگشتم خوابگاه. توی راه قطار از روبرو آمد. آمدم برگردم اما دیدم غلامعلی از آن ور دارد میآید. ترجیح دادم بروم زیر قطار. نان حلال اصلا توجیهی ندارد.
یک شهریور| از حالت آدمیزاد خارج شدم. صورتم از آفتاب سوخته. دستهایم کبره زده. ادبیات کلامیام دگرگون شده و از گفتن فحشهای سنگین و کافدار ابایی ندارم. از تونل و رضاشاه و غلامعلی و سیبزمینی تهوع میگیرم. میخواهم استعفا بدهم. رفتم پیش حاجی. نبود. رمضان گفت سر صبحی نامهی خداحافظی گذاشته و رفته.بیخبر.
یک مهر| برگشتم تهران. انگار آمدهام پاریس. زیاد نان بربری میخورم. زنگ زدم به مدیر پروژه که حقوق معوقهام را بدهد. قبول کرد. آدرس داد. شب که به مادرم گفتم توی یک ماستبندی ته اکباتان با مدیر پروژه قرار گذاشتم و پولم را گرفتم، از خنده ضعف کرد.
من هنوز امیدوارم تا یک روزی یک جایی من را استخدام کند و یک اتاق نورگیر بهم بدهند. در بلندترین برج تهران با مبلمان مجلل و یک قاب عکس قدی از گلدن بریج. عکسش را خودم تهیه کردم. مانده الباقی تدارکات.